eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
پـایـانـ نـاشـنـاسـ هـا سرباز و خدمتگذار حضرت مهدی عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف باشیم🖐 🌱شبتون حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ چند روز دیگر تولد مرتضی است! شانزده اردیبهشت که گفته بود.دلم میخواهد جشن کوچکی برایش بگیرم. فردا بعد از رفتنش به بازار میروم و پیراهن دوجیب و چهارخانه ای برایش میخرم‌. به دوره قرآن نمیرسم و مشغول کارهای روزمره میشوم که در به صدا می آید. چادر را از روی بند برمیدارم و در را باز میکنم. خانم مومنی با چند خانم چادری که یکی شان خانم دُرّی است وارد میشوند. خانمها دم در می ایستند و من و خانم مومنی چند قدمی از آن ها فاصله میگیرم. توی گوشم زمزمه میکند: _خانم هاشمی، اینا خانومای مطمئنی هستن. هیچ شکی بهشون نیست. +خوبه! حالا که بیشتر شدیم میتونیم جلسه بزاریم تا اطلاعاتمون رو بهم بدین. میتونیم کارهای بزرگی هم انجام بدیم، چطوره؟ _من که حرفی ندارم ولی کاش همین امروز یا اصلا... همین الان! یه جلسه‌‌ی توجیهی براشون بزارین تا بدونن چند چند هستن. میپذیرم و با چهره ای گشاده با آنها احوالپرسی میکنم.دست میدهم و آنها را به خانه راهنمایی میکنم و چای میگذارم. تا چای آماده شود کنارشان مینشینم. سعی میکنم طوری رفتار کنم که احساس غریبی با من نکنند. _خب، خانما! شنیدم کارای بزرگی میخواین انجام بدین. اسماتونو میشه بگین؟ یکی که از همه کم سن و سال تر بود شروع کرد به حرف زدن: _سلام. من جز خواهر معصومه کسی رو نمیشناسم‌. من ملیحه اکرمی هستم. ۲۰ سالمه و نمیخوام به رویدادهای اطرافم بی تفاوت باشم. سری تکان میدهم و همراه لبخندی ملیح میگویم: _خوشبختم ملیحه جان. کناری ملیحه شروع میکند به حرف زدن و با چهره‌ای ملوس میگوید: _خب‌‌‌... منم معصومه کوکبی هستم. همسن ملیحه جان و هم انگیزاش! همگی یک دور خودشان را معرفی میکنند. شهلا کریمی، زینب همدانی و محبوبه نادر زاده. پنج خانم و جوان پر انرژی که فکر میکنم بتوانیم کارهایی انجام دهیم. قرار میشود هر دوشنبه ساعت ۱۲ هم را ببینیم‌. اولین جلسه به سادگی گذشت و با خوردن چای هر کدامشان بلند میشوند. تا ناهار را بکشم مرتضی لباسهایش را عوض کرده و نشسته.باقالی پلو را بو میکند و لب میزند: _اووم! عجب مامانی هستی. از همین حالا دلم برای اون بچه میسوزه. اخم مصنوعی میکنم و با چینهای پیشانی صورتم را عصبانی میکنم. _خیلیم مامان خوبی میشم. طفلک بچه ام که همچین پدری داره. _مگه من چمه؟ پشت چشمی برایش نازک میکنم و میگویم: _چت نیست؟ همچین خانمی گرفتی که بچتو بدبخت میکنه. _من کی همچین حرفی زدم؟ من منظورم این بود که حسودیم میشه. اگه بیاد یک ذره از محبت منو بگیره واای به حالش! من بچه مچه حالیم نیست. لبم را گاز میگیرم و با نگاهم سرزنشش میکنم. لبخندش تمام جدیت چند دقیقه قبلش را برملا میکند. همانطور که از خنده به نفس تنگی افتاده میگوید: _جدی گرفتی؟ نه... جون من! جدی گرفتی؟ +وا! تو که جدی و شوخیت معلوم نیست. مطمئنی حالا شوخی بود؟ _بله! +پس اولا باید بگم با اومدن این بچه محبت من به تو صد برابر میشه چون هر روز با یه کلمه و قربون صدقه باید مجبورت کنم کهنه بشوری. مردمک چشمانش تکان نمیخورد و فقط نگاهم میکند. صدای قورت دادن آب دهانش را میشنوم و بعد میگوید: _کهنه؟ چی هست؟ چشمکی برای رو کم کنی تحویلش میدهم و لب میزنم: _به موقعش میفهمی! بیچاره جدی میگیرد و تا آخر غذا سرش پایین است. وقتی دارم ظرف میشویم کنارم ظاهر میشود و میگوید: _کمک نمیخوای مامان کوچولو؟ سر تکان میدهم که یعنی نه‌ دستش را زیر آب میبرد و مشت پر آبش را روی من خالی میکند. به لباس و دامن خیسم نگاه میکنم و عصبی میشوم.مرتضی همانطور که می خندد میگوید: _هنوزم من باید کهنه بشورم؟ دستم را پر از آب میکنم اما او پا به فرار میگذارد و خودش را توی دستشویی حبس میکند. تا برسم آبهای توی مشتم تمام شده. تهدیدش میکنم که باید کهنه بشوید. شب بعد از آمدن مرتضی به او میگویم که جلسه داریم. او نظراتش را میدهد بعلاوه نصیحتهای فراوان! دوره قرآن خانه ی یکی از همسایه بود و با نرجس به آن جا رفتیم.صاحب مجلس خیلی اصرار داشت من بخوانم. چون دل پیرزن را نشکنم شروع میکنم به خواندن. بعد از جلسه بلند میشوم که ناخوآگاه صحبت چند خانم را میشنوم. _دیر یا زود میگیرنش. والا نمیشه به شاه مملکت توهین کنی و در بری! دیگری نقاب روشنفکری میزند و میگوید: _والا راست میگی! میگن آزادی نیست اگه نبود چطوری اینا توهین میکنن و درمیرن. +حقشونه ساواک بگیرنشون و خوب ادب شن. ×اون خمینی هم بیکاره! اگه اعدامش میکردن کار به اینجا نمیکشید. نمیتوانم این توهینها را بشنوم و سکوت کنم. نفرین بر من اگر اکنون از رهبرم دفاع نکنم. دادن کمتر از جان نیست!دادن فقط یک لحظه است و ابرو جانی از دست رفته است درحالیکه ذره ذره میرود. به شان اشاره میکنم و میگویم:
_شما اگه حکومت پهلوی دفاع نکنین کی دفاع کنه؟ خوب پول جمع کنیم که با همون پول عذاب بشین. اگه شما که جیره‌خور شاه هستین ازش دفاع نکنین ما دفاع کنیم؟ ما به پیروزی مون ایمان داریم. زنها با تعجب نگاهم میکنند اما حرفی ندارند که ادامه میدهم: _بعدشم آیت الله خمینی! نبینم بدون طهارت اسمشون رو بیارین. این آزادی حق ماست و بدستش میاریم. حالا دیگر همه‌ی خانمها نگاهم میکنند، کسانی که توی حیاط هم بودند داخل آمدند و به معرکه نگاه میکنند. دیگر نمیتوانم تحمل کنم و بیرون میروم. احساس سبکی میکنم و از کارم پشیمان نیستم. خوشحالم که پای اعتقاداتم ماندم. چند قدمی که دور میشوم صدای نرجس می آید که با مریم مرا مخاطب خود میسازد. _وایستا دختر! نمی ایستم که جلویم ظاهر میشود و با اخم میگوید: +آخه عقل تو کلت هست؟ چرا اینا رو گفتی؟ _اونا به عقیده ام توهین کردن. عقیده‌ی من جزئی از شخصیت منه. اونا به شخصیت من توهین کردن و نتونستم حرفی نزنم. +حالا نمیشد چیزی نگی؟ اینا خطرناکن به خدا! با این هر کی در افتاده ور افتاده. _اولا نترس دوما اون خداست که هیچکس توان ایستادن جلوش رو نداره. +ببین اینا زندگی و جوونتو به باد میده! میخواهم جوابش را بدهم که نادر (پسر نرجس) دوان دوان به طرفمان می آید و میگوید: _مامان مامان! _هیس! یامان! همانطور که گوشه‌ی چادر مادرش را می کشد میگوید: _پیش نماز مسجد رو گرفتن. دارن میبرنش. برق از سرم میپرد و به حالت دو خودم را به مسجد میرسانم. نرجس جلویم را میگیرد تا نزدیک نشوم. با اخم نگاهم میکند و میگوید: _کجا میری؟ میخوای تو رو هم ببرن؟ توی دالان خانه ای مرا نگه میدارد. ازاینجا مسجد دیده میشود. آقامصطفی با صورت و دهان خونی لبخند میزند و دلم برایش کباب است. او انگار اصلا برای اسارت نمیرود، انگار مامورها در بند او هستند. با صلابت و همانند قهرمان ها داخل ماشین مینشیند. زیر لب با او خداحافظی میکنم.جوانها نمیگذارند او را ببرند اما زورشان به آنها نمیرسد. دنبال ماشین شهربانی میدوند اما آنها تیرهوایی شلیک میکنند. با پاهای بی رمق به خانه میرسم.خانه بتی غمزده است که جلویم گذاشته اند تا غصه بخورم. اشک از گونه هایم سر میخورد و صدای هق هقم را دیوارها میشنوند. آنقدر اندوه دارم که متوجه آمدن مرتضی نمیشوم. او با دیدن صورت خیس و چشمان به اشک نشسته ام نگران میشود و میگوید: _چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ بغض راه گلویم را بسته و نمیتوانم چیزی بگویم. کنارم مینشیند و با صدای گرفته و مضطرب از من جواب میخواهد.درحالیکه سعی دارم بغض را کنار بزنم میگویم: _آقامصطفی رو گرفتن! مرتضی هاج و واج نگاهم میکند.بعد لنگان لنگان به حیاط میرود و پرده را کنار میزنم و با دیدن شانه های لرزانش دلم میگیرد. با خودم میگویم کاش مرا میگرفتند و سید رضا نیروی خوبی را از دست ندهد. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ هنوز چشمه‌ی اشکهایمان خشک نشده و من توی رختخواب هم بیصدا گریه میکنم. صبح با احساس سوزش گونه هایم بیدار میشوم. حالم بد میشود و عوق زنان خودم را به حیاط میرسانم. با همان حال بدم شال و کلاه میکنم و به کتابفروشی میروم. مرد کتابفروش چپ چپ نگاهم میکند و با راه انداختن کار مشتری به من میگوید: _خوب همشیره، شما چی میخواستین؟ _یه کتاب رمان میخوام لطفا. مرد جوانی که مشتری است به من نگاهی می اندازد و رویم را میگیرم. کتابها را در دست میگیرد و از مغازه خارج میشود. جوان کتاب فروش اشاره میکند تا وارد زیرزمین شوم. پشت دستگاه ها میرود و برایم تعریف میکند: _آسدرضا پیش پای شما اومد. +با من کاری نداشتن؟ _والا امر به خصوصی که نه ولی میخواستن ببینن اون کارو تونستین انجام بدین؟ +هنوز تموم نکردم اما میتونم. جابه‌جایی بسته‌ها نفس را بریده.کیفی روی جلویم میگذارد و اشاره میکند. میگوید: _اینم اعلامیه جدید. اعلامیه را میگیرم و میپرسم: _اعلامیه ها دیر به دیر میاد یا دیر به دست من میرسه؟ _هردوش! آقا رو بدجور تو تنگنا گذاشتن. حزب بعث هم پاشو کرده تو یک کفش که خمینی باید عراق رو ترک کنه. لبخند کوتاهی بر لب میزند و ادامه میدهد: _انگاری آقا اونجا هم پته‌ی اونا رو ریختن رو آب! والا که حقشونه. میگن استخبارات از ساواک وحشی ترن. جوونایی که واسه‌ی پخش و ضبط اعلامیه و نوار میرن باید هم مراقب ساواک باشن و هم استخبارات. +خدا حفظشون کنه. نگاه گذرایی به برگه می اندازم و میپرسم: +میشه شش تا بدین؟ _چرا نشه، اصلا هفتا میدم. +نه اسرافه، من شش تا بیشتر نمیخوام. ممنون. تای ابرویش را بالا میدهد و کیف را پشت دستگاه ها قایم میکند. بعد هم همان هفت ها را به دستم میدهد و میگوید: _سید رضا گفت که توی یه خونه اعلامیه بندازین.ادرسش رو هم دادن، برای همین میگم هفتا ببرین. کنجکاوی ام گل میکند و میپرسم: _مشکلی نیست، آدرسو بدین. آدرس را از روی کاغذ میخوانم و با خداحافظی کتابفروشی را ترک میکنم. تاکسی میگیرم و سر نازی‌آباد پیاده میشوم. چندین خیابان را پیاده میروم تا به آن آدرس برسم. خانه ای با نمای آجری و در کرم رنگ، خانه‌ی مجللی نیست و به کلبه‌ی فقیرانه هم نمیخورد. گاهی رهگذرانی درحال تردد هستند و صبر میکنم تا در زمانی مناسب اعلامیه را از زیر در به داخل پرت میکنم. سریع از آن محل دور میشوم و با کمی استرس خودم را به خانه میرسانم. ناهار ساده ای در کنار مرتضی میخورم. او انگار مثل همیشه نیست، کمتر لبخند میزند و توی خودش است. برای من که دو بار بیشتر مصطفی را دیده ام دلم میسوزد و وای به حال او که چه سَر و سِری باهم نداشته اند. نمیتوانم این سکوت را تحمل کنم و تصمیم دارم فردا که تولدش است جشن کوچکی بگیرم. مادرم توی قابلمه کیک گلاب میپخت . و واقعا خوشمزه بود اما هیچوقت ترفند کارهایش را یاد نگرفتم. تصمیم می گیرم به خانه‌ی نرجس بروم. مثل همیشه در خانه‌ شان چهارطاق باز و بچه ها در حال رفت و آمد هستند. نرجس بعد از کلنجار رفتن با آنها به من توجه میکند و از او در مورد کیک میپرسم. پشت چشمی برایم نازک میکند و با ناز میپرسد: _نه‌بابا! ازین کارها هم میکنی؟ _پس چی؟ هر چیزی جای خودش. حالا بگو چجوری درست کنم. کاغذ و قلمم را درمی‌‌‌آورم و هر چه او میگوید من مینویسم. بعد قابلمه‌ی کیک پزی اش را میدهد تا راحت‌تر باشم. وسایل را از قنادی میگیرم و در جایی قایم میکنم تا مرتضی نبیند. صبح با رفتن او دست به کار میشوم. شکر و تخم مرغ را خوب هم میزنم و بعد گلاب اضافه میکنم و در آخر مواد را توی قابلمه میریزم.خدا خدا میکنم کار کند و کیک درست از آب دربیاید. خدا جوابم دعایم را میدهد و کیک زیبایی میشود که با مغز پسته و بادام تزئین اش میکنم. ظهر توی پله ها مینشینم تا مرتضی بیاید. بعدازظهر میشود و خبری از او نیست. ناامید میشوم و کیک را توی یخچال میگذارم. گوشه ای مینشینم و با کاغذ توی دستم ور میروم. با اذان مغرب دیوار امیدم فرو میریزد و برای لبیک گویی به پیام معشوقم، وضو میگیرم. توی برگه چیزی مینویسم و توی پاکت میگذارم که صدای در زدن به گوشم میخورد. برق ها را خاموش میکنم که با کلیدش وارد میشود. برق ایوان را روشن میکند و مرا صدا میزند.با ورودش به خانه برق را روشن میکنم و میگویم: _تولدت مبارک بهترین مجاهد دنیا! چهره اش آشفته است اما با دیدن من لبخند میزند و میگوید: _آره واقعا، جهاد مرد تحمل کردن زنه! ویشگونی از بازویش میگیرم و با غیض میگویم:
_میخواستم شب تولدت ازین کارا نکنم ولی خودت خواستی. _اصلا جهاد نیست وظیفه مرده. چشمش کور و دندش نرم زنش رو تحمل میکنه. عجله دارد تا به کیک ناخنک بزند.اخم میکنم و میگویم کنار پشتی بنشیند و او قبول میکند.کیک را جلویش میگذارم و لب میزنم: _تقدیم به بهترین شوهر دنیا! _وای ممنون بهترین خانوم دنیا! کادوها را کنار کیک میگذارم و با دیدن پیراهن لبخند میزند.پیراهن را به توصیه من میپوشد. انگار برای خودش دوخته‌اند! هم رنگش و هم سایزش! بعد به پاکت اشاره میکند و میپرسد: _دیگه دارم سکته میکنم. این چیه؟ _این از طرف یه نفر دیگس. چشمانش گرد میشود و میپرسد: _نفر دیگه؟ سری تکان میدهم و خودش نامه را باز میکند. با خواندن نامه لبخند میزند و صدایش را بچگانه میکند و میگوید : _فدات بشه بابا. بعد هم برایم بلند میخواند که: "سلام بابایی!...جشن تولد امسالت خیلی فرق داره چون خدا بهت یه هدیه داده از جنس من!...به امید دنیا آمدن و آغوش پر مهرت..." چشمانش با این که قرمز است اما گیرایی عجبی دارد. هنوز غم یا حس خستگی را با دیدنش لمس میکنم اما سعی میکنم خوشحالش کنم. موقع کیک بریدن چه عشوه ها نمی آمد و می گفت: _نمیزارم کیک بخوریم باید یه قولی بهم بدی. سرم را کج کردم و گفتم: _چی؟ لبش را تر کرد و با ملایمت گفت: _باید قول بدی که همیشه کنارم بمونی. بی اختیار از این حجم علاقه گریه‌ام گرفت و با چشمان لرزان قبول کردم.شب خوبی بود و گذشت. دوشنبه ای از راه رسید که قرار است با خانم ها به خانه‌ی ما بیایند.بعد از دوره قرآن که خانه‌ی ترنج خانم برگزار شد ساعت دوازده همگی جمع هستیم.خانم مومنی کنارم نشسته و آن پنج نفر هم هلالی کنار هم هستند. سکوت که در جمع سنگینی میکند را زیر پا میگذارم و میپرسم: _خب دانشجو هستین؟ یکی میگوید دانشجو دیگری میگوید خانه‌دار، خلاصه تنوع شغلی است. تصمیم میگیرم از مباحث دینی شروع کنم چون دین در چنین بازار دین فروشی کمترین چیزی است به گوش جوانها خورده. از اهمیت و احکام مرجع تقلید میگویم و برایشان تعریف میکنم: _خلاصه مرجع تقلید من آیت الله خمینی هستن، شما هم تحقیق کنین و یک مرجع تقلید اعلم تر پیدا کنین. میبینید؟ اسلام تلفیقی از دین و دنیاست؟ رهبر ما هم رهبر سیاسی هستن و هم دینی. ما نباید پامون رو از سیاست بیرون بکشیم و بگیم دنیا ارزش نداره اتفاقا دنیا ارزش داره اونم ارزش رشد و محک زدن خودمون. بعد از این مقدمه چینی اعلامیه جدید را میان شان پخش میکنم و میگویم: _این اعلامیه رو اگه شده دها بار بخونین بازم کمه. خوب تامل کنین و به یقین برسین که انقلاب ما چیزی جز حق نیست. اگه خودتون به این باور نرسین تبلیغ هم بکنین بقیه قبول نمیکنن. چند خط اعلامیه را بررسی میکنیم و وقت به اتمام میرسد و کلی سفارش در رابطه با اعلامیه ها میکنم و به خانه هایشان میروند. ناهار را گذاشته یا نگذاشته تمام میکنم و برای نماز آماده میشوم.مرتضی هم از راه میرسد و خودش سفره را پهن میکند. بیشتر سکوت میکند و میفهمم در این جور مواقع حرفی توی دلش سنگینی میکند. ظرف ها را که جمع میکنم از او میپرسم: _چیزی میخوای بگی؟ سرش را بالا می آورد و با تعجب میگوید: _من؟ نه... چطور؟ _قیافه‌ات داد میزنه یه چیزی میخوای بگی. مردمک چشمانش را تکان میدهد و به بالا نگاه میکند. این قیافه‌اش یعنی روی گفتن ندارد برای همین بیشتر اصرار میکنم تا راضی میشود بگوید. هنداونه قاچ میکند تا توی ایوان باهم بخوریم. هر چه منتظرم چیزی بگوید انگار نه انگار و میپرسم: _قرار شد چیزی که تو دلته رو بگی؟ هنداونه ای را توی بشقابم میگذارد و میگوید: _حالا دیر نمیشه. بخور هندوونه رو! به زور چنگال را نزدیک لبم میبرم و هندوانه را توب دهانم میگذارم. به شیرینی اش دقت نمی کنم و تمام حواسم به لب هایش است تا تکانی بخورد. ‌بالاخره دهانش را باز میکند و میگوید: _من باید برم. پرده دلم خراشی برمیدارد و با نگرانی میپرسم: +کجا؟ _باید برم شهرستانها برای تبلیغ. مردم شهرستان هم باید تظاهرات رو شروع کنن و از انقلاب بدونن. +کجا میری؟ _میریم طرفای شرق. بیرجند و زاهدان و اونورا. +مشهد هم میرین؟ سرش را پایین می اندازد‌. انگار شوق را در چشمانم دیده و نمیخواهد شاهد دلتنگی ام باشد. _نه فکر کنم‌. نا امیدانه سرم را پایین می اندازم. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۵ و ۱۷۶ بغض گلویم را میفشارد. تحمل دوری از مرتضی برایم طاقت فرساست. منی که اگر ساعتی دیر کند چندین بار از پنجره سرک میکشم تا ببینم آمده یا نه، اکنون چگونه برای برگشتنش صبر کنم؟ چشمانم را باز و بسته میکنم تا میان اشک و پلکهایم سدی بنشیند. با دستش گونه هایم را نوازش میکند. لرزش دستانش محسوس است و داغی اش بر روی گونه هایم مینشیند.لب برمیچینم و به سختی میپرسم: _کی میری؟ +همین امشب. _امشب؟ چرا اینقدر زود؟ نگاهش را به هندوانه میدهد و میگوید: _نمیخواستم عزا بگیری که چند روز دیگه میخوام برم. _پس بگو چرا این چند روز یه جوری بودی. منو بگو که فکر میکردم از خستگیه! دستی به موهایش میکشد که در اثر باد روی صورتش ریخته.توی چشمانم نگاه میدواند و میگوید: _نگران تو بودم. با این وضعت دلم نمیاد تنهات بزارم. بهم برمیخورد! یعنی من از پس خودم برنمی آیم؟ او بخاطر من میخواهد در کارش کوتاهی کند؟ سوالات توی ذهنم را پس میزنم و میگویم: _نگران من نباش، مراقبم. بشقابها را برمیدارد و من هم پشت سرش وارد خانه میشوم. آبشان میکشد و به طرف اتاق میرود. من هم پشت سرش وارد میشوم و میبینم سراغ ساکش رفته. انگار واقعا میخواهد برود! هول و ولایی توی دلم افتاده که نهایت ندارد. یکی میگوید بگذارم برود و سالم برمیگردد، دیگری میگوید او با آن همه کله شقی هایش برود بلافاصله دستگیر میشود. دیگری که از همه پر قدرت تر است در دلم نهیب برمی‌آورد که تو هنوز نتوانسته ای از او دل بکنی چطور میخواهی مجاهد خوبی برای خدا باشی؟ سیلی آرامی به صورتم میزنم و کنار مرتضی مینشینم. ساک را از دستانش میگیرم و میگویم: _میشه من ساکتو بچینم؟ دستانش را جلو می آورد تا ساک را بگیرد اما من آن را عقب میبرم.وقتی اصرار را در رفتارم میبیند قبول میکند. _زیاد لباس نذاری، شاید زود برگشتیم. +مگه کی برمیگردی؟ _اونش با خداست. معلوم نیست کی کارمون تموم بشه. شیشه‌ی قلبم ترک برمیدارد. دستان سرد و نحیفم نای برداشتن یک تکه لباس هم ندارد! اما کوتاهی نمیکنم و همه چیز برایش میگذارم از حوله و لباس تا خوراکی. مرتضی به من میخندد و گاهی سر به سرم میگذارد. _دختر! سفر قندهار که نمیرم. حوله چرا میزاری؟ این شکلاتا چیه؟ آخه گلبرگ محمدی اونجا ببرم چیکار؟ _عه! مرتضی چقدر سوال میپرسی. تو چای بدون گل محمدی میخوری؟ من که میدونم چقدر دوست داری، هر روز چندتا پر بزار توی چایت. راستی قاشق و چنگال هم برات میزارم که از مال بقیه استفاده نکنی. نبینم مریض بشیا! چقدر با بغض هر وسیله را میگذاشتم.تا شب هر لحظه نگاهش میکردم تا حسرتش را نخورم. برای شام میخواهم غذا درست کنم اما نمیگذارد و میگوید دیر میشود. پیراهنی که برایش خریده ام را میپوشد با شلوار قهوه‌ای دمپا.سیر نگاهش میکنم و ساک را به دستش میدهم. از عصر مدام سفارش میکند.ساکش را که برمیدارد هری دلم میریزد.سعی میکنم بی تابی نکنم و دم رفتن اوقاتش تلخ نشود. با خیال آسوده از جانب من و خانه به کارش برسد و سالم برگردد.سریع کاسه ای آب می کنم . چادرم را سر میکنم و به دنبالش به حیاط میروم. برمیگردد و نگاهم میکند. از آن نگاه هایی که هیچوقت برایم تکراری نمیشود. لبش را تکان میدهد و میگوید: _تو زحمت نکش برو داخل. _نه میخوام باهات بیام‌. دم در می ایستد و از زیر قرآن ردش میکنم. به قرآن اشاره میکند و با آرامش میگوید: _تو رو به همین قران و خدا میسپرم. تو رو خدا مراقب خودت و بچه باش. جا و کار خطرناک این چند روز که نیستم نکن. وسیله‌ی سنگین هم جا به جا نکن. سینی را از دستم میگیرد و روی پله میگذارد. دستم را روی چشمم میگذارم و میگویم چشم. در را باز میکند و آخرین نگاه را حواله‌ی چشمانم میکند و میگوید: _دیگه سفارش نمیکنم. خداحافظ تون. آخرین بند دلم هم پاره شد با خداحافظی اش. چشمانم از اشک پر میشود و برای این که نبیند سرم را پایین می اندازم. چند قدمی که برمیدارد آب را پشت سرش میریزم. صدای ریختن آب و شکستن شیشه‌ی دلم باهم مخلوط میشود. عقب عقب راه میرود و لب میزند: _دوستت دارم. لب خوانی ام با وجود او خیلی خوب شده بود. ترسیدم کسی آن ورا باشد و متوجه شود. لب میگزم و گونه هایم سرخ میشود. آن قدر دم در می ایستم تا کوچه را به اتمام میرساند و به خیابان میپیچد. کورسوی امیدم نابود میشود و به خانه برمیگردم. در را که میبندم احساس میکنم تمام خانه رویم فرو میریزد.آن وقت اشک دریای خروشان چشمانم باریدن میگیرد. دل رفتن به خانه را ندارم و روی پله ها یک دل سیر گریه میکنم.
خدا میداند که چقدر سخت است از عزیز دل کندن! آن شب اصلا خوابم نبرد. تا صبح چندین بار در را قفل کردم و با صدای ریز و درشت بیدار شدم. وقتی صدای داد و فریادی توی گوشم می پیچد و از خواب برمیخیزم. منتظرم جای خالی مرتضی را ببینم اما دریغ! چای و صبحانه میخورم اما صدا کم نمیشود، چادر سر میکنم تا ببینم این فریادها از کیست؟ در را باز میکنم و به انتهای کوچه نگاه میکنم. وسایلی کف کوچه انداخته شده و زن و بچه ای خود را میزنند و ناله میکنند. جلو میروم و همسایه هایی که نظاره گر هستند را کنار میزنم. دلم برای زن میسوزد، دو بچه اش را بغل گرفته و از شکم برآمده اش میفهمم حامله است. مردی قل چماق تمام وسایلش را دارد پرت میکند بیرون. ظرفهایش خرد خاکشیر شدند و فرش‌هایش خاکی. له شدن غرور زن را نمیتوانم تحمل کنم و جلو میروم. رو به خانه میگویم: _چه خبره آقا؟ محله رو گذاشتین رو سرتون! هیکلش را به طرفم میچرخاند که سایه اش رویم پهن میشود.آنقدر درشت است که خورشید پشتش پنهان شده. صدایش را به قبقبه می اندازد و میگوید: _از من میپرسی؟ ازون ضعیفه بپرس که پولمو نمیده. +اون زنه بیچاره که نای حرف زدن نداره. چرا اسباب هاشو میریزی بیرون، از خدا بی خبر؟ _ولمون کن! تو چرا کاسه‌ی داغ تر از آش شدی؟ بی رحمی اش حالم را بهم میزند. از هیکل گنده اش نمیترسم چون عقلی در آن نمی بینم. اخم عمیقی به پیشانی ام میدهم و میگویم: _وظیفمه ازین زن بی دفاع حمایت کنم. نگاهی به دور و برش می اندازد و به همسایه ها اشاره میکند. _پَ چرا اینا حمایت نمیکنن؟ میبینی مزاحمی؟ برو خرمگس معرکه! بی احترامی اش خونم را به جوش می آورد اما میدانم تقصیر خودش نیست. تقصیر زبان بی فکرش است که مثل مار میگزد. بی عقلی است که من هم دهان به فحاشی بگشایم و میگویم: _این خانم چطور پول تو رو خورده؟ _پول خوردن که شاخ و دم نداره.خونه‌مو اشغال کرده! دو ماه کرایه خونه‌اش عقب افتاده! تو که کاسه‌ی داغ تر از آش میشی، میتونی بدهی شو بدی؟ نگاهی به زن بیچاره میکنم. چشمانش از گریه سرخ سرخ شده. شرمم می گیرد از کسانی که آن طرف ها ایستاده اند، غیرت شان کجا رفته؟ کنار زن مینشینم و دستی به سر بچه هایش میکشم. آنها هم از ترس کپ کرده اند و چون مادرشان را گریان میبینند گریه میکنند. دستم را روی شانه اش میگذارم و با لبخند مگویم: _گریه نکن خواهرم. بسپر به خدا! +چی رو بسپرم به خدا؟ شکم گرسنه‌ی بچه هامو یا بی پناهیمو؟ _استغفرالله، توبه کن! مگه گناه کردی که پناه خدا رو نداری؟ تا آغوش خدا هست نا امیدی چرا؟ اون خدایی که محمدش (صلی‌الله علیه و آله) رو از بستر خطر دور میکنه یا ابراهیم(علیه‌السلام) شو به آغوش گلها میسپره نمیتونه غذا و کرایه خونه بهت بده؟ سکوت میکند و اشکهایش را پاک میکند. بلند میشوم و رو به همسایه ها میگویم: _ناموس مسلمان نباید عزتش لگدکوب بشه! غیرتتون کجا رفته که اشک های زن و بچه ای رو میبینید و جیک تون درنمیاد؟ مگه خدا نگفته وَأَنفِقُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ وَلاَ تُلْقُواْ بِأَیْدِیکُمْ إِلَی التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوَاْ إِنَّ اللّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنِینَ۱ شما چطور مسلمونی هستین که دست هم کیش خودتونو نمیگیرین؟ امروز این زن احتیاج به کمک داره و فردا شما. اگر امروز کمک کردین، فردا خدا کمکتون میکنه وگرنه از خدا انتظار نداشته باشین که از دل این بچه ها بگذره! همگی با بهت نگاهم میکنند و به طرف مرد قل چماق برمیگردم و میپرسم: _کرایه این زن چقدره؟ پوزخندی تحویلم میدهد و با ناباوری میپرسد: _تو میخوای بدی؟ +اگه خدا قبول کنه بله. _سیصد هزار تومن. خون جلوی چشمانم را میگیرد و میگویم: _سیصد؟ چه خبره؟ +عقب انداختن کرایه خرج داره، هر هفته که بگذره یه خورده میاد روش. میدی یا کارمو بکنم؟ ______ ۱. «و در راه خدا، انفاق کنید و (با ترک انفاق) خود را به دست خود، به هلاکت نیفکنید و نیکی کنید که خداوند، نیکوکاران را دوست می دارد». 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۷۷ و ۱۷۸ دود از کله ام بلند میشود‌. مگر آدم اینقدر خبیث میشود؟ خدایا واقعا اینها ذاتشان خوب بوده؟ هیچ پولی در بساط ندارم و خرج خودم را بدون مرتضی باید با قناعت بدهم که آن هم سیصد تومان نمیشود. دستم را زیر چادرم میبرم تا گردنبندم را درآورم. این گردبند را مرتضی در گردنم انداخته بود و دل کندن ازش واقعا سخت است‌. اما وقتی به بانویی فکر میکنم که لباس عروسی اش را شب عروسی به گدا می بخشد ایمان می آورم که کارم درست است. گردبند طلایم که ارزشش دها برابر کرایه است را درمی آورم و جلوی صورتم میگیرم. بدجور در نور برق میزند اما وسوسه را کنار میگذارم و میگویم: _این گردنبد ارزشش از سیصد تومن تو بیشتره من اینو میدم که کرایه چندین ماهشونم نگیری. البته با تعهد کتبی! برگه را امضا میکند و تعهد میدهد. تا میخواهم گردبند را میان دستان پهنش بگذارم صدایی مرا منع میکند. نرجس است! _چیکار میکنی؟ ما که واقعا کوچیک شدیم.‌ بسه! عیبمون رو به چشم دیدیم‌. همسایه ها! من به این زن باور دارم و فکر کنم شما هم با دیدن این کار فهمیدین اون چقدر درسته. من هم میخوام بهش کمک کنم. بعد پولی را از گوشه‌ی روسری اش در می آورد و به دستم میدهد. صدای دیگری بلند میشود و ندای کمک میدهد. دیگری النگو اش را درمی‌آورد و یکی پول میگذارد‌. خلاصه آنقدر پول جمع میشود که میشود چندین خانه اجاره کرد! لبخندی روی لبم نقش میبندد و زن و بچه هایش هم از خوشحالی روی پاهایشان بند نمیشوند. پول مرد را به دستش میدهم و با خواری از محله خارج میشود. بعد هم چند تومانی به خود زن میدهم تا بتواند خود و بچه هایش را سیر کند.رو به جمعیت میشوم و میگویم: _من میخوام اگه اجازه بدین این پولها رو خرج نیازمندهای محله کنیم. اگه به من اعتماد دارین و امین خودتون میدونین یا علی بگید. نوای یا علی و خنده عطر کوچه را پر از محبت میکند. بعد دوره قرآن آن روز با چند نفر مینشینیم و نیازمندها را شناسایی میکنیم. فردایش گردبندم و طلاها را میفروشم و به پولها اضافه‌ی شان میکنم.شبها بدون این که دیده شود مقدار پول و موادغذایی را دم در خانه ها میگذارم. با این که بعضی‌ها میدانند من بانی این خیر هستم اما دوست ندارم کسی مرا ببیند. پس از روزی خسته کننده به خانه برمیگردم. توی یخچال نگاه می اندازم و با دیدن خالی بودنش وا میروم.شکمم بدجور قار و قور میکند. یکی وسوسه ام میکند از پول همسایه ها بردارم و بیرون غذایی بخورم. شیطان را لعنت میکنم و دلم نمیخواهد مال به بچه ام بدهم. از پولهای کمم تخم مرغ و گوجه میخرم و میخورم. آنقدر گرسنه هستم که از صد کباب برایم خوشمزه تر است‌.از خستگی روی تشک ولو میشوم و خوابم میبرد. صبح با صدای در پلکهایم را کنار میزنم. چادر سر میکنم و در را باز میکنم. نرجس است با محسن! با دیدن چشمان پف کرده ام میپرسد: _خواب بودی؟ +آره. _بدو حاضر شو، امروز ختم قرانه ها! بدو تا سوره‌ی نبا رو شروع نکردن! جان به تنم برمیگردد و سریع حاضر میشوم. آنقدر از دوره قرآن استقبال شده که نوبت به من نمیرسد تا مجلس بگیرم. کنار نرجس مینشینم و درحالیکه خانم ها اصرار دارند بالای مجلس بنشینم. حین قرآن صداهایی به گوشم میرسد که میگوید: _خدا خیرشون بده. دیشب دیدم میوه برامون آوردن، باورت میشه؟ یک ماهی میشد بچه هام میوه نخورده بودن. آهی میکشم و دلم میسوزد. با خودم میگویم کاش همیشه این کار ادامه داشته باشد و بتوانم به بقیه محرومان هم کمک کنم. عزت و احترام همسایه ها مرا خجالت میدهد‌. با نرجس از خانه همسایه بیرون می آییم و به سمت خانه میروم‌. نرجس اصرار دارد خانه‌شان بروم اما چون در خانه‌ی خودمان بوی مرتضی پیچیده؛ دلم میخواهد آن جا باشم. قبول میکند و بعد از خداحافظی به سمت خانه میروم. با دیدن ظرف خالی از برنج آه میکشم و نیمرو میخورم. سر سفره هستم که صدایی به گوشم می خورد اول فکر میکنم باد است اما صدا قویتر میشود و ترس برم میدارد. به طرف پنجره میروم و چیزی نمیبینم.در را باز میکنم که چهره‌ی خبیث شهناز قبض روحم میکند‌. با اسلحه ای که در دستش دارد تهدیدم میکند که عقب بروم. قبول میکنم و به عقب برمیگردم. مجبورم میکند روی زمین بنشینم و خودش بالای سرم می ایستد. آتش کینه در چشمانش شعله‌ور میشود و میگوید: _اون روزی که بهت گفتم نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره همین امروز بود، خانم دست به خیر! با خونسردی نگاهش میکنم و لب میزنم: _اون روزی که توی دانشگاه دیدمت میدونستم پشت حرف حق نایستادی و پشت عقاید سازمان پوشالی ایستادی که اولین آجرش کجه.
با اسلحه اش به دهانم میکوبد و با خشم می غرد: _مراقب حرف زدنت باش، من سازمانو به اندازه‌ی مرتضی دوست دارم. راستی میدونم چه معرکه ای تو محله به راه انداختی‌. دوره قرآنو کمک به فقرا! همین جوری خودتو تو دل مرتضی جا کردی یا روشش فرق داره؟ تو فقط یاد داری قیافه مظلوما رو بگیری درحالیکه اَفعی تو آستینت پرورش میدی. +تو حق داری اینا رو جادو و جنبل بدونی چون چیزی به نام قلب نداری. دندان به هم میساید و مثل گرگی که به شکارش زل زده نگاهم میکند. _خفه شو! تو چی از عشق میدونی؟ من عاشق مرتضی بودم و تو نزاشتی بهش برسم. +تو اگه عاشقش بودی خوشبختی شو که میدیدی میرفتی. _تو حتی نزاشتی بهش احساساتمو بگم! هر روز سایه تو با تیر میزنم و روزی نیست که برات آرزوی مرگ نکنم. تو مرتضی رو به کل ازم گرفتی! خوشم اومد! فقط بگو چجوری از سازمان دورش کردی؟ اون که از من هم به کار مبارزاتی مصمم تر بود؟ پایش را روی پشتی میگذارد و با خودش میگوید: " آره تو! تو بودی!" بعد هم اسلحه اش را به طرفم میگیرد و میگوید: _جهان باید از وجودت پاک بشه. تو و امثال تو به جهان سوم تعلق دارین و باید راهی جهان آخرت بشین. شما چی میفهمین انقلاب چیه؟ شما یه مشت ترسو هستین که پشت مردم خودتونو قایم کردین. توهین‌هایش برایم سخت‌تر از اسلحه‌ای‌ست که مقابلم گرفته. سعی میکنم تن صدایم را حفظ کنم و میگویم: +دست پر جنگیدن هنر نیست! با میشه آدم کشت اما با کاغذ میشه تفکر زنده کرد. هزار انسان که تفکر یکسان دارن و مثل یک روح بزرگ هستن. چه فرقی بین شما و امپریالیسم هست وقتی که توی دستای هر دوی شما اسلحه است و ورد زبونتون تهدید! _خوب بلدی قصه بهم ببافی ولی من گوشم پره ازین قصه ها. الان میکشمت تا تفکرت هم باهات به جهنم بره! تو اندازه‌ی یک پشه توی این جهان ارزش نداری! چشمانم را میبندم و نفس عمیق میکشم. گویی لحظه‌ی وصال عاشق و معشوق فرا رسیده و به دست یک خائن قرار است به وصال برسم. اشهدم را زیر لب میخوانم و دلم برایم بچه و مرتضی میسوزد. چشمانم را باز میکنم و میبینم دستانش به لرزه افتاده و نمیتواند ماشه را بکشد. خوب توی چشمانش زل میزنم و میپرسم: +خب چرا منو نمیکشی؟ _شما چه جونورایی هستین! التماس کن! زجه بزن، من میخوام تو رو بکشم. پوزخندی تحویلش میدهم و میگویم: +جایی که ارزش التماس کردن داره فقط محضر خدا برای استغفاره. اگر جای دیگه حتی برای جونت چک و چونه زدی زندگی تو باختی. _خوب رجز میخونی.... آره درست فهمیدی! من نمیتونم بکشمت چون حقت نیست اینجوری بمیری. تو باید زجر کش بشی، نباید از درد یک گلوله بمیری. به طرف در خانه میرود و داد میزند: _منتظر باش. در را بهم میکوبد و شیشه ها به لرزه در می آیند. نفسم را با شدت بیرون میدهم و به سجده میروم. تهدیدش بدجور ذهنم را بهم پیچیده. دروغ است اگر بگویم نترسیده ام.چادر سر میکنم تا قضیه را به مرتضی بگویم اما من شماره ای از او ندارم! یکهو به یاد سید رضا می افتم و میگویم حتما او میتواند بهش خبر دهد. چادر سر می کنم و به خانه‌ی خانم مومنی میروم تا از تلفن شان استفاده کنم. دستم را توی سوراخ های تلفن میبرم و هر شماره را میکشم. صدای بوق توی سرم میپیچد و به خودم می آیم. حساب و کتاب میکنم و میگویم اگر مرتضی را الکی نگران کنم چه؟ او حتما برمیگردد تهران و شاید دیگر انگیزه ای برای کار نداشته باشد. از کجا معلوم تهدید شهناز واقعی باشد؟ او مثل طبل تو خالیست. اگر میخواست کاری کند چرا تا حالا نکرده؟ تلفن را به سر جایش برمیگردانم و از اتاقشان بیرون میشوم. خانم مومنی جلویم می آید و میپرسد: _چی شده؟ تلفن کردی؟ گیج هستم و با اشاره‌ی دست میگویم نه. از خانه شان بیرون می آیم و که حرفی توی دلم مینشیند. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷