یاد دوران نوجوانیم می افتم که یک بار با دوستانم هفته ی دفاع مقدس مشغول نمایشگاه زدن بودیم تابوتی را به صورت نمادین شهید آورده بودند خوب یادم است وقتی مدرسه تعطیل بود مشغول کار بودیم...
حس کنجکاوی دوران نوجوانی مرا وسوسه کرد درون تابوت بخوابم یکی از بچه ها هم گفت میخواهد عکس یادگاری بگیرد
اما همین که درون تابوت دراز کشیدم با اینکه ارتفاعی نداشت احساس کردم نفسم بند می آید و چقدر از اینجا همه چیز رعب آور دیده میشود!
و سریع نیم خیز شدم که بلند شوم که دوستم عکس را گرفت هرگاه که آن تصویر را میبینم با خودم فکر میکنم قبر برای من چگونه خواهد بود!
یکدفعه یاد قسمتی از خاطرات کتاب حسین پسر غلامحسین می افتم!
نمازشب هایش معروف بود....
نکتهی جالبش این بود همیشه آقا حسین قبری برای خودش میکند و درون قبر نماز شبش را میخواند و چه نماز شبی...یعنی نماز شب درون قبر چه حسی دارد!
همانطور که صورتم خیس از اشک است ناگهان صدای شکستن شیشه به من شوک وارد میکند ...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۱ و ۳۲
با عجله از اتاق اومدم بیرون ...
بعععععله بچه ها دسته گل به آب دادن و شیشه را شکسته بودند!
نمیدونم بخاطر فشار مطالبی بود که خوندم یا فکر امیررضا یا... به هر حال هر چه بود شکستن شیشه بهانه ای شد برای عصبانی شدن من!
کلی با بچه ها دعوا کردم که :
_مگه خونه جای بازی فوتبال! ببینید چه وضعی درست کردید! من چکار کنم از دست شما!..
الهی بمیرم هیچی نگفتن و مثل دوتا گنجشک رفتن داخل اتاقشون
خرده شیشه ها را جمع کردم مدام با خودم حرف میزدم! حین جمع کردن دستم برید و خون شد با عصبانیت بیشتر رفتم دستم را پانسمان کردم بعد هم یه کارتن پیدا کردم گذاشتم پشت پنجره تا امیررضا میاد درستش کنه!
با همون حال دوباره رفتم پشت سیستم چون با عجله اومده بودم بیرون ببینم چی شده صفحه لپتاپ همون خاطرات بود...
نگاهم به مطالب روی صفحه افتاد!
لبم را با حرص جویدم با تشر به خودم گفتم تو اگر از قبر میترسی چرا با داد و بیداد سر آدم های بیدفاع که زیر دستت هستن برای خودت فشار قبر درست میکنی دختر دیوانه!
خودت که بهتر میدونی بچه ها مقصر نبودن خودت بازی را اجازه دادی و شروع کردی اگه مقصری هم هست خودمم نه بچه ها!
باید میرفتم از دلشون درمیآوردم...
یاد یکی از مادرهای مدرسهی پسرم افتادم که خودش کار اشتباهی کرده بود ولی حاضر نبود از دل پسرش دربیاره میگفت:
_به بچهها رو بدی پرو میشن!!
ولی من میدونستم باید برم و بگم شما تقصیری نداشتین هر چند که باید دقت میکردین ولی عمدی نبود و نباید اینقدر دعوا میشدین، آره باید میرفتم...
به قول استادمون با این کارم بهشون می فهموندم حتی بزرگترها هم گاهی اشتباه میکنن و باید اشتباه را جبران کرد چه کوچک باشیم چه بزرگ !
اینطوری یاد میگرفتن در هر مقابل هر اشتباهی خدا حتی ما بزرگترها را توبیخ میکنه اگر جبران نکنیم!
و بچه ها با این کار چقدر قشنگ بزرگی عدالت خدا و حمایتش را حس میکنند و می فهمند!
رفتم در اتاق را باز کردم دو تاشون را بغل کردم بوس کردم و نشستم براشون توضیح دادم که جای بازی فوتبال توی خونه نیست و نباید از اول تو خونه بازی میکردیم!
سجاد مظلومانه گفت:
_مامان ببخشید معذرت میخوایم ولی ما واقعا نمیخواستیم شیشه بشکنه!
دوباره بوسش کردم و گفتم:
_میدونم عزیزم من معذرت میخوام که زود عصبانی شدم بالاخره منم آدمم یه وقتایی ممکنه اشتباه کنم هر چند بی دقتی کردین ولی من نباید زود عصبانی میشدم اما میدونم باید جبران کنم برای جبرانشم شما پیشنهاد بدین چکار کنیم ؟
سجاد چشمکی به ساجده زد و گفت: _مامان عاشقتم..... خوب جبرانش بیا امشب پیتزا درست کنیم خودمون هم کمکت میدیم خمیرش با من و ساجده!
دستم را به حالت تسلیم گرفتم بالا و گفتم :
_دست گلتون درد نکنه وروجک ها خودم صفر تا صدش را درست میکنم من که شما را میشناسم بگو میخوایم خمیر بازی کنیم!
صدای مامان مامان شون هوا رفت و توفیقا مشغول شدیم....
اینقدر خمیر بازی و خمیر سازی کردن و بهشون خوش گذشت که وقتی شادیشون را میدیدم خیلی توی دلم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم نه فقط به خاطر اینکه بچه هام بودن بخاطر اینکه دلی که ازم رنجیده بود را تونستم راضی کنم....
هر چند که موقع جمع کردن اینقدر خونه رو بهم ریخته بودن و خمیری کرده بودن که به خودم کلی نهیب زدم...
دفعه ی دیگه الکی و بی خود عصبانی نشو و اشتباه نکن که جور گناه کشیدن سخت است!
بچه ها شب از شدت خستگی زودتر خوابیدن من هم مشغول چرخ خیاطی و ماسک دوختن شدم
باید به تعداد زیادی میرسیدن فاطمه گفته بود سه روز به سه روز برای تحویل گرفتن ماسک میاد.
ساعت حدودا ده شب بود که امیررضا تماس گرفت خسته بود اما خداروشکر حالش خوب بود همین که صداش را میشنیدم خیالم راحت میشد...
با اینکه فصل بهار بود اما انگار سرمای زمستان دست بردار نبود و سوز عجیبی از درز پنجره ای که شیشه اش شکسته بود می اومد...
با خودم یه لحظه احساس کردم چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده اما چاره ای نبود به خاطر خودشون نباید میرفتم پیششون چون جز گروهای پر خطر بودند...
چه دنیای عجیبی گاهی بخاطر اینکه کسی را دوست داری نباید ببینیش! و اینجا نشان می دهد مرز دوست داشتن و خودخواهی را!
اینکه بعضی ها به بهانه های الکی دید و بازدیدهایشان را توجیه میکنند برای من که نزدیک یک ماه در غسالخانه فقط جنازه دیدم اصلا قابل درک و منطقی نبود! آخر چگونه میشود عزیزی را دوست داشت و جانش را به خطر انداخت!
با همین فکر و خیال ها ماسکهای دوخته شده را مرتب کردم وقتی تعدادشان را دیدم خوشحال شدم یکی یکی، یکدفعه چقدر زیاد شدند!
در دلم فاطمه را تحسین کردم که خانه به خانه بچه ها را فعال میکند تا کاری بکنند مثل تعداد همین ماسک ها یک نفر یک نفر میشود یک تشکیلات!
تشکیلاتی که وابسته به کنار هم بودن نیست اما همچنان برای یک هدف دارد کار می کند...
یاد یمن و عراق و سوریه و ... افتادم انسانهایی که جسما کنار هم نیستیم اما وقتی هدف یکی شد میشود یک تشکیلات جهانی و آن وقت "آقای خوبی ها" می آید!
با خودم فکر کردم...
از دیدن چند صدتا ماسک پیچ و خم های دالان فکرم مرا تا کجاها برد و این از یک حرکت ساده اما هدفمند فاطمه شروع شد...
صبح که از خواب بیدار شدم بعد از کارهای روزمره مجددا با مرضیه تماس گرفتم جاذبه ی این دختر مرا بیخیال حالش نمیکرد!
چندین بوق خورد اما کسی جواب نداد! نگران شدم...
دوباره تماس گرفتم....
باز کسی جواب نداد! با خودم گفتم حتما زینب بالای سر بیمارهای دیگه است... نیم ساعتی خودم را مشغول کردم و مجدداً تماس گرفتم بعد از خوردن دو تا بوق گوشی وصل شد...
_الو سلام زینب....
اما زینب نبود! خانمی که صدایش آشنا نبود سلام کرد...
گفتم: _شما؟
گفت: _من پرستار بخش هستم بیمارتون خوابه، دیدم چند بار تماس گرفتید چون همراه ندارند جواب دادم که نگران نشید...
کلی ازشون تشکر کردم بابت حضورشون و اینکه اینقدر مخلصانه ایستادن و رودر روی این بیماری می جنگند! از وضعیت مرضیه پرسیدم که حالش چطوره؟
تن صداش خیلی مهربون بود اما واضح توضیح نداد فقط گفت:
_توکل بر خدا انشاالله زود خوب میشن میان خونه، بعد هم تاکید کرد مراقب باشیم تا زودتر این ویروس تموم بشه...
میخواست خداحافظی کنه که گفتم:
_خانم پرستار زینب کجاست؟
با تعجب گفت:
_زینب!؟
گفتم: _همون نیروی جهادی همراه بیمار!
گفت: _آهان خانم صادقی را میگید بالای سر چند تا بیمار دیگه است الان اینجا نیستند...
گفتم :_اگر امکانش هست ممنون میشم کارشون را انجام دادن بهشون بگید با من تماس بگیرن...
گفت: _چشم حتما خدانگهدارتون
چون پرستار وضعیت مرضیه را توضیح نداد البته حق هم داشت! اینطوری از خود زینب میپرسیدم خیالم راحت میشد...
یک ساعتی گذشت هر چه منتظر تماس زینب ماندم خبری نشد! از آن طرف هم دوباره اگر تماس میگرفتم شاید همان پرستار جواب میداد!
دلشورهی بدی سراغم اومده بود...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۳ و ۳۴
نخیر خبری از زینب نشد!
دم دم های عصر فاطمه آمد ماسک ها را تحویل گرفت و دوباره وسیله داد و مثل دفعهی قبل زود رفت...
حوصله ام حسابی سر رفته بود با اینکه کلی کار انجام داده بودم ولی دل نگرانی، بی حوصله ام کرده بود!
شب امیررضا که زنگ زد بعد ازصحبتهای خودمون از طرف آقا مهدی احوال مرضیه را پرسید
گفتم: _صبح زنگ زدم پرستار بخش گفته انشاالله زود خوب میشن!
به امید خدایی گفت و خداحافظی کردیم.
بعد از تماس امیررضا داشتم بچه ها را می خوابندم که گوشیم زنگ خورد...
گوشیم در این روزها شده بود پل ارتباطی من با بیرون!
شمارهی ناشناسی بود نمیدونستم جواب بدم یا نه! چون معمولا ناشناس جواب نمیدادم اما من شماره ی زینب را نداشتم اگر زینب بود چی!
تماس را وصل کردم حدسم درست از آب درآمد زینب بود گفت:
_سلام سمیه خوبی...
گفتم: _سلام دختر کجایی تو! دلم هزار راه رفت!
گفت: _ببخشید از صبح سرم خیلی شلوغ بود نتونستم باهات تماس بگیرم...
ادامه دادم:
_خوب حالا خودت خوبی؟ مرضیه در چه حاله؟
گفت :_خودم که خداروشکر اما مرضیه... راستش مرضیه یه کم مشکل تنفسیش حاد شد، انتقالش دادن به بخش مراقبت های ویژه...
نفسم بالا نمیاومد بریده.. بریده... گفتم:
_یا زهرا.... یعنی آی سی یو!؟
آه عمیقی کشید که کاملا حسش کردم و گفت:
_آره متاسفانه براش دعا کن زیر دستگاه! ولی نگران نباش اینجا همه دارن برای بیمارها مثل پروانه دور سرشون میچرخند ! مریم خودش را کشته از صبح بس که کارکرده به قول خودش اینجا خط مقدمه جنگه!
با تمام استرس و حال خرابم پرسیدم:
_مریم کیه! خواهرمرضیه است؟!
گفت: _نه! همون پرستاری که صبح جواب گوشی مرضیه را داد کلا هیچ بیماری را تنها نمیذاره! مدام به یاد شهید سلیمانی کار میکنه... می بینمش روحیه میگیرم اینطوری کمی وضعیت مرضیه برام قابل تحمل تر میشه! خدا حفظش کنه...
من آروم گفتم:
_آره خدا خیرش بده ولی زینب، مرضیه... من چکار می تونم بکنم کاری از دستم برمیاد؟
گفت: _دعا... فقط دعا... به قول خودش برگی از درخت بدون اذن خدا نمی افته جان انسان که دیگه نگفته پیداست!
بعد هم گفت:
_اگر کاری نداری سمیه من برم که خیلی اینجا کار هست!
گفتم:_ چقدر دلم می خواست الان کنار شما بودم کمکی میکردم! زینب برو ولی مواظب خودت باش... من را بیخبر حال مرضیه نذاری!
گفت: _چشم بی خبرت نمیذارم ضمناً اینم بدون تو همین الان هم داری کمک میکنی سمیه مهم نیست چکار میکنی! مهم اینه هر کاری میکنیم #برای_خدا باشه...منم دعا کن خداحافظ...
_خداحافظ...
بچه ها خوابیدن و حالا من و سکوت و شب و تنهایی.... حتی امیررضا هم نبود که مثل دفعه ی قبل دلداریم بده...
ولی...ولی خدا بود...
مثل همیشه...
حالم گفتنی نبود! دیدنی بود....
دوست صمیمی من الان دقیقا مثل همین الان نمیتوانست درست نفس بکشد!
نفسم را درون سینه ام حبس میکنم...
و میشود آه عمیقی که از فضای پر تنش دلم بیرون می آید...
به مرضیه فکر میکنم...
به زینب و مریم که حال بیمارها را میبینند اما همچنان هستند!
به نفس کشیدن فکر میکنم...
به خدایی که همیشه هست! حتی بعد از نبودن نفس! انبوه فکرهایم میشود اشک... که مثل تسبیح دانه، دانه خدا... خدا... میگویند و از چشمانم سرازیر می شود....
چند روزی به همین منوال گذشت و وضعیت مرضیه همون طوری بود تا اینکه بعد از هفت و هشت روز صبح زودی زینب زنگ زد و من نمیدونستم صبح به این زودی الان قرار چی بشنوم؟
هر چه که بود راجع به مرضیه بود...
قلبم داشت از جا کنده میشد!
با تمام استرسم ترجیح دادم جواب ندم!
نمیخواستم قبول کنم یا باور کنم اتفاقی افتاده...
اما زینب دست بردار نبود و چندین بار پشت سر هم زنگ زد...با این همه زنگ مطمئن شدم حتما چیزی شده...
با کلی ذکر و خدا خدا گفتن با دستهای لرزونم گوشی را وصل کردم...
_الو سلام زینب...
صدای زینب نفس نفس زنان می اومد
_سمیه.... سمیه.... مرضیه!
گوشی از دستم افتاد روی زانوهام نشستم چشم هام را محکم بسته بودم و تمام بدنم به رعشه افتاده بود...
گوشی را برداشتم بدون اینکه به حرفهای زینب توجه کنم که میگفت :
_شنیدی چی گفتم سمیه!؟؟ الو سمیه...
گفتم: _خودم میخوام بیام بالا سرش...
زینب گفت :_نمیشه! توی بخش که اجازه همراه نمیدن خداروشکر کن آوردنش توی بخش...
چشمهام یکدفعه باز شد و با تعجب گفتم:
_بخش!؟ آوردنش بخش...؟
گفت: _آره دیگه خداروشکر همین الان از دستگاه جداش کردن گفتم به تو اولین نفر بگم ذوق کنی خبرش را هم به یارش برسونی
گریه ام گرفت...
بلند بلند زدم زیر گریه و فقط خدا رو شکر میکردم ....
صدای زینب را می شنیدم که میگفت:
_سمیه خوبی... سمیه...
با همون حالم گفتم :
_زینب دستت درد نکنه همیشه خوش خبر باشی خواهر...الان میتونه صحبت کنه!
گفت: _بهتر صبر کنی هر وقت شد تماس میگیرم چند جمله ایی با هم صحبت کنید فقط اینکه خبر سلامتیش را به یار برسونی دیگه حله!
گفتم: _باشه توکل بر خدا... پس منتظر تماست هستم...
یا علی گفت و خداحافظی کرد...
گوشی که قطع شد رفتم سجده و تا میشد گریه کردم و شکر خدا...یه کم که حالم بهتر شد شماره ی امیررضا را گرفتم که به آقا مهدی بگه حال مرضیه بهتره...
هر چی زنگ زدم جواب نداد...
البته طبیعی بود چون از قبل گفته بود در طول روز با گوشی کار نمیکنه و مشغول کارهای کفن و دفن هستن...
ولی گفتم شماره ام را روی گوشیش ببینه شب حتما زودتر تماس می گیره...
بی صبرانه منتظر بودم با مرضیه صحبت کنم... صداش را بشنوم...
نزدیک های اذان مغرب بود که زینب زنگ زد...با عجله گوشی را جواب دادم...
_الو سلام زینب...
اما پشت خط مرضیه بود...
خیلی آروم سلام کرد با سرفه گفت:
_خانم پیغام رسان! کار دنیا را میبینی قرار بود من آمار شوهرت را رد کنم حالا تو آمار من رو رد میکنی!
مشخص بود ضعف داره اما خداروشکر از مدل صحبت کردنش فهمیدم روحیه اش خوبه و مثل همیشه #ایمان_قویش هست که روحیه اش را اینجوری حفظ کرده!
گفتم: _دنیا بگیر نگیر داره خواهر
بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم ادامه دادم :
_یه روز من آمار رد میکنم یه روز تو! بازی داره دنیا خیلی درگیرش نشو!
میان سرفه هاش گفت:
_دلم برات تنگ شده سمیه...
و همین یک جمله اش دلم را زیرو روکرد دلم میخواست زار بزنم اما باید خودم را حفظ میکردم گفتم:
_بذار ببینمت کلی حرف دارم باهات رفیق بی معرفت!
گفت: _بیا اینم جواب محبت! من میگم دلم برات تنگ شده میگی رفیق بی معرفت!
با خنده ای که صداش از ته چاه می اومد گفت:
_راست میگی سمیه بی معرفتم دیگه! کاش می دیدمت یک آغوش بغل و بوسه ای از کرونا نثارت میکردم...
سرفه.... سرفه.....
زینب گوشی را گرفت و گفت:
_بقیه ی دلتنگی باشه برا بعد خواهر...
راستی به آقا مهدیشون خبر دادی؟!
گفتم: _نه! آقام گوشیش را جواب نداد شب تماس میگیره بهش میگم انشاالله
زینب خیلی مواظب عروس خانم باشی که خیلی وقته قند خونمون افتاده و شیرینی نخوردیما!
زینب گفت: هاین مرضیه ای من میبینم سمیه! حلوا هم بهمون نمیده چه برسه به شیرینی! دلت رو الکی صابون نزن....
یک لحظه احساس کردم چقدر دلم هوای جمع با صفای بچه ها را کرده... هوای کَل کَل های زینب و مرضیه!
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷
💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت
🤍#مثل_یک_مرد
❤️قسمت ۳۵ و ۳۶
اما ظاهراً تقدیر این بود جایی همدیگه را ببینیم که فکرش را نمیکردم!
با زینب خداحافظی کردم...
اینکه صدای مرضیه را شنیده بودم و قرار بود دو سه روز دیگه امیررضا بیاد حال روحم را خیلی خوب کرده بود...
مشغول دوختن ماسک ها شدم بعد از چندین روز حالا بچه ها هم کمکم میکنند و خیلی خوشحال هستند که میتوانند کاری انجام دهند
هر چند که ساجده بیشتر نگاه میکند اما سجاد خیلی مصمم با ماسک و دستکش مشغول است نمیدانم ذهنش کجا میرود که یکدفعه میگوید :
_مامان این کارهای شما و دوستات چقدر شبیه همان عکسهایی است که در یک نمایشگاه اهواز در سفر راهیان نور دیدیم خانمهای که پشت چرخ خیاطی مدام لباس میدوختند برای رزمنده ها!
بعد هم ادامه میدهد:
_کاش من هم میتونستم همراه بابا برم تا کمک کنم...
از حرفش لبهایم میشکفد...
بچهها به چه چیزها که دقت نمیکنند و به همین سادگی مسیر و جهتشان را پیدا میکنند فارغ از هیاهوی شعارهای ما پدر و مادرها آنچه میبینند میپذیرند!
اینقدر مشغول میشویم که وقتی نگاه میکنم ساعت از ده شب گذشته...
برایم سوال میشود چرا امیررضا تماس نگرفته! به سرعت سراغ گوشیم میروم می خواهم شماره اش را بگیرم که چشمم به پیامکی که نخوانده بودم می افتد!
📲_سلام نفس خانم دیدم تماس گرفتی خیلی سرمون شلوغه امشب نمی تونم باهات تماس بگیرم انشاالله فردا شب بهت زنگ میزنم پیام دادم نگران نشی مواظب خودت با بچه ها باش...
لبهام را جمع کردم و با خودم گفتم ای امیررضای ...!
براش نوشتم:
📲_باشه عزیزم مواظب خودت باش از دوستتون بنده خدا هم میتونی شیرینی بگیری چون خانمشون حالش بهتره...
گوشی را گذاشتم روی میز...
بچهها هم خوابیدن ولی خواب به چشمم نمی آمد فک کنم خاصیت انسانهای #منتظر چنین حالیست!
هر چند دو سه روزی هنوز مانده اما شوق دیدن امیررضا بعد از دو هفته حس خوبی بود...
رفتم سراغ قفسه ی کتابهایم با دستم از رویشان گذری کردم و یکی از کتابها را برداشتم مشغول خواندن شدم
نوشته های این کتاب هر جمله اش روحی دارد و طعمی....
اما نمیدانم چرا من نیم ساعتی روی این یک جمله مانده بودم!
انسان نمیتواند غمهایش را کم کند
پس باید خودش را زیاد کند! و همین است که رنجها میشوند زمینهساز...
یاد مرضیه می افتم!
چقدر این دختر خودش را زیاد کرده چه روح بلندی دارد...
دختر نوجوان نرگس می آید به ذهنم...
و عظمتی که روحش داشت! دیدن صحنه ی جنازه هایی از جنس خودمان در غسالخانه غمی عجیب به دل می انداخت اما رشدی بزرگ در پسا پرده اش بود...
یاد مریمی که ندیده بودم....
اما زینب چنان با حسرت تعریفش را می کرد که قشنگ میشد حسش کرد افتادم!
کسی که نه تنها ظرف وجودی خودش را بزرگ کرده که به چنان تقدسی رسیده که رنج هایش هم مقدس شده!
یاد امیررضا....
که با داشتن رنجی خودش را برای بزرگ کردن و رشد دادن به دامان رنجی بزرگتر می اندازد ...
و چه خوب الگوهای ما با رفتارشان مسیر را نشان دادند که راه بزرگتر شدن و رشد کردن جز از معبر رنج کشیدن نخواهد گذشت! پس هرکس خواهان بزرگی بود چه زیبا از رنج ها گذشت!
یاد #حاج_قاسم میافتم...
چقدر این روزها نبودش، بودنش را بیشتر نشان می دهد و این شخص چه اسطوره ی بزرگی درگذر از رنج هاست...
کتاب را می بندیم و چشم هایم را همینطور! اما فکرم بیدار است...
وقتی نمیشود غم ها را کم کرد براستی اگر بزرگ شویم چقدر غم ها کوچک میشوند!
صبح زود چشم هایم را که باز میکنم و از خواب بیدار میشوم در اوج ناباوری از چیزی که میبینم نزدیک است سکته کنم مثل برق گرفته ها از جایم بلند میشوم از صدای بلند من بچه ها هم بیدار میشوند..
دیدن امیررضا بالای سرم آن هم صبح به این زودی چنان شوکه ام کرد که با سر و صدای من از خوشحالی بچه ها هم بیدار شدند تعجب کرده بودم هنوز دو روز دیگر مانده بود تا بیاید!
همونطور ذوق کنان اما نگران گفتم: _امیررضا چی شده زودتر اومدی؟!
لبخندی زد و گفت:
_اگه ناراحتی برم!!!
گفتم:_نه منظورم اینه که دو روز دیگه منتظرت بودم! ببینم نکنه بخاطر همین دیشب تماس نگرفتی ای آقای زرنگ خواستی من را سورپرایز کنی!
گفت: _چه کنیم دیگه! گفتم یکدفعه ببینیم خوشحال بشی! دیروز نیروهای جدیدمون اومدن، ما هم راهی کردن خونه...
بچه ها با شوق و ذوق اومدن بپرن توی بغل امیررضا که با دستش مانع شد و گفت:
_نه بچه های گلم فاصله اجتماعی رعایت بشه چند روزی صبر کنین نفسای بابا....
سجاد متوجه شد و قبول کرد اما ساجده مدام خودش را آویزون باباش میکرد امیررضا پلاستیکی که داخلش اسباب بازی بود را دستم داد و گفت:
_این برای بچه هاست ضد عفونیش کن بده بازی کنن....
بچه ها خوشحال مشغول بازی شدن من هم سریع بساط صبحانه را آماده کردم اما امیررضا خیلی صبحانه نخورد!
من از دیدنش خیلی خوشحال بودم و دوست داشتم امیررضا از این چند روز برام تعریف کنه اما نمیدونم چرا کمی گرفته بود! همیشه همین طوریه وقتی میخواد نقش بازی کنه قشنگ قیافش نشون میده!
خنده های مصلحتی!
حرفهای متفرقه!
گویا این بود چیزی شده که نمیخواد بگه!
دستش را گرفتم و گفتم:
_امیررضا چیزی شده ؟ من تو رو خوب می شناسم چرا حالت اینجوریه؟!
اولش طفره رفت اما خیلی نتونست مقاومت کنه! گفت:
_دیروز یکی از بچه های جهادیمون که طلبه هم بود پَر...
و دیگه ادامه نداد!
چشمهایم بهت زده نگاهش کرد و گفتم:
_بخاطر کرونا!؟
سرش را به نشونه تایید تکون داد...
دوباره پرسیدم :
_زن و بچه هم داشت؟!
نگاهم کرد و باز هم فقط سرش را به نشونه ی تایید تکون داد...
نگاهم را از نگاهش گرفتم و خیره به دیوار رو به رو و حس اینکه الان خانواده اش چه حالی دارند دلم را سخت لرزاند...
امیررضا که متوجه شد من خیلی منقلب شدم با حال گرفته ی خودش گفت:
_هنوز برای شهادت فرصت هست دل را باید صاف کرد...میدونی سمیه خیلی ها به خاطر کرونا مُردند از ترس، از رعایت نکردن، از بیخیال بودن، از مُقَدر بودن مرگ! اما فقط تعداد کمی #شهید شدند این #تفاوت انتخاب هاست! اینکه توی یه مهمونی خانوادگی بخاطر رعایت نکردن کرونا بگیری و خدای نکرده بمیری یک انتخابه! و اینکه جهادی وارد میدون بشی و با تمام رعایت کردن ها با کرونا بجنگی اما درگیر بیماری بشی و پر بکشی یک انتخاب!
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد...
سکوتی ممتد که گاهی با صدای خنده ی بچه ها می شکست...
بهش کاملا حق دادم خودم تا دیروز که نمیدونستم حال مرضیه چه میشود مثل پرنده ای که در قفس گیر کرده باشد داشتم بال، بال میزدم!
کاری از دستم بر نمی آمد برای امیررضا بکنم سعی کردم از ماجراهای دوخت و دوز ماسک ها و شکستن شیشه بگم تا کمی حالش عوض بشه اما مگه میشه دل بی قرار را با چند جمله تغییر حال داد!
عصر زینب زنگ زد و گفت:
_قراره مرضیه دو روز دیگه مرخص بشه
خیلی خوشحال شدم و گفتم:
_انشاالله میام ببینمش.
گفت: _نمیخواد بچه هات را تنها بذاری بیایی بذار بعدش که آقات اومد...
گفتم: _آقام امروز اومده
گفت: _عه چقدر خوب! چشمت روشن...
بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
_پس سمیه میتونی...
و بقیه حرفش را خورد!
گفتم: _چیه؟! زینب بگو...
گفت: _نه زشته آقات امروز اومده بذار برا بعد...
گفتم: _حالا تو بگو ببینم میتونم انجامش بدم یا نه!
گفت: _نیروی بیمارستانمون خسته ان از اونطرف هم من باید دوباره برم غسالخونه... اینجا نیاز داریم به یه سر تیم....
اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. گفتم:
_جدی میگی زینب من میتونم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷
🏴 🚩 🏴 🚩 🏴🚩
🚩
🏴
⁉️چرا پیادهرویِ اربعین
پاســـ🖊ــــخِ استادحیــــــدرے زیدعزه
⭕️مقدمه
در شریعت اسلامی، مستحب بودن پیادهروی با پایبرهنه یا بدون آن در چند مورد وارد شده است
🔆ادلهی نقلی
〽️استحباب پیاده رفتن به زیارت مؤمن📚ثواب الاعمال،ص293
〽️استحباب پیادهروی امام هنگام رفتن به مصلا در نماز عید📚وسائلالشیعه،ج16،ص152
〽️استحباب پیادهروی بهسوی مساجد📚همان، ج5،ص201
〽️استحباب پیادهروی در تشییعجنازه📚همان، ج7،ص455
〽️استحباب پیادهروی برای انجام حج و عمره📚همان،ج11،ص79
〽️استحباب پیاده رفتن به رمی جمرات📚 همان،ج14
🔆ادلهی تاریخی
زیارت اربعین با پای پیاده، از دیدگاه تاریخی، ریشه در زیارت جابر بن عبدالله انصاری صحابی جلیلالقدر رسول اعظم دارد. او برای اولین بار با پای پیاده از مدینه به کربلا آمد و به زیارت امام حسین توفیق یافت📚بحارالانوار،ج98،ص 334
بر اساس روایات و منابع تاریخی، سنت مقدّس پیادهروی برای زیارت امام حسین از روزگار امامان وجود داشته است
این سنت نه تنها برای زیارت امام حسین که در مورد سایر اهلبیت نیز وارد شده. از جمله روایتی از امام صادق درباره زیارت حضرت امیرالمؤمنین است که میفرماید:«مَنْ زار امیرالمؤمنین ماشیاً کَتَبَ الله لَهُ بکُلِّ خُطْوَۀٍ حَجَّۀً و عُمْرۀً فَأِنْ رَجَعَ ماشِیاً کَتَبَ الله له بکُلِّ خُطْوَۀٍ حَجَّتَیْنِ و عُمْرِتَیْنِ»؛«کسی که با پای پیاده امیرالمومنین را زیارت کند، خداوند برای هر گام او پاداش یک حج و عمره می نویسد و اگر با پای پیاده برگردد پاداش دو حج و دو عمره برای او نوشته می شود»📚وسائلالشیعه،ج14،ص480
🔆سیرهی علما
در زمان«شیخ انصاری»مرسوم شده بود، اما در برههای از زمان به فراموشی سپرده شد و در نهایت توسط«شیخ میرزا حسین نوری»دوباره احیا شد.ایشان آخرین بار در سال ۱۳۱۹ هجری با پای پیاده به زیارت حرم أباعبداللهالحسین رفت با اینکه زیارت سیدالشهدا در اکثر برهههای تاریخی بهسختی انجام میشد و جان زائران در خطر بود، اما با این وجود زائران، عاشقانه خطرات را به جان میخریدند و به پابوسی امام حسین در روز اربعین نائل میشدند
مردم عراق نیز از گذشتههای دور، پیاده به زیارت حرم ائمه میرفتند و این سنت تا امروز ادامه داشته و بارزترین پیادهرویها، پیادهروی اربعین حسینی است.هرچند نظام بعثی عراق در دوره حکومتش مانع پیادهروی اربعین شد؛ ولی مردم این سنت را مخفیانه ادامه دادند و امروزه علاوه بر عراق، در ایران، سوریه و دیگر کشورها رونق گرفته است
پس پیادهروی در فقه نیز ناشناخته نیست و نظایری دارد یکی از آنها پیادهروی برای زیارت قبور ائمه است
🔻چند نکته
1⃣زیارت و عزاداری اباعبداللهالحسین -علیهالسلام- از افضل قربات است و روایات فراوان در منابع روایی از جمله کامل الزیارات تایید کننده ی این مطلب است
2⃣فراموش نکنیم فضایل بالا و والا ی زیارت و عزای حسینی،منوط به معرفت،شناخت و مربوط به زمانی است که شور و شعور توامان در وجود انسان گره بخورند(عارفا بحقه)
3⃣از برخی روایات و برخی گزارشات تاریخی،چنین برمیآید که زیارت حسینی به هیچ وجه و در هیچ شرائطی نباید ترک شود
(ولو بلغ ما بلغ)
این موارد انحصار و اختصاص به زمانهایی داشته و دارد که دشمن در صدد به فراموشی سپردن امام حسین و کربلا و عاشورا داشته و با ممانعت از زیارت در راستای تحقق این هدف میکوشیده است
اما امروزه که الحمدلله حرم و حریم حسینی مملو از جمعیتِ عاشقان است و در جهان پویشهای بینالمللی به راه افتادهاست
4⃣برای رفتن به کربلا رعایت برخی امور ضرورت دارد از جمله
〽️احترام به قوانین کشور عراق
〽️اذن بانوان از همسران جهت رفتن به زیارت
〽️تبعیت از متخصصان امر بهداشت زیرا حفظ جان و سلامتی از اولویتهای عقلی و دینی است
5⃣اما کسانی که امسال از برکات پیادهروی اربعین محروماند انشاالله با آه و اندوه و حسرت مضاعف، با تلاوت و قرائت زیارت پر فیض اربعین زیارت عاشورا،از فیض پاداش زیارت حسینی. بهره مند شده و زیبائیهای مکتب امام حسین را به رخ جهانیان میکشند
♻️نتیجهاینکه:
گرچه زیارت پیاده حضرت سیدالشهدا اختصاص به اربعین ندارد و همیشه مستحب است،اما سنّت پیادهروی در زیارت اربعین ویژگیهایی دارد
🔻 از جمله اینکه:
✳️اولین زائر امام، با پای پیاده به زیارت موفق شد
✳️در اربعین، اهلبیت امام پس از تحمل رنجها و آزار فراوان از شام به کربلا بازگشتند.فلذا پیاده روی اربعین نوعی مساوات با خاندان عصمت و طهارت است و شیعیان در تأسی به اهلبیت و دو صحابی جلیلالقدر(جابر و عطیه)در این روز پیاده به زیارت مشرف میشوند
✳️پیاده روی اربعین تجلی وحدت مسلمانان با محوریت امام حسین است
✳️اجتماع عظیم اربعین،نمونهای از زمان ظهور حضرت حجت است که تحقق عدالت جهانی میباشد
#عقائد
#اربعین
#شبهات_محرم_صفر
هدایت شده از زاغ سفید
⛔ رازی که روزنامه اسرائیلی در مورد حسن روحانی فاش کرد
🔻حسن روحانی خطاب به آمیرام نیر (مشاور نخست وزیر وقت اسراییل) در تاریخ 8 شهریور 1365 :
🔹️ "اگر دندانهایتان را به خمینی نشان ندهید، شما در همه جای جهان به مشکل خواهید خورد، اگر او را با نیروی نظامی تهدید کنید حتی ممکن است دستتان را ببوسد و بگریزد".
🔻آمیرام نیر:
🔸️ "ما کجا باید قدرتمان را نشان دهیم؟"
🔻حسن روحانی :
🔹️ "مثلا شما به او بگویید که باید همه زندانی های جنگی در لبنان را تا پنج روز دیگر آزاد کنید. در غیر این صورت ما علیه شما اقدام نظامی خواهیم کرد و خودتان مقصر هستید. "
🔻نیر:
🔸️ "ما یک امپراطوری هستیم و در حال حاضر آرام عمل میکنیم. "
🔻روحانی :
🔹️ "شما باید به وسیله پاکستان و ترکیه بین مسلمانان یک پروپاگاندا علیه خمینی سازماندهی کنید."
🔻روحانی :
🔹️ "بهترین راه این است که من به ایران بازگردم و با افراد نزدیک به آیت الله منتظری صحبت کنم، ما طرحی آماده میکنیم و من با یک پاسخ نزد شما باز خواهم گشت. "
🔻روحانی :
🔹️ "تا زمانی که خمینی و افرادش قدرت داشته باشند هیچگاه رابطه ما با غرب بهبود پیدا نخواهد کرد."
⚠️ این قسمتی از صحبت مخفیانه حسن روحانی با آمیرام نیر به تاریخ 8 شهریور 1365، 30 آگوست1986 بود.
💢 درواقع پس از این مذاکرات بود که آمریکا رسماً وارد جنگ با ایران میشود،
هواپیمای مسافربری ایران توسط ناو آمریکا هدف قرار میگیرد،
غربی ها به صدام سلاح شیمیایی میدهند،
و.....
💢 متن این گفتگو را روزنامه اسرائیلی یدیعوت آحارونوت 25/2/1373 به زبان عبری و5/4/1392 به زبان انگلیسی منتشر کرد.
استاد حسن عباسی آن را به فارسی ترجمه کردهاند
💢 دولت روحانی هرگز این خبر را تکذیب نکرد و تنها از استاد شکایت کرد که استاد با ارائه اصل اسناد تبرئه شدند.
❓اما آیا بزرگترین نفوذی کشور روحانی است یا او خود اربابی دارد؟
🔻در متن همین گفتگو، صفحه 22
روحانی به طرف اسرائیلی میگوید :
🔹️ "این باید برای شما واضح باشد که آنچه را الان من میگویم چیزی است که رفسنجانی خواسته تا بگویم، اگر این کار را نکنم کار من تمام است."
✅ اندیشکده راهبردی حَصین
#زاغ_سفید
🎙@zaghsefid
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥این کلیپ آیت الله حائری شیرازی را حتماً ۳ دقیقه وقت بگذارید و ببینید بسیار بسیار جالب و دیدنی است در مورد جدا شدن بعضی از انسانها از کشتی این انقلاب و پناهنده شدن به غرب
🏴🖤🏴
#نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1904641
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly