🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۵۵ و ۳۵۶
_حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
_از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت:
_پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم:
_کی رسیدید نجف؟!
_دیشب امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
_راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
_تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد:
_بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت:
_من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
_کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد:
_آها پس که اینطور خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
_ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
_تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم:
_دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
بلند شدم و هنوز گیج خواب تا سرویس رفتم و وضو گرفتم
سردی و تری آب خوابم رو به خودش گرفت و چشمهام باز شد
با احتیاط ژانت رو بیدار کردم:
_ژانت... عزیزم
بیدار میشی؟ میخوایم بریم
چشم باز کرد: _کجا؟!
_حرم
با شنیدن نام حرم راست نشست:
_ساعت چنده؟
رضوان ریز خندید:
_چکار ساعت داری وقت رفتنه پاشو وضو بگیر!
چند ثانیه نگاهش کرد تا متوجه منظورش شد
بلند شد و راه افتاد سمت سرویس
تازه متوجه نبود حنانه شدم:
_حنانه کو رضوان؟!
_با شوهرشون یک ساعت پیش تشریف بردن حرم!
اون یکی رفیقتو بیدار نمیکنی؟
تا خواستم جواب بدم کتایون همونطور طاق باز جواب داد:
_من بیدارم
هر دو با هم چرخیدیم به طرفش:
_ا دیوونه ترسیدم!
به پهلو شد:
_چرا ترسیدی؟
خب بیدارم دیگه بگم خوابم؟!
رضوان دلش طاقت نیاورد و پرسید:
_کتایون جان واقعا تا اینجا اومدی نمیخوای بیای حرم؟
اشاره کردم چیزی نگه و بجای کتایون جوابش رو دادم:
_نه نمیاد!
کتایون خیره نگاهم کرد:
_چرا جای من جواب میدی؟ منم میخوام بیام!
گیج نگاهش کردم:
_مسابقه گذاشتید منو ضایع کنید؟
تو میخوای بیای حرم؟!
_آره خب مگه چیه من که بیدارم شما همه میرید تنها بمونم اینجا چکار کنم
بقول این رضوان خانوم حیفه اینهمه راه اومدم این شهر یه بنای تاریخی داره نبینم
_اونجا زیادی شلوغه ها بعد نگی...
رضوان زد به بازوم:
_به تو چه مربوطه که سنگ میندازی؟
_سنگ چیه دارم اتمام حجت میکنم
اصلا به من چه هر کاری میکنی بکن!
مشغول لباس پوشیدن شدم و کتایون هم مشغول پوشیدن لباسهاش شد
ژانت هم از سرویس بیرون اومد و بهمون ملحق شد
رضوان مثل همیشه قبل بقیه آماده شده بود و خیره مثل نورافکن بالا سرمون ایستاده بود!
ژانت که تازه خواب از سرش پریده بود رو به کتایون پرسید:
_چکار میکنی تو کجا داری میای؟
کتایون دلخور گفت:
_میخوای نیام؟
رضوان فوری گفت:
_شما چرا سر صبحی بند کردید به این طفلی
بجمبید آقایون معطل مان
ژانت توجیه کرد:
_نه فقط تعجب کردم آخه چطور بیدار شدی؟
کتایون هم توجیه کرد:
_بیدار بودم!
دیدم همه دارید میرید گفتم منم بیام بمونم اینجا چکار
جام عوض میشه خوابم نمیبره
رضوان کمی دل دل کرد تا گفت:
_البته کتایون جون برای اومدن داخل حرم
باید حجاب کامل داشته باشی
یعنی چادر
برخلاف تصور من و رضوان کتایون لبخندی زد و بی تفاوت گفت:
_ما که روسریشو سر کردیم...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۵۷ و ۳۵۸
_ما که روسریشو سر کردیم چادرشم سر میکنیم! فقط من چادر ندارم
رضوان فوری گفت:
_من دارم عزیزم الان میارم برات...
چند دقیقه بعد همگی با هم از اتاق خارج شدیم و با آسانسور خودمون رو به لابی رسوندیم
رضا و احسان و آقا حسین روی مبلها منتظرمون بودن
فوری از جا بلند شدن و با سلام و علیک مختصری راه افتادیم سمت حرم
ژانت آهسته ولی با تعجب میپرسید:
_این وقت شب انقدر شلوغه روزا چطوریه؟
رضوان با لبخند گفت:
_نپرس
مخصوصا که روزای نجف خیلی گرمه
ژانت دوربینش رو به دست گرفت و یکی دو تا عکس از اطراف حرم و شلوغی و ازدحام جمعیت گرفت
قلبم به سینه لگد میزد و مردمکهام میلرزید در انتظار دیدن قابی که عاقبت قسمتم شد
وارد شارع حرم شدیم و در انتهای خیابان خورشید طلوع کرد
اشک چشمم مانع زیارت نگاهم میشد
دست روی سینه گذاشتم و اندکی خم شدم:
"السلام علیک یا امیرالمومنین"
نگاهی به ژانت کردم که با آرامش و لبخند مشغول گفت و گوی زیر لب بود
انگار عکس گرفتن رو از یاد برده بود
چشمم افتاد روی صورت کتایون
با کمی بهت و جدیت خاصی به حرم زل زده بود
نمیشد فهمید به چه چیزی فکر میکنه
با صدای رضا به خودم اومدم:
_خواهر جان
_جانِ دل
_میخواید برید داخل تا اذان صبح باشید
بعد از اذان زنگ میزنم به خط رضوان که برگردیم
خوبه؟
با بغض کمرنگی پرسیدم:
_همین یه بار میتونیم بیایم حرم درسته؟
فردا صبح میریم؟
_آره ضحی جان همین یه باره
میبینی که خیلی شلوغه نمیشه بیشتر از این موند
سر تکون دادم:
_باشه
پس فعلا
از هم جدا شدیم و ما برای تحویل کفشهامون به صف طولانی مقابل کفشداری رفتیم
همین که ایستادیم رو به ژانت گفتم: _عکس گرفتی؟!
لب گزید:
_نه
چرا یادم رفت؟!
_خب معلومه که یادت میره!
حالا فعلا ما تو صف هستیم برو اونجا وایسا چند تا خوبشو بگیر و بیا
.....
وارد شبستان شدیم و با فشار جمعیت همراه شدیم تا ما رو به سرچشمه برسونه
با دو دست دست ژانت و کتایون رو محکم گرفته بودم و رضوان هم بازوم رو بغل گرفته بود
اونقدر فشار جمعیت زیاد بود که اگر لحظه ای جدا میشدیم دیگه محال بود هم رو پیدا کنیم و باید تا هتل تنها برمیگشتیم!
از دور رنگ سرخ شیشه های مشبک ضریح به چشمم خورد و اشکهای داغم رو به جریان انداخت
خیره ی این منظره توی حال خودم بودم و مناجات میکردم با امیر دلم که ژانت ندانسته خلوتم رو بهم زد:
_یعنی نمیشه از این نزدیکتر رفت؟
نگاهی به فاصله ی باقیمونده تا ضریح کردم:
_میبینی که شلوغه عزیزم
برای تو که تجربه اولته ممکن نیست
_چرا نباشه یکمی فشاره دیگه فقط
من میخوام برم کنار اون دروازه فلزی که دور مزار کشیدن
رضوان با لبخند گفت:
_ضریح
آروم ازش پرسیدم:
_تو تونستی زیارت کنی؟!
_آره من دیشب رفتم ولی امشب انگار شلوغتره
کتایون که تا اون لحظه ساکت بود رو به ژانت گفت:
_رفتن اون جلو با نگاه کردن از این فاصله چه فرقی داره؟
_فرقش توی حس نزدیکیه دلم میخواست نزدیکتر برم
فوری گفتم:
_خب حالا که مقدور نیست اشکالی نداره
همین هم زیارته ژانت
من خودم بعد از ده سال اومدم! ولی خب معلومه که نمیشه از این نزدیکتر شد
_آخه چرا؟
کتایون کلافه گفت:
_خطرناکه یه لحظه نگاه کن ببین چه خبره
_یعنی تومیگی من با ۱۷۰ قد اونجا خفه میشم؟ بیشتر خانومایی که اون جلوئن قدشون از من کوتاه تره
میبینی که اونا هم حتی مشکلی ندارن
رضوان فوری گفت:
_آخه تو اولین بارته گلم اذیت میشی
_اذیت نمیشم مطمئنم که میتونم آروم میرم جلو
رضوان نگاهی به من کرد و ناچار گفت: _پس ضحی من که زیارت کردم با کتایون میریم توی شبستان اونجایی که آینه کاری سقف تموم میشه میشینیم تا شما بیاید
و بعد به طرفة العینی میان جمعیت گم شدند
پشت سر ژانت قرار گرفتم و بازوهاش رو گرفتم تا ازم جدا نشه و آهسته رو به جلو حرکت کردیم
راحتتر از اون چیزی بود که فکر میکردم
چند دقیقه بعد مقابل ضریح قرار گرفتیم
ژانت نگاهی داخل ضریح انداخت و با ذوق پرسید:
_یعنی واقعا امام علی اینجا دفن شده و الان اینجاست؟
و من تونستم بیام پیشش؟
لبخندی زدم و قبل از اینکه جوابی بدم با موج جمعیت از کنار ضریح به درب خروجی رانده شدیم
برگشتم و نگاه کوتاه و حسرت باری که نشان دلتنگی بود انداختم و با ژانت به دنبال آدرسی که رضوان داد به شبستان رفتیم
پیداشون کردیم
همونجایی که رضوان گفته بود نشسته بودن و نمیدونم از چه موضوعی حرف میزدن که با رسیدن ما متوقفش کردن
بجاش رضوان پرسید:
_تونستید زیارت کنید؟
ژانت جواب داد:
_آره ولی خیلی کوتاه چه اتفاق عجیبیه زیارت شبیه هیچ اتفاق دیگه ای توی دنیا نیست!
بعد راحت نشست و گفت:
_خیلی آرومم اینجا اصلا انگار هیچ فکری توی سرم نیست
رضوان توضیح داد:
_میدونی ژانت جان حرم اهل بیت هر کدومشون یه حسی دارن حالا...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۵۹ و ۳۶۰
_حالا ان شاالله برسیم کربلا و بریم بین الحرمین میبینی اونجا کاملا فرق میکنه
تو حرم آقا امیرالمومنین آدم آروم میشه ولی تو حرم امام حسین یه حرارتی تو وجودته که عجیب و غریبه
حالا باز خودت میبینی
نگاهی به کتایون که ساکت و سربه زیر نشسته بود انداختم و پرسیدم:
_چیه تو فکری؟
سر بلند کرد:
_هیچی داشتم فکر میکردم
که چی میشه یه آدم در طول تاریخ انقدر معروف میشه که یه همچین بنایی دور مزارش بسازن
جز درباره امامهای شیعه بی سابقه ست
لبخندی زدم:
_چی بگم!
به نظر خودت چی میشه؟
لب برچید:
_چه بدونم به هر حال اینکارو محبینشون میکنن دیگه!
رضوان بجای من جواب داد:
_خب چی میشه که فقط همین افراد خاص همچین محبینی دارن که حاضرن انقدر خرج کنن و این بناها رو کاملا مردمی بسازن و بعد به این حجم اینجا حضور پیدا کنن
لابد یه چیزی توی این آدمها دیدن دیگه!!
_خب منم نمیگم اینها آدمهای خاصی نبودن قطعا بودن که انقدر جاذبه ایجاد کردن
ولی در این حدش به نظرت افراط نیست؟
_کدوم افراط؟
اینکه ما یه بنایی میسازیم که خودمون میایم توش میشینیم و لذتش رو میبریم افراطه؟
ژانت که همچنان در جمله ی قبلی رضوان جامونده بود متعجب پرسید:
_یعنی پول این ساختمونها رو مردم میدن؟ با بودجه دولت ها و کشورها ساخته نمیشه؟
_تقریبا ۹۰ درصدش رو مردم میدن
_چقدر جالب!
کتایون فوری گفت:
_خب به چه دردی میخوره چرا اینهمه پول رو خرج نیازمندا نمیکنید؟
پرسیدم:
_تو چرا ماشینت رو نمیفروشی خرج نیازمندا کنی؟
چند ثانیه مکث کرد و بعد حق به جانب گفت:
_ماشینم علاقه و نیاز منه حق دارم از پول خودم برای خودم خرج کنم
لبخندی زدم:
_ممنون که خودت جواب خودتو دادی
این فضا علاقه و نیاز ماست
نیاز روحی ما
اصلا مقایسه دو فضای جداگانه و بی ربطه
مگه ما به فقرا کمک نمیکنیم؟
چرا حتما این پول باید خرج فقرا بشه؟
هرچیز به جای خودش
رضوان خودت بگو که هیئت محل ما که شمام خادمش هستید ماهی چقدر ارزاق تهیه میکنه میبره ته شهر؟!
با شیطنت خندید:
_خب حالا تف به ریا!
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_تازه ساخت حرم دقیقا عمومی کردن امکاناته
چه کسی از این حرم و زیبایی هاش استفاده میکنه؟ مردم
با هر سطح توان مالی
حرم یه فضاییه که مردم بدون هیچ هزینه ای میتونن واردش بشن رایگان خدمات بگیرن و تا هر وقت بخوان اونجا بمونن
این فرش نفیسی که خریداری میشه
زیر پای زائر پهن میشه
این وسایل سرمایشی و گرمایشی رو مردم استفاده میکنن مردم از تماشای اسن آینه کاری ها لذت میبرن
پس تمام این امکانات داره خرج مردم میشه
مردم به معنای واقعی کلمه چون در ورود به حرم هیچ منعی وجود نداره هر نوع انسانی میتونه واردش بشه
مگه نه؟!
_آره ولی با پوشش
_این که قانونشه همه جا قانون داره
همه میتونن پوشش رو رعایت کنن منظور من از منع منع ماهیتی بود که نشه برطرفش کرد
مثلا بگن فلان نژاد یا طبقه اجتماعی نیان!
همچین شرطی که نداریم پس همه اگر بخوان، میتونن بیان
رضوان نگاهی به ساعتش انداخت:
_تا اذان چیزی نمونده بریم تو صحن بشینیم؟
فوری گفتم: _آره آره بریم
بلند شدیم و با همون شرایط قبلی خودمون رو به در ورودی صحن رسوندیم و از غلغله جمعیت گذشتیم تا بالاخره گوشه صحن اندک جایی برای نشستن پیدا کردیم
همین که نشستیم ژانت با حسرت گفت:
_کاش دوربینمو نمیگرفت
میخواستم عکس بگیرم از اینجا
گفتم: _عزیزم اینجا حریمیه که مردم با خیال راحت توش تردد میکنن دوربین متفرقه راه نمیدن
اگر وقت دیگه ای از سال بود شاید میتونستیم اجازه بگیریم ولی الان زیادی شلوغه
سکوت شد و نگاهم به ایوان طلا گره خورد
کمی که گذشت کتایون آهسته پرسید:
_تو واقعا تصور میکنی کسی که از دنیا رفته میتونه بهت کمک میکنه؟!
نگاهم دوباره برگشت روی ایوان:
_مرده کسیه که اثرگذاری نداره
یکم چشم بگردون این وقت صبح اینهمه آدم به عشقش بیخواب اینجا نشستن
آخه مگه میشه یه مرده اینهمه محبت بازنشر کنه؟!
چیزی که دیدم رو که نمیتونم منکر بشم
دوباره پرسید: _چی دیدی؟!
_اثرش رو بارها و بارها
همین خود تو کتی چرا اصلا از خودت نمیپرسی من اینجا چکار میکنم؟
هیچ وقت تو زندگیت فکر میکردی پات یه همچین جایی باز بشه؟
خانوم BMW سوار لاکچری پوشِ لاییک!
تو اینجا چکار میکنی این وقت صبح؟!
تو حرم امیرالمومنین؟
کی تو رو تا اینجا آورده؟
کلافه نگاهش رو ازم گرفت و به ایوون داد:
_بیخود اوهامتو تو مغز من فرو نکن
من با اختیار خودم اومدم
خندیدم:
_مثل اختیار یه بچه وقتی دستش تو دست پدرشه!
ورجه وورجه هاش رو میکنه و فکر میکنه مختاره ولی مسیر حرکت از پارک تا خونه رو پدرش انتخاب میکنه
تو با اختیار خودت برای چی اومدی اینجا؟
بجای جواب دادن به سوالم گفت:
_تو گفتی اون پدر شماست
نه پدر من
لبخندی زدم:
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۶۱ و ۳۶۲
لبخندی زدم:
_پدر کائناته
حتی چوب و سنگ و خاک
لقبش ابوترابه چون پدر خاک و حیات خاکیه تو هم یه خاکی هستی مثل ما
مگه جز اینه؟
_من اگر پدری داشتم باید حضورش رو حس میکردم
_گیرنده های حسی روح با جسم فرق دارن
شاید نبینی و نشنوی و لمسش نکنی
ولی اثرش رو حس میکنی...
تو چجوری اومدی اینجا؟
به واسطه آشنایی با من، من از کجا با تو آشنا شدم؟
تو یه اتفاق خیلی خیلی خیلی بعید!
چند درصد احتمال داشت من توی نیویورک دقیقا خونه رفیق تو رو اجازه کنم
چند درصد ممکن بود رفیق تو با وجود داشتن دوست پولداری مثل تو عزت نفس به خرج بده و بجای پول قرض گرفتن ازت علی رغم میل باطنیش خونه رو اجاره بده
چند درصد ممکن بود
اون روز تو دقیقا ژانت رو بیاری بیمارستان ما و بعد راه بیفتی بیای بانک خون و هیچکسم جلوتو نگیره و بعدم من عدلی همونموقع پاشم بیام اونجا؟
اگر نمونه م اون لحظه تموم نشده بود یا کار آخرم خراب نمیشد و نیاز به تکرار نبود، تمام این هشت ماه پاک میشد
و تو الان تو آمریکا توی قصر پدریت زندگیتو میکردی مثل بقیه ی این ۲۵ سال
حتی اون آرزوی پیدا کردن مادرت هم محقق نمیشد!
اصلا من فکر میکنم مادرت رو برات پیدا کرد تا تو فقط تا اینجا بیای و ببینیش
رو گرفت و سرش رو روی پاهاش گذاشت:
_بیخود احساساتیم نکن اینا همش اتفاقه اتفاق همین...
_چقدر این احتمالات اپسیلونی رو بهم گره میزنی و خودت رو گول میزنی و بعد میگی ندیدم نبود؟!
واقعا همه این اتفاقات سلسله وار پشت هم طبیعیه؟!
من اصراری به پذیرش تو ندارم
فقط دیگه نمیتونی بگی کسی به من چیزی نگفت یا کمکم نکرد
این اتفاق نادر بود
تو رو از آمریکا آورده عراق فقط بخاطر اینکه ببینی و باورش کنی!
اگر نمیخوای ببینی در این مورد مختاری
اما دیگه خودتو به در و دیوار هم نزن و گله نکن!
همونطور زانو بغل کرده پرسید:
_یعنی همین دلیل برای باور کردنش کافیه؟!
_دلیل باور کردنش منطقشه
این چیزی که تو داری میبینی محبت پدرانشه که شامل حالت شده که برای هرکسی یه شکلیه
ولی من که تاحالا این شکلیش رو ندیده بودم! شاید تلافی اینهمه سال بی مادری بود! نمیدونم شایدم...
صدای اذان توی صحن پیچید و جمله ی بعدی توی دهنم ماسید
چشمهام رو بستم و اولین دعایی که از دلم گذشت رو از خدا خواستم
و بعد دومی و سومی و چهارمی
اینجا جایی بود که تمام دعاها مستقیم به دست خدا میرسید...
رو به رضوان که با ژانت مشغول صحبت درباره معماری گنبد و گلدسته بود پرسیدم:
_تو صحن هم جماعت میخونن؟
_آره... یعنی فکر کنم!
***
با حال خوش پیاده روی توی خنکای سحر وارد اتاقمون شدیم و لباس عوض کردیم
توی تختهامون که دراز کشیدیم حنانه گفت:
_حاج آقا گفت صبح ساعت ۸ دیگه راه بیفتیم
ژانت با هیجان گفت:
_آخ جون پیاده روی
و من ساعدم رو عصای سرم کردم و روبه حنانه با لبخند پرسیدم:
_حاج آقا صداش میکنی شوهرتو؟
با لبخند خجولی گفت:
_خب حاجیه دیگه چی بگم؟
رضوان فوری گفت:
_آره بابا این دوتا اونقد پاستوریزه ان که نگو
البته تو روی ماها!
حنانه با شیطنت گفت:
_حالا شما بله رو بده عروس خانوم
هرجور خواستی شوهرتو صدا کن به ما چه؟
و بعد چشمکی به چهره ی خندان من زد
رضوان حرف رو عوض کرد:
_راستی کتایون تو گفتی پروازت چه ساعتیه؟
کتایون متفکر نگاهش رو از سقف گرفت:
_ده صبح...
_خب پس باید بعد از ما بری
مشکلی نداره ما این اتاق رو تحویل نمیدیم تو هر وقت خواستی بری تحویل بده
میخوای همین الان ساعت دقیق حرکتتو بگو بگم رضا با هتل هماهنگ کنه برات تاکسی بگیرن
کتایون کمی مکث کرد و بعد تکرار کرد: _ساعت حرکتم؟
نمیدونم
_نمیدونی؟
_نه... یعنی...راستش دو به شک شدم
توی رختخوابم نیم خیز شدم:
_بیخود کردی! تا اینجا اومدی که لوس بازی دربیاری؟
مامانت منتظره
چشمهاش گرد شد:
_یه دقیقه منو نزن! منظورم شک سفر به ایران نیست دیوونه که نیستم تا اینجا اومدم که برم ببینمش
برای رفتن با این پرواز دو به شکم!
رضوان با لبخند گفت:
_آها منظورت اینه که میخوای با ما بیای؟!
سری تکون داد:
_نمیدونم
یعنی به نظرم اینم یه سفره دیگه
ژانت هست ضحی هست شماها هستید
تا اینجاش که خوش گذشته
شاید حیف باشه از دستش بدم
چشمهای گردم رو که دید توجیه کرد:
_چیه؟
تمام بهره سفر که زیارتی و معنوی نیست
یه سفره اونم با دوستان
من هیچوقت سفر خانوادگی نرفتم
نمیدونم گفتم شاید
رضوان فوری گفت:
_خیلی هم خوبه خوشحالمون میکنی عزیزم خیلی سفر خوبیه حتما بهت خوش میگذره!
فوری گفتم:
_چی چی رو خوش میگذره فوری!
این سفر به ما که با هدف میایم خوش میگذره
وگرنه خیلی ام سفر سختیه پیاده تو این گرمای هوا با کلی بار بدون اسکان لوکس و مجهز
برای تو شاید خیلی سخت باشه کتایون مخصوصا که به چشم یه سفر توریستی دوستانه بهش نگاه میکنی...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۶۳ و ۳۶۴
_برای ما چون با اعتقاد اومدیم سختی هاش هم شیرینه ولی به نظرم تو نتونی تحمل کنی!
فوری و حق به جانب جواب داد:
_تو نگران من نباش من نازپرونده نیستم
بی تجربه هم نیستم یه بار یه هفته با تور رفتم کوه نوردی امکاناتشم از اینجا خیلی کمتر بود
رضوان چشم غره ای حواله من کرد و با لبخند گفت:
_چه عالی پس دیگه اصلا سختت نمیشه
پس نمیری دیگه درسته؟!
کتایون دستی به صورتش کشید:
_نمیدونم اخه من چندان مجهز نیستم برای این سفر
چمدونمو چکار کنم؟
رضوان فوری راهکار داد:
_چمدون تو چرخ داره از کوله حملش راحتتره تازه بار خانوما رو اکثرا آقایون برمیدارن نگران نباش
کتایون فوری گفت:
_نه من به کسی زحمت نمیدم!
ژانت بالاخره زبانش باز شد:
_کتی واقعا میخوای بیای؟
_تو چی دوست داری؟ بیام یا نیام؟
لبخندش شکفت:
_معلومه که دوست دارم بیای!
رو به رضوان گفت:
_خب اگر بخوام بیام؛
من نمیخوام متمایز باشم یا مثلا تو عرف شما بدحجاب محسوب بشم که شما بابت همراهی با من خجالت بکشید
میخوام مثل بقیه باشم
برای همین اگر اشکالی نداره چادرتم پیشم بمونه!
پرسیدم: _سختت نیست؟
با افتخار گفت:
_هیچ کاری نیست که من از پس انجام دادنش برنیام
تازه این چادرا که همه دوخت دارن!
نظرات قبلیش درباره حجاب رو یادآوری نکردم!
فقط گفتم:
_باشه
لباستم که جور شد حالا بگیر بخواب
نگاهی به ساعتش انداخت:
_ساعت شیش صبحه دیگه چه خوابی!
رو به رضوان که خیره نگاهش میکرد کرد گفت:
_آقایونتون مشکل ندارن با اومدن من؟
_وا چه مشکلی
_منظورم اینه که برنامه ای نداشتید که تعداد رو لحاظ کنید یا...
گفتم: _نه برنامه ای نیست
اونا اصلا نمیدونستن تو قراره فردا بری فکر میکردن توام مثل ژانت اومدی پیاده روی
سری تکون داد:
_خوبه
فقط فردا قبل رفتن یه سر بریم صرافی من یکم پول چنج کنم!
رضوان پرسید: _برای چی میخوای پول؟
_برای کرایه و خرید و...
من و ژانت الان فقط دلار داریم من که میخواستم برم ایران تبدیل به ریال کنم
ولی الان باید یکم اینجا چنج کنم
رضوان_ نجف خیلی کم صرافی داره اونم غلغله اس الان
نمیرسیم
خرجی نداریم تا کربلا در حد یه کرایه ست که اونم رضا مادرخرجه قراره بعدا همه باهاش حساب کنن
دیگه حرفی نمونده بود ولی خوابمون هم نمی اومد
رضوان نگاهی به ژانت خوابیده کرد و گفت:
_دیگه میتونیم فارسی حرف بزنیما بچه ها!
.........
تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود ۱۱۰ همراهی کرده بود پیاده شدیم
همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم
صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد:
_چقدر جالبه اینجا
جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن
تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟!
_بله
فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره
ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره
متعجب گفت:
_واقعا؟
تایید کردم
و ژانت باز چشم چرخوند
به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد:
_من دلم چای میخواد!
کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز گفتم:
_خب برو بردار راحت باش
با تردید پرسید: _همینجوری؟
_آره دیگه
_من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟
نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم:
_رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا اینجوری دائم معطل میشیم هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه
سبحان سری تکون داد:
_من و خانومم که با هم میریم
شما خانوما با هم باشید به هیچوجه از هم جدا نشید
آقایونم با هم
هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم یاعلی زیارت همگی قبول
سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: _اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم
گفتم: _نه داداش کوله های ما سبکه فقط...
نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت:
_نه این چرخ داره من خودم میارمش
احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت:
_رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش
کتایون مخاطب قرارش داد:
_نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار
احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت:
_بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما
بی زحمت بدید ببندمش
قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دستهی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم:
_ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی
پس ما دیگه بریم رضا
عمود....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۶۵ و ۳۶۶
_...عمود 125 میبینمتون
رضا آهسته اشاره کرد:
_بیا...
جلوتر که رفتم گفت:
_آفتاب کم کم تند میشه
چفیه هاتونو خیسکنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه
لبم رو به دندون گرفتم:
_بچه ها چفیه ندارن!
رو به احسان صدا زد:
_داداش کوله منو کجا بستی؟!
_رضا اذیت نکن کولهی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم گفتم هر چی میخوای بردار دیگه
حالا چی میخوای؟
قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت
بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد
چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد:
_بچه ها اینا رو شما بردارید چفیه خودتونو بدید به دوستاتون
فوری گفتم:
_خودتون چی میسوزید آخه!
_دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم
مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما
فعلا یا علی
قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن
چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم
ژانت با خجالت گفت:
_آخه اینجوری که بد شد از همین اولش باعث زحمت شدیم
رضوان آروم زد به شونه ش:
_این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته
لبخندی زدم:
_گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست! حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم
جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: _شای عراقی او ایرانی؟!
گفتم: _ایرانی...
فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم
نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود
پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید:
_ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟
گفتم: _آره چطور؟
_یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟
_چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی
سری تکون داد: _جالبه...
سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود
پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه
مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن
حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود...
صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد:
_ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم
رضوان گفت:
_به نظرم دو سه عمود جلوتر یه سرویس بهداشتی باشه
اونجا خیسشون میکنیم
کتایون اشاره به تانکری که از کنارش رد میشدیم کرد:
_خب اینم آبه دیگه
خنده رضوان در اومد:
_این آب خوردنه اینجا طلاست
حیفه...
ژانت فوری گفت:
_یعنی اینجا آب خوردن کمه؟
_نه اینجا خیلی ام زیاده ولی خیلی با زحمت و هزینه میارنش
حیفه اینجوری دور ریز بشه مال خوردنه
ژانت فوری گفت:
_چرا اینجا آب طلاست؟
_آب شرب طلاست
چون تاسیسات تصفیه چندانی ندارن و کارخانه ای تصفیه میکنن و اینجوری لیوانی بیرون میدن
و اشاره کرد به لیوانهای وکیوم آب شناور در وانی که از کنارش میگذشتیم و بالای سرش جوان دشداشه پوشی فریاد میزد: 'مای بارد'
ژانت دوباره پرسید:
_خب چرا؟ چطور هنوز آب لوله کشی ندارن؟
_بعد از حمله آمریکا تاسیسات برقی و آبی عراق کلا نابود شد
راه و ترابری هم همینطور
هنوزم ترمیم نشده چون کشور مدام درگیر جنگه
ژانت با خجالت دستی به سرش کشید: _کاش اینجا کسی نفهمه ما از آمریکا اومدیم!
با لبخند دستش رو فشار دادم:
_چه ربطی داره دیوونه
......
اشاره ای به تابلوی کوچک نصب شده روی بلندای عمود کردم و از نفس افتاده گفتم:
_رسیدیم
ژانت چفیه رو از روی صورتش کنار زد: _دیگه استراحت میکنیم؟
رضوان:_آره احتمالا بریم یه موکب ناهار و نماز اونجا باشیم دو سه ساعتی ام استراحت کنیم تا آفتاب بیفته بعد راه میفتیم
حالا بیاید اینجا بشینید تا بیان ببینیم چکار میخوان بکنن
زیر عمود روی جدول ها نشستیم و کتایون مثل همیشه خوشحال از پیروزی گفت:
_بالاخره اینبار ما زودتر از بقیه رسیدیم
از دور حاج سبحان و خانومش رو شناختم
البته با فاصله اندک
این دوتا هم چه فرزن!
نزدیکتر که شدن حنانه با خنده گفت:
_به به میبینم که خانوما بالاخره راه افتادن
منتظر موندن چه طعمی داره؟
سرخوش گفتم:
_والا خیلی نفهمیدیم ما هم همین الان رسیدیم
_آها پس شانس آوردید
اونم من باعث شدم چند دقیقه حاجی رو معطل کردم که فلافل بگیریم!
رضوان جواب داد:
_اتفاقا ما هم از اون فلافلا خوردیمم خیلی تند بود ولی خیلی خوشمزه بود فقط الان از تشنگی هلاکم بعدش دیگه آب ندیدیم
حنانه...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۶۷ و ۳۶۸
حنانه یک لیوان وکیوم از کیفش بیرون کشید:
_بیا این گرمه ولی از هیچی بهتره
تا رضوان لیوان رو از حنانه گرفت سر و کله پسرها هم پیدا شد
با اون چرخ بزرگشون که ضبطش هم مدام مداحی پلی میکرد
ضبط رو خاموش کردن و رضا با آستین پیراهن عرق صورتش رو گرفت:
_همه موافقن ناهار و نماز بریم همین موکب امام رضا؟
سکوت خسته جمعیت مقابل رضا، علامت رضا بود و ناهار اول پیاده روی هم مهمان سفره حضرت رضا...
وضوخانه پشت موکب که فضای سر باز و دور بسته ای بود غلغله ی جمعیت بود و چیزی به اذان ظهر نمانده بود
رو به کتایون گفتم:
_بیا تو کنار این کوله ها روی صندلی بشین ما بریم وضو بگیریم برگردیم
کتایون روی صندلی نشست و آهسته گفت:
_حالا نمیشه همه رو خبر نکنی؟
متعجب گفتم:
_خبر چی؟
_خبر نماز نخوندن من!
_وا... چرا؟ چه فرقی میکنه؟
_خب یه جوریه بین اینهمه جمعیت نمازخون!
رضوان با دست خیس از وضوش دستم رو کشید:
_چی میگید شما وقت گیر آوردید بیا وضوتو بگیر اذون گفتن
......
ژانت لیوان پلاستیکی توی دستش رو بالا برد و زیر نوری که از لایه نازک مشمایی روی سقف داخل میزد گرفت:
روی این چی نوشته؟
لیوان رو توی دستش به سمت خودم مایل کردم:
_نوشته "ابد والله ما ننسی حسینا"
_یعنی چی؟
_یعنی به خدا سوگند تا ابد حسین(ع) را فراموش نخواهیم کرد
لبخندی زد و روکش روی لیوان رو باز کرد:
_چه قشنگ!
کمی آب خورد و اشاره ای به ظرف نیم خور غذاش کرد:
_اینجا توی هر پرس چقدر زیاد غذا میریزن من نتونستم بخورم
اینجوری که حیف میشه!
رضوان با خنده گفت:
_نتونستی چون برنج خور نیستی عادت نداری! وگرنه زیاد نبود به اندازه ست
کتایون هم اشاره ای به ظرفش کرد:
_غذای منم زیاد اومد
به نظرم از این به بعد من و ژانت یه غذا بگیریم!
نگاهی به چهره متفکر و بغض آلود حنانه که به گوشیش خیره شده بود انداختم: _چی شده حنانه؟
سر بلند کرد و گوشه چشمش رو پاک کرد: _هیچی
رضوان بجاش جواب داد:
_دلش واسه عسل عمه تنگ شده وای خدا الهی من قربون اون لپاش برم
کتایون به حرف اومد:
_عکس دخترتونه؟ میشه ببینم؟
حنانه فوری گوشی رو گرفت سمتش
بالبخند:
_آره حتما بفرمایید
کتایون با دیدن تصویر لبخندش دراومد: _وای چه دختر نازی!
نگاهی به رضوان کرد:
_اگر ناراحت نمیشید بیشتر شبیه رضوانه!
حنانه همونطور که با دستمال نم صورتش رو میگرفت گفت:
_نه بابا ناراحتِ چی خوشحالم میشم شبیه این خوشگل خانوم باشه برای همینم نمیخوایم به غریبه بره!
رضوان سرخ و سفید شد و بیخود با بند کوله اش ور رفت
کتایون هم با لبخند گفت:
_خوب کاری میکنید
حالا اسمش چیه؟
رضوان بجای حنانه جواب داد:
_روشنا
ژانت کنجکاو سرکی به گوشی حنانه توی دست کتایون کشید:
_وای خدای من چه دختر نازی!
رو به حنانه پرسید:
_دختر شماست؟
تازه فهمیدیم تمام مدت فارسی حرف میزدیم و ژانت طفلکی از نگاه کردن به حرکاتمون به دنبال فهم موضوع صحبت میگشته!
و روش هم نمیشده حرفی بزنه
دستی به بازوش کشیدم:
_خب تو که میبینی ما یادمون میره یه چیزی بگو دیگه
با خجالت گفت:
_آخه خودخواهیه نمیشه که همه بخاطر من زبانشون رو عوض کنن
من باید سعی کنم متوجه حرفهاتون بشم
***
تیغ آفتاب نسبتا کند شده بود و دیگه پوست رو نمیسوزوند و چشم رو نمیزد
ولی هوا هنوز گرمای خودش رو داشت
دستم رو سایه بان کردم تا راحتتر رضا رو که باهام حرف میزد ببینم:
_به نظرم تا وقت شام نهایت برسیم موکب۲۵۰ شام اونجا باشیم،
بخوابیم؛ ساعت دو و سه تو خنکی پاشیم راه بیفتیم باز تا اذان ظهر
خوبه؟!
با دو دو تا چهار تایی گفتم:
_پس با این مدل و این سرعتی که داریم، اگر تمام مسیر رو پیاده بریم، فکرکنم شب اربعین تازه برسیم کربلا. اونشب که غلغله ست حرم
به زیارت نمیرسیم!
_تمام مسیر رو که تو و رفقات بار اول هرگز نمیتونید پیاده بیاید!
شما خانوما با سبحان با ماشین یه پونصد تا عمود رو برید جلو، یه روز استراحت کنید، ما بهتون میرسیم
رسیدن رضوان مجال صحبت بیشتر رو گرفت
رضوان که با این استراحت کوتاه حسابی کوک شده بود شوخی رو از سر گرفت:
_شما دو تا قلِ ناجور(همان ناهمسان!) خیلی سرعتتون بالاستا
کاتالیزوری چیزی بهتون وصل کردن؟
به بازوی رضا تکیه کردم و پشت چشمی نازک کردم:
_هر چی بوده از شیرمون نبوده چون تو همینجوری حلیم وارفته موندی!
با غیض نیشکونی از دستم گرفت
که دادم بلند شد و پادرمیانی رضا بین هیاهوی رسیدن باقی کاروان کوچک و جمع و جورمون گم شد
بعد از توافق جدید دوباره به راه افتادیم
طول مسیر برای من و رضوان بیشتر به قرائت دعا و شنیدن نوحه و اشک و مناجات، برای ژانت بیشتر به سوال و جواب و عکسهای گاه و بیگاه از کرورکرور سوژه ی عکاسیِ مسیر، و برای کتایون تنها به نگاه میگذشت
در سکوت محض...
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۶۹ و ۳۷۰
درسکوت محض به اطراف نظر میانداخت و همه چیز رو انگار با چشمهاش اسکن میکرد
به دنبال پیدا کردن چی بود؟!
نمیدونم...
شاید دلیل حضورش شاید هم...
آفتاب در حال غروب بود که از دور دو دختر بچه تقریبا چهار و هشت ساله رو دیدیم که با سینی خرمایی که روی چهارپایه گذاشته بودن با زبان کودکانه زوار رو دعوت به خوردن خرما میکردن
ژانت اول با ذوق دوربینش رو بدست گرفت و کمی خم شد
بعد چند قدم نزدیکتر شد و دوباره
تا کاملا نزدیک شدیم و من با تشکر خرمایی برداشتم
ژانت با کنجکاوی گفت:
_کاش زبونشون رو بلد بودم میتونستم یه چیزی ازشون بپرسم
گفتم: _خب بگو چی میخواستی بپرسی من بپرسم ازشون
_میخوام ازشون بپرسم چرا اومدن اینجا!
_خب اینکه معلومه
الان بپرسی میگه للحسین(ع)
یعنی بخاطر حسین علیهالسلام...
_خب بپرس میخوام از زبون خودش بشنوم!
آهسته روی شانه ی دختر بزرگتر زدم و پرسیدم:
_عزیزم چرا توی این گرما به اینجا اومدید چرا پدر و مادرتون نیومدن؟
چشمهای سیاهش رو بهم دوخت:
_پدر و مادرمم توی اون موکب کمک میکنن
ما هم دوست داشتیم کمک کنیم
_چرا؟
با لهجه شیرینش جمله همیشگیشون رو راحت به زبون آورد:
للحسین(ع)!
با لبخند بوسیدمش و پرسیدم:
_اذیت نمیشی؟
صادقانه جواب داد:
_چرا ولی بخاطر امام حسین(ع) تحمل میکنم
دختر کوچکتر که عطر کوچکی دستش بود پرسید:
_براتون عطر بزنم؟
با ذوق دستم رو پیش بردم:
_بله ممنون میشم!
رضوان و کتایون و ژانت هم با لبخند دستشون رو جلو بردن تا اون دختر بچه که خواهرش هلا صداش میزد معطرشون کنه
راه که افتادیم کتایون با خنده گفت:
_چه کارای جالبی میکنن همه چی اینجا پیدا میشه
نگاه کن اونجا رو آبمیوه گیری!!
آب هویج و آب انبه میگیرن وسط بیابون!
مگه میشه؟
خندیدم: _چرا نشه
مغازشونو آوردن اینجا دیگه فقط فرقش اینه که اینجا همه چی رایگانه
متفکر پرسید: _واقعا اینهمه زحمت و خرج برای چی؟!
_شنیدی که خودش گفت
للحسین(ع)...
_مگه حسین(ع) چی بهشون میده که اونها براش این کارا رو میکنن؟
_ امام حسین علیهالسلام تماما برکته
از اسمش تا رسمش
بزرگترین برکتش هدایته بزرگترین هدیه ش عشقه محبت محبت میاره
حسین دوستشون داره که اونها هم حسین رو دوست دارن...
رضوان هم در تایید حرفم به حرف اومد:
_واقعا همینطوره
وگرنه این همه محبت برای کسی که نه دیدنش و نه صداش رو شنیدن از کجا میاد؟
این مردم، چه زائر و چه میزبان، برای حسین از بذل هیچی ابایی ندارن
خب به نظرت چرا؟!
حتما یه چیزی دیدن دیگه! رابطه بین امام و مردم وصف نشدنیه فقط باید واردش بشی و درکش کنی مثل چشیدن طعم شیرینی...
صدای اذان از بلندگوی موکبی چند قدم دور تر بلند شد چشم چرخوندم و زودتر از من رضوان به زبون اومد:
_گرم حرف شدیم یه عمود اضافی اومدیم
باید برگردیم
......
بعد از نماز باز به حرکت ادامه دادیم و باز هم حرف زدیم
درباره شان تک تک شهدای کربلا
درباره شرایط اجتماعی و دلایل وقوع حادثه عاشورا
درباره نقش توطئه یهود در وقوع این واقعه و...
کلی سخن جسته و گریخته ی دیگه
از خاطرات رضوان از سالهای قبل
یا از بحث درباره موکبها و مسیر...
گاهی هم چای یا خوراکی میخوردیم
ولی گوشه ای از ذهنم درگیر مسیر بود
کاش یکبار تمام این مسیر رو تنها می اومدم و فقط به تو فکر میکردم
فقط به تو...
.......
ساعت تقریبا ۹ و نیم بود که مقابل موکب بزرگی که ساختمان کاشی سفید چند طبقه ای داشت ایستادیم و توی حیاط شام خوردیم و داخل رفتیم
از پله ها بالا رفتیم و از ورودی گذر کردیم تا وارد سالن خیلی بزرگی شدیم که با تشک و بالش فرش شده بود!
ژانت با دیدن این منظره با لبخند بانمکی گفت:
_کاش میشد از اینجا عکس گرفت
رضوان زیر لب گفت:
_دیگه چی! خوب شد کسی زبون تو رو نمیفهمه
عکس بگیری از زن و بچه ی مردم؟!
ژانت مظلومانه گفت:
_گفتم کاش میشد حالا که نمیشه
آخه ببین چه بانمکه تمام زمین پر شده از رختخواب
رضوان:_بله
حتی زحمت پهن کردنشم به زائر نمیدن
به نظرم بریم اون گوشه
ببین هم پریز هست هم پنکه نزدیکه فقط نمیدونم چطور تاحالا پر نشده!
گفتم: _احتمالا تا الان چند نفر اونجا خوابیده بودن الان پا شدن رفتن
فوری کوله هامون رو زمین روی رختخواب ها فرود آوردیم و کتایون انگار تازه یادش اومده باشه آه از نهادش بلند شد:
_وای چمدونم!
رضوان:_چی میخوای ازش؟!
_مسواک خمیردندون
رضوان دست کرد توی کیفش:
بیا این مسواک نو
خمیر دندونم من دارم
البته میدونم به پای مسواک خمیر دندون شما نمیرسه ولی برای رفع حاجت خوبه
از من میپرسی اصلا تا آخر سفر سراغ اون چمدون پت و پهنو نگیر!
کتایون اخم همراه با لبخندی روی صورت نشوند:
_نه بابا دستتم درد نکنه
تو چرا انقد از همه چی دوتا داری!
کلافه گفتم:
_دو تا نه و ده تا....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۱ و ۳۷۲
_دو تا نه و ده تا این کلا معروفه به زاپاس!
بارکشه دیگه
_خب بد میکنم جانب احتیاط رو رعایت میکنم؟! میبینی که لازمم شد!
......
با تکان دست رضوان بیدار شدم:
_خوابی؟
با اخم نگاهش کردم:
_نه بیدارم! بیدارم کردی دیگه
چیه وقت رفتنه؟
_آره پاشو رفیقاتم بیدار کن
اول کتایون و بعد ژانت رو بیدار کردم و حاضر شدیم
همین که از پله ها پایین رفتیم خنکای نسیم سحر خواب از سرمون پروند و با آقایون یک جا جمع شدیم
رضا رو به ما گفت:
_تا قبل از طلوع آفتاب از هم جدا نمیشیم با هم حرکت میکنیم
نگاهش یکم بالا اومد و رو به من گفت: _برای دوستتم ترجمه کن
و من تازه حواسم به ژانت که با چشمهای گرد نگاهش میکرد جمع شد
تا من به ژانت توضیح بدم موضوع چیه رضا و احسان با دو دست دو چای از موکب پشت سری برداشتن و نزدیک اومدن
رضا چای ها رو جلو گرفت و من و ژانت که نزدیکتر بودیم از دستش گرفتیم
چای های احسان هم قسمت رضوان و کتایون شد
کتایون همونطور که چای رو میگرفت گفت:
_ممنون ببخشید من اگر بخوام از چمدونم وسیله بردارم چکار باید بکنم؟
احسان دستی به پشت گردنش کشید و کوتاه جواب داد:
_هرجا برای ناهار و نماز ایستادیم تشریف بیارید چمدونو میارم براتون
و بعد یک قدم به رضا نزدیکتر شد:
_بریم داداش؟
رضا رو به من گفت:
_بریم؟
چشم چرخوندم:
_ا پس حنانه و..
رضا_اونا با هم رفتن قرار شد واسه نماز صبح عمود 370 باشیم
بریم؟
سری تکون دادم:
_پس بریم
همونطور که توی جاده قدم میزدیم کتایون آهسته زیر گوشم گفت:
_این موکبا شبا هم بازن؟
_اکثرا
یعنی تو طول مسیر خلوتی نمیبینی
_چقدر عجیبه!
_چی؟
_اینکه انقدر سختی میدن به خودشون
_درسته شب بیداری سخته ولی چون محبت پشتشه واقعا لذتش رو هم میبرن
یعنی سختی میکشیم ولی از این سختی خودمون عمیقا هم لذت میبریم!
احساس خوشی میکنیم خیلی بیشتر از بقیه مواقع
چیزی که واقعا عجیبه اینه
اکسیری که همه چیز رو به لذت تبدیل میکنه حتی سختی رو؛
عشقه
چیزی که اینجا در عالیترین سطح بروز میکنه
رضا چند ثانیه ایستاد و ما مثل جوجه های قطار شده پشتش ایستادیم
با دست اشاره کرد:
_این خرماهای عراقی خیلی خرشمزه و مقویه بیاید یکم بخورید راحتتر راه میرید
جلو رفتیم و از توی سینی پهن و بزرگی خرماهای قلمی و محکم رو برداشتیم و با شیر داغ موکب بغلی میل کردیم
راه که افتادیم رو به رضوان آهسته پرسیدم:
_این پسره چرا انقد کم حرفه؟
_چی بگم
خجالت میکشه
چون قضیه ی خواستگاری رو همه میدونن
اصلا نمیخواست با ما بیاد به زود سبحان و حنانه اومده!
آرومتر گفتم:
_الهی جزجیگر بزنه هرکی جوون معصوم مردمو میچزونه!
با اخم نیشکونی از بازوم گرفت و من آهسته جمع شدم:
_آی..
_زهرمار
ژانت بی توجه به اطرافش برای گرفتن عکس از اسفند دود کنی که روی پیشخوان یک موکب کنار سینی پر از استکانهای چای جا گرفته بود و دود اگزوتیک و جالبی ازش بلند بود روی زانو نشست
رضا که تابحال این حرکت همیشگیش در مواجهه با سوژه رو ندیده بود متعجب بهش خیره شد اما زود نگاهش رو گرفت و رو به من گفت:
_میتونی این عکسایی که رفیقت میگیره رو ازش بگیری با نام خودش برای آلبوم اربعین استفاده کنیم؟!
_میگم بهش ببینم چی میگه
......
بعد از نمازی که توی فضای بیرونی موکب روی زمین موکت شده با هوای خوش دم غروب خوندیم،
مقابل موکب ایستادیم و رضا مشغول توضیح به ما شد:
_الان عمودِ ۵۵۰ هستیم
دقیقا بهترین جاست که خانمها ۵۰۰ عمود با ماشین جلو برن چون آقا سبحان همون اطراف یه رفیق عراقی داره سالهای قبل باهاش آشنا شده
خونه راحتی داره
میتونید تا فردا بعد از ظهر اونجا استراحت کنید تا ما بهتون برسیم
ژانت پرسید:
_یعنی واقعا نمیشه تمام مسیر رو پیاده رفت؟
رضا دلسوزانه گفت:
_بار اول نه نمیشه خیلی اذیت میشید
بعدم انقدر زمان نداریم
کتایون که انگار رگ فمنیستیش ورم کرده بود گفت:
_چه فرقی میکنه ما هم مثل شما که میخواید پیاده بیاید
چرا نتونیم؟ ما هم سریع راه میریم
من که میتونم!
رضا درمانده گفت:
_نگفتم نمیتونید گفتم سخته
زمان نیست
من یه نذری دارم بخاطر اون میخوام تمام راه رو حتما پیاده بیام و بچه ها هم میخوان باهام بیان
ولی برای شما سخت میشه چرا میخواید خودتونو خسته کنید؟
احسان چند قدم جلو اومد:
_چیشده رضا چرا راه نمیفتی؟
اشاره ای به کتایون کرد:
_ایشون میگن نمیخوان با ماشین برن دوست دارن تمام مسیر رو پیاده بیان
احسان که انگار کتایون رو بهتر شناخته بود راحت گفت:
_کسی به توانمندی های خانوما شک نداره
ولی اینکار الان مقدور نیست چون زمان کافی نداریم
میشه ازتون خواهش کنم از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید؟
کتایون یا غرور تمام سر تکون داد:
_بله
احسان هم خیلی جدی گفت:
_پس لطفا....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۳ و ۳۷۴
_پس لطفا از علاقه تون بخاطر مصالح جمعی کوتاه بیاید!
کتایون لبخندش رو خورد و سرتکون داد:
_باشه فقط بخاطر بقیه وگرنه من میتونستم تنها تمام این مسیر رو پیاده بیام
نیاز به همراه هم نداشتم!
احسان رو به رضا گفت:
_بریم دیگه دیر شد
سبحان خودش ماشین میگیره
رضا با نگاه گرمش خداحافظی کرد ولی همین که راه افتادن کتایون بی هوا گفت: _چمدونم
احسان ایستاد و نگاه مظلومانه ای به چرخ کرد:
_یعنی بازش کنم؟
کتایون انگار دلش سوخته باشه کوتاه اومد:
_نه
چیزی ازش نمیخوام
گفتید فردا میرسید دیگه ممنون که میاریدش
احسان خواهش میکنمی گفت و هردو با سرعت خودشون رو به حسین و سبحان و حنانه که چند قدم دورتر ایستاده بودن رسوندن و با خداحافظی راه افتادن
سبحان و حنانه نزدیک ما شدن و سبحان با دست به جاده اشاره کرد:
_بریم اون سمت که من یه ماشین بگیرم
.......
توی ون از پنجره به بیرون خیره شده بودیم و عمودها و موکب هایی که به اجبار با سرعت پشت سر میگذاشتیم رو تماشا میکردیم
و ژانت با حسرت میگفت کاش میشد قدم به قدم جاده رو طی کرد...
عمود ۱۰۶۰ پیاده شدیم
سبحان با تلفنش تماسی گرفت و چند دقیقه بعد مرد میانسال دشداشه پوشی به دنبالمون اومد
با سبحان احوال پرسی کرد و راه افتاد و ما هم پشت سرش
از مسیر جاده اصلی خارج شدیم و از کوچه های فرعی وارد محله ای شدیم
وارد یکی از کوچه ها شدیم
و جلوی خانه ی بزرگ و قدیمی اون مرد ایستادیم
در رو باز کرد و وارد شدیم
با سبحان خداحافظی کردیم و وارد منزلی که برای خانمها آماده شده بود شدیم
رضوان و حنانه که با صاحبخانه آشنا بودن حسابی و حال و احوال کردن و بعد ما رو توی پذیرایی نشوندن تا شام بیارن
خسته کوله ها رو به زمین گذاشتیم و کنارشون نشستیم
باد قوی کولر گازی گرمای چند ساعته رو از تنمون میگرفت و بجاش لرز شیرینی هدیه میکرد
مشغول حرف زدن درباره هوا و مسافت باقیمانده تا کربلا و رسیدن بقیه و... بودیم
که زن نسبتا مسن صاحبخانه با دو دختر جوان که رضوان گفت دختر و عروسش هستن، با دو طبق از راه رسیدن
داخل طبق بسته های آب سرد، کتلت، نان محلی عراقی، سبزی خوردن و خرما با حوصله و سلیقه چیده شده بود و رنگ آمیزی سینی اشتها رو دوچندان میکرد
ژانت متعجب با دست یک خرمای تر برداشت و نزدیک صورتش برد:
_این چیه؟ خرماست؟
خانم صاحبخانه که بالای سرمون ایستاده بود تا مایحتاجمون رو تامین کنه و به خواهش ما برای نشستن گوش نمیداد فوری گفت:
_غذا باب طبع نیست؟
رضوان جواب داد:
_نه نه اینطور نیست
این دوستمون اولین باره که به عراق میاد این خرماهای تر رو ندیده تاحالا
براش جالب بود
زن که همسن و سال مادرم بود و رضوان خاله صمیمه خطابش میکرد نشست و توی چهره ی ژانت دقیق شد:
_ایرانی نیستن درسته؟ به نظرم انگلیسی حرف زد
اهل کجایی دخترم؟
ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه
خودم زبان باز کردم:
_دوستمون فرانسویه خاله
تازه مسلمانه
خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت
ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد
وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت
ژانت متعجب گفت:
_چی شده بود؟!
گفتم: _هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود
بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم
ژانت دقیق نگاهم کرد:
_گفتی فرانسوی ام درسته؟
_آره
مگه نیستی؟
_چرا
ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم
و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟!
رضوان فوری گفت:
_نه عزیزم معلومه که نه!
زائر امام حسین(ع)بی هیچ خط کشی عزیزه
فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه
مثلا همین صمیمه خانم پارسال برامون تعریف کرد
که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد*
ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد:
_لعنت بهشون
کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد:
_به هرحال ماهیت جنگ همینه!
آمریکا و غیر آمریکا نداره
رضوان جواب داد:
_چه جنگی؟
این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟
یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن
وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره!
مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق
پیدا شد؟
اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی
با تانک وارد خونه مردم شدن
تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن!
تمام پل ها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۵ و ۳۷۶
_هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟
نگاه من به ژانت بود
که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم:
_خیلی خب بسه دیگه
شامتون سرد شد بخورید
......
شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه
رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت:
_خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟
پس عروست کو نمیبینمش
خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد:
_آره الحمدلله الان تو آشپزخونه ست
بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم
حالا فعلا راحت باشید
رضوان فوری گفت:
_نه خاله ما رو ببر جای دیگه
اتاق عروست حیفه
خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: _این حرفها چیه شما مهمانید
خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله (ع) متبرک بشه
راحت باشید
گفتم: _پس لااقل روی زمین جابندازیم و...
با دست اشاره کرد:
_نه
وقتی تخت هست چرا روی زمین
راحت باشید
لبخندی زدم:
_شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید
اباعبدالله(ع) برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه
چشمهاش درخشید:
_ممنونم عزیزم ان شاالله
راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم
همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن
با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن
و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن
هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد
صحنه ی جالب و عجیبی بود
انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود
وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد
و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه
رو به من زبون باز کرد:
_من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن
من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید
احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته
دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید
دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد
ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم
.......
شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد:
_اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
خداروشکر مثل ما نیستن
ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه! اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن!
خوبه دیگه
خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم:
_خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره
الهی آمین
کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد
حنانه دلجویانه گفت:
_نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود!
چشمکی زدم:
_میدونم
کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن
رضوان دلخور لب زد:
_این چرت و پرتا چیه میگی؟
گفتم:_چیه حرف حق تلخه؟
_من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟
_قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی؟
سر درد دلش باز شد:
_بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم
مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم...
پشت کردم و لب زدم:
_باشه بعدا
الان خسته ام از پس زبونت برنمیام
شب بخیر
به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم:
_میشه چراغ رو خاموش کنی؟
***
کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم:
_یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه!
کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی
حنانه گفت:
_والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن
کتایون متعجب گفت:
_یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟
صورتم از دلتنگی جمع شد:
_نه بمونیم یکم بخوابن اینجوری از پا می افتن
رضوان گفت:
_مخصوصا احسان که پشت میز نشینه
باز رضا....
🌱ادامه دارد.....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸رمان آموزنده و کمی عاشقانه #ضحی
🌸قسمت ۳۷۷ و ۳۷۸
_...باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد:
_داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: _راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپخونه چی!
رضوان تصحیحش کرد:
_انتشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم:
_چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: _چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
_من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
_خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
_خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم:
_خیره ان شاالله حل میشه
......
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم
که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
_این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم:
_آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت:
_إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم:
_کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
همونطور که راه می افتادیم و وارد کوچه میشدیم پرسیدم:
_اصلا استراحت کردید؟ خستگیتون در رفت؟
لبخند شیرینی زد:
_آره بابا
وقت واسه خستگی در کردن همیشه هست الان وقت راه رفتنه
به ژانت که با دقت از خرمای روی نخلی عکس میگرفت اشاره کرد:
_وایسا رفیقت عقب نمونه
بقیه کمی جلوتر در حرکت بودن و ما ایستاده به انتظار ژانت.
راه که افتاد با دیدنمون گفت:
_چیزی شده؟
منتظر من نشید من خودمو بهتون میرسونم
رضا با همون حالت محجوب همیشگی جواب داد:
_شما اینجا غریبید جایی رو نمیشناسید لطفا اگر خواستید بایستید به ما بگید منتظرتون وایسیم اگر خدای نکرده گممون کنید
ادامه نداد و راه افتاد
ژانت با لبخند ریزی رو به من لب زد:
_چه داداش نگرانی داری!
_نگران نیست مواظبه!
راستی ژانت عکسایی که میگیری، با ذکر نام خودت راضی هستی توی آلبوم اربعین منتشر بشه؟
صورتش رو جمع کرد:
_توی چی؟
_آلبوم اربعین یه نمایشگاهه که چند تا از دوستای رضا هرسال کار میکنن نشریه اش هم چاپ میشه کانال مجازی هم داره
عکسای اینجوری خیلی به دردشون میخوره
خصوصا عکسای تو که حرفه ای هستن
فوری گفت:
_حتما با کمال میل همه عکسها مال شما فقط با این شرط که اسمی از من نباشه چون میترسم بعدا اونجا به مشکل بخورم
به هر حال ممکنه دیگه...
_باشه عزیزم پس من شرطت رو میگم بهش
حالا یکم سریعتر بیا برسیم به بقیه
.....
خسته و از نفس افتاده کنار جدول زیر عمود نشست و پاهاش رو دراز کرد:
_دیگه نمیتونم با این کفش راه بیام
پاره شده پام روی آسفالت کشیده میشه!
کتایون با دقت نگاهی به کفش و بعد به پاش انداخت:
_آخه این چیه تو پات کردی واسه پیادهروی اصلا حواسم به کفشت نبود!
کتونیش رو از پا درآورد و جلوی ژانت گذاشت:
_بپوش
ژانت امتناع کرد:
_لازم نیست من خودم یه کاری میکنم
_خب منم یه کاری میکنم دیگه تو اینو بپوش
پات زخمیه این کتونی راحته بپوش بیخود چونه نزن
به صحنه زیبای ایثار میان این دو رفیق خیره شده بودم که کتایون پرسید:
_چیه عین نورافکن وایسادی بالا سرمون
خندیدم:
_داشتم به صفات نوظهورت نگاه میکردم!
طلبکار گفت:
_من همیشه بخشنده بودم!
_آره ولی نه این مدلی
تو همیشه یه پولی میدادی برای کمک
اما اینجا که پولت بدرد نمیخوره رفاهت رو دادی برای کمک
یعنی خودت از اون نعمت گذشتی بخاطر دیگری این درجه بالاتریه نسبت به بخشندگی که ما بهش میگیم #ایثار
ژانت گیج گفت:
_شما باید توی هر موقعیتی فارسی حرف بزنید و منو حرص بدید؟
دستهام رو به حالت تسلیم بلند کردم: _ببخشید ببخشید
رضوان نگاهی به لاشه کتونی پاره ژانت انداخت و رو به کتایون گفت:
_حالا چی میخوای بپوشی؟
_اگر آقاداداشت تشریف بیاره از چمدونم کفشمو برمیدارم
رضوان به شوخی پشت چشمی نازک کرد: _آقاداداشم نوکر سرکار الیه نیستا!
کتایون ریز خندید:
_حالا
رضوان مشتی به بازوش زد ولی قبل از اینکه دهن باز کنه ژانت با تهدید گفت:
_یک کلمه دیگه فارسی حرف بزنید همتونو میکشم!
با خنده به این جو صمیمی حاکم بر اثر این آشنایی چند روزه نگاه میکردم و حظ میبردم
کاش میشد همیشگی باشه
اما افسوس که...
🌱ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ بانو شین-الف
🌟 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌟🌟🌱🌟🌟🌱