eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۱ و ۳۲ 🍃سوجان بعد نماز نازنین کنارم نشست. 🔥_واقعا مسجد قشنگیه _بله هم قشنگ هم تاریخی و هم داستان‌های عاشقانه ای داره 🔥_عاشقانه؟ _بله ؛ صبر کن فکر کنم داستانی که استاد پناهیان در مورد ساخت این مسجد گفته رو دارم. بهتره بخونی تا ببینی چه روایت ها داشت. بعد از کلی گشتن بالاخره مطلب رو که داخل کانالی خونده بودم پیدا کردم. گوشی رو دادم به نازنین گفتم: _داستان رو بخون تا منم دعام رو بخونم. نازنین فقط نگاهم میکرد. گوشی رو گرفت و شروع کرد به خوندن.... ☆  یکی از زنان باحجاب بوده که همیشه نقاب به صورت میزده و خیلی هم مذهبی بوده. او میخواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کنه . به همه کارگران و معماران اعلام میکنه: _دستمزدتون دو برابر میدم ولى به شرطی که فقط با وضو کار کنید و درحال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و بااحترام رفتار کنید. و اخلاق اسلامى و یاد خدا را رعایت کنید،و به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد می‌آورند علاوه بر دستور قبلى گفته سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید و زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند بر آنها بار سنگین نزنید به جای آن مزد شما را دو برابر میدم . گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفته. روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفته بوده، در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوان چهره او را دید. جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که  بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد. چند روزی بود که به سر کار نمیرفت و گوهرشاد حال او را جویا شد به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت. چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد. مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند گفت: _اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست. او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود. ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت: _اینکه مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟ به مادرش گفت: _برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد . یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز، اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور. و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم،حال اگر تو شرط را مىپذیرى کار خود را شروع کن. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۳ و ۳۴ جوان عاشق وقتى پیغام گوهرشاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت: _چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم . جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نمازهایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد . روز چهلم گوهرشاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد . قاصد به جوان گفت : _فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد . جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد: _به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم. قاصد گفت: _منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟ جوان گفت:  _آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم، ولى اکنون دلم به مى‌تپد و جز او معشوقى نمى‌خواهم . من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهرشاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم... آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهرشاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک  کامل و او کسی نیست جز " آیت الله شیخ محمد صادق همدانی" 🔥_وای چه قشنگ بود..فکر میکردم الان پسره با گوهرشاد ازدواج میکنه ولی گفت: " معشوق حقیقی "رو پیدا کرده! _بله ؛ عشق به خدا پاک ترین و حقیقی ترین عشق هست. 🔥_نکنه تو هم عاشق خدایی که این همه نماز میخونی ؟ _کاش به اون مرحله برسم من از نماز خوندن لذت میبرم. 🔥_یعنی چی ؟ چطوری لذت میبری؟ _نازنین جان بهتره بریم پیش پدر اونجا مفصل صحبت میکنیم. 🔥_من هنوز حرم رو ندیدم! _کمی صبر کن خلوت تر بشه چون بعد از نماز کم کم شلوغی ها کمتر میشه و برای زیارت کردن بهتره. پاشدیم کفش هامون رو به کفشداری دادیم و وارد " رواق دارالمرحمه"شدیم. 🔥_سوجان اینجا خیلی شلوغه چه جوری حاجی رو پیدا کنیم؟ _نگران نباش من همیشه با بابا اونجا کنار اون کتابخونه پشت آخرین ستون قرار میگذارم. هر کدوم زودتر برسیم منتظر اون یکی میشینه و براش دعا میخونه تا بیاد. 🔥_درسته الان دارم حاجی رو میبینم چه باحال قرار میگذاریم میخوای دیرتر بریم تا خوب برامون دعا بخونن کلی ثواب ببرن؟ از حرف زدن نازنین خندم گرفته بود. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۵ و ۳۶ 🍃سوجان بعد از سلام و زیارت قبولی من و نازنین با فاصله خیلی کمی از پدر و آقا محمد نشستیم. 🔥_خب سوجان خانم حالا بهم بگو چجوری میشه از نماز خوندن لذت برد؟ _نازنین جان نماز در مرحله اول عشق‌بازی با خدا نیست. 🔥_نیست؟! _نه عزیزم گوش کن چی میگم بهت: نماز اولش سختی دادن به خودمون هست نه رسیدن به لذت معنوی. خداجون میدونست اول راه، ما بنده ها عاشق او نیستیم و تازه بعد از چهل سال عبادت، ما کم‌کم می‌تونیم شیرینی گفتگوی با خدا را حس کنیم؛ ما آدم ها فکر می کنیم وقتی نمازمون خوبه که ازش لذت ببریم! اینکه اول این رفاقت دنبال چشیدن شیرینی نماز و لذت آن باشیم، بعضی وقت ها اصلاً خوب نیست یه موقع ها وقتی می پرسیم: «چه کنم تا از نماز خواندن لذت ببرم؟» اصلا سؤال خوبی نیست.  یه وقتایی آدم دنبال نماز نیست فقط دنبال لذت بردن و هوسرانی خودش هست. اگر خداجون می‌خواست، خودش می‌توانست نماز را برای همه‌ی آدم‌ها شیرین و لذت‌بخش قرار بده تا همه جذب نماز بشن. امّا اتفاقاً خدا حال آدم‌ها را با نماز گرفته. البته این کار خدا هم مانند تمام کارهایش حکمتی داره. 🔥_چقدر حرفات جالبه میدونی صحبت هات به دل میشینه دلم می خواد بازم گوش کنم. _نازنین جان اجازه هست یه سوال بپرسم؟ 🔥_بله حتما _چه جوری نماز رو بهت معرفی کردند؟ 🔥_خب ؛ مثل همه یه جور گفتند دیگه! _نه عزیزم ؛ میشه دقیق تر بهم بگی؟ 🔥_مثل همه تعریف کردند از نماز و راز و نیاز و عشق بازی با خدا گفتند که به حال معنوی میرسیم. _حالا حتما تو با این تعریف‌ها فکر میکردی که حالا رازی ندارم به خدا بگم یا اگر هم داشته باشم همین جوری میگم واسه چی نماز بخونم؟ یا حتما فکر کردی تا به نماز ایستادی قرار حال معنوی پیدا کنی؟ حال عشق بازی با خدا؟بعد هم گفتی: خداجون فعلا کار دارم ؛درس دارم واسه عشق بازی بعدا میام! نازنین فقط گوش می کرد و این سکوتش باعث شد من ادامه بدم... _عزیزم نماز رو بهت بد معرفی کردند. تکراری بودن نماز لذتش رو از بین می بره خدا خواسته که ما در جریان سختی‌ها و تکراری بودنش آدم بشیم و رشد کنیم و بالا بریم اگر اول بار بخواهیم از نمازمون لذت ببریم که رشد نمی‌کنیم ! من بهت یه پیشنهاد دارم بهتره فایل صوتی "استاد پناهیان " با موضوع (چگونه یک نماز خوب بخونیم) رو گوش کنی حتما به تمام سوال‌هایی که تو ذهنت داری میتونی جواب بدی. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۷ و ۳۸ 🍃محمد کنار حاجی نشسته بودم کم کم حوصله ام داشت سر میرفت حاجی که حرف نمیزد و دعا میخوند منم که فقط خودم رو با اطرافم سرگرم میکردم صدای ملایم دختر حاجی رو شنیدم اول بار بدون اشتیاق گوش میکردم ولی کم کم به حرفاش که توجه کردم دیدم چقدر با کمالات و چقدر صحبت می کنه... تمام حرفاش رو با دلایل و جواب های قانع کننده میگفت. سکوت کردن نازنین و حتما فکر کردن به حرف های دختر حاجی هم برام خیلی جالب بود. جالب تر اونجا شد که نازنین سکوتش رو شکست و گفت: 🔥_آفرین دختر ؛ چقدر چیز بلد بودی! همه رو از بابات یاد گرفتی؟ +نه همه رو ؛ من درس حوزه رو خوندم 🔥_یعنی الان شغلت چیه؟ +شغلم پرستاری 🔥_مگه هرکی حوزه بره پرستار میشه ؟ +نه عزیزم . شغل من پرستاری هست ودر کنارش درس حوزه رو هم خوندم جهت آگاهی از مسائل دینی و معنوی. 🔥_پس من هرچی سوال دینی داشتم.میام پیش خودت با لحنی ملایم گفت: +حتما اگر در توانم باشه. با صدای حاجی به خودم اومدم _خب آقا محمد شام امشب رو مهمون ما باشید به جبران بد قولی عصر بنده که گرفتار شدم و مزاحم شما شدیم +این چه حرفیه حاجی _بهتره پاشید باهم بریم دنبال شام که شکم گرسنگی حالیش نمیشه! _سوجانِ بابا شما آماده اید واسه رفتن؟ +بله... فقط ما باید بریم طرف حرم و بعد بیاییم چون نازنین جان هنوز حرم آقا رو ندیده. پدرجان، جای همیشگی منتظرمون باشید زود میاییم. _باشه بابا نگاهی به نازنین انداختم حس میکردم نازنین همیشگی نیست یه جوری تو نقشش فرو رفته بود که من واقعا شک داشتم که همه ی رفتارهاش جزء نقشه باشه حاجی رو به من کردو گفت: _پاشو مومن... پاشو تا ماهم سلامی به آقا بدیم و راهی بشیم تا خانم ها هم خودشون رو به ما برسونن به خودم که اومدم دیدم نازنین و دختر حاجی داشتند می رفتند و حاجی هم ایستاده بود و من رو نگاه می کرد سریع پاشدم و گفتم: _در رکابیم حاجی امر کنید. دیدن ضریح آقا برام لذت بخش بود انگار یه انرژی خاصو یه امید به دلم تزریق شد تا برای مقابله با تمام سختی ها و مشکلات محکمتر باشم. نگاهم به ضریح بود متوجه نشدم کی چشمام بارونی شد ولی کاش این بارون دلم رو هم میتونست از بدی‌ها بشوره. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۳۹ و ۴۰ 🍃سوجان با نازنین به ورودی حرم رسیدیم ضریح آقارو از دور بهش نشون دادم. نگاهش به ضریح افتاد یه نگاه به من کرد و گفت: 🔥_واقعا قبرامام رضا(ع)اونجاست؟ _بله عزیزم . برای اولین بار هر دعایی بکنی ان شاالله برآورده میشه تمام عزیزانت رو دعا کن منم التماس دعا دارم. نگاهش رو ازم گرفت روبه ضریح گفت: 🔥_بریم جلوتر؟ _بریم یه جای خوب پیدا کردیم که مزاحم بقیه نباشیم وجلوی ضریح آقاهم بودیم من زیارت نامه رو برداشتم شروع کردم به خوندن نازنین گفت: 🔥_میشه کمی بلند بخونی منم تکرار کنم ؟ _حتماجان دلم شروع کردم به خوندن زیارت نامه آروم میخوندم و نازنین تکرار میکرد نگاهش به ضریح بود و گاهی اشکش رو پاک میکرد. بعد از تموم شدن زیارتنامه گفت: 🔥_به نظرت خدا همه رو می بخشه؟ _پیامبراکرم(ص)گفتند: "بابُ التّوبَهِ مَفتُوحٌ"درب توبه همیشه باز است. وجای دیگه گفتند:  اَلتّائِبُ مِنَ الذّنبِ کَمَن لاذَنْبَ لَهُ. کسی که از گناه توبه کرده مانند کسی است که گناهی نکرده است. پس خداوند بسیار بخشنده و توبه پذیره هرگز از رحمت خداوند ناامید نباش. 🍃محمد قسمت خروجی حرم منتظر خانم ها ایستاده بودیم که چشمم به روحانی آشنایی افتاد. نیاز نبود زیاد فکر کنم. سریع یادم اومد این آشنا همون هادی پسر همسایمون هست. هیچ وقت نمیتونستم از محله ی قدیمیمون دل بکنم اونجا رو خیلی دوست داشتم گاهی وقتا برای زنده شدن خاطراتی که با پدرم داشتم به اون محله و مسجد سر میزدم البته نه برای نماز فقط برای زنده نگه داشتن خاطراتم. همون جا بود هادی رو با لباس روحانی دیدم و متوجه شدم که روحانیه مسجد شده. خوب یادم هست یه بارکه به مسجد رفته بودم از مسجد دزدی شد. چون من با افراد خلافکار رفت اومد داشتم و اون شب تو اون محله بودم همین هادی و چند نفر دیگه دزدی رو گردن من انداختند. همون موقع از روحانی و که چنین شخصیت کینه ای داره متفر شدم. سرم رو پایین انداختم تا چشم تو چشم این آدم نشم. باخودم زمزمه وار گفتم: "پس کجا موندن" از دور نازنین و دختر حاجی رو دیدم به طرفشون رفتیم تا باهم راهی شویم به نازنین که نگاه کردم حس کردم حالش خوب نیست کم حرف و بی صدا شده بود. ( نازنین از سر به این وضع افتاده بود اگر او دست محبت روی سر دخترش کشیده بود آینده دخترش جور دیگه رقم میخورد ولی افسوس همین خود خواهی برخی والدین باعث تباهی زندگی فرزندشون میشه و هیچ راه جبرانی باقی نمی مونه...) 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۴۱ و ۴۲ 🍃محمد به نزدیکترین غذاخوری رسیدیم . برای اولین بار بود که سمت میزهای خانوادگی رفتیم اونم با اشاره‌ی حاجی ‌! بعد از سفارش غذا آروم بی صدا نشسته بودیم سرم رو پایین انداخته بودم و خودم رو با گوشیم سرگرم کرده بودم که صدای حاجی اومد: - خب؛ آقا محمد شغل شریف شما چیه؟ باسوال ناگهانی حاجی خشکم زد سرم رو اروم بالا اوردم و تو چشمای منتظرش نگاه کردم ؛ در دلم گفتم : "آخه این چه سوالی بود؟ چی بگم الان ؟ بگم چی کارم ؟؟ بگم قرار به زودی قاتل بشم ؟؟ نازنین که متوجه شد من جوابی ندارم سریع با اوه و ناله شروع کرد : _حاج آقا داداش من یه مردِ ؛ یه مرد که برای خانوادش همه کاری میکنه هر سختی رو تحمل میکنه . داداش محمدم از وقتی که مشکلات منو زندگی رو سرش آوار شده تا الان هر کاری کرده خلاصه نگذاشته محتاج کسی باشیم. دست حاجی که روی شونه ام خورد به خودم اومدم؛ حاجی یک نگاه گرم بهم کرد و گفت: _خداخیرت بده پسرم همین که خواهرت این همه از پشتیبانی و کمکت راضی هست یعنی راه درست و رفتی احسنت... تو دلم خودم به حرف حاجی خندیم کدوم راه درست!! بعد از خوردن شام حاجی برای حساب کردن بلند شد که خودم رو سریع بهش رسوندم: _حاج آقا من حساب می کنم _فرقی نمیکنه پسرم مهمان ما باشید _پس تا وقتی که همسفر هستیم یه بار هم باید مهمون من باشید _بسیار عالی ان شاالله اگر عمر باشه و توفیق بشه چشم . چون هر چه تلاش کردم که پول رو من حساب کنم حاجی نذاشت ... به طرف میز رفتیم تا راهی هتل بشیم... 🍃سوجان منو نازنین از در رستوران خارج شدیم گرم حرف زدن بودیم هنوزچند قدمی که از رستوران دور نشده بودیم ؛ صدای فریاد یه مرد بلند شد ... -هی یابو کوری مگه؟ من و نازنین باهم به عقب برگشتیم که ببینیم چی شد؟ دیدیم یقیه‌ی آقا محمد رو یه مردی هیکلی گرفته! بابا جلو رفت که جدا شون کنه! -ولش کن آقا چرا اینجور میکنی؟ - حاجی من اصلا بهش نخوردم ! خودش وسایلش رو ولو کرد! الکی داد بی داد میکنه... یقه رو ول کن ! مرد هیکلی که خیلی عصبی بود رو به آقا محمد گفت: -پسرک پرو مگه کوری جای معذرت خواهی کردنت زبون هم میریزی؟ اون مرد بی توجه به اطرافیان شروع کرد به فحاشی... که شرم دارم از گفتنش... آقا محمد که کاملا مشخص بود عصبانیه اون مرد رو پرت کرد روی زمین و شروع به زدنش کرد ... 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۴۳ و ۴۴ 🍃سوجان بابام هر چه تلاش کرد که جداشون کنه بی نتیجه بود توی ضربه‌ای که ناخواسته اون مرد هیکلی به بابام زد بابام نقش برزمین شد... هینی کشیدم و دست نازنین رو محکم فشردم نازنین مات صحنه ی روبه رو بود پای بابام جدا شد ؛ عبا و عمامه اش یه طرف افتاده بود وقتی مردم اطراف برای کمک اومدن و اون دوتا رو تا حدودی جدا کردند پا تند کردم سمت بابام اول از همه پاش رو کنارش گذاشتم بعد دنبال عمامه ی خاکیش میگشتم که دست نازنین دیدم عباش رو رودوشش انداختم نازنین خاک عمامه رو گرفته بود با احترام داد به پدر ؛ پدرم پاش رو درست کرد با کمکم بلند شد. نازنین نزدیک گوشم آروم گفت: 🔥-پای بابات.... -به قول خودش یادگار جنگه. کم کم مردمی که اطرافمون بودن بیشتر شدند و همون موقع بود که آژیر پلیس هم به گوش رسید . آقامحمد و اون مردی که بی دلیل باعث این دعوا شده بودن راهیه آگاهی شدند . نگاه نگران نازنین باعث شد ما هم پشت سرشون راه بیوفتیم داخل کلانتری با پادر میانیه پدر از شکایت کردن منصرف شدند و هردو بعد از امضاء کردن برگه ی رضایت نامه از شکایت کردن گذشتند . منو نازنین به بیرون محوطه ی کلانتری رفتیم و منتظر موندیم بعد از دقایقی آقا محمد به طرف ما اومد نازنین سوالی که تو ذهن من بود رو به زبون آورد 🔥_پس حاج آقا کجاست؟ مگه باهم نبودید؟؟ _به من گفت برو میام فکر کنم خواست اون یارو رو به راه راست هدایت کنه! ناخواسته اخمی کردم و نگاهم رو پایین انداختم تیکه ی آخر جمله اش رو با تمسخر گفته بود و این از چشم من پنهون نموند. صدای نازنین بود که توبیخش میکرد با آمدن بابام ثانیه ی قبل رو فراموش کردم و به سمتش رفتم وقتی از حال و احوالش مطمئن شدم نفس راحتی کشیدم . هنوز به ورودی نرسیده بودیم که دایی رو دیدم _حاجی چی شده ؟؟ +شما اینجا چه کار میکنید ؟ چیز مهمی نبود حل شد. _سوجان گفت ؛ منم سریع خودم رو رسوندم . پدر نگاهی بهم کردو ؛ دستی پشت سر دایی گذاشت و گفت: _بریم ؛ بریم هتل صحبت میکنیم. همه همراه دایی راهی هتل شدیم. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۴۵ و ۴۶ 🍃سوجان به هتل که رسیدیم با سوال نازنین همه وایستادیم 🔥_حاج آقا پای شما چرا اینجوری بود؟ آقا محمد خواست چیزی بگه که پدر با لبخندی رو به نازنین گفت: _تنها یادگاریه که از جنگ دارم. 🔥_مگه شماجنگ هم رفتید؟ _اگرخداقبول کنه خادم رزمنده ها بودیم پدرم وقتی نگاه گیج نازنین رو دید با لبخندی که من عاشقش بودم به سمت خلوت هتل اشاره کرد و گفت: _بیا دخترم بیا کنار سوجان اینجا بنشینیم تا بهت کاملا توضیح بدم. اصلا یه قصه ی زیبا از دوران جنگ برات تعریف میکنم ؛چطوره؟ نازنین دستش رو به هم زد و گفت: 🔥_عالیه من سرو پا گوشم... آقامحمد با خنده رو پدر کردو گفت: _ما چه کنیم حاجی بمونیم یا بریم ؟ مارو دعوت نکردی واسه شنیدن قصه ات +اصلا اگر شما نباشی این قصه ها گفتن نداره روی مبل ها نشسته بودیم که نگاهم میخ دایی شد تمام مدت بی حرف کناری ایستاده بود. نزدیکش شدم و گفتم : _خوبی دایی؟ چیزی شده ؟ خونسرد و همان طور که نگاهش به رو به رو بود گفت: _شما این خواهر رو برادر رو چقدر میشناسید؟ +هیچی ؛ همین دیروز باهاشون آشنا شدیم _نمی دونم چرا حس خوبی بهشون ندارم . _مومن بیا تا داستان شروع نشده کنارم بشین بابام بود که دایی رو کنار خودش دعوت میکرد من و دایی هم به جمع اضافه شدیم من کنار نازنین و دایی کنار بابام نشستیم _دم غروب بود رو داشتیم اوضاع زیاد خوب نبود تو اون عملیات خیلی دادیم . خیلی از بچه ها جنگیدن هم پیدا نکردن و شهید شدند . اونایی که فرصت داشتند با تمام قدرت تلاش میکردند ولی از و ما مورد هدف دشمن بودیم. صدا؛صدای تیر و تفنگ و....بود ؛ فقط بوی باروت و خون بود. باید تا اومدن نیروی و کمکی این مقاومت رو حفظ میکردیم چاره ای نبود نباید دشمن میفهمید دست ما خالیه من و چهار نفر دیگه از بچه ها تو کانالی که کنده بودیم شروع به جنگیدن کردیم جواب هر پنج تیر دشمن یک تیر ما بود ولی باز هم سرسخت همون جا بود یه تیر ناقابل مهمون پام شد. یکی از بچه ها شهید شد فقط سه نفر مانده بودیم ولی باز تسلیم نشدیم تسلیم شدن برای ما معنایی نداشت فقط مقاومت و ایستادگی بود. 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄
🍄...به نام خدای تَوّاب و غَفّار...🍄 🍃رمان فانتزی، امنیتی و آموزنده 🍃قسمت ۴۷ و ۴۸ 🍃محمد _کم کم داشت تمام گلوله‌هامون تموم میشد. رفیقم خواست تا بچه ها به عقب برن با اینکه قبول نمیکردند ولی به هر قیمتی بود اون دونفر رو فرستاد تا برن عقب تا کمک بیارن . هر چی به رفیقم گفتم من پوشش میدم تو هم برو عقب گوش نکرد که نکرد. منم که پام ناجور خونریزی داشت نمی تونستم برگردم. خلاصه چند ساعتی رو ما تو کانال بودیم تا کمک رسید. رفیقم با تمام و اجازه نداد تا اسیر بشیم. _ایولا داره ؛ مرد فقط همین رفیقتون. اگر ماها هم تو این دنیا یه دونه از این رفیقا داشتیم دیگه هیچ غمی نبود. حاجی همینطور که رو شونه‌ی اون مردی که دایی میگفتند زد و گفت: _درسته آقا محمد ؛ منم زرنگ بودم سریع این رفاقت رو وصل کردم به فامیل شدن من نذاشتم رفیق با معرفتم رو زمونه ازم بگیره متعجب و گیج نگاهش میکردم که با لبخند ادامه داد _ رفیقم ؛ آقا کمال شد دایی بچه هام این رفاقت و برادری باید موندگار میشد حاجی آروم شونه ی اون مرد رو بوسید و گفت: _الان هم بعد از سالها هنوز زنده بودنم رو مدیونش هستم... بعد از اینکه نیروی کمکی رسید بچه ها مارو به بیمارستان صحرایی منتقل کردن فکر کنم دو روز اونجا بودم من که بیشتر اون روزا بیهوش بودم اینو رفیقم و پرستارم بهم گفت. بعد دو روز همراه کمال ما رو اعزام کردن عقب ولی خب دیر شده بود دکترا گفتند زخم پات عفونت داره و اگر قطع نشه ممکنه کل بدنت رو بگیره همونجا بود که یادگاری جنگ رو با جون و دل حس کردم. 🔥_حاجی چند سالتون بود اون موقع؟ سوالی بود که نازنین پرسید تمام وقت حرفای حاجی رو با جون و دل گوش داده بودم این باعث تعجبم شده بود. _بیست و یک سال داشتم دخترم 🔥_تو اون سن ؛اول جوونی اول شوق و ذوق زندگی چجوری کنار آومدید با پای قطع شده ؟ _سخت نبود چون بودیم کسی که میره واسه جنگیدن باید عاشق باشه عاشق که انتخاب کرده که پیش رو داره . ما روز اول میدونستیم ممکن هر اتفاقی برامون پیش بیاد پس سخت نبود پذیرفتنش. تو اون عملیات چه گلهایی که پرپر شدن من که در میان اون شهداء کمترین مجروحیت رو دیده بودم . 🍃ادامه دارد.... 🍃کپی با ذکر صلوات‌ هدیه به شھید مجید بندری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍄🍃🍃🍃🇮🇷🍃🍃🍃🍄