eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۵ از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر..... مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد ناچار روی صندلی شاگرد نشستم... بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد ..... اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت: - داداش الان تصادف میکنیما اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید: - خب از چی شروع کنیم ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : + قران چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم - لوازم فرهنگی سید - وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی می‌کردند... با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ... از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم.... هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف می‌زدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
☔️۴۱ تا ۴۵👇👇
ادامه رمان شنبه میذارم 💕به امیدخدا💕
قسم سردار رادان در خصوص مسئله حجاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از سـَـربـْــاز🌿:)
به نام نامی زهرا🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۶ و ۴۷ و ۴۸ با پیشنهاد معصومه برای خرید حلقه به طلا فروشی معروف نجف اباد رفتیم... حلقه ی ساده و زیبایی نظرم را جلب کرد قیتمش هم مناسب بود با سلیقه ی اقا جواد از همان طلا و نقره اش را خریدیم ... همانجا دستم کرد خیلی قشنگ بود دوستش داشتم تا اخر خرید انگشتر را در نیاوردم .... به قدر کافی خرید کرده بودیم قصد رفتن به خانه کردیم که اقا جواد اصرار کرد بستنی مهمانمان کند و بعد برویم ... بستنی را در ماشین خوردیم و به سمت خانشان راه افتاد در کمال تعجب معصومه را پیاده کرد و مسیرش را تغییر داد نمیدانستم چه بگویم با تردید گفتم - اقا جواد خونه ی ما اینوری نیستا تک نگاهی بهم انداخت و خندید + میدونم تعجب کردم پرسیدم - پس کجا میریم + کتابخونه ، مطمئنم کتابخونه رو دوست داری تعجبم چندین برابر شده بود - بله ولی از کجا فهمیدین اینو با تک خنده ای گفت + از مشاعره دیشب خجالت کشیدم و ترجیح دادم تا آخر مسیر ساکت باشم .... حوصله ام سر رفته بود ناخوداگاه دستم را سمت ضبط ماشین بردم و روشنش کردم مداحی سید رضا نریمانی با صدای بلندی پخش شد کمی صدارا کم کردم و همراه مداحی اشنا زمزمه کردم... « تضمین خوشبختی ابا عبدالله مسیر عاقبت بخیری جز این راه کدوم راهه جز تو حرو کی میتونست بیاد بغل کنه مرگ و واسه اون شیرین تر از عسل کنه ..» دیگر مطمئن شدم که معنای عشق را فقط پیش اقا جواد میتوانستم درک کنم... وقتی کنارش بودم احساس میکردم به خدا نزدیک تر شده ام و این بهترین حس دنیا بود ..‌ ماشین را پارک کرد هر دو پیاده شده ایم صندوق عقب را زد و همان کیف سامسونت مشکی رنگ را ازش بیرون اورد همانی که انروز در حیاط خانمان جا گذاشت... از سر کنجکاوی پرسیدم - همون سامسونتس ؟ همونی که جاش گذاشتین تو حیاطمون لبخندی زد و گفت + همونه و دلیل اینکه اینجا الان در این حال به سر میبریم هم جاموندن این سامسونته گرامیه حس کنجکاوی دست از سرم برنمیدارد - یعنی چی ؟ در صندوق را قفل میکند و با هم به سمت کتابخانه قدم برمیداریم + اونشب وقتی اومدم تا سامسونت رو‌ بگیرم ازت ، همه چیز از همون جا شروع شد اوایل از باور کردنش میترسیدم خب حقم داشتم نمیخواستم گناه کنم یا دل امام زمانو بشکنم چون فکر کردن به نامحرم گناهه ولی بعدا با خودم فکر کردم که ازدواج سنت پیامبره باید از راهش وارد شم و اینکه میگن دل به دل راه داره دلگرمیم شد و خلاصه قبل سوریه به محمد سپردم که تو اولین فرصت بیام .... توقع هم نداشتم بله رو بگی بخاطر اقا سجاد... نگذاشتم حرفش را تکمیل کند + اتفاقا شما منو از دست اقای جلیلی نجات دادین ، من اصلا دلم با اون وصلت نبود کمی جدی شد و پرسید - چرا اونوقت میترسیدم بگوییم دلم را به دریا زدم + دلم از قبل پیش یکی دیگه گیر بود هرچی باشه دل به دل راه داره سرم پایین بود اما میتوانستم متوجه لبخندش شوم.... بحثمان همان جا تمام شد و وارد کتابخانه شدیم ، هر کدام بعد از کمی جست و جو کتابی انتخاب و شروع به خواندن کردیم خیلی واضح بود که کتابخانه تنها بهانه ای بود و دلیل اصلی آمدنمان به اینجا شناخت بیشتر بود سعی کردم کمی یخم را آب کنم هنوز نمی‌توانستم مفرد خطابش کنم گرچه محرمم شده بود اما هنوز عادت نداشتم ... از کتابخانه بیرون زدیم نزدیک‌ اذان مغرب بود که مامان زنگ زد - جانم مامان +... - با اقا جواد اومدیم کتابخونه یکم دیگه میاییم +.... - باشه یاعلی هوا کم کم تاریک میشد و باران دوباره بهانه ای برای باریدن پیدا کرده بود و هوا را کمی سردتر نشان میداد ... مقصد اخرمان را گلزار شهدا انتخاب کردیم تا بعد ان به خانه برویم .‌‌... اول سر خاک پدر اقا جواد رفتیم بعد خواندن یک فاتحه مسیرمان را به سمت گلزار شهدا تغییر دادیم ... مزار پدرم را از فاصله نچدان دور می‌دیدم که شاخه گله تازه رویش خبر از زائران میداد... دستم را گرفت و به سمت مزار بابا حرکت کردیم کمی از خجالتم کم شده بود فاتحه ای خواندم و جواد را به بابا معرفی کردم او هم خندید و برای عوض شدن روحیه ام با روح بابا حرف زد‌ و وانمود کرد بابا زنده است . خندیدم از اینکه به هر دری میزد تا مرا بخنداند... خنده ام گرفت ، بعد خداحافظی از بابا... بالاخره به سمت خانه حرکت کردیم ،
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده #معنای_عشق 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۶ و ۴۷ و ۴۸
بالاخره به سمت خانه حرکت کردیم ، جلوی در خانه‌مان ماشین را نگه داشت ... تشکر و خداحافظی کردم و از ماشین پیدا شدم ، زنگ در را زدم .... بعد نماز به مامان در درست کردن شام کمک کردم هرچه سوال پرسید جواب دادم از اینکه امروز کجا رفتیم یا حتی جواد چطور ادمی است گاهی هم با تعریف هایم میخندید یا جبهه می‌گرفت و خلاصه ان روز به بهترین روز زندگیم از بعد شهادتت بابا تبدیل شد... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۹ و ۵۰ چند روزی از محرمیتمان گذشته بود که معصومه خبر سوریه رفتن جواد را به فاطمه داد ... فاطمه سراسیمه وارد اتاقم شد و گفت - شیوا اقا جواد جلو در منتظرن مثل فنر از جا پریدم قلبم تند تند میزد استرس تمام وجودم را گرفته بود و عرق سرد روی پیشانی ام نشست بلند شدم و چادر رنگی ام ، همانی که موقع مراسم خواستگاری سرم بود ، سر کردم چیز دیگه ای دم دست نبود جلوی در رفتم دیدمش سر به زیر ایستاده بود در لباس رسمی اش سرش را بالا اورد تا مرا دید دست پاچه شد و گفت - سلام خانم هاشمی با اخم گفتم + پس که خانم هاشمی جنابعالی همونی نبودین که تا همین چند شب پیش برای من شعر می‌فرستادید حالا شدم خانم هاشمی خندید مشخص بود هول شده سرش را پایین انداخت و گفت - خب شیوا جان چطوری من هم خندیدم در کنار او خندین تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم ..... قول داد تا قبل از مراسم عقدمان برگردد یعنی دقیقا ۱۰ روز دیگر این را خوب میدانستم که اگر سرش هم برود قولش نمیرود و از همه مهتر هیچ کار خدا بی حکمت نبود و بخاطر همین دیگر ترس یا دلهره ای نداشتم کسی خانه نبود جز من و فاطمه دویدم و از خانه کاسه آبی برداشتم چند لحظه اخر دیدارمان در سکوت سپری شد... رفیق هایش امده بودند دنبالش خداحافظی کرد و سوار ماشین شد کاسه را پشت سرش خالی کردم و تا ماشین در دید رس بود با نگاهم همراهی اش کردم.... وارد حیاط شدم نفس عمیقی کشیدم و در را بستم ... برای اینکه سالم برگردد سر سجاده ام دعا کردم .... تلفن خانه زنگ خورد خودش بود چقدر حلال زاده . تا فردا دیگر می امد خوشحال شدم به مامان هم زنگ زدم تا بی آید ‌.. محمد ، فاطمه و محیا هم رفته بودن از چند خانه بازدید کنند ، تا دیگر بروند خانه خودشان تنها بهانه‌شان برای اینجا ماندن من بودم که به لطف جواد این بهانه هم دیگر قابل قبول نبود.... رفتم تا دستی به اتاق ها و خانه بکشم و بعد ار آن به بیرون بروم تا خرید کنم‌.... به اندازه یک وعده غذایی خرید کردم خرید هارا مرتب چیدم . کتابی که اوایل محرمیت از جواد گرفته بودم را برداشتم، اسنپ گرفتم و به درخواست مادرجون شب را به آنجا رفتم.... احوالپرسی گرمی با مادر جون و معصومه کردم و به‌ هوای گذاشتن کتاب دوباره به همان اتاق که بار اول ازش میترسیدم رفتم. در زدم چه کار بیهوده ای معلوم است که کسی داخلش نیست در راه باز کردم همان بوی خاک شلمچه اینبار با کمی بوی گل یاس ... وارد اتاق شدم و کتاب را میان کتاب های دیگر در قفسه گذاشتم... محو زیبایی اتاق شدم هرچقدر که نگاه میکردم سیر نمیشدم متوجه گذر زمان نشدم که معصومه به سراغم امد و با صدای بلندی گفت - اومدی کتابو بگذاری یا اتاق داداش منو رصد کنی ؟ برگشتم هول کردم نمیدانستم چه جوابی بدهم به مِن مِن افتادم که خندید و گفت « شوخی کردم!» هدف اصلی اش اذیت کردن من بود ... پیش مادر جون رفتم ‌و همانطور که داستانهای شیرینش گوش میدادم مشغول اشپزی شدم به اصرار مادر جون شب را هم پیش انها ماندم و تا صبح با معصومه کتاب خواندیم جواد راست میگفت کتابخانه و کتاب را دوست دارم .... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا