🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۵ و ۶
_امیر رضا... امیر رضا...
و اشک امان حرف زدن برایم نمیگذاشت...
امیر رضا هم صبوری کرد با نوازشهای دستهایش گذاشت کمی سبک شوم... کمی که آرام گرفتم گفتم:
_من امروز هیچکاری نکردم! هیچ کاری!یعنی نتوانستم از ترس! باورت میشود!؟
همانطور که دستش را روی سرم میکشید با آرامش گفت:
_سمیه جان طبیعیه خانمم! روز اول برای خیلی ها این اتفاق می افتاد!
با هق هق ادامه دادم:
_امروز جنازه ی خانمی را دیدم که هم سن و سال خودم بود ولی رفت! تمام شد، تمام!
تکیه داد به دیوار لبخند تلخی زد و گفت:
_نه عزیزم تازه برایش شروع شد! زندگی با طعم ابد...
حرفش را تکرار کردم و گفتم:
_زندگی با طعم ابد! ولی... ولی... امیر رضا هیچی نمیتوانیم همراهمان ببریم منظورم مال دنیا نیست، میدانی باید از تمام دوست داشتنی هایمان بگذریم و برویم!
با دستش اشکهای صورتم را پاک کرد و خیلی جدی گفت:
_خوب یک چیزی بردار که بتوانی همراه خودت ببری! چیزهایی را دوست داشته باش که با مُردن نه تنها تمام نشود که دوست داشتنی تر هم بشوند عزیز دلم! خانم خوبم!
بعد از داخل جیبش گوشی اش را بیرون آورد با اسپریه ضد عفونی که همراهش بود صفحه اش را تمییز کرد کلیپی را باز کرد و گوشی را داد دستم گفت:
_نگاه کن!
کلیپ، فیلمی از حاج قاسم بود...
هنوز داغ غمش روی دلم سنگینی میکرد.. بیشتر از دو ماه بود که از شهادتش میگذرد اما هنوز همه مان مبهوت رفتنش هستیم!
اولین جملاتش حرفی برای دل من بود برای موقعیتی که من در آن قرار داشتم! و این تنها از خاصیت شهداست که حرفهایشان نه تنها برای زمان خودشان که تا همیشه کاربرد دارد...
🌷[ حاج قاسم با تمام اطمینانش گفت:
_من با تجربه میگویم این را،میزان فرصتی که در بحرانها وجود دارد در فرصتها نیست؛ اما شرطش این است که #نترسید، #نترسیم و #نترسانید... ]
حرفهایش خیلی آرامم کرد خیلی...
اما هنوز به خاطر ضعف خودم کمی مردد بودم فردا بروم یا نه!
امیر رضا خیلی خسته بود و نخواستم بیشتر از این اذیتش کنم بلند شدم و شامش را حاضر کردم، غذایش را که خورد از شدت خستگی روی مبل خوابش برد...
من هم با همین دغدغه ها بالاخره خواب رفتم خواب دیدم
تنها جلوی غسالخانه ایستاده ام و ترسی عجیب تمام بدن مرا به رعشه انداخته بود داشتم قالب تهی میکردم که از بلندگوهای بهشت زهرا صدای حاج قاسم بلند شد....
🌷من با تجربه میگویم...نترسید و نترسیم و نترسانیم....
هم زمان با تمام شدن صحبت حاج قاسم با صدای اذان صبح از خواب بلند شدم... چشمهایم به سختی باز میشدند وضو گرفتم نماز صبح را که خواندم حالا مطمئنترم و گوشیم را برداشتم به مرضیه پیام دادم:
_من هم امروز می آیم منتظرت هستم...
تیک ارسال پیام که میرود کمی دلهره سراغم می آید سعی میکنم خودم را مشغول کنم...
دو ساعتی طول میکشد تا مرضیه بیاید دست بکار میشوم و نهار ظهر را آماده میکنم که اگر دیرتر آمدم امیر رضا و بچه ها بدون غذا نمانند.
کارهایم که تمام میشود از امیر رضا میخواهم دوباره همان کلیپ را برایم بگذارد... صحبت های حاج قاسم هر بار انرژی تازه ای به انسان میدهد...
صدای زنگ گوشیم که بلند میشود از امیر رضا خداحافظی میکنم
از چهار چوب در هنوز خارج نشده ام که صدای امیر رضا بلند میشود:
_هر چه برای خودت بر میداری ما را هم بی نصیب نگذار نفس!
لبخندی میزنم و بیرون می آیم...
چقدر هوا خوب است...نفس عمیقی میکشم، نزدیک بهار است اما دلها انگار پژمرده! مرضیه از داخل ماشین برایم دست تکان میدهد...
سوار ماشین میشوم، از ماجرای دیروز چیزی به رویم نمی آورد!
گفتم: _بابت دیروز شرمنده ام! آمدم کاری از روی دوشتان بردارم که خودم شدم سربار!
لبخندی زد و گفت:
_این چه حرفی هست که می گویی! برای همه ممکن است پیش بیاید! خوشحالم امروز آمدی میدانی خیلیها که این صحنه ها را میبینند، جا میزنند و دیگر نمیآیند آن وقت کار برای ما در این شرایط دست تنها سخت میشود!
بی مقدمه گفتم:
_مرضیه تو در این دنیا آرزویی نداری!
چشمانش را ریز کرد و با نگاهی متعجب به من گفت:
_چرااااا! اوه تازه خیلی زیاد...
با قیافه ی خیلی جدی ادامه داد:
_ببین سمیه جان مثلا بخواهم چند تا از مهمترین هایش را بگوییم: شوهر! ازدواج! ماه عسل! نی نی گوگولی مگولی!
و من همینطور خیره نگاهش میکردم! دیدم کوتاه نمیآید! همینطور پیش برود تا دیدن نوه و نتیجه را هم میگوید! گفتم:
_مرضیه اذیت نکن آخه الان وقت شوخی کردن هست در این شرایط!!!
لبخندی زد و گفت:
_خانم خوشگله انسان بدون آرزو که دیگر انسان نیست! این داشتن آرزو هست که امید به زنده بودن و زندگی کردن به آدم میدهد!
۲۸ تیر ۱۴۰۳
با حالت سوالی پرسیدم:
_زنده بودن!؟ پس چرا داریم متناقض عمل می کنیم! میرویم جایی که زنده بودنمان را به خطر می اندازد! جایی که شاید باعث شود زندگیمان را از ما بگیرد!
با قاطعیت گفت:
_سمیه اشتباه نکن! من فقط برای زنده ماندن هست که دارم می آیم اینجا! همهی آدم ها بدون استثنا زنده بودن را دوست دارند میدانی چرا!
و بدون اینکه منتظر جواب من شود ادامه داد:
_چون خود خدا این ویژگی فطری را در وجودمان قرار داده! حس جاودانه بودن! نامیرا بودن.... و خوب راه حلش را هم صریح در قرآن گفته برای زنده ماندن تا ابد حتی با وجود فانی بودن دنیا تنها راهش شهادت هست...
گفتم: _قبول ولی از بیماری کرونا بمیریم که شهید نمیشویم!
نگاه معنا داری بهم کرد و گفت:
_اول اینکه شهادت یعنی برای خدا رفتن! دوما اینکه برای شهید شدن راهی به جز مثل شهدا بودن نیست به نظرت شهدا در این موقعیت امروز ما بودند چکار میکردند؟!
گفتم: _حرفت درست! ولی ما انسانیم اصلا قبول! یعنی تو واقعا از رفتن نمیترسی؟!
نفس عمیقی کشید و لحظه ای سکوت کرد بعد گفت:
_چرااا خوب میترسم!
و یکدفعه لبخندی نشست روی لبش و ادامه داد :
_البته فکر کنم طبیعی هست! خوب یک بیماری ناشناخته است دیگر! ولی...
پریدم وسط صحبتش گفتم:
_پس چطور دیروز اینقدر راحت آن جنازهها را غسل دادین! با خودت نگفتی بیماری که با این سرعت منتشر میشود به بدنت منتقل شود؟
گوشه ی لبش را گزید بعد گفت:
_سمیه تا خدا نخواهد برگی از درخت روی زمین نمی افتد این یک واقیعت هست! اما خدا عقل هم داده! من دیروز بی گدار که به آب نزدم! دیدی که تمام پروتکل ها را رعایت کردم مثل همهی بچه های که آنجا بودند! و این یعنی خدایا من عقلانی رفتار میکنم اما وظیفه ام را به خاطر ترس رها نمیکنم... اگر ما هم بترسیم که میشود ایتالیا! میشود کامیون، کامیون جنازههایی که باید از شهر دور شوند!خودت ببین چه اوضاعی میشود!سمیه میدانی ترس همیشه هست اما مهم این است که باعث انگیزه بشود نه اینکه انگیزهی آدم را بگیرد و منفعلش کند!چرا دروغ دیروز خودم قبل از اینکه ماسک را روی صورتم بزنم ترس شدیدی در دلم بود اما وقتی ماسک را روی صورتم زدم یکدفعه یاد عملیات خیبر افتادم که دشمن شیمیایی زد!
و بعد کمی مکث کرد...نگاهم کرد و ادامه داد:
_با خودم فکر کردم اگر آن روز رزمندهها از سلاحهای شیمیایی که چیزی در موردش نمیدانستند و مثل این بیماری ناشناخته بود میترسیدند و دیگر ادامه نمیدادند چه میشد! غیر از این بود دشمن ضعفمان را میفهمید و ما در جنگ شکست میخوردیم! تازه آن وقت این شروع ماجرا بود! دیگر هر چه توان داشتند میگذاشتند روی انواع سلاحهای شیمیایشان تا ما را از پا دربیاورند!!! ولی رزمنده ها نترسیدند! نمیدانم شاید بعضی هایشان هم ترسیدن ولی بر ترسشان غلبه کردند و مبارزه را ادامه دادند که نتیجه اش پیروزی برای ما شد!
با حرفهای مرضیه یاد حرفهای حاج قاسم افتادم...
شرطش این است که نترسیم...
اینقدر محو صحبت های مرضیه شده بودم که متوجه مسیر نبودم نگاه کردم دیدم رسیدیم...
در دلم خدا، خدا می کردم امروز جنازه ای نباشد... نگرانی ام این بود مثل دیروز کم بیاورم...هنوز چهره ی آن خانم جوان در ذهنم بود...
پیاده شدیم و به سمت غسالخانه راه افتادیم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
۲۸ تیر ۱۴۰۳
۲۸ تیر ۱۴۰۳
۲۸ تیر ۱۴۰۳
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱قسمت ۱ تا ۶👇👇
ادامه رمان فردا میذارم به امیدخدا🕊
۲۸ تیر ۱۴۰۳
۲۸ تیر ۱۴۰۳
وزیر راه و شهرسازی: در روزهای آینده دوخطه شدن خط ریلی اهواز-اندیمشک به طول ۱۱۰ کیلومتر به ارزش ۳ هزار میلیارد تومان افتتاح میشود!
تو دنیایی که عده ای سعی دارن علیه دولت شهید رئیسی لجن پراکنی کنن، ما از خدمات ارزنده اشون بگیم! :))
#شهید_جمهور
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
۲۸ تیر ۱۴۰۳
💥وقتی به یک سوپر مارکت ساده کیلومترها آنطرف تر رفت کاری کردند که صاحب مغازه گفت من به جایی وصل نیستم،و او را به عذر خواهی وا داشتند ،
.
.
اما اکنون برای سوپر مارکت رفتن پزشکیان غش و ضعف میکنند.
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
۲۸ تیر ۱۴۰۳
۲۸ تیر ۱۴۰۳
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🚩پاسخ به شبهه شبهه در مورد #محرم👇
🖤پاسخ به شبهه
شبهه در مورد #محرم👇
۲۸ تیر ۱۴۰۳
🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴 🚩 🏴
🏴
🚩
پرســـ❓ــش
⁉️چرا امام حسین علیهالسلام باوجود این همه مصیبت در صحنهی کربلا حمد و شکر خدا را بجاآوردند؟
✅پاســـ🖊ــــخِ مرضیه رمضانقاسم
⭕️ مقدمه
امامحسین درعصرتاسوعا،در جمع اصحاب حمدبجاآوردند:احمده على السرّاءوالضرّاء
مقرمعبدالرزاق،مقتلالحسین
💢امام خمينيميفرمايند:بدانكه مراتب شكر به حسب مراتب معرفت منعم و معرفت نعمت ها مختلف میشود و نيز به حسب اختلاف مراتب، كمال انساني مختلف میشود. پس فرق بسيار است ما بين آنكه در حدود حيوانيت و مدارج آن قدمزند و جز نعمت هاي حيواني چيز ديگر نيافته با آن كس كه از اين حجاب بيرون رفته و به منازل ديگر قدم نهاده و از طليعه عالم غيب در قلب او جلوهاي حاصل شدهاست📚خمینی،شرح حديثِجنودعقلوجهل
♦️رابطهی معرفت و شکر منعم:
مردم در سختیها و بلا سه دستهاند👇
1⃣👈کودکصفتان
آنها همین که دچار سختی میشوند،جیغمیزنند، در خوشی و ملایمات شاکرند اما در ناخوشی شِکوِه و شکایت میکنند،نظیر کسی که در بهار زیباییهای طبیعت را میبیند و خدا راحمد می کند اما در پائیز خدا را حمد و شکرنمیکند
یعنی آنها خدا را بخاطر نعمتِحیات حمد میکنند اما وقتی بیادمرگ میافتند ذائقهشان تلخمیشود و از خدا گلهمندمیشوند مثل کودکی که از مزهی شیرینی لذت میبرد ولی مزه ترشی و تندی را بیموردمیداند
"اذامسهالشرجزوعا"سورهمعارج/20
2⃣👈نوجوانصفتان
اینها بر بلا و مصیبت صبر میکنند
نظیر افرادی که بر پائیز و بر مزه ترش و تند صبرمیکنند
"وبشرالصابرینالذیناذااصابتهممصیبهقالواانالله واناالیهراجعون" بقره/154-155
3⃣👈والدصفتان
چنین افرادی به استقبال سختیها میروند اینها«مشغولةعنالدنیابحمدکوثنائک»هستند زیرا همهی دلمشغولیشان خداست در دنیا زندگی میکنند اما روی خود را از دنیا برگرداندهاند و مشغول به حمد و ثنای خدا شدهاند به هرچهمینگرند زیباییهای صنع را میبینند، همچون والدی که مزهی ترشی و تندی را لازممیدانند آنها علاوه بربهار پاییز را نیز زیبا میبینند و خدا را شکرمیکنند، در بهار وقتی گل میروید میگوید الحمدلله،در پاییز وقتی برگها از درخت میریزد بازمیگویند الحمدلله اینها دائم مشغولِ حمد و ثنای الهی هستند و در راز و نیاز با خدا میگویند:خدایا تو راحمد میگویم چون هم به ما زندگی میدهی هم ما را میمیرانی،آنها مرگ را نیز زیبا میبینند چون میدانند مردن فنانیست بلکه یک پله به سمت جلو رفتناست مثل تولد از رحم به دنیاست لذا میگویند:«اللَّهُمَّلَكَالْحَمْدُ أَنْخَلَقْتَفَسَوَّيْتَوَقَدَّرْتَوَقَضَيْتَوَأَمَتَوَأَحْيَيْتَوَ أَمْرَضْتَوَشَفَيْتَوَعَافَيْتَوَأَبْلَيْت»المصباح كفعمي(جنةالأمانالواقية)،ص123 و بحارالأنوار،ج87
اهلبیت جزء دستهی سوم هستند،آن حضرات با ایمان قوی در امتحانات الهی صبرکردند و در امتحانات الهی سربلند بیرون آمدند
نکتهای که در اینجا وجود دارد اینست که وقتی خدا میخواهد انبیا را رشددهد آنها را در کام بلا میاندازد
«إِنَّأَشَدَّالنَّاسِبَلَاءًالْأَنْبِيَاء»📚الكافيج2
نظیرامتحاناتی که خدا از حضرت ابراهیم گرفت و ایشان به مقام خلّت نائل شدند،همچنین حضرت یوسف از فتنه سرافراز بیرون آمد و عزیز مصر شدند،در فرازی از دعای ندبه میخوانیم:۷
«اللهملکالحمدعلیماجریبهقضاوکفی اولیائک»
وقتی ما قیاس به نفس کنیم، میگوئیم امام حسین چگونه در بلا و مصیبت شکر و حمد الهی را بجا آوردند و حال آنکه وقتی اولیاء خدا نظیرحضرت زینب تسلیم قضای الهی و مصداق آیه
«لایسبقونهبالقولوهمبامرهیعملون»بودند
ایشان بعد از دیدن آن همه مصیبت، اسارت ووو فرمودند:
«ما رأیت الا جمیلا» وقتی حضرت زینب چنین نگرشی به بلا و مصیبت داشتند به طریق اولی این امر بر ذواتمقدسهی معصومین از جمله امامحسین نیز صدق میکند چرا که آنان چیزی جز حکمت و تقدیر و مشیت الهی طلب نمیکردند
امام حسین در گودال قتلهگاه در مناجات با پروردگار فرمودند:
«الهیرضاًبرضاک...» همچنین اهلبیت فرمودهاند:
«رِضَىاللَّهِرِضَانَاأَهْلَ الْبَيْت» رضایت خدا، رضایت ما اهلبیت است
📚«بحارالأنوار،ج44» "ومنهممنینتظر" احزاب،آیه23
♻️نتیجهاینکه:
❇قیام امام حسین علیهالسلام گرچه از یک زاویه، مصیبتی دردناک بود، اما از نگاه دیگر نعمتی بزرگ برای اسلام و مسلمانان بود؛ چراکه به برکت خون سیدالشهدا و یارانشان،اسلامی که میرفت تا به دست بنیامیه و آلابوسفیان به انحراف کشیده شود به برکت شهادت امامحسین از انحراف نجات یافت فلذا این مساله جای شکر دارد
❇️قیامعاشورا برای مسلمانان بویژه شیعیان نعمت و لطف بزرگ الهیست،زیرا بهترین الگو در مسیر زندگیشان و دفاع از حق و مبارزه و با دشمن است
۲۸ تیر ۱۴۰۳
۲۸ تیر ۱۴۰۳