✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
لحظاتی غرورش را به گوشهای پرتاب کرد و آرام گفت:
_سلام خانومم تو چرا نخوابیدی؟ مسجدم نگران نباش. بخواب صبح میام دنبالت میبرمت دکتر.
+سلام عزیزم. دلم هزار راه رفت خیلی عصبانی بودی. حسین بخدا من مقصر نیستم. نمیدونم چیشد اصلا خود به خودی شد. من....
صدایش زد:
_حلما...
صدای هقهق حلماسادات در گوشش پیچید
_حلمای من. عزیزدلم گریه نکن دارم میام خونه.
بلند شد. پا تند کرد. و زود از مسجد خارج شد...
تا راه رسیدن به خانه، حلماسادات گریه میکرد و توضیح میداد و سیدحسین چینی نازکی را کمی ترک برداشته بود را چسب میزد. تا التیام دردهای جسمی و روحی همسرش باشد.
شاید #حکمت_خدا در این بود که هم اینطور امتحان شود، و هم صادق را در مسجد ببیند..
🔸ساعت ۲ نیمهشب... ستاد
حاجعمو بلند شد از روی میز گوشه اتاق، استکان چای را روی میز، مقابل سرهنگ گذاشت:
_چقدر زنگ میزنی و پیام میدی.ببینم مگه بار اولش هست که ماموریت میره. تو، چِت شده حیدر؟
سرهنگ:_نه بار اولش که نیست. ولی نگرانشم. دارم میفرستمش دهن شیر. بهترین و زبدهترین نیرویی هست که دارم. از وقتی سردار رفته ماموریت یکماهه ازش خبر نداریم، بیشتر نگران رفتن صادق هستم!
حاجعمو:_بسپارشون دست حضرت ولی عصر ارواحنافداه
_اون که البته. توکل بر خدا
+یه استراحتی کن، ۶ باید بری مرکز. من میرم یه سر خونه
سرهنگ سرش را به دیوار پشت صندلی تکیه داد. چشمانش را بست و گفت:
_همینجا میخوابم. تو برو به کارت برس.
حاجعمو باشهای گفت. و از اتاق بیرون رفت...
.
.
.
☆¤☆صادق به خاطر آورد چند ماه قبل را...
تصمیم گرفته بود بعد چند سال خدمت در نیروی انتظامی، استعفا دهد... در آزمون استخدامی وزارت اطلاعات ثبتنام کند. چقدر مادرش، ملوک خانم مخالفت کرد، اما در اخر رضایت داد.
بعد تکمیل فرم، امتحان و مصاحبه، وقتی نتایج آزمون را به دستش دادند. چنان خوشحال بود که داد میزد و میگفت؛
,,قبول شدم خدایا شکرت,,
داد میزد و تا خانه میدوید...
☆¤☆و حالا...
صدای آقای اشتری در گوشش پیچید:
💭_نهایت تا ۲ روز صادق، تا ۴۸ ساعت فقط، مهلت داری پرونده رو ببندی. به سرهنگ هم گفتم. نتیجه عملکرد و گزارشت رو که خوندم بهتر میگم چکار کنی.
لبخندی زد. زیپ کاپشنش را بالاتر داد. و دوباره صدا در گوشش اکو شد.
_تا ۴۸ ساعت فقط...
باید زمانش را تنظیم میکرد.
تا ۷صبح باید خانه امن میبود. ۷ تا ۲ ظهر به اداره برمیگشت، روی پرونده گروگانگیری پریا، کار میکرد. ۳ باید خودش را به ستاد میرساند و یکساعت بعد بلافاصله به اداره برمیگشت.
این تازه اولش بود....
اول خدمت..
اول رسیدن به عشقش..
به شغلش..
اولها همیشه در خاطره میمانند..
لبخند عمیقی زد و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد. نیمنگاهی به آسمان کرد و گفت:
"ای خدا شکرت که لایقم دونستی در خدمت مولای غریبم باشم"
نگاهی به ساعت کرد
۲۰ دقیقه به اذان مانده بود. ایستاد. باد تند و سردی وزید.
هنذفری را به گوشش کرد و سر آن را که به گوشیاش بود محکمتر کرد. وارد موسیقی شد.
فایل مداحی را باز کرد. گوش میداد. میخواند و با سرعت میدوید..
🎙یا خادمالحسین و یا ناصر الحسین
حی علی الحسین و سلام علی الحسین
یا سیدی سلامٌ علیک
قلبی دمی و مالی لدیک
قلبی دمی و اهلی لدیک
میدوید و میخواند.از روی جوی آب کنار خیابان با سرعت پرید
🎙قتل الله قوم قتلوک...قتلوک...
و من الماء حضم منهوک...
رجزگونه میخواند و از بین کوچه پسکوچهها میدوید. به خیابان رسید. کمی صبر داد. باسرعت بیشتری دوید.
🎙این بانگ الرحیل سپاه سعادت است
بر خون خود تپیدن عاشق عبادت است
دنیا نه جای ماندن اهل شهادت است
وارد چهارراه بعدی شد. نگاهی کرد، در این هوای سرد پرنده پر نمیزد. چه رسد به آدمی!
🎙ما سربلند رو جهادیم
ما سرباز ره اعتقادیم
سر ما میرود اما ره ما نه
تن ما میشکند باور ما نه
به خانه امن که رسید،صدای اذان از گلدستههای مسجد محل بلند شد. زنگ زد. دوتا پشت سرهم، یکی تکی، در باز شد.
به محض ورودش به سوئیت ۳۰ متری، همه برای احترام ایستادند. یاسین، طاها، جلالی، رازقی.
همه وضو داشتند. نمازشان را به امامت صادق، به جماعت خواندند.
نگاهی اجمالی به کل اتاق و دستگاهها انداخت. همه چیز را چک میکرد و سوال میپرسید.
دوربین پشت پنجره و پشت پرده. دستگاه های شنود. تصویر و صداهای دستگاهها. لبتاب و سیستمی که به سازمان وصل میشد...
بعد دقایقی همه گوش بفرمان نشستند..
صادق:_خب بچهها. خداقوت بهتون. باید دوباره روند کار مرور بشه! هرکسی مشکلی داره بگه. جایی ابهام و ایرادی میبینید حتما بگید.
اشارهای به طاها کرد. طاها نقشه را...
🌺ادامه دارد...
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌷🕊🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🖤 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1752748
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
پایان ناشناسها در پناه اقا علی بن موسی الرضا عليهالسلام باشین🇮🇷🖤
#شهید_جمهور #رئیسی_عزیز #شهید_خدمت
❤️اَلسَّلامُ عَلَیْک یاٰ صاحِبَ اللِواء.. یَعسوبِ الدّین.. اَبوتُراٰب.. اَسَدُاللهِ الغاٰلِب..مولانا آقاجانم عَلی بن اَبیطالب علیهالسلام..
🌟۞...الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِينًا...
...امروز [با انتصابِ علیبنابیطالب به ولایت، امامت، حکومت و فرمانروایی بر امت] دینتان را برای شما کامل، و نعمتم را بر شما تمام کردم، و اسلام را برایتان به عنوان دین پسندیدم...
••سوره مبارکه مائده آیه۳
🔰تاریخ شروع چله؛
جمعه ۲۸ اردیبهشت(هشتم ذیالقعده)
🔰تاریخ پایان چله؛
سهشنبه ۵ تیر(روز عید غدیر)
🌺 امروز شنبه ۵ خرداد.. روز نهم چله..
🎊به نیت..
تعجیل در امر فرج..
سلامتی و طول عمر باعزت نائب برحقشان..
آزادی هرچه سریعتر قدس شریف..
عاقبت بخیری همه انسانها در کل بلاد اسلامی و غیراسلامی..
موفقیت خادمان و دلسوزان به نظام مقدس..
برطرف شدن مشکلات اقتصادی و فرهنگی کشور..
رفع همّ و غم.. عاقبت بخیری و برآورده شدن حاجات جمیع افراد این گروه..
💢نشر پیام صدقه جاریه است..
💢بخوانیم و تیک ✅ بزنیم
حکمت های مکتب رئیسی (1).mp3
19.06M
جایگزین شهید رئیسی
#حجت_الاسلام_مهدوی_ارفع
❌ما امروز در خطر #نفاق هستیم