eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
212 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۰♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بزرگوار ممنون از نقدتون🌹🌹 من پیام رو پاک کردم ولی منبع متن از مفاتیح بوده ولی چشم بیشتر مراقبم ممنون از تذکرتون خدا خیرتون بده🌹
بزرگوار حضرت اقا گفتن چند نفری رو تایید و تاکید کردم اما اونایی که نمیشناختم هیچ نظری ندادم! ولی سخنرانی اقای پزشکیان رو برید گوش کنین که گفته همه این اسامی و کاندیدا زیر نظر رهبره حتی جوری شد که شبکه دشمن هم با لفظ کابینه رهبر اسم برد 😥🥺
هدایت شده از KHAMENEI.IR
14030606_بیانات_رهبر_انقلاب_در_نخستین_دیدار_هیئت_دولت_چهاردهم.pdf
2.65M
✏️ | بیانات صبح امروز رهبر انقلاب در نخستین دیدار هیئت دولت چهاردهم. ۱۴۰۳/۶/۶ 💻 Farsi.khamenei.ir
خودتون بخونین کاری به تحلیل کانالهای دیگه نداشته باشین 🌹
۱. سلام اره سخت بوده ولی الان خیلی سخت تره جنگ ترکیبی و کمک هوش مصنوعی🙁 ۲. منم اول داستان اتفاقا تو همین فکر بودم 👌 ولی ادامه رو که میخوندم نظرم عوض شد🥰
۱. سلام متولدین دهه ۶۰ و ۵۰ واقعا اینجور زندگی رو درکش میکنن چون چشیدن ولی شاید شما چون دهه هشتادی هستین متوجه نشدین ۲.سلام چشم بله درست میگید. تشکر از شما (هر کی حجاب و حیاش ضعیف شده اینو بخونه😔)
۱.سلام بله دیگه😎 ۲. سلام ممنون از دلگرمیتون. نه تشکر🌸🌸 ۳. همه ما خانومیم از همه ادمین‌ها تا مدیر کانال. ادمین اقا نداریم اصلا
۱. سلام الهی شکر🥰 ۲. دقیقا. ولی اصلا نباید خسته بشیم باید ایمانمون تقویت کنیم ظهور نزدیکه انشاالله🌹
۱. خیلی عالی بود اره خودمم گوش دادم ۲. سلام تشکر. نه اصلا ✋
۱. برید فیلم کامل سخنرانی پزشکیان از دفاع کابینه‌ش گوش کنین بدون تعصب لطفا گوش کن🤲 ۲. اینهمه تهمت و توهین کنین اشکال نداره جالبه من نباید ناراحت بشم و اصلا هم نباید جواب بدم!!!! روزی چند تا از این پیاما دارم این حرفاتون منو دلسرد نمیکنه که کانالو حذف کنم یا هرچی شما دوست دارید بگم!
۱.سلام چون کلا کانال ویوش خیلی بالا نیست نمیتونم تبلیغات بذارم چون کارایی نداره بعد هزینه رو بگیرم ممبر نره کانالشون میشه حق‌الناس برای همین نمیگیرم😄 ۲. فردا شاید جبران کردن😄🌸 ۳. سلام چشم دعامون کن🥰🌹
۱. ممنونم. انشاالله که همینجور باشه که میگین. برامون دعا کنین 🥺🌹 ۲. سلام ببخشید نه🌸 ۳. سلام ای دی بدید کارتون دارم
فکر نکنم جایی دروغ گفته باشم. خدا و اهلبیتش کمکمون میکنه راه درست بریم. اینم یه نمونه دیگه..... بسلامت!!! ۲. به اندازه عاشقانه داره. عاشقانه بودن رمان نباید بیش از حد باشه و نباید قبل از محرم شدن باشه ما هدفمون فقط عاشقانه بودن رمان نیست🌹🌹 ۳. ممنون. میام
پـایـانـ نـاشـنـاسـ هـا سرباز و خدمتگذار حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشیم🖐 🌱شبتون حسینی
یه حرفی بزنم دیگه به قول معروف ختم کلام باشه😄 👈من نمیگم پزشکیان بده. خوب نیست یا هرچی. ❗️ولی ادم وقتی رئیس‌جمهور میشه باید خیلی مواظب جملاتش باشه. وقتی برای دفاع از کابینه‌ش به مجلس رفت و سخنرانی کرد. حرفاش سوژه شبکه‌های معاند و دشمن شد... با جملات نادرستش دشمن سواستفاده کرد و پاس گل به دشمن بود. توقع نداشتیم🥺 حضرت اقا به ایشون از لفظ "حفظه الله" به کار بردن🥰 فقط میتونیم براشون دعا کنیم. و اگه دستمون بازه باید کمک کنیم بهشون و برای کشورمون که خدا و اهلبیتشون کمکمشون کنن تا بسلامت این ۴ سال بگذره😥 فتنه و آشوب رو هیچکسی دوست نداره ولی فقط نگرانم... واقعا این مملکت رو امام زمان جانمون مراقب هستن وگرنه تا حالا هزار بار تجزیه شده بود🥺✋ حالا رسیدم به حرف شهید سردار سلیمانی که گفتن ایران حرم است.🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب‍ ‍س‍ ‍م‍ ر ب‍ ‍ ا ل‍ ‍ح‍ ‍س‍ ‍ی‍ ‍ن‍ ‍ ع‍ ‍ل‍ ‍ی‍ ‍ه‍ ‍ ا ل‍ ‍س‍ ‍ل‍ ‍ا م‍ ‍ツ
👈قسمت ۱۲۱ تا ۱۵۰👇۳۰ تا👇
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۲۱ و ۱۲۲ کاغذ را میسوزانم و آن روز را با فکر به تکه کاغذی سپری میکنم. مرتضی صبح زود بیرون میرود و شک دارم که بروم یا نه! هنوز تمام خانه را تمیز نکرده بودم و از طرفی ترس دارم به آن آدرس بروم. ناهار میگذارم و به ساعت نگاه میکنم. تا ساعت دو، سه ساعتی مانده است.غذایم را که درست میکنم، شعله غذا را خاموش میکنم. نمازم را میخوانم و کابینت‌های آشپزخانه را مرتب میکنم، چشمانم به ساعت خشک میشود اما نمیدانم چه کنم. عقربه خودش را به یک میرساند و چیزی در وجودم میگوید بروم و یکی دیگر میگوید نه. در آخر حاضر میشوم و با خودم میگویم آن محلی که آدرس داده، نمیروم و اطراف آن حوالی ظاهر می‌شوم. تاکسی میگیرم و به خیابان نزدیک آن آدرس م روم. خوب صورتم را میپوشانم و با اجناس مغازه ها خودم را سرگرم میکنم. منتظر هستم تا صدایی از شهناز توی گوشم بپیچد که صدای تیر و اسلحه بلند میشود. همگی به سمتی فرار میکنند و من به طرف صدا میروم.انگار هیچ چیز دست خودم نیست و یک چیزی مرا به سمت خودش می کشد. صدا از داخل یک بانک می آید.چند نفری با اسلحه و یک ساک از بانک بیرون میزنند. یک زن هم بیرون می آید و سوار شورلت میشود. یکی از مردها دستمال روی صورتش می افتد.خودم را کنار دیوار مغازه ای میکشم و سرک میکشم. با دیدن چهره ی آن مرد بدنم سست می شود و روی زمین می افتم‌‌. مرتضی با اسلحه از بانک بیرون می آید و سوار موتور میشوند و میروند. وقتی آنها میروند تازه مردم جرئت میکنند نزدیک شوند.تمام شیشه ها خورد شده و کف خیابان ریخته. چند زن به من نزدیک میشوند و میپرسند: _خانم خوبی؟ چیزی ازتون دزدیدن؟" همه چیز دور سرم میچرخد و در سیاهی مطلق فرو میروم.با نشستن قطرات آب و نوازش شان به هوش می آیم. نور چشمانم را میزند اما به سختی چشمانم را باز میکنم. قیافه‌ی زن غریبه ای جلوی چشمانم نمایان میشود که با باز شدن چشمانم میگوید: _به هوش اومد! چند زن دیگر هم کنارم می آیند و خدا را شکر میکنند.سر جایم نیم خیز میشوم و به طرافم نگاه میکنم و میپرسم: _اینجا کجاست؟ همان زن که در بدو باز کردن چشمانم دیده بودمش، میگوید: _دم بانک غش کردی، اوردیمت با همسایه ها خونه خودمون. کس و کار داری؟ با شنیدن سوالش طوری نگاهش میکنم که با دستپاچگی میگوید: _نه واسه اینکه بهشون زنگ بزنیم و نگران نشن گفتم. فقط میگویم: _لازم نیست! از جا بلند میشوم که دوره ام میکنند و میگویند کمی استراحت کنم اما با یادآوری آخرین صحنه ای که به یاد دارم، نمیتوانم قبول کنم. تاکسی میگیرم و به طرف خانه حرکت میکنم. یک لحظه چهره مرتضی و اسلحه دستش از جلوی چشمانم دور نمیشود. به راننده میگویم سریعتر برود. قبول میکند و کمی تند میرود.به سر کوچه که میرسیم می ایستد و کرایه را بیشتر میدهم و به طرف خانه میدوم. صدای راننده را میشنوم اما بهایی نمیدهم. کلید را توی قفل می اندازم و نمیفهمم چطور پله ها را بالا میروم.یکهو پایم پیچ می خورد و پخش زمین میشوم. از شدت درد صورتم را مچاله میکنم و آخ بلندی از دهانم خارج میشود. در باز میشود و مرتضی هراسان به طرفم می آید و میپرسد: _چیشد؟ خوردی زمین؟ بزار کمکت کنم. دستش را با شدت پس میزنم که خیره نگاهم میکند و هاج و واج میگوید: _میخوام کمکت کنم. سعی میکنم خودم را کنترل کنم و به سختی و با کمک دیوار بلند میشوم. _نیازی به کمکت ندارم! لنگان لنگان از پله ها بالا میروم و خودم را به خانه میرسانم. آنقدر از کاری که کرده بدم می آید که حاضر نیستم دستش به من بخورد! همان دستی که اسلحه روی مردم کشید.توی اتاق میروم و در را بهم میکوبم. به در میزند و میگوید: _کسی بهت چیزی گفته؟ چرا ناراحتی؟ با لحن عصبانی داد میزنم: _آره! یکی یه حرفی بهم زده! _کی؟ در را باز میکنم و توی چشمانش نگاه می کنم و میگویم: _شهناز! با شنیدن نام شهناز هوفی میگوید و صورتش را طرف دیگری میکند.همانطور که به طرف مبل میرود، میگوید: _تو به حرف اون گوش دادی؟ هه! تو که میدونی باهم لجه، چرا حرفاشو باور میکنی. _باور نکردم... تا با چشمای خودم ندیده بودم. برمیگردد و نگاهم میکند و میپرسد: _چی دیدی؟ حالا مقابلم ایستاده، برای اینکه بتوانم چشمانش را ببینم باید صورتم را بالا بگیرم.نفسهایش به صورتم میخورد و به سختی لب میزنم: _دیدمت... صدای خورد شدن قلبم را حس میکنم، شیشه بغض در گلویم میشکند و چشمه چشمانم جوشیدن میگیرد. با دیدن اشکهایم رگش متورم میشود و دستی به موهایش میکشد. اخم هایش را در هم میکشد و با صدای بلندی میپرسد:
_چی دیدی؟ _تو رو! _نه دقیق بگو چی دیدی! میخوام بدونم از من تو ذهنت چی ساختی. آب دهانم را قورت میدهم. پاهایم یاری ام نمیکنند و قامتم فرو میریزد و روی زمین مینشینم و میگویم: _توی بانک بودی با چندنفر که همتون مسلح بودین. اسلحه هاتون هم به طرف مردم بود! پولاشونو توی اون ساک لعنتی ریختین و فرار کردین! نگو که اینم برای مردمه چون باورم نمیشه! نگاهم میکند و آرام زمزمه میکند: _چرا اومدی؟ _آره نمیومدم و مثل کبک سرمو میکردم تو برف؛ نمیدونستم دارم با کی زندگی میکنم. حالا شناختمت! جلوی من که حق با توعه و موافقم میگی، جلوی اونا یه "نه" نمیتونی بگی. اگه یه ذره هم با من موافق بودی، این کارو نمیکردی! به حرف می آید و با فاصله از من مینشیند. _هرطور دوست داری فکر کن! ولی من مجبورم! +فوقش جون خودمو و خودت در خطره!تو برق امید تو صورت اون پیرمردی که پول به دست کارمند بانک میده رو ندیدی؟ اون آدمایی رو ندیدی چشم امیدشون به همین پول کمی که از دست دزدا توی بانک میزارن؟ اون بیچاره هایی که با زحمت این پولا رو درمیارن. چطور دلتون اومد؟ ها؟ خودش را بیخیال میگیرد و میگوید: _شلوغش نکن! ما اون پولا رو که برای خودمون برنداشتیم. اون پولا برای خودشون خرج میشه، ما با اون پولا براشون آزادی درست میکنیم. _آزادی زوری؟ کسی که یه تیکه نون نداره، شب بزاره جلوی زن و بچش، از آزادی چی میفهمه؟ جز گرسنگی؟ جز نداری؟ _اونا الان نمیفهمن اما بعدا متوجه میشن که چه کاری براشون کردیم. _تا حالا نظرشونو پرسیدین؟ اگه اونا راضی باشن خودشون دودستی تقدیمتون میکنن. شاید اصلا آزادی شما رو نخوان! صدایش را بالا میبرد و داد میزند: _یه جوری حرف میزنی انگار ما خائنیم! نخیر اونا از مبارزه چی میفهمن؟ ما ایم که جونمونو کف دست میزاریم و جلوی امپریالیسم و ساواک وایمیستیم. کلافه به نظر میرسد و کتش را برمیدارد و بدون حرفی دیگر از خانه بیرون میزند. نفسم را با شدت بیرون میدهم.آب خنکی میخورم و به صورتم آب میزنم. اشک و آب روی صورتم قاطی میشود. بریده بریده نفس میکشم و توی بالکن میروم و ریه ام را از عطر باران پر میکنم. نمیدانم تند رفتم یا نه، ولی میدانم حرف دلم را گفته‌ام. شب که میشود منتظرم برگردد و نگاهم به در است. هر صدایی میشنوم به در نگاه می کنم اما بعد میفهمم او نیست. بدون خوردن شام به رختخواب میروم و میخوابم اما گوش هایم به صدا حساس میشوند و با اندکی بیدار میشوم. تا صبح چند بار بیدار میشوم و در آخر با شنیدن آوای اذان بلند میشوم و تا صبح با خدا مناجات میکنم. تصمیم میگیرم چند روزی برای رو به راه شدن زندگیم روزه بگیرم. بدون خوردن سحری روزه میگیرم. از اول صبح دلم بهم میپیچد و قار و قور میکند. با این حال برای پخش اعلامیه میروم و در آخر سری به کتابفروشی میزنم. کتابفروش علاوه بر اعلامیه، نوارهای سخنرانی آیت الله خمینی را هم میدهد. با تنی بی جان خودم را به خانه میرسانم و وسط نشیمن از خستگی و گرسنگی دراز میکشم. به سختی خوابم میبرد و وقتی چشمانم را باز میکنم چیزی نمیبینم. هوا تاریک شده، به دور و اطرافم نگاه میکنم. توی اتاق میروم تا شاید مرتضی را ببینم اما خبری از او در خانه نیست. الان از یک روز بیشتر شده که قهر هستیم. اول غذا میخورم و بعد نماز میخوانم. دست و پایم جان میگیرند و نیرو به بدنم برمیگردد. ناخودآگاه گریه ام میگیرد و تسبیح را به آخر نرسانده رها میکنم.نمیدانم چرا گریه می کنم؟ شاید دلتنگ و نگرانش هستم؟ شاید دلخور هستم؟ نمیدانم... تسبیح را برمیدارم و میگویم: " خدایا مگه نگفتی که باهاش خوشبخت میشم؟ این شد خوشبختی؟ اون از من فراریه و من از اون، چطوری آخه؟" سرم را روی مهر میگذارم و از ته دل زجه میزنم... سحری کته گوجه میگذارم و میخوابم. با صدای ساعت زنگی بیدار میشوم. نیمساعتی تا اذان مانده که مشغول میشوم. چند دقیقه ای به اذان مانده و دو رکعت نماز شب میخوانم. اذان صبح را که میدهند بعد از نماز میخوابم. با زینگ زینگ ساعت بیدار میشوم. کمی فکر میکنم تا یادم می آید امروز چند شنبه است، حاضر میشوم تا مثل هر دوشنبه به دوره قرآن همسایه ها بروم. وارد میشوم و خانمی توی مشتم گلاب میریزد گلاب را بو میکنم و روی چادرم میریزم و گوشه ای مینشینم. دختر همسایه، قرآن ها را تقسیم میکند یک قرآن برمیدارم. زنهای مسن شروع میکنند به قرآن خواندن. به معنی ها توجه میکنم و حظ میبرم، با تمام شدن جزئی همگی صلوات میفرستند و چای و شیرینی میدهند. با دیدن شیرینی لبخندی میزنم.هر موقع که چیزی در خانه ی همسایه میدادند من نمیخوردم و می آوردم تا مرتضی هم بخورد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴ شیرینی و چای را پس میزنم و تشکر میکنم. موقع رفتن یکی از خانم ها صدایم میزند. _خانم حسینی؟ برمیگردم، خانم فروزنده است. همسایه خانه‌ی پهلویی مان. _بله؟ صاحب خانه هم کنارش ایستاده که خانم فروزنده میگوید: _ببخشید چند لحظه میشینید؟ به اطراف خانه نگاه میکنم و بعد مینشینم‌. خانم فروزنده کنارم مینشیند و با لبخند به خانم صاحب خانه اشاره میکند و میگوید: _خانم صالحی رو که میشناسین؟ بله بله ای میکنم که میگوید: _ماشاالله آدم تحصیل کرده‌ای به نظر میرسین. راستش دختر من و خانم صالحی بخاطر حجابو و مسائلی که پیش میاد و خودتون لابد بهتر میدونین، نمیتونن برن مدرسه. منم گفتم اگه قبول کنین بیان پیش شما واسه درس. حیفه جوونن، تازه الانم دوران درس و تحصیله. بنظرم ظلمه که نتونن درس بخونن. به حرف های خانم فروزنده گوش میدهم و یاد خودم می‌افتم. دلم نمیخواهد یکی مثل خودم حسرت درس و درس خواندن را در دلش داشته باشد. برای همین قبول میکنم و پایه تحصیلی‌شان را میپرسم. یکی پنجم متوسطه است و دیگری چهارم. قبول میکنم تا جایی که میتوانم کمکشان کنم تا غیابی امتحان بدهند و قبول شوند. کلی شیرینی و شکلات توی پاکت برایم می آورند. اول قبول نمیکنم اما بعد خود خانم صالحی توی کیفم میگذارد و تشکر میکنم. به خانه میروم تا به ادامه کارهایم برسم. تا عصر کار آشپزخانه را تمام میکنم. سطح زباله مملو از آشغال شده و بوی بدی توی خانه پیچیده است و از طرفی کلی روزنامه کف ریخته و مجبور میشوم خودم آشغال ها را ببرم و بریزم توی سطل. چند باری از بوی بد زباله ها عق میزنم و با دیدن قطره های شیرابه روی پله‌ها چندشم میشود. به سختی به زباله ها را به سطل میرسانم و چپه م کنم. مجبور میشوم راه پله را هم تمیز کنم و با جارو و آب تک تک پله ها را میشویم.کمرم از بس دولا بوده ام راست نمیشود و از درد نمیتوانم تکان بخورم. چند دقیقه ای روی پله مینشینم و صبر میکنم تا حالم بهتر شود. لباس میپوشم و اعلامیه ها را لای کتاب میگذارم. کتاب را توی کیفم میگذارم.معشوق زمستان گویی با سرمایش میخواهد وقت بیشتری را بخرد، اسفند به فکر دیگران نیست و دلش میخواهد دست در دست زمستان همه جا را پر از ردپای برف شان کنند. سوز عجیب امروز مرا وادار میکند تا ژاکتم را بپوشم. جلوی آیینه می ایستم و چادرم را به سر میکنم. روحی که چادر به من هدیه میدهد و امنیتش را با هیچ لاک و رژی حاضر نیستم عوض کنم. از خانه بیرون میزنم و توی خیابانهای شلوغ میروم. طرفهای لاله زار میروم و توی مغازه های شلوغش خودم را جا میدهم. همگی سرگرم خرید و انتخاب هستند و من اعلامیه ای در مغازه میگذارم و بیرون می آیم. توی بازار میروم که صدای دعوا می آید، همگی مشغول دعوا هستند که گوشه ای پناه میگیرم و بی آنکه صورتم دیده شود چندین اعلامیه را به هوا پرت میکنم. باران اعلامیه روی سر کاسبان و خریداران مینشیند و سریع دور میشوم.دیگر صدای دعوا نمی آید و همگی کاغذ ها را از هوا می قاپند و یکی میگوید: " اعلامیه آیت الله خمینی!" دیگری میگوید: " آخ فداشون بشم، آقا یه پارچه نوره!" مردی با صدای خشک میگوید: " این حرفارو نزنین!" صدایی که از اعلامیه خبر داد را میشنوم که میگوید: " الان تموم حرفا شده این!" آژان ها که تازه متوجه ماجرا میشوند مردم را متفرق میکنند و دنبال فرد مشکوکی میچرخند که تا آن موقع من دور شده ام. نفس راحتی میکشم و به خانه برمیگردم. نیمرویی برای افطار میپذم و به یاد مرتضی نمیگذارم زیاد سفت شود. خرمایی در دهانم میگذارم و نیمرو را تا نیمه میخورم و توی یخچال میگذارم. آخرین باری که به کتاب فروشی رفته بودم، مرد فروشنده برای پخش نوار کاست ها یک مشت کتاب باطله بهم داد و گفت برگه هایش را بچسبانم و به اندازه نوار جا خالی کنم. بعد نوار را توی کتاب قایم کنم و هر روز چند نوار کاست هم پخش کنم.کتابی را برمیدارم و چسب کاری میکنم بعد نوار را وسط صفحه ای میگذارم و دور تا دورش را با مداد علامت میزنم و با کاتر میبرم و خالی میکنم. نوار را داخلش میگذارم و کتاب را میبندم، برای بار اول با دقت انجام داده ام و رضایت دارم. چندتایی دیگر درست می کنم و چشمانم از بی خوابی سوز میگیرد. خمیازه میکشم و آخرین کتاب را هم تمام میکنم. سرم را روی میز میگذارم تا کمی چشمانم روی هم برود و بعد بلند شوم و سحری درست کنم. میخوابم و وقتی چشم باز میکنم که خورشید همه جا را روشن کرده. اولین چیز یاد نماز صبحم می افتم و دمق میشوم.
سریع قضایش را بجا می آورم. کتابها را از روی میز و دور و اطرافش جمع می کنم و توی کمد قایم میکنم.صدای زنگ در بلند میشود، فکر میکنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمیدارم و از پله ها پایین میروم. در را که باز میکنم خانم غلامی را میبینم که خندان به من زل زده است. لبخند بی جانی میزنم و بغلش میکنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و میپرسد: _از دیدنم خوشحال نشدی؟ الکی میخندم و میگویم: _نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم. تعارفش میکنم و وارد میشود؛ میخواهم در را ببندم که میگوید: _در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری! در را باز میکنم. چند ثانیه بعد چهره‌ی حمیده پیش چشمانم ظاهر میشود.چند دقیقه ای نگاهش میکنم و بعد هم را بغل میگیریم. خوب عطرت وجودش را لمس میکنم و به خودم می چسبانمش. با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می‌افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان میگفتیم. یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید... ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون میپرند و تبدیل به شکوفه میشوند. او هم بغضش میترکد و کلی گریه میکنیم. خانم غلامی ما را از هم جدا میکند و میگوید: _میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه میکنین، حمیده خانمو نمیاوردم. میدانستم شوخی میکند برای همین میخندم، حمیده هم میخندد. راهنمایی شان میکنم و وارد خانه میشوند. هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه میکنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف میکنند. لبخند میزنم و چای دم میکنم.حمیده از نشمین با صدای بلند میگوید: _دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته. بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم میکردن. حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرفهایش نبودم. از توی آشپزخانه میگویم: _منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم. خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟ همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را میدهد. _تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقا مرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمیدونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی. شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف میچینم و برایشان میبرم. خانم غلامی هم به حرف می آید و میگوید: _بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم. رو به روشان مینشینم و با خنده میگویم: _همچین دیدنی هم نیستما! حمیده قربان صدقه ام میرود و من و خانم غلامی میخندیم. با صدای کتری به آشپزخانه برمیگردم و قوری چای را میگذارم و برمیگردم. حمیده میپرسد: _آقامرتضی کجاست؟ ستاره‌ی سهیل شده! الکی میخندم و میگویم: _اونم درگیره دیگه. _باهم خوبین؟ باز هم دروغ میگویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام میزنم و از پس بغض خفته ام میگویم: _آره، مرد خوبیه. هردوشان خدا را شکر میکنند و شیرینی برمیدارند. خانم غلامی نگاهم میکند و میگوید: _ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت. میخندم و میگویم: _خوب کاری کردین، این به اون در. _چی به چی؟ _بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟ خانم غلامی میخندد و میگوید: _عه! راست میگی، چه زود گذشتا. سری تکان میدهم و آه میکشم. حمیده بلند میشود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو میکند و در آخر میگوید: _جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد. من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید میکنیم. چای می آورم و کنارهم مخوریم. با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم. نمیتوانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقا مرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور میشوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید. دلش برایم میسوزد و نمیتواند جلوی اصرارهایم بایستد.میگوید برود و با بچه ها برگردد‌. تا دم در بدرقه شان میکنم و خداحافظی گرمی میکنیم. با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت... غذا ماهی میگذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان میکنم و برنج ها را دم میکنم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ بعد از اذان ظهر حمیده با بچه‌ها می آید و علیرضا و محمدرضا را سفت در بغل میگیرم و ناز و نوازشان میکنم. موقع ناهار علیرضا با شیرین زبانی از دستپختم تعریف میکند. باهم گل یا پوچ و کلی بازی های از خود درست کنی، میکنیم! آنقدر خسته میشوند که هنگام غروب از فرط خستگی بیهوش میشوند. حمیده دم از رفتن میزند که بچه ها را بهانه میکنم. انگار از بس توی خانه تک و تنها بودم درحال دیوانه شدن هستم! دلم نمیخواهد تنهایم بزارند و با اصرار حمیده را نگه میدارم و میگویم تا وقتی مرتضی بیاید شما بمانید. به فکر شام هم می افتم و حمیده توی آشپزخانه می آید و میپرسد: _آقامرتضی همیشه اینقدر دیر میاد؟ کمی من من میکنم و با لبخند میگویم: _کارش مال خودش نیست که تکلیفشو بدونه. گاهی وقتا زود میاد و گاهی مثل امروز نمیاد. _یعنی برای خواب هم نمیاد؟ آب دهانم را قورت میدهم و خودم را مشغول کار می کنم، در آخر میگویم: _ن... نه! میاد. صدای بچه ها می آید که بیدار شدند و علیرضا شیطونی اش گل کرده.آهانی می گوید که با داد به بچه ها میگوید: _به اون دست نزنین! عه! بعد کمکم میکند و شامی میپذیرم. یکهو صدای گومی بلند میشود و سراسیمه از آشپزخانه بیرون می آییم. حمیده که از چشمانش آتش می بارد، به سمت بچه ها میرود و کتک شان میزند. گلدان سفالی که خود مرتضی درست و رنگ کرده بود را شکسته روی زمین می بینم. جلوی حمیده می ایستم و می گویم: _عه نزن حمیده! بچه ها تقصیری ندارن، این جاش بد بود. هزار بار به مرتضی گفتم جاشو عوض کن. حمیده که هنوز عصبانی است برای بچه ها خط و نشان میکشد و شروع میکند به جمع کردن تکه های گلدان. بچه ها را به اتاق میفرستم و به حمیده کمک میکنم. جارو دستی را برمیدارم که حمیده با اصرار از دستانم میگیرد و خودش جارو میزند. چای میریزم و برایش میبرم، نگاهم میکند و میخندد: _از بس چایی خودم شدم تانکر! چای را برمیدارم و میگویم: _عه، ببخشید فکر کردم مثل منی که هر چی بخورم بازم سیر نمیشم. _الکی نیست که پوست استخونی! دختر به جا چایی غذا بخور! از حرفش خنده ام میگیرد و به یاد شامی ها و میروم سری بهشان بزنم.حمیده به بچه ها میگوید: _بیاین معذرت بخواین! باهاتون کاری ندارم. علیرضا کوچولو از لای در نگاهی به بیرون می اندازد و با قیافه ای که گرد شرمندگی رویش پاشیده شده میگوید: _ببخشید، حواسم نبود. لپش را میکشم و میگویم: _اشکال نداره عزیزم. کم کم شام را هم درست میکنم و سفره می اندازیم. حمیده با بچه ها سر سنگین رفتار میکند. ساعت شده ۹ و خبری از مرتضی نیست. واقعا دلم برایش شور می زند! نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟سعی میکنم چیزی از چهره ام خوانده نشود. با حمیده ظرف ها را میشوییم و بعد از آن قصد رفتن میکند. دیگر اصراری نمیتوانم بکنم و خیلی ناراحت میشوم. حمیده هم انگار دودل است که مرا تنها بگذارد. خودش میفهمد که امشب مرتضی نمی آید، برای همین میگوید: _مرتضی نمیاد؟ سرم را پایین می اندازم و میگویم: _هیچ وقت اینقدر دیر نکرده بود، حتما نمیاد که تا الان نیومده. کمی فکر میکند و در آخر روی مبل مینشیند و میگوید: _ولش کن، یه امشب سر بارِت میشم. _سر بار چیه؟ لطف میکنی بهم. قدمت سر چشمم. با خوشحالی از طاق تشک و پتو درمی‌آورم و خودم هم توی نشیمن میخوابم.صبح زودتر از همه بیدار میشوم و برای خرید نان میروم به نانوایی چند کوچه پایین تر. وقتی برمیگردم میبینم حمیده بیدار شده و دارد چای دم میکند. با دیدن من عذرخواهی میکند که اجازه نگرفته و پوزخندی تحویلش میدهم و می گویم: _این چه حرفیه؟ خونه از خودته! صبحانه را آماده میکنم و حمیده بچه ها را بیدار میکند و برایشان ساندویچ درست میکند و آنها را برای مدرسه آماده میکند. بعد هم با تاکسی میفرستدشان، وسایل را هم جمع میکند تا برود. تعارف میکنم که بماند اما میگوید باید به بازار برود و خرید کند. در همین حین است که صدای در می‌آید و مرتضی اهم اهم کنان در را باز میکند و وارد میشود. مدام با ریحانه سادات مرا مخاطب خودش قرار میدهد. استرس میگیرم که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی بگوید و حمیده بفهمد ماجرا از چه قرار بوده! مدام صلوات میفرستم که مرتضی با دیدن حمیده سرش را پایین می اندازد و میزند به شوخی. _به به! آقامرتضی، گم و ناپیدا هستین که. یه سری هم به ما بزنین. _سلام حمیده خانم، شما چطور راه گم کردین؟ کجا با این عجله؟ بفرمایین یه چایی بخورین. حمیده میخندد و به طعنه میگوید: _نه دست شما دردنکنه، از دیروز خانومتون کلی چایی به خورد ما داده. شما هم که تا خرتون از پل رد شد ما رو فراموش کردین، یادتون بیاد اون روزی که التماس میکردین با ریحانه در مورد ازدواج صحبت کنم .
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده میدهد. _اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم. حمیده لب میگزد و همانطور ایستاده باهم حرف میزنند. طولی نمیکشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی میگویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره میکند . میگوید خانه نمیرود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت می‌افتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات میپذیرد و مرتضی میرود تا او را برساند. وقتی که میروند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و... بعد نچ نچی میکنم و میگویم مرتضی هر چه باشد اینقدرها هم بد نیست. برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص درمی‌آورم. اسفند کوله بارش را بسته و تنها چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود... بـه قاصدک گوش بسـپار که آرام نجوا میکند: با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن تلاش و پشتکار اضافه کن و به دست مرغ آمین بسپار... مطمئن باش به تک‌تکشان خواهی رسید در کنار رود زلال بنشین و هرچه هست و نیست به دستِ آب روان بسپار... با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو. نمیدانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت میکنم. حالم که بهتر میشود چهارپایه را برمیدارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم. از چهارپایه بالا میروم که در به صدا در می آید.مرتضی با دیدن من به طرفم می‌آید و اصرار دارم پایین بیایم. من هم لجم میگیرد و به حرفش گوش نمیدهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش میکنم تا در می آید. بعد هم تمام پرده را جدا میکنم و از چهارپایه پایین می آیم. صدایم میزند که بی اختیار می ایستم و میگوید: _میزاشتی من انجام بدم خب! دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری میگویم: _لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی! با خونسردی تمام نگاهم میکند و درحالیکه شرمنده است میگوید: _اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم. _بهتره بگی بهونه دارم. _نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام. صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر میکشید، زل میزنم و میگویم: _پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟ +من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود. _تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟ +چی گفتن؟ _گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟ +مردم خیلی چیزا میگن. بیخیالش میشوم و پرده را توی تشک حمام میگذارم و شیر آب را داخلش باز میکنم. فاب برمیدارم و داخلش میریزم. دم در حمام می ایستد و میگوید: _اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. محلش نمیگذارم، تا کی به این حرفها دل خوش کنم درحالیکه فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟ من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید میکردم که نکردم؟ حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش ندهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! شوخی نیست! من دلم نمیخواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم. در حمام را میبندم و بعد پرده ها را خوب میشویم و میچلانم. توی بالکن پرده را پهن میکنم و وارد خانه میشوم. مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف میزند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه میکند! محلش نمیگذارم و به اتاق میروم. میخواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله میکنم. دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم.دلم میخواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل... من باید خودم یک فکری کنم تا زندگی‌ام از هم نپاشد. جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش و دیگری بود اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم. همیشه به ما میگفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و میخواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید. امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد. من این بت را خواهم شکست! از آن روز با خودم عهد میبندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرفهایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷