eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رمان مذهبیه؟؟🙄 سلام اون رمان هایی که اختصاصی نیست با اسم نویسنده میشه کپیش کرد لازم نیست لینک ما زیرش باشه سلام مشخص نیست سلام با عرض معذرت همسایه نداریم با کانال رمان هم تبادل نمیکنم
سلام اگر تو لیست سیاه نیست میخونیم ببنیم چجوریه سلام لیست رو مطالعه کنید اگر اشتباه نکنم تو لیست رمان هایی که نمی‌گذاریم سلام بزرگوار اگر مشکلی دارید میتونید نخونید . اون دنیا اگر با رمان ها کسی سمت گناه کشیده شه ما نمیتونیم جواب گو باشیم بنابراین باید رعایت کنیم ..
سلام بله واقعا
سلام میرسم خدمتتون سلام میگم به اون یکی مدیر ببینم چی میشه سلام اطلاع ندارم سلام اگر اسمش تو لیست نیست میخونیم پیدا کنیم چشم سلام میرسم خدمتتون
پایان ناشناس ها در پناه قران باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷🕊🌷🕊🌷🌷 💚رمان تلنگری، عاشقانه، شهدایی، و بر اساس واقعیت 🤍 ❤️قسمت ۳۷ و ۳۸ گفت: _آره خدا خیرت هم بده که میای کمک ولی از دو روز دیگه، البته مریم هم هست و برای خودش یه سرتیم جهادی رسمیه! ولی خوب یک نفر هم از بچه های جهادی خودمون باشه خوبه... گفتم: _زینب از طرف من حله فقط باید با شوهرم صحبت کنم که فک نکنم حرفی داشته باشه! گفت: _باشه پس با این حال خبری به من بده. خدا حافظی که کردیم اومدم پیش امیررضا میدونستم حالش گرفته است ولی مطمئن هم بودم مخالفت نمیکنه... قضیه ی بیمارستان را گفتم که اجازه بگیرم برای رفتن... همون‌طور که فکر می کردم ممانعتی نکرد، من هم خوشحال... دیدن بچه ها و حس تجربه‌ی کار جهادی داخل بیمارستان عطش رفتنم را زیاد کرده بود میدونستم ریسکش بیشتر از غسالخانه نیست اما فکر هم نمیکردم که قراره چی بشه! شب از نیمه گذشته بود که با صدای امیررضا از خواب بیدار شدم نگاهم به صورتش افتاد نزدیک بود سکته کنم! خیس عرق بود و مدام هذیان میگفت... دستم را آرام گذاشتم روی پیشونیش کوره ی آتش بود! هول کردم صداش زدم : _امیررضا خوبی امیررضا... فقط گفت: _سرده سمیه... خیلی سرده... نمیدونستم باید چکار کنم؟ مستأصل چند تا پتو انداختم رویش کمتر از چند دقیقه گذشت که پتو ها را از روی خودش انداخت و گفت: _گرمه دارم می سوزم! نفسم بند اومده بود... امیررضا تب و لرز شدید کرده بود! خودم را دلداری میدادم و گفتم شاید از خستگی زیاده، شاید هم بخاطر رفتن دوستش! هر چه که بود من را حسابی ترسانده بود! واقعا از شدت نگرانی مانده بودم چکار کنم! این که بهش قرص مسکن بدم یا نه! نگاهی به ساعت انداختم دو و نیم نصف شب بود به شماره ی زینب پیامک زدم : 📲_بیداری؟ سریع جواب داد: 📲_آره طبیعی بود چون داخل بیمارستان کار میکرد احتمال میدادم که بیدار باشه!همون لحظه شماره اش را گرفتم و با تمام استرس گفتم: _زینب... امیررضا... امیررضا... گفت: _آروم باش سمیه! آروم باش! امیررضا چی؟! گفتم: _تب و لرز کرده چکار کنم؟! خیلی با آرامش گفت: _اصلا نگران نباش کارهایی که میگم را انجام بده تا فردا صبح ببین حالش چجوری میشه هر چی از طب سنتی و شیمیایی گفته بود انجام دادم تا صبح بالا سرش نشستم مثل ابر بهار اشک میریختم اما امیررضا اصلا متوجه نبود! گوشه های ذهنم حس درگیر شدن با کرونا اذیتم میکرد آن هم امیررضا با مشکل قلبی.... چقدر پرستار بودن سخت تر بود اصلا فکر نمیکردم به خیال خودم رفتن به غسالخانه مرا مثل یک مرد کرده بود اما انگار این راه پر پیچ و خم تر به نظر میرسید! زنده را با زجر کشیدن و درد دیدن سخت تر از جنازه ایست که آرام خوابیده! امیررضا حالش بد بود و هر لحظه بدتر میشد و انگار دیدن درد یار زودتر دست در گلویم انداخته بود تا نفسم را تنگ کند تا کرونا! خدا میداند چه کشیدم تا صبح شد... اول وقت رفتیم دکتر... وضعیتش را که دکتر بررسی کرد نسخه ای نوشت و گفت: _کروناست و بهتره داخل خونه قرنطینه بشه... اصرار داشتم بریم بیمارستان که زینب هم طی صحبت هایی که با مریم داشت بهم گفت: _خونه بهتره مگر در موارد حاد تنفسی... اتاق امیررضا را جدا کردم به بچه ها هم تاکید کردم خیلی رعایت کنند و نزدیک بابا نشوند! شرایط سختی بود هنوز تب و تاب و استرس این بیماری به نظر کشنده تر از خود بیماری میرسید! سه، چهار روز اول خیلی حالش بد بود! اما همراه با داروهای دکتر، طب سنتی خیلی کمکم کرد آن موقع مثل الان نمیگفتند داروهای گیاهی برای کرونا مفید است اما من طی تجربه‌ی شخصی و راهنمایی دوستان مطلع و دلسوز طبق دستور همانطور که داروها را میدادم از طب سنتی هم استفاده کردم که تاثیرش را به عینه میدیدم نه اهل افراط بودم نه تفریط آنچه عقلا و منطقا مفید بود را دریغ نمیکردم! نکته ی مهم دیگه ترس بود که واقعا زینب در این قضیه و توی اون موقعیت نقش بسزایی داشت و مدام با من تماس میگرفت خوب یادمه همون روز اول زنگ زدم و باهاش کلی صحبت کردم نگران بودم و میترسیدم امیررضا را از دست بدم! شاید اگر مشکل قلبی نداشت اینقدر استرس نمیکشیدم... خصوصا اینکه امیررضا با همون حال خرابش بهم گفت وصیت‌نامه‌اش را نوشته و جاش را بهم نشون داد... وقتی امیررضا بهم این حرفها را میزد داشتم دق میکردم دلهره ی عجیبی که دیگه از چشمهام هم میشد فهمید تمام وجودم را پر کرده بود! اما خودش انگار نه انگار حتی در چهره‌اش هم با وجود حال بد و خراب ذره‌ای نشان از ترس و دلهره پیدا نبود! وقتی با زینب صحبت کردم با کلی روحیه بهم گفت: _خیلی ها این ویروس را گرفته اند و خوب شدن! اصلا نگران نباش، خود یکی از عامل های مهم در کاهش سیستم ایمنی بدن هست پس بهش تلقین نکن و مدام نگو امیررضا من میترسم یعنی چی میشه! من که مرتب دارم میرم بیمارستان و هرروز با بیمارهای کرونایی درگیرم، با چشم خودم میبینم کسانی که میترسند بیشتر درگیر میشن...
نکته‌ی جالب و اخلاقی که همیشه بین کلامش دیده میشد این بود که میگفت: _ترس نه فقط برای این بیماری! که هر جا سراغ آدم بیاد انسان از همونجا آسیب میبینه! جز ترس از خدا! که کمک کننده و محرک حرکت انسانه! با همون حس امید دهنده اش ادامه داد: _الکی که نمیگن سمیه باید قوی بشیم مهمترین بخش قوی شدن اول انسانه! اینکه بدونه و باور داشته باشه قدرتمندتر از خدا وجود نداره! حالا به نظرت همچین فردی از کرونا میترسه؟ اصلا و ابدا! اما همین فرد از حق الناس میترسه، چون بحث قدرت خدا وسطه! بخاطر همینه بچه‌هیئتی‌ها و مذهبی‌هامون بیشتر از همه توی قضیه‌ی کرونا پروتکل ها را رعایت میکنن و مواظب خودشون و اطرافیانشون هستن، چون نه از کرونا که از خدا میترسن! پس یادت باشه سمیه جان به قول : نترسید و نترسیم و نترسانیم! این جمله ی زینب من را یکدفعه یاد خواب آن شبم جلوی غسالخانه انداخت... حرفهایش در این مدتی که امیررضا درگیر بیماری بود مثل آب روی آتش بود برای من... هر روز تماس میگرفت و کلی بهم انگیزه میداد و میگفت: _حالا که توفیق پرستاری پیدا کردی پرستار خوبی باش! بعد با شوخی میگفت: _مرده شور خوبی بودی، اما اگر قراره من زیر دستت بیام فک کنم باید دعا کنم الهی تب کنم پرستارم تو باشی..! حس داشتن دوست خوب نعمت عظیمیه که در چنین وقت هایی با پوست و گوشت لمسش میکنی... تمام مدتی که فکر میکردم و خوشحال شده بودم که میتونم با بچه های جهادی برم بیمارستان و کمک کنم را توی خونه درگیر امیررضا بودم از اینکه مثل یک پرستار میتونستم کمکش کنم خوب بود ولی تفاوت اساسی با بیمارستان رفتن داشت! اینجا من مادر هم بودم حفظ روحیه همراه با مراقبت از بچه‌ها که درگیر نشن و مهمتر از همه همراهی که اگر غسالخانه میرفتم یا ماسک میدوختم یا راهی بیمارستان بودم و چه هر جای دیگه همراهیم میکرد حالا در تب میسوخت و من تنها باید این روزها را میگذراندم... روزهایی که نمیدانستم آخرش چه میشود... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده؛ سیده‌زهرا بهادر ❤️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷