eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اطلاعیه نهاد رهبری: هیچگونه نظر سلبی یا ایجابی نسبت به انتخاب وزرای معرفی شده دولت نداشته و نداده است 🚩نشر حداکثری
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپو روزی سه وعده باید دید که بفهمیم چه بر سرمون داره میاد
رهبری و انتخاب وزیر ارشاد 🔹 ویراست و توئیت ⁉️واقعیت دستور رهبر انقلاب در خصوص انتخاب وزیر ارشاد چیست؟ کیست؟ ‌‎‌‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
🚩وقتی برای رسیدن به هدف از نائب امام خرج میکنن خدا و امام زمان به دادمون برسه! 🏴وقتی از مسبب اغتشاشات ززآ میشه وزیر بعد رییس مجلس قبول میکنه اسمشو میذارن وفاق ملی خدا به دادمون برسه خدایا عاقبت همه ما رو ختم بخیر و ختم بشهادت کن🤲🇮🇷🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۳۱ و ۳۲ تا شب صبر کردم اما خبری نشد.صدایی از در بلند شد و به امید اینکه دایی است، از جا برخاستم. _کیه؟ دایی خودتی؟ نامه‌ای از لایه در جلوی پایم می‌افتد و صدای پایی را میشنوم که هر لحظه دورتر و دورتر میشود. با دستانی لرزان نامه را برمیدارم. شک دارم بازش کنم یا نه.باز هم حس خودکامگی ام جلو می‌آید و نامه را باز میکنم. درون نامه چیزی ننوشته! هر طرفش را نگاه میکنم چیزی نمی‌یابم. حس میکنم سرکارم گذاشته اند! نامه را برای اینکه بیشتر از این با دیدنش فکر و خیال نکنم میبرم تا بسوزانمش. روی شعله گاز میگیرم که کلماتی روشن و روشن تر میشود. حالا همه چیز واضح می شود و نوشته شده است: _امشب نمیام دایی جان، نگران نشو! نامه را میسوزانم و خاکسترهایش را جمع میکنم. تمام شب کابوس میبینم از آن شب مخوفی که ساواک به خانه مان ریخت تا آقاجان را دستگیر کند. خواب میبینم آماده اند دایی را ببرند.صبح سردرد عجیبی دارم اما مجبورم به دانشگاه بروم. چند خیابانی را قدم میزنم تا بلکه حالم سر جایش بیاید اما انگار سرم قصد خوب شدن ندارد. بالاخره با تاکسی قراضه ای به دانشگاه میرسم. توی کلاس کنار ژاله می نشینم که شهناز هم کنارم مینشیند. از کلاس اول و دوم که چیزی نمیفهمم. ژاله متوجه حال بدم میشود و مرا بیرون میبرد تا چیزی بخوریم. روی نیمکت مینشینم که سر و کله شهناز پیدا میشود و کنارم مینشیند و میگوید: _عجب هوایه! سرم را بین دستانم میگیرم و با صدایی گرفته میگویم: _آره خوبه! +سرت درد میکنه؟ سرم را بالا می‌آورم و میگویم: _آره. +من مسکن دارم. میخوای؟ ژاله هم میرسد و سمت چپم مینشیند. آبمیوه را به دستم میدهد و نیم نگاهی به شهناز می اندازد و میگوید: _نمیدونستم اینجایی، بگیرم برات؟ شهناز شانه‌اش را بالا می‌اندازد و میگوید: _نه ممنون. مسکن را به دستم میدهد و بلند میشود. همانطور که ایستاده است، میگوید: _خب من برم. خداحافظتون! مسکن را میگیرم و با او خداحافظی میکنم. ژاله که هنوز نگاهش به رفتن شهناز است، میگوید: _اصلا احساس خوبی بهش ندارم! +چرا؟ _یه جوریه! تا منو میبینه میره. فکر میکنم نقشه ای تو سرشه! به افکار ژاله میخندم و میگویم: _نه بابا! شاید بخاطر حرفای دیروز همچین حسی بهش داری. +اگه اینطور بود که باید با تو هم سنگین رفتار میکردم! خوشم نمیاد ازش. _دختر بدی که به نظر نمیرسه. +از ما گفتن بود! نگاهی به ساعت مچی‌ام می‌اندازم و به سمت کلاس میرویم. در این کلاس با شهناز همکلاسی نیستم. مسکن هم کارش را میکند و حالم رو به بهبودی میرود. کلاس ظهر را نمی‌رویم و با ژاله به خرید میروم. بازار شلوغ است و دست در دست ژاله هم قدم هستم. ژاله به دنبال بلوز میگردد برای تولد مادرش من هم چون بیکار بودم در خانه، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم. دلم برای مادر تنگ شده بود و خودم را جای ژاله میگذاشتم تا بهترین نظر را بگویم. انگار که میخواهم برای مادر خودم چیزی بخرم. بالاخره ژاله خرید میکند و از بازار بیرون می آییم. ژاله میخواهد مرا به بستنی دعوت کند و میرود آن سوی خیابان، من هم منتظرش میمانم. یکهو در خیابان دعوا به پا میشود و مردی دزد دزد کنان به سمتم می‌آید. خودم را کنار میکشم و به مردی نگاه میکنم که دیگری را دنبال میکند. ناگهان دستی توی کیفم میرود و به سرعت وارد بازار میشود. شوکه میشود و سریع کیفم را میگردم تا ببینم چیزی از من دزدیده اند. کم کم جمعیتی دورم را میگیرند و با چشمانشان مرا نگاه میکنند. چند نفری دنبال دزد میروند که به خاطر شلوغی بازار گمش میکنند.زنی میگوید: _چیزی ازت دزدیدن مادر؟ دیگری میگوید: _خدا لعنتشون کنه! خوب کیفتو بگرد! نگاهم را در کیفم میچرخانم اما چیزی کم نشده است! نفسی از روی آسودگی میکشم و بهشان می گویم: _نه! خداروشکر چیزی نبردن. ژاله در حالی که بستنی در دست دارد جلو می‌آید و میپرسد: _چیشده ریحانه؟ رنگت چرا پریده؟ پیرزنی که با من حرف زده بود به او میگوید: _دزد میخواست کیفشو بزنه! خدا ازشون نگذره‌. ژاله دستم را میگیرد و مرا از میان جمعیت بیرون میکشد. کنار خیابان می ایستد و تاکسی میگیرد. سوار تاکسی میشوم و بعد از کمی سکوت میگوید: _چند دقیقه تنهات گذاشتما! نمیدونم چرا تنهات میزارم اتفاقی میوفته برات‌. لبخندی میزنم تا خاطرش جمع شود. _چون از تو میترسن! بستنی را با زور به خوردم میدهد. به نزدیکی خانه که میرسم تقاضا میکنم تاکسی بایستد. ژاله اصرار دارد تا در خانه مرا برساند اما تشکر میکنم. با چشمان نگران راهیم میکند و پیاده میشوم. صدای اذان در کوچه و خیابان پخش میشود. دلم هوای زیارت کرده است. این روزها اتفاقات عجیب و غریبی دور اطرافم می‌افتد. کلید را در قفل میچرخانم و در را هل میدهم تا باز شود. دایی را صدا میزنم و صدایش از حیاط به گوش میرسد. چادرم را درمی‌آورم و به حیاط میروم
دایی در حال لباس شستن است. خسته نباشید میگویم. _خوبی دایی؟ با لبخند میگوید: _سلام! شما خوبی؟ خسته نباشی. ببخشید دایی جان که دیشب نشد بیام. +خوبم. اشکالی نداره. خوب نگاهم میکند و میگوید: _مطمئنی حالت خوبه؟ انگار خسته ای یا... وسط حرف دایی میپرم و میگویم: _نه خوبم. میرم تو اتاق. لباسهایم را درمی‌آورم و به دنبال شانه، کیفم را میگردم.شانه را پیدا نمیکنم. تمام محتوایات کیف را روی میز میریزم تا بلکه پیدا شود. در میان وسایل میگردم که نگاهم به کتابی میخورد. جلد کتاب در روزنامه پیچیده شده است. کتاب را برمیدارم و روی صندلی مینشینم. صفحه اول و پایین بسم ا‌لله، با خودکار نوشته شده است: "کتاب شناخت." چند صفحه‌ای ورق میزنم و با یادآوری اتفاق امروز شوکه میشوم. مطمئن هستم این کتاب مال من نیست و کسی توی کیفم گذاشته است. محتوایات کیف را به داخلش برمیگردانم و سرم را روی میز میگذارم. چشمانم را میبندم و آن صحنه را تداعی میکنم.چهره‌ی آن مرد را به خاطر نمی‌آورم. دایی در میزند و وارد اتاق می شود. _خوبی؟ نگاهم را به چهره ی دایی میدوزم و می گویم: _گیجم! لبخند از صورت دایی محو میشود و جلو می‌آید. روی میز را که نگاه میکند، کتاب را برمیدارد و ورق میزند. تا نگاهش به صفحه اول می‌افتد، تعجب در چشمانش نمایان میشود. چشمانِ گرد شده اش را حواله نگاهم میکند و میگوید: _اینو کی بهت داده ریحانه؟ شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: _نمیدونم دایی. +خوب فکر کن! _راستش امروز با دوستم رفتم بازار. از بازار که برمیگشتم دیدم یه آقای میخواد دزد بگیره‌. یهو یکی دست کرد تو کیفم منم حواسم پرت بود و ندیدمش. اونم رفت تو بازار! +میدونی این چیه؟ _کتابه دیگه! +نه! چه کتابیه؟ _نمیدونم. +این کتابِ سازمانه! خودشونم مینویسن. دایی سرش را دست میگیرد و ادامه میدهد: _مطمئنم برات نقشه ای دارن! اونا میخوان تو رو جذب کنن. تو با عقایدت جایی حرف زدی؟ تو دانشگاه؟ به کسی شک نداری؟ من که از حرفهای دایی سر در نمی‌آورم، میگویم: _نه! شاید چون حجابمو دیدن اینطور فکر کردن. +شاید! اونا کارشونو بلدن. دنبال بچه‌ مذهبیا میگردن واسه عضوگیری. مخصوصا اونایی که فقط مذهبین و تفکرات مذهبی ندارن. این کتابهاشونم بهشون میدن و بعد اگه خوششون اومد به اونا ملحق بشن. +این کتابشون مذهبیه؟ دایی پوزخندی میزند و میگوید: _آره. مارکسیسم با از قرآن و نهج البلاغه. میدونی اینا رفتن پیش آیت الله خمینی، ایشون بهشون چی گفتن؟ +نه!! _آیت الله خمینی گفتن عقاید شما مارکسیسم بعلاوه بسم الله هستش. شما با مبارزه‌ی مسلحانه نمیتونین انقلاب کنین. اصلا اونا مبارزه ی مسلحانه رو از چپی ها یاد گرفتن. اونا الگوشون نهضت فیدل کاسترو در مقابله با آتئیست‌هاست، همون کودتای کوبا! +شما با مجاهدین دشمنین؟ _ما با عقایدشون دشمنی داریم به امید این‌که عقاید مارکسیسمی شون را عوض کنن. کتابشونو اگه خواستی بخون اما اگه داشتی حتما بپرسی. +نه! دلم نمیخواد بخونمش. دایی همانطور که بیرون میرفت، گفت: _هر طور مایلی. کتاب را از پیش چشمانم قایم میکنم.شام املت میپزم. دایی اعلامیه روی میز میگذارد و میگوید: _اعلامیه ی جدید آقای خمینی! از نجف رسیده. ظرف ها را میشویم و اعلامیه به دست از آشپزخانه خارج میشوم.پشت میز مینشینم و چراغ مطالعه را روشن میکنم. نور زرد رنگ چراغ روی کاغذ پخش میشود و با چشمانی گرسنه و مشتاق دیدن اعلامیه را میخوانم. ضربان قلبم بالا و پایین میپرد و از شوق اشک در چشمانم حلقه می زند.اعلامیه را جمع میکنم. دست و صورتم را آبی میزنم و شب را صبح میکنم. صبح پر انرژی از خواب بیدار میشوم و بعد از نماز و دعا از دایی درخواست میکنم من نانوایی بروم. دایی قبول نمیکرد اما نتوانست جلوی اصرارهایم بایستد و آخر رضایت داد. چادرم را سر میکنم و سفره ی نان را به دست میگیرم‌. نانوایی یک کوچه با خانه فاصله دارد.صف خانم ها خلوتتر است و میتوانم سریع نان بگیرم. نان ها را در سفره میپیچم و راهی خانه میشوم‌. چند قدمی که از نانوایی دور میشوم لِخ لِخ کفش هایی را از پشت سرم میشنوم. به بهانه‌ای می‌ایستم و پشت سرم را نگاه میکنم. پسر جوانی با کت لی و شلوار مشکی دم پا درست پشت سرم می ایستد و خودش را با دوچرخه اش سرگرم میکند. ترس به وجودم چنگ می‌اندازد و قدم هایم را تند تند برمیدارم. بالاخره راه یک کوچه به اندازه یک خیابان برایم طی میشود و در خانه را باز میکنم و وارد میشوم‌. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷