🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۶
ساعت نزدیک به ۸ شب بود که تلویزیون را روشن کردم روایت همسر شهید بود از خاطراتی که با شهیدش داشت میگفت از بعد شهادت همسرش .....
همانطور که غرق تماشای تلویزیون بودم معصومه صدایم زد
_ شیوا آجی بیا کمک کن این ظرف رو بگیر یکم سالاد شیرازی درست کن
+ آخه معصومه با اش رشته سالاد شیرازی میخوره مگه؟..
_ من چیکار کنم دیگه جواده جواد ، یکم درست کن فقط برای اون بقیه نمیخورن ما دستمون بنده
بعدم خندید و ظرف را روی میز گذاشت
بلند شدم و ظرف را اوردم کنار تلویزیون روی زمین گذاشتم و همانطور که گوشم به صدای همسر شهید بود شروع کردم به درست کردن سالاد شیرازی
◼️ از زبان محمد
پشت میز بزرگی نشستیم جواد ، سرهنگ ابتکار ، سرگرد پایدار هر ۳ در فکر بودن ، شاید میتوانستم حدس بزنم به چه فکر میکنند.....
بعد از کمی درنگ سکوت را شکستم
_ همونطور که همتون میدونید ما شاهد ی پرونده ی ساده اما در عین حال پیچیده هستیم
با نگاهم به سرهنگ ابتکار از او خواستم بحث را ادامه دهد ...
سرهنگ ابتکار از روی صندلی بلند شد و با لحنی که تردید از آن میبارید گفت : حق با محمدِ تقریبا حول و حوش چند روز میشه که گروهک تروریستی عراقی در شهرهای ایران پرسه میزنن و منتظر چنین موقعیتی بودن دست به کار شدن ....
نفسی گرفت و ادامه داد:
چندین روزی میشه که این باند خطرناک شروع به کودک ربایی کردن و شواهد نشان میده که آخر این کودک ربایی ها به فروش اجزای بدن کودکان ختم میشه ....
حدود ۱۳ خانواده در طور این یک هفته گزارش گم شدن فرزندشون را به کلانتری ها دادن و ما باید هرچه سریع تر عامل این حادثه را پیدا و خنثی کنیم
سرهنگ روی صندلی اش نشست و سرگرد پایدار ادامه داد :
-اطلاعی که تا الان از این باند در دسترسمون هست ملیت و تعداد اصلی باندِ ....
البته کسی که اعضای باند ازش دستور میگیرن هویتش هنوز پنهانه و بچه های اطلاعات چیزی دستگیرشان نشد...
همچنین آخرین سرقت این باند که ثبت شده مربوط به ۲۶ ساعت پیش در نزدیکی منطقه دانشکده فنی نجف آباد هستش که سوژه یک دختر بچه ۷ ساله به اسم ثناست که با مادرش برای خرید بیرون رفته بودن و لحظه ای مادر از کودک غافل میشه و....
صدای در بحث را بهم زد انگاری کسی با سرهنگ و سرگرد کاری مهم داشت که بی معطلی بلند شدن و رفتند ....
جواد همانطور که کاغذ های روی میز را مرتب میکرد گفت :
-محمد خواهشا تمام توانت را بگذار برای این پرونده خدارا خوش نمیاد این همه طفل معصوم اینجوری از دست برن
سری برای تایید حرفش تکان دادم....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۷ و ۳۸
کمی دست دست کردم و در آخر با صدای آرام گفتم :
_ جواد داداش میگم ... چیزه .... خب
جواد رویش را برگرداند :
+ چیزی شده؟؟؟
نفسم را صدا دار بیرون دادم و گفتم :
_ چیزی که نشده ولی یادته قبل رفتن به سوریه چی بهم گفتی
رنگ از رخش پرید سریع به طرفم برگشت:
+ خب
_ داداش بیا باهات رو راست باشم خب چجوری بگم ی سجاد نامی هست که پدرش هم رزم بابامه ، این باباش استاد دانشگاه شیواست بعدا از شیوا برای پسرش خواستگاری کرده و...
انگار که یک سطل آب یخ ریخته باشن رویش کاملا مشخص بود حالش عوض شد سعی کرد طبیعی رفتار کند ....
+ به سلامتی ! خوشبخت باشن ...
کاغذ هارا از روی میز برداشت و بدون اینکه اجازه صحبت بهم بده از اتاق بیرون رفت
کلافه به دنبالش رفتم اما بیرون اتاق نبود هر جا را که گشتم نبود ...
پیش سرهنگ رفتم :
_ جناب سرهنگ چند دقیقه مرخصی میدید
سرهنگ ابتکار نگاه خشمگینی بهم انداخت و گفت:
_ یکی دو هفته که نبودید اینم روش
+سریع میاییم ممنون
_ سریع بدو
کلافه و عصبی چشمی گفتم و سریع به سمت حیاط رفتم
جواد گوشه ی حیاط روی یکی از جدول های سبز رنگ نشسته بود و با سنگ های جلوی پایش بازی می کرد تا آمدم بازی با سنگ هارا ول کرد و خودش را با کار دیگری مشغول کرد .......
کنارش گوشه ی جدول نشستم و با تعجب به حرکات غیر طبیعی اش نگاه میکردم ....
_ داداش مطمئنی حالت خوبه ؟
نگاهی گذرا کرد و گفت :
+ آ معلومه صد در صد بهترین از این نمیشد
بعدم بلند شد و به سمت باغچه رفت ....
دوباره بلند شدم و پشت سرش راه افتادم .....
+ اصلا مارو چه به این کارا پرو پرو اومدم هرچی دلم خواسته بهت گفتم تو هم که عین ماست وایسادی نگام کردی انگار نه انگار خواهر توعه باید ی حرکتی از خودت نشون بدی ....
_ الآن میخوای خودت رو قانع کنی ؟
+ قانع چیه برادر من صاف صاف تو چشام نگاه میکنی میگی تموم شد و رفت آقا سجاد بود کی بود پاشده اومده خواستگاری شمام از خدا خواسته بله رو گفتین انگار نه انگار که من قبل رفتن به سوریه به تو کار سپردم
از عجول بودنش خنده ام گرفت و حرفی نزدم
_ تو هم که همش بخند ای کاش تو همون بیمارستان انقدر میموندم تا میپوسیدم
+ من که نگفتم بله رو دادیم درضمن دل شیوا هم اصلا راضی نیست ولی مامانمون گیر داده که نه تازه ی جلسه دیگه هم بیان
_ به خشکی شانس حالا کی میخوان بیان این اقااااا سجادتون
+ معلوم نیست باید اول این پرونده رو تمومش کنیم ....
صدای زنگ تلفن باعث شد بحث را نصفه و نیمه رها کنم و تلفن را جواب بدم....
_ سلام
+....
_ چی بگم والا ما تا بعد این پرونده حق بیرون اومدن از این زندان رو نداریم که
+ .....
_ تنبیه در نظر گرفتن برامون
+.....
_ چی اش رشته با سالاد شیرازی
[ جواد سریع برگشت سمت من و با زبان اشاره پرسید قضیه چیه ؟]
+....
_حالا بعدا زنگ میزنم مادر یاعلی
تلفن را قطع کردم و با خنده گفتم
_ آخه جواد اش رشته با سالاد شیرازی
او هم در جوابم خندید و گفت :
+ خیلی خوب میشه .... خب کی بود چیشده
_ حاج خانم بود می گفت کی میایید گفتم باید بمونیم گفت حیف شد اش درست کرده بودم بعد که گفتم نمیتونیم بیاییم گفت شیوا سالاد شیرازی درست کرده بوده حداقل میومدین اینو میبریدن که گفتم اینم نمیشه...
+ حداقل سالاد شیرازی رو پست میکردن
_ عه جواد خجالت بکش ی هفته دووم بیار پامی شیم میریم خونه .... فقط جواد
+ بله
_ اگه .... تصمیمت قطعیه سریع تر باید اقدام کنی
لبخندی زد که متوجه نشدم از سر غم است یا شادی سر تکان داد و به سمت در ساختمان شروع به حرکت کرد .... پشت سرش راه افتادم .....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۳۹ و ۴۰
سر پرونده رفتیم.....
اطلاعات زیادی نداشتیم اما باید هرچه زودتر پیگیری میکردیم.....
پشت میز نشستیم
_ آخه چجوری میخواییم اونارو پیدا کنیم وقتی حتی جاشون رو هم نمیدونیم
همزمان صدای گوشی مرا به خود آورد سرهنگ ابتکار بود :
_ سلام ، سر پرونده ایم
+ ....
_ هیچ ردی ازشون نداریم که قربان
+....
_ چشم سعی میکنم
تلفن را که قطع کردم جواد به یک باره از جا پرید و به سرعت به سمت اتاق بچه های اطلاعات حرفه ای رفت پشت سرش راه افتادم هرچه صدایش زدن بی فایده بود انگار چیزی نمی شنید ....
کنار صندلی یکی از بچه ها رفت و خواست سابقه تماس های بین ۳۰ ساعت گذشته تو منطقه ای که دزدی شده را با دقت و حوصله چک کند ....
تمام مانیتور روبرویش را زیر و رو کرد ۱۵۱ تماس در آن ساعت و دقیقا همان منطقه بودند که باید همه راه با دقت و دوطرفه گوش میداد چون تنها راهی که میشد باهاش مکان آنها را پیدا کنیم همین بود .....
مشغول گشتن شد و فقط خدا خدا میکرد بتواند ردی پیدا کند ....
در فکر بودم که صدایم زد
- محمد بیا این هدفون روبگذار
هدفون را ازش گرفتم و گذاشتم روی سرم
تماسی در حد چند ثانیه بود و مردی با لهجه غلیظ عربی میگفت
«_ سوژه زیر نظره فردا راس ساعت ۱۸ بغل کیوسک تلفن »
تماس قطع شد
جواد دوباره گفت - یادته سرگرد پایدار گفت گروهک تروریستی عراقی ان
+ خب ؟
- بابا لهجشون رو ندیدی مگه؟ درضمن تماسشون خیلی مشکوکه سوژه ؟ سوژه برای چی اخه بعدم چرا طرف مقابل حرفی نزد خب مشکوکه دیگه از همه مهمتر تو ساعت و مکانیه که میخوایم
به ساعت نگاه میکنم ۵ و ۲۰ دقیقه است سریع بلند میشوم و به جواد هم میگویم بلند ششود رو به علی که پشت سیستم مینشیند
میگویم:
- سعی کن سریع رد تلفن رو بزنی دقیق میخوام بدونم کجان بازارچه های اژراف دانشگاه فنی کوچیک نیستن پیدا کردن یک مکان توشون هم کار راحتی نیست سریع باش
چشمی گفت دست جواد را گرفتم و همراه خودم بردم به اتاق
- محمد گرفتی چیشد
نگاه مبهمی بهش انداختم و گفتم
+ راستش نه
چشم غزه ای بهم رفت و گفت :
- یکم فکر کن خب نابغه ساعت ۱۸ ؟؟ باید سریع تر حرکت کنیم که بهشون برسیم
+ شاید اونا نباشن ....
- شاید باشن ی مو از خرس کندنم غنیمته
همانطور که وسایل مورد نیاز را برمیداشتم به تماس فکر میکردم که علی در اتاق را زد و بعد گذاشتن احترام نظامی گفت:
- اقا آقا ردشون رو زدم لوکیشن مقصد مورد نظرتون رو تو ایتا فرستادم
سریع گوشی ام را چک کردم و بعد تشکر از علی با جواد به سمت ماشین رفتیم
جواد پشت فرمان نشست ، در سمت شاگرد را باز کردم و سوار شدم روی لوکیشن زدم و نگاهی به مکان انداختم زمان رسیدن تا مقصد ۱۰ دقیقه بود
جواد ماشین را روشن کرد و راه افتادیم به کوچه ی باریک و خلوتی رسیدیم اطراف را نگاه کردم چیز مشکوکی نمیدیدم حداقل الان ، ذهن اشفته بازارم اصلا درست کار نمیکرد .
جواد دستم را گرفت و کشید پشت نیسان ابی رنگ
- هیس .... تو دید نباید باشی که محمد ، نکنه تاحالا ماموریت نیومدی؟
چشم غره ای بهش رفتم و حواسم را شیش دنگ جمع کردم....
نگاهی به ساعت مچی ام کردم دقیقاً ۱۸ بود که مردی با ژاکت بافت و کلاه و شال گردنی که به صورتش پیچیده بود نزدیک کیوسک تلفن شد مگه تو این هوا کسی ژاکت میپوشه؟؟ اصلا نیازی به فکر کردن نبود کاملا مشخص بود سوژمون همونه
دوربین گوشی ام را روشن کردم و روی مرد زوم کردم مرد وارد کیوسک تلفن شد دقایقی که گذشت شخص دیگری هم وارد کوچه شد و با عجله به سمت کیوسک رفت
تمام حواسمان روی ان دو نفر و رفتار های عجیبشان بود.
مردی که ژاکت پوشیده بود از کیف کولی اش پاکت سفید رنگی دراورد و به ان یکی مرد داد .
بعد اینکه بهم دست دادند از کیوسک به سختی بیرون آمدند و قصد رفتن کردند که جواد ارام گفت - باید سریع بفهمیم کجا مستقر میشن بعد با بچه ها محاصره کنیم و....
+ هنوز زوده
- کجا زوده دلت میخواد چندتا طفل معصوم دیگه قربانی این ادم های کثیف بشن
دیگر حرفی نزدم....
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمرهی قبولی 🌱قسمت ۳۹ و ۴۰ سر
دیگر حرفی نزدم راست میگفت به قدر کافی صبر کرده بودیم ...
مردی که ژاکت تنش بود تقریبا به سر کوچه رسیده بود که جواد آرام و آرام از پشت ماشین ها بیرون امد و سعی کرد طوری که تابلو نباشد مرد را تعقیب کند به اجبار پشت سرش حرکت کردم
هر طور بود به سر کوچه رسیدیم سوژه مان سوار ماشین شد...
سریع به سمت ماشین حرکت کردیم و گازش را گرفتیم ....
مرد باهوشی بود از کوچه پس کوچه ها میرفت تا کسی نتواند تعقیبش کند اما جواد زرنگ تر از این حرف ها بود ....
وارد کوچه ای شد به اسم کوچه دقت کردم « ارغوان ۳ » جواد سر کوچه ماشین را پارک کرد و بی معطلی از ماشین پیاده شد
سر از کارش در نمی اوردم و فقط سعی میکردم کارهایش را تقلید کنم هرچه باشد او بیشتر با اینجور ادم ها سر و کار داشته بخاطر شغل پدرش...
مرد وارد ساختمانی مجلل و زیبای چند طبقه شد بنظر نمیومد شخصی که صاحب این خانه باشد دزدی کند ان هم فروش اعضای بدن کودکان !
گوشی ام را در اوردم و از اطراف عکس گرفتم باید مطمئن میشدیم این خونه برای سارق است و بعد با چند نفر مسلح میریختیم و دستگیرش میکردیم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷
🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق
🌱جلد دوم نمرهی قبولی
🌱قسمت ۴۱
🍃از زبان شیوا
چند روزی میشد که خبری از محمد و اقا جواد نبود انگار بخاطر کم کاری هایشان مجبور بودن اضافه وقت بایستند ...
طبق معمول همیشه خانه تنها بودم که تلفن زنگ خورد مامان بود
- جانم مامان سلام
+ سلام دخترم میگم که برای فردا جایی قرار نگذار
- چطور
+ اقای جلیلی اینا قراره بیان برای جلسه ی دوم
- مامان از همین الان جواب من منفیه منفی
+ ابرو داری کن نمیخوای که ابروی رضا بره پدرت الکی این همه ابرو جمع نکرده
- اقای جلیلی فقط هم رزم بابا بوده همین و..
مامان تلفن را قطع کرد کلافه بودم خیلی کلافه از همان دیدار اول حس خوبی به خانواده جلیلی نداشتم اما چاره ای هم نبود نمیشد رو حرف مامان حرف اورد ......
🔹 فردا شب
برعکس جلسه ی پیش لباس ساده ای پوشیدم و چادر سفیدم را سر کردم دلم اصلا با اقا سجاد نبود و حتی دیدنش غمگینم میکرد .
چون محمد نبود مامان از معصومه و مادر جون خواست تشریف بیارن تا دست تنها نباشد .
اینبار برادر اقا سجاد همراهشان نیامده بود .
همانطور که مامان در حال صحبت با خانم جلیلی بود اقا سجاد سرفه ای کرد تا برن سر اصل مطلب با اشاره مامان بلند شدم تا چای بریزم .... اب جوش روی دستم ریخت سریع کتری را روی میز گذاشتم و دستم را زیر اب سرد گرفتم چشمانم را از شدت درد بستم بعد چند دقیقه معصومه به اشپز خانه امد و با دیدن دستم سریع جویای قضیه شد بغض کرده بودم
- معصومه من اصلا از اقا سجاد خوشم نمیاد نمیخوام بیان اینجا خسته شدم ...
معصومه در اغوشم کشید و با همان لحن خواهرانه اش دلداری ام داد .
چای هارا در استکان ها ریخت و داد دستم .
همراه معصومه از اشپز خانه بیرون آمدیم و چای هارا تعارف کردم مادر جون غمگین بنظر میرسید دلیلش را نمیفهمیدم .
با اصرار مامان به اتاق رفتیم تا صحبت کنیم اجازه صحبت بهش ندادم و گفتم:
- جواب من منفی است و هیچ جوره تغییر نمیکنه
+ خب چرا دلیلش هم بگید میخوام بدونم
- شما میخوایید به صورت موقت ازدواج کنید؟ خب این همه دختر دیگه من نمیخوام بخاطر چند ماه یا حتی چند روز زندگی ام را خراب کنم هدف من از ازدواج کامل کردن دینمه نه چیز دیگه و سلام
سریع در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم .
اقای جلیلی که منتظر شنیدن جواب بود گفت اینبار دیگه دهنمون رو شیرین کنیم:
- اقای جلیلی من از جلسه ی اول هم به پسرتون گفتم که جوابم منفیه
+ چرا دخترم ؟؟؟؟
- دلم با این وصلت نیست هیچ جوره هم عوض نمیشه
خانواده جلیلی مثل سری پیش با غرغر و به زور بلند شدن و رفتند .
مامان دوباره اخم کرد و هی زیر لب چیز هایی میگفت که متوجه نمیشدیم .
مادر جون از این فرصت استفاده کرد دستش را زد روی شونه ی مامان و گفت : - زهرا جان اگه اجازه بدی اینبار ما میخواییم مزاحمتون شیم
مامان اخم هایش را باز کرد و مبهم نگاهش کرد
مادر جون خندید و گفت :
- شیوا عروس خودمه ، چند روز دیگه که جواد اومد مزاحمتون میشیم ان شاءالله.
سرم را پایین انداختم و مطمئن بودم گونه هایم سرخ شده .
مامان نگاهی به من انداخت خندید و گفت :
+ اگه عروس خانم باز ناز نکنه قدمتوم روی چشم من که از خدامه اقا جواد دامادم باشه
دیگر ادامه حرفشان را نشنیدم و با یک معذرت خواهی به سمت اتاقم دویدم انگار که در این جهان نبودم حس عجیب و خوبی بود ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5