من هم تا جایی که میتوانم اصل حقیقت را میگویم چرا که خیلی ها از سر ندانی و شایعه ها گول میخورند. شب جمعه دیگری از راه میرسد
و به بهانهی دعای کمیل دور هم جمع میشویم تا بتوانم دربارهی همین موضوعات مهم بگویم. اتفاقاً همان شب هم پولمان تکمیل میشود تا بتوانیم برای دیگر مهاجران جنگ زده خانه رهن کنیم.
خانمها دور تا دور نشستهاند و بعدازدادن این خبر همگی شکر میکنند و صلوات میفرستند. این پول را هم به عنوان قرض به یکی از خانواده های خوزستانی میدهیم تا بتوانند کمی از دغدغه هایشان را کم کنند.
بعد از این حرفها وارد بحث اصلی میشوم و بعد از اِهم اِهم میگویم:
_خواهرا توجه کنین! یک لحظه میخوام باهاتون حرف بزنم... هر چند که میدونم پر حرفی کردم. عزیزان! من واقعا متاسف میشم وقتی میبینم توی کوچه و خیابون آدمهایی چه از روی قصد و چه از روی جهل به شخصیت آیت الله بهشتی توهین میکنند. اینها همه اش توطئه دشمنه تا آدمهای بزرگمون رو ترور شخصیتی کنن! ما نباید اجاز...
هنوز حرفم تمام نشده که مجلس به تشویش میرسد. باز هم عده ای از سر ندانی برمیخیزند و جبهه میگیرند.
_خانم حسینی! ما فکر کردیم شما انقلابی هستین... نگو شما هم ازون نون به نرخ روز خورها هستین! چقدر بهتون دستمزد میدن تا براشون تبلیغ کنین؟ من تعریف خوبی هاتونو شنیدم که اومدم اینجا و گفتم کمکی کنم به قصد خیرتون اما انگار همهی اینا نقشه است تا ذهن ما ها رو شست و شو بدین! خجالت بکشین! کمتر از اسم اسلام و مذهب برای دفاع از آدمای به اصطلاح انقلابی و خوب استفاده کنین.
بعد هم جمعی از خانمها را بلند میکند و بیرون میرود. بعضی ها با تاسف به من نگاه میکنند و برمیخیزد و میروند.
یکی از کنارم رد میشود و میگوید:
_حیف این دعای کمیل که اینجا خونده بشه! جمع کنین خانما!
فقط یک جا ایستاده ام و به رفتنشان نگاه میکنم. هیچوقت فکر نمیکردم تا این حد حق مظلوم باشد. با خودم میگویم الان در دل خود آقای بهشتی چه میگذرد؟
تنها چیزی که آرامم میکند یک سجاده است و آغوش خدا. هر چه میتوانم برای مظلومیت ایشان گریه میکنم و از خدا میخواهم خودش پرده از حق بردارد.
دایی که مرتضی را با خود بیرون آورده بود بعد از گذشت یک ساعت برمیگردد. از این که مجلس زود تمام شده حیران است. مونا دستش را روی بازو ام فشار میدهد و ماجرا را تعریف میکنم.
دایی و مرتضی هر دوشان سکوت میکنند و آه میکشند. دایی لب به سخن میگشاید و از مردم شکوه میکند:
_خیلی از انقلابی ها هم گول این تبلیغات مسموم رو خوردن. بعضیا میگن بهشتی خونه ای از سنگ مرمر داره و حتی قصر داره! بعضیا میگن همسرشون آلمانی و فارسی یاد نداره و حالا هم که مد شده که شعار بدن بهشتی طالقانی رو تو کشتی!
معلوم نیست این مردم چرا کورکورانه تقلید میکنن! آب تو آسیاب دشمن میریزن!
دایی بعد از گفتن این حرفها به مرتضی کمک میکند تا از پله ها بالا برود. دلم خون است و هیچ چیز مرا آرام نمیکند.
باطل را رنگ کرده اند و به جای حق نشانده اند! هیچ چیز بدتر از این نیست که حق ضایع شود و تو نمیتوانی کاری کنی.
بغض را در گنجینهی سینه محبوس میکنم. در نظرم منافقین پست و حقیرتر میشوند چرا که وقتی میبینند زورشان نرسیده تا به آنچه دلشان میخواهد برسند اکنون با رواج چنین حرفهایی میخواهند حرفشان را به کرسی بنشانند.
صبح از خانه بیرون میروم تا یکی از قرص های مرتضی که تمام شده را بخرم. از سر کوچه که به داخل خیابان وارد میشوم حس میکنم کسی دنبالم است اما وقتی سر برمیگردانم میبینم خبری نیست!
هیچکس پشت سر من قرار ندارد! به افکارم پوزخند میزنم و کمی جلوتر تاکسی سوار میشود تا به داروخانه مرا برساند. دفترچه را میدهم و داروخانه دار نایلون دارو ها را به من میدهد.
دارو را توی کیف میگذارم و به راه می افتم. چند خیابانی را پیاده می آیم و از توی کوچه و پس کوچه ها میروم. دیدن کوچه های قدیمی با درهای چوبی حالم را جا می آورد.
مشغول قدم زدن هستم که صدای پایی از پشت سرم میشنوم. زنی با کت و دامن طوسی درحالیکه در دالان یکی از خانههای قدیمی ایستاده سرش را پایین می اندازد.
حس خوبی ندارم و به سرعت به سمت خیابان میروم. از سر ترس سوار تاکسی میشوم و مدام پشت سرم را نگاه میکنم اما خبری نیست!
نزدیکیهای خانه ترافیک میشود. ماشینها بوق زنان از کنار هم به سختی میگذارند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۵ و ۳۰۶
صدای آژیر آمبولانس قضیه را برای همه جدی میکند. ترجیح میدهم پیاده شوم. کرایه را میدهم و به طرف محل تجمع میروم. صدای آمبولانس به نزدیکی یک مغازه ختم میشود
و دو نفر با لباس سفید مردم را کنار میزنند. هر کسی چیزی میگوید و از لای جمعیت خودم را نزدیک مغازه میکنم. با دیدن جسد خونی پیرمرد و محاسن سرخش حالم دگرگون میشود.
دلم ضعف میرود و چند قدمی به عقب برمیدارم. مامورهای شهربانی و کمیته هم از مردم سوال و جواب میکنند. کناری ایستاده ام که صدایی به گوشم میخورد. مامورا کمیته از یکی از شاهدان میپرسد:
_چه اتفاقی افتاد؟ شما از کی متوجه شدین؟
صدای مردانه ای میشنوم و بعد میفهمم از مردی است که پشت سرش به من است و کچل هست. گوشم را تیز میکنم که میگوید:
_من صدای تیر شنیدم و اومدم دیدم دو نفر بدو بدو از مغازه اومدن بیرون و سوار یه پیکان زرد شدن.
_دزد بودن؟
دیگری می گوید:
_نه آقا! دزد چیه! اینا اسلحه هاشون ازون خوبا بود. من دیدم بعد از اینکه به پیرمرد بیچاره زدن قاب عکس امام که روی دیوارش بود رو هم شلیک کردن. خدا لعنتشون کنه اینا منافقن!
ولوله ای به میان جمع می افتد و هرکسی شروع به نفرین میکند. قلبم هنوز بخاطر آن صحنه نا آرام است. تیری که به پیشانی پیرمرد نشسته سرش را شکافته بود.
با خودم میگویم چه خوب منافقها چهرهی واقعیشان را نشان دادند. اسلحه روی پیرمردی میکشند که تنها جرمش داشتن عکس امام است!
لنگان لنگان به خانه میروم. دست محمد حسین را که در کوچه است میگیرم و می آورمش خانه. نمیخواهم به مرتضی چیزی بگویم اما او همه چیز را از صورتم میخواند.
_سلام... طوری شده؟
لیوان آب را می آورم و قرص را روی فرش میگذارم.
_سلام! نه چی؟
به صورتم اشاره میکند و با برخورد دست به انگشتم در حال گرفتن لیوان میگوید:
_چی شده؟ دستت چرا یخه؟
_حالا بعدا بهت میگم.
_نه! الان بگو.
نگاهی به بچه ها میکنم و میگویم:
_بچهها برید از توی حیاط برای ناهار سبزی بچینین.
بچه ها هم میروند. سرم را نزدیکش میبرم و به سختی لب میزنم:
_منافقا یه نفرو زدن!
چشمش گرد میشود و میپرسد:
_کی؟ کجا؟ چطور؟
حرفهای شاهدان را بازگو میکنم. خیلی ناراحت میشود و از خشم دستش میلرزد.
_اینا واقعا شورشو درآوردن! خوبه! دارن خود واقعی شونو به نمایش میزارن. کشتن مردم بی گناه! به همین سادگی...
حال امروزهایمان عجیب بد شده. نفاق از سر و روی این کشور در حال بالا رفتن است و هر روز خبرهای بدی میشنویم.
چندین عملیات ترور دیگر هم انجام میشود. همینطور زن.. بچه.. آدمی که هیچ پُست و سابقه نظامی ندارد را به رگبار میبندند.
فضای چنگ و وحشت بر جامعه سایه انداخته. مرتضی از من میخواهد احتیاط کنم و کمتر از خانه بیرون بروم.
یک روز حمیده سر زده به خانه مان میآید. چای و بیسکوییت را جلوش میگذارم و با لبخند خوش آمدگویی میکنم.
ابتدا از وضعیت بد این روزها میگوییم و حال هر دومان خیلی بد میشود. یکهو لحنش تغییر میکند و انگار که چیزی به خاطرش آمده باشد میگوید:
_راستی!
_چی؟
دست میبرد به داخل کیفش و آدرسی را کف دستم میگذارد. با لبخند جمع شده در صورتش میگوید:
_این آدرس مطب یه دکتر خوبه برای آقامرتضی. دلت روشن باشه، تعریف شو خیلی شنیدم.
با خوشحالی به برگه نگاه میکنم و بی اراده دست به گردن حمیده می اندازم و تشکر میکنم. بعد از خوردن چای اش از من با عجله خداحافظی میکند.
همان موقع به اتاق میروم و با شادی برگه را به مرتضی نشان میدهم. مرتضی به اندازهی من شاد نشده و انگار امیدی ندارد. دستش را میان انگشتانم میگیرم و برایش از امید و توکل میگویم:
_مرتضی ما باید تلاشمونو بکنیم و انشاالله خدا هم خودش پشتمونه.
وقتی رضایت نسبی را از او میگیرم همان وقت به شمارهی زیر آدرس زنگ میزنم. برخلاف انتظارم همان وقت برمیدارد.
بعد از سلام از منشی میخواهم وقتی برایمان بگذارد.
وقتی میفهمد مرتضی مجروح جنگ است میگوید تمام تلاشش را میکند تا بهترین وقت را بگیرد. اما من قبول نمی کنم که حق دیگری ضایع نشود. او بعد از جمع و جور کردن ساعتها و به دور از این که حقی ضایع شود وقتی در ساعت ده فردا بهمان میدهد.
همین میشود خبری خوب و امید به رحمت خدا. شب بعد از خوابیدن همه با دعا و نماز از خدا میخواهم حال مرتضی خوب شود. نمیدانم چه وقت و با ذوق فردا به خواب میبرم.
از صدای خش خش تلویزیون بیدار میشوم. مرتضی با عصبانیت به تلویزیون میزند تا درست شود. پلکهایم را کنار میزنم و با گیجی میپرسم که چه شده! الان بچه ها بیدار میشوند.
او بی توجه به من کارش را تکرار میکند. دستش را محکم میگیرم و با دیدن سرخی آن میگویم:
_بسه مرتضی! نگاه دستت کن! این تلویزیون خوب نمیشه. حالا سر صبحی تلویزیون نبینی چی میشه؟
باز هم توجه ای به حرفم ندارد و به رادیو اشاره میکند. رادیو را به دستش میدهم از جا به جا کردن موجهایش و خش خش آن عصبی تر میشود که روی یک موج می ایستد. صدای گوینده می آید که:
_آیت الله بهشتی، رئیس دیوان عالی کشور و عضو شورای موقت ریاست جمهوری، در شامگاه دیروز در بمبگذاری در دفتر حزب جمهوری اسلامی در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی به همراه چند تن از مسئولین به درجهی رفیع شهادت نایل آمدند. وی پیش از این....
رادیو از دست مرتضی می افتد. به گوش هایم اعتماد ندارم. آتشی در سینه ام برافروخته میشود.
صدای گریه مان بلند میشود. نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم. وقتی به مظلومیت های ایشان فکر میکنم و این که چقدر پیش از انقلاب از ساواک و رژیم پهلوی ضربه خوردن و چقدر بعد انقلاب از منافقین جگرم میسوزد.
مرتضی بر سرش میکوبد. جلو میروم و دستانش را میگیرم و سعی دارم آرامش کنم اما تا میخواهم چیزی بگویم مغزم قفل میکند که چه حرفی این درد را تسکین میدهد!
از صدای گریه های ما بچه ها هم بیدار میشوند. خبر تشییع شان را درست و حسابی نمیتوانم بشنوم. عصر از خانه بیرون می آیم و در خانهی همسایه را میزنم.
همسایه با دیدن چشمان پف کرده ام خیالهای دیگری میکند اما وقتی از مراسم تشییع میپرسم فکرش عوض میشود.
همسایه ابراز بی اطلاعی میکند. ناگهان در خانه شان کشیده میشود و آن همسایه دیگر چهره اش را نشان میدهد.
یاد آن شب و حرف ها و تهمت هایی می افتم که بخاطر دفاع از آیت الله بهشتی به من روا داد. نگاهم را از او میگیرم که میگوید:
_حق اون نفر که بود. جیگرمون خنک شد. اون باید حساب شو پس میداد. اون همه مال مردم رو خورد.
دیگر نمیتوانم این تهمتها را تحمل کنم. درحالیکه سعی دارم صدایم بالا نرود، میگویم:
_بسه خانم! یادتون باشه آخرتی هم هست. شما چرا چشمتون رو باز نمیکنین؟ اینها همش کار منافقینی هست که تو خیابون دارن هم وطنای ما رو شهید میکنن. اونا با این کار میخواستن به نظام ضربه بزنن و خیلی مظلومانه آیت الله بهشتی رو به شهادت رسوندن. چرا؟ چون که ایشون یکی از یارای امام هستن! لطفا دل خانواده ایشون رو بیشتر ازین خون نکنین!
بعد هم سریع به خانه برمیگردم. بغضم میترکد. پشت در مینشینم و هرچه میتوانم اشک میریزم.
شب از توی رادیو میشنوم که فردا قرار است در قطعه ۲۶ ایشان و سایر شهدا را دفن کنند. به سختی با بچه ها و مرتضی به راه می افتم.
ولیچر کار را برایم سخت میکند. راننده تاکسی کمک مان میکند و آهسته مرتضی را در ماشین مینشاند. ویلچر را میگذارد توی صندوق و به راه می افتیم.
جمعیت زیادی آمده اند. همه در لباس مشکی غرق شده اند. یک چشممان اشک است و دیگری خون. خیلی ها به سرشان میکوبند و پشیمان هستند که به ایشان شک کردهاند.آنقدر شلوغ میشود که تنها عده ای از شهدا را میتوانند دفن کنند. شهید بهشتی و باقی شهدا را برمیگردانند تا فردا تشییع شوند.
زیر گرمای سوزان تیرماه به دنبال پیکری بی جان میدویم. هر چه اشک میریزیم بی فایده است و آتش دلمان با این چیزها سرد نمیشود. خانوادهی شهدا خودشان را روی قبرها میاندازند و خاکهای بهشت زهرا را به سرشان میریزند.
هوای سنگینی دارد نهم تیر...کم و بیش حواسم به مرتضی است که این غم به روی او هم سنگینی میکند. از بلندگوها اعلام میکند مراسم فردا اجرا میشود و همگی متفرق میشوند.
ما جز آخرین نفرات هستیم. از دور خیره به قبر سربازی هستم که قرار است جایگاه ابدی شهید بهشتی باشد. غریبی این شهید بدجور با اشکهایمان بازی میکند.
به سختی از قبرستان دل میکنیم و به خانه برمیگردیم. برای بچه ها غذاهای دیشب را گرم میکنم و من و مرتضی هم خوراکمان میشود اشک و آه. لباسهای مشکی بدجور به تنم عادت کرده.
غمی که به دلم است از غم شهادت آقاجان کمتر نیست. آن شب بدجور حالم بد است. مثل همیشه خلوتی را پیدا میکنم و روی پله ها مینشینم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۷ و ۳۰۸
به یاد آیت الله بهشتی با خودم به دنیا بد و بیراه میگویم. با خودم میگویم:
" دنیا چقدر پست شدی! دنیا چرا اینقدر تنگ شدی؟ دنیا دیگه ازت خوشم نمیاد. دنیای بی آقاجون... دنیای بی آدمای خوب... دنیای پر ظلم... دنیای پر نفاق... دنیا چطور شد اینجوری شدی؟"
اشک امانم را میبرد. با پشت دست آنها را پس میزنم. صدایی از ته دلم بلند میشود و مینالم:
" دنیا دیگه نمیخوامت... خدایا اینجا خیلی تنگه، دلم توی اینجا جا نمیگیره"
صدای مهیبی به گوشم میرسد و از جا میپرم. صدا از داخل خانه است. دمپایی ها را درمیآورم و سر خم میکنم به داخل خانه. مرتضی را پخش زمین میبینم.
دستم را پشت گردنش میگذارم و کمک میکنم تا سر جایش بنشیند. اشک از میان ته ریشش میخزد و پایین میچکد. به چشمان پف کرده اش نگاه میکنم و روی آن ها دست میکشم.دلسوزانه برایش لب میزنم:
_عزیزم گریه نکن برای چشمات خوب نیست.
با این حرف نگاهش را از من میدزد. زیر لب با بغض مینالد:
_دنیا رو نمیخوای؟...
جا میخورم و از شرم سرم را پایین می اندازم. به سختی بحث را عوض میکند.
_برو بخواب اگه میخوای بریم بهشت زهرا.
دلم نمی آید از کنارش بلند شوم. دستم را از روی دستش برمیدارد و توی تشکش میخزد. با زانوهای لرزان به اتاق میروم.
بی هوا اشکهایم جاری میشود. دهانم را میپوشانم و هق هقم بلند میشود.
در عالم خواب آقاجان را میبینم....
لباس بلند سفیدی پوشیده و موهایش را شانه زده. بوی خوبی میدهد، جلویش میروم و میگویم:
_" آقاجون خوشگل کردی!"
لبخندی میزند که دندانهای سفیدش معلوم میشود. دستم را به دستانش گره میزند و دوان دوان مرا به طرفی میبرد.
سریع از خواب برمیخیزم....
گنگ به اطرافم نگاه میکنم. اذان صبح شده. پتو را روی بچه ها میکشم و برمیخیزم. مرتضی هم بیدار شده و با احتیاط و به زور عصا خودش را به دستشویی میرساند.
روی نگاه کردن بهش را ندارم. هنور توی از خوابی که دیده ام. حس خوبی به من دست میدهد. انگار صدایم به آقاجان رسیده. دوست دارم این خواب را برای مرتضی بگویم اما میدانم بدترین شکنجه است برایش.
نمازم را میخوانم و به سراغ دفترم میروم. تا بالا آمدن آفتاب مشغول نوشتن هستم. از خوابم میگویم از اتفاقات دیروز و پریروز. بعد از خوردن صبحانه چادر سر میکنم و همگی راهی بهشت زهرا میشویم.
باز هم همان حال و هوا...
جمعیت بیشتر شده و هرکس را که نگاه کنی میبینی چشمانش رنگ خون گرفته. صدای ناله ها بالا می ود وقتی که میخواهد بدن مطهر شهید بهشتی را در قبر قرار دهند.
بعضی ها خودشان را میزنند و یقه چاک میدهند. بعضی ها هم با شهید وداع میکنند و پیمان میبندند. چادرم غبار به خود گرفته و روحم غبار غم...
چشمم که به عکس ایشان میافتد خاکستر آرامشم کنار میرود و آتش دوباره زبانه میکشد. بر کینهام از منافقانی افزوده میشود که دستشان به خون این بزرگوار آغشته شده.
برای خانواده ایشان صبر را از خدا تمنا میکنم. مرتضی بیشتر در خودش فرو رفته. زینب در دستانم سنگینی میکند و او را پایین میگذارم و دستش را محکم میگیرم.
غم بر شهر سایه انداخته. تنها حرفهای امام خشم و بغض مان را آرام میکند. ایشان در سخنرانیشان عنوان میکنند:
_" این آقای بهشتی مسلمان، متعهد، مجتهد، این چه کرده بود که تو تاکسی مینشستی، میدیدی که دو نفر آدم به هم میرسند یک حرفشان فحش به اوست؟! تو اجتماعات، یک دستهای مرگ بر کی، «طالقانی را تو کشتی» خوب، شما ببینید چه ظلمی به یک همچو موجود فعالی، که مثل یک ملت بود برای این ملت ما با چه حیله هایی این را میخواستند بیرون کنند. خوب، حالا رفته است کنار، ولی اینها بدانند که با رفتن این و آن و آن و آن، خیر، مسائلشان حل نمیشود؛ مردم بیشتر میفهمند که شما چه کاره بودید و میخواستید چه بکنید!"
فرصت رفتن به دکتر را از دست داده ایم.
بعد از چند روز دوباره به مطب دکتر زنگ میزنم. با خواهش برای فردا عصر نوبت میگیرم. مرتضی حال خوبی ندارد و حتی برای رفتن هم دل و دماغ ندارد.
شب تا دیر وقت بیدار است. سجاده ام را توی اتاق پهن میکنم و نماز شب را کامل میخوانم. اندکی تا صبح میخوابم و بعد از نماز هم یکساعتی چرت میزنم.
بعد از بیدار شدن دور و بر را جمع و جور میکنم. حیاط را جارو میکنم. روی کابینت ها را دستمال میکشم. بچه ها را یک به یک به حمام میبرم.
زینب دوان دوان پیشم میآید تا موهایش را ببافم. موهایش را خرگوشی میبافم و جلوی مرتضی ناز میکند.
سعی میکنم بیشتر به مرتضی نزدیک شوم. قرص و داروهایش را میآورم و به دستش میدهم.
_خوبی مرتضی؟
سرش را تکان میدهد که بله. ناهار کوفته تبریزی درست میکنم که دوست دارد. با دیدن کوفته لبخند میزند. من هم بهش میگویم:
_فقط برای تو درست کردما! بخور!
تشکر میکند و آهسته دستم را میبوسد. بچهها هم خوششان میآید. بعد از شستن ظرفها به مرتضی دکتر رفتنش را یاداوری میکنم. او میگوید با دوستش میرود.
دلم میخواهد من هم با او بروم اما فکر میکنم شاید با دوست راحت تر است،برای این اصرار نمیکنم. لباسهایش را می آورم. صدای در را که میشنوم چادرم را سر میکنم. محمدحسین در را باز کرده و دوست مرتضی با دیدن من سلام و احوالپرسی میکند.
بعد هم از احوال پرسی میخواهم که به مرتضی کمک کند.قبول میکند. لبهی کت مرتضی خراب است و آن را درست میکنم. لبخندم را پشت چادر قایم میکنم و سفارش میکنم مراقب خودش باشد.
سر کوچه میایستم تا میرود. زینب و محمدحسین اجازه میگیرد تا کمی توی کوچه بازی کنند. به آشپزخانه میروم و بساط سوپ را فراهم میکنم.
محمد حسین به داخل می آید و صدای بهم ریختن از اتاق می آید و از من میپرسد:
_مامان توپمو ندیدی؟
میگویم نه ولی همان اتاق را بگردد. صدای پا از توی حیاط میآید و در فکر زینب هستم و داد میزنم:
_مامان جان اومدی درو هم ببند!
صدایی نمیشود و محمدحسین مشغول پیدا کردن توپ است که صدایی مثل بمب به گوشم میرسد. شیشهی آرامش ترک برمیدارد.
صدای خیلی نزدیک است و گوشم را به شدت اذیت میکند. بوی آتش بلند میشود. سریع به نشیمن میروم و میبینم از پرده های اتاق اتش میبارد.
در حال دویدن به اتاق اسم محمد حسین را با داد میگویم. چند قدم مانده به اتاق جالباسی گر میگیرد و پشت در می افتد. محمدحسین از ترس جیغ میکشد و من را صدا میکند.
با وحشت خودم را به در میرسانم که حال آن هم در حال آتش گرفتن است.دستم را به در میزنم و حرارت از آن میبارد.محمد حسین را صدا میزنم و او هم با ترس من را صدا میکند. گریه هایش گوشم را میخراشد و قلبم را به درد وا میدارد.
_مامان! اینجا داغه! مامان! آتیشه اینجا!
قربان صدقه اش میروم و میگویم به کمکش می آیم. به آشپزخانه میروم و میبینم آنجا هم در حال آتش گرفتن است. چشمم به چیزی نمی افتد تا بتوانم در را با آن حرکت دهم
به اجبار به طرف در حیاط میروم. هرچه دستگیره را میچرخانم میبینم باز نمیشود. مشتم را به شیشه میکوبم و دستم بدجور زخم میشود اما شیشه به قدری باز نمیشود تا بتوانم دستم را رد کنم.
از طرفی مامان مامان گفتنهای محمدحسین دلم را زیر و رو میکند. کم کم در خانه هم داغ میشود. مغزم قفل کرده و فکرم به جایی نمیرسد و بلند داد میزنم کمک کمک! صدای بلندی می آید که کینه از آن میبارد:
_اینه سرنوشت مزدورای خمینی!
بعد هم صدای ضعیف و ضعیفتر میشود. به نظرم صدای آشنایی است و با یادآوری صاحب صدا بدنم گر میگیرد. مطمئنم این صدای زنانه برای شهناز بود!
به طرف اتاق میروم اما نمیتوانم به آن نزدیک شد. شعله های اتاق با بیرحمی بین من و محمد حسین فاصله انداخته اند. محمدحسین را صدا میزنم اما جوابی نمیشنوم. تمام دنیا در برابر نگاهم میریزد.
به حالت دیوانگی می افتم. دل به دریا میزنم و خودم را به شعلهها نزدیک میکنم که بدنم میسوزد. از درد قلب به زمین می افتم. دیگر نفس کشیدن در این فضای دودی برایم سخت میشود.
با آخرین ناله محمدحسین را صدا میزنم و صدای جیغ و فریادش به گوشم میرسد. فرش گر میگیرد و مرگ را در محاصرهی آتش میبینم. بوی گوشت به مشامم میپیچد و خاطرهی زندان ساواک در ذهنم رخنه میکند.
به سختی خودم را روی فرش میکشم و به شعله ها نزدیک میشوم. موهایم بر اثر برخورد با آتش اندکی میسوزد. صدای ناله های محمدحسین دلم را خون میکند. صدای جیغ و داد همسایه ها بلند میشود.
صحبت هایشان برایم نامفهوم است اما صدای گریه های زینب را واضح میشنوم. قلبم اجازهی آخرین نفسها را میدهد و جسمم بی هوش در میان آتش کینه و نفاق میسوزد. به حالت اغما فرو میروم....
🕊....ادامهی داستان به روایت مرتضی....🕊
کمی به مطب دکتر مانده است که یادم می آید جواب آزمایشهایم را در خانه جا گذاشته ام. حسن با صبوری فرمان را به طرف خانه کج میکند.
صدای آژیر آتشنشانی میآید و خیابان شلوغ است. به حسن میگویم کنار بزند تا ماشین آتشنشانی گذر کند. حسن درحالیکه فرمان را کج میکند میگوید:
_معلوم نیست باز کدوم محله رو زدن!
_امیدوارم حرم و طرفاش رو نزده باشن.
ماشین آتشنشانی به سرعت در میان خیابان و ماشینها گم میشود. یکهو قلبم فرو میریزد و به حسن میگویم از کوچه ها برود. نمیدانم چرا ولوله ای درونم به پا شده. سر کوچه متوقف میشود.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۰۹ و ۳۱۰
دود از خانه ای بلند شده. داد میزنم:
_حسن خونهی همسایه است! بدو بریم خونهی ما آتیش نگرفته باشه خوبه!
دلم برای ریحانه و بچه ها شور میزند.دیگر نمیفهمم چطور خودم را از ماشین پرت میکنم. به پهلو به زمین می افتم. حسن پیاده میشود و با کمک او از زمین بلند میشوم. ولیچر را میآورد و به حالت دو آن را تکان میدهد.
هرچه نزدیکتر میشویم قلبم بیشتر میگیرد. با دیدن دودی که از خانه مان بلند میشود بدنم بیحس میشود. مثل دیوانه ها داد میزنم و خودم را از روی ویلچر پرت میکنم. آمبولانس هم میرسد اما هنوز آتشنشانها کسی را بیرون نیاورده اند.
خودم را روی زمین پرت میکنم و کف دستم در اثر سنگریزه ها زخم میشود.چند مرد به کمک حسن می آید تا مرا از زمین بلند کنند اما من دستشان را رها میکنم. اشکهایم روی صورتم میریزد. لنگان لنگان خودم را به نزدیکیهای خانه میرسانم اما ماموران اجازه نمیدهند جلوتر بروم. سرشان داد میزنم:
_زن و بچهی من توی خونه ان! باید برم! ولم کنین!
وقتی میبینم حریفشان نمیشوم خودم را میزنم. جگرم با این کارها خنک نمیشود که زینب با گریه و چشمان سرخ کنارم می ایستد. با گریه میگوید:
_بابا! مامانو محمد حسین...
دیگر حرفی نمیزند و خودش را در بغلم پرت میکند. توی سرم میزنم و فریاد میکشم:
_ای وای!...
یکهو تن بی جانی را از توی آتش بیرون میکشند. پیش میروم و با بدن بیحال ریحانه قبض روح میشوم. محکمتر به سینه و سرم میکوبم و خدا را صدا میزنم. پرستاری او را از روی برانکارد به تخت آمبولانس میگذارد. تحمل چنین دیدن صحنه هایی را ندارم.
از پچ پچ همسایه ها با ماموران کمیته چیزی سردرنمیآورم. جلو میروم و با کمک حسن در آمبولانس مینشینم. از کسی که بالا سر اوست میپرسم:
_زنده است؟ بی هوشه؟ بگین چیشده!
پرستار به حسن میگوید مرا بیرون ببرد. خودم را به ماشین میگیرم اما وقتی چند مرد دیگر به آنها اضاف میشوند نمیتوانم کاری کنم. زینب با دیدن کارهای من بیشتر گریه میکند. نمیتوانم او را آرام کنم.
آمبولانس به حرکت درمیآید. چرخ ولیچر را به حرکت درمیآورم و به دنبال آمبولانس میروم اما سریع دور میشود.
بغض در گلویم بی نهایت است. چشمانم سوز گرفته و از بی کفایتی خودم بیزار میشوم. خودم را فحش میدهم. به حسن میگویم:
_محمدحسینم توی خونه است!
سریع به آتشنشانها اطلاع میدهد. یکی از آنها پیشم میآید و میپرسد:
_شما مطمئنید؟ کسی توی ساختمان نیست!
در حال خودم نیستم و طلبکارانه داد میزنم:
_چرا هست! پسر من هنوز تو خونه است!اگه نمیخواین پیداش کنین خودم برم!
چند نفری داخل میروند تا محمدحسین را پیدا کنند. از بس داد کشیده ام و خودم را زده ام بیحال میشوم.چشمان منتظرم را به خانه میدوزم که جنازه ای سوخته از خانه بیرون میآورند.با دیدن محمدحسین بیجان و تن سوخته اش روی زمین می افتم
و سرم به جدول کنار جوی میخورد. سر میشکافد و خون از آن دریدن میگیرد. همه به من نگاه میکنند و من به محمدحسین بی جان... خیسی خون به پیشانی ام میرسد. حسن به مامورها میگوید محمدحسین را از پیشم ببرند اما من داد میزنم:
_پسرم را نبرید!
به سینه ام میکوبم و میگویم:
_آخه من جواب مادرشو چی بدم! نبریدش این عزیز پدرشه...
بی توجه به من تن او را از من دور میکنند. دیگر جانی به تنم نمانده. زینب با دیدن چهرهی سوختهی محمدحسین تاب نمیآورد و همانجا بیهوش میشود.
حسن ماشینش را روشن میکند و با کمک بقیه من و زینب را جا میدهد. به فاصلهی ده دقیقه زندگی ام را بر آب میبینم. تمام ترسهایم سرم می آید. جگرم از غم میسوزد و گریه امانم نمیدهد. یک مرد کنارم نشسته و با پارچه را سرم را گرفته.
به نزدیکترین بیمارستان میرسیم. من را مثل موجودی بی تحرک روی ویلچر میگذارند. میخواهند زینبم را جدا کنند که با آخرین جان میگویم:
_دخترم رو بدین!
حسن دلش به رحم می آید و زینب را روی دستانم میگذارد. بدن سوختهی محمدحسین و چهرهی ریحانه هر لحظه در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.
از پرستار میخواهم ببیند دخترم چه حالی دارد. او با دیدن پارچهی به خون غلتیده اصرار دارد اول وضعیت مرا بررسی کند.
اجازه نمیدهم و با جار و جنجال نمیگذارم کسی به سرم دست بزند.
پرستار ابتدا حال زینب را بررسی میکند سرمی بهش وصل میکند. بعد هم با بخیه به جان پوست سرم میافتد. انگار دیگر دردی را احساس نمیکنم او پس از بخیه رویش بتادین میریزد و دور تا دورش را باند میچرخاند.
از حسن میپرسم ببیند ریحانه را به کجا بردهاند. او میگوید ریحانه را به بیمارستان دیگری بردهاند. تحمل ایستادن و انتظار را ندارم. به سختی از تلفن بیمارستان به خانهی کمیل زنگ میزنم.
صدای باحیای مونا از پشت تلفن با من احوالپرسی میکند و حال ریحانه و بچه ها را از من میپرسد. دست خودم نیست و میزنم زیر گریه. مونا خانم با وحشت از من ماجرا را میپرسد.
زبانم برای تعریف نمیچرخد و تنها از او خواهش میکنم خودش را به این بیمارستان برساند. چشم میگوید و خداحافظی میکنیم.
به پرستار میسپارم که یکی از فامیلهایمان پیش دخترم میآید. حسن با حوصله مرا تحمل میکند. گریههایم در ماشین شروع میشود. شانه ام با پنجره برخورد میکند و سردی به بدنم میخزد.
لحظه ای محمدحسین و ریحانه از یادم نمیرود. با خودم میپرسم چرا؟ چیشد؟
آتشسوزی چرا؟ مگه ریحانه حواسش نبود؟ حسن برای دلداری من چیزهایی میگوید.
ولیچر را باز پایین میآورد. از پذیرش سراغ ریحانه را میگیرم. خبر میدهند که در اتاق عمل است. تمام بدنش سوخته و دکتر مجبور است با پنس پوست های آویزان را جدا کند و مرهم روی سوختگی بگذارد.
دلم میخواهد به نمازخانه بروم. سر به سجده که میگذارم اشکهایم دوباره میریزد. صورتم را با دست تمیز میکنم. حسن از دم در فاصله میگیرد و به طرفم می آید. سرش پایین است و انگار که میخواهد چیزی بگوید:
_ببین مرتضی جان، میدونم وضعیت بدی داری اما باید این موضوع رو بهت بگم.
حال ندارم بپرسم چه شده و... سکوت را به علامت رضا میگیرد و ادامه میدهد:
_این کار کارِ منافقاست. اطراف خونه تون یه نامه پیدا کردن. بعدا بهت میدم تا بخونی.
با شنیدن این حرفها میشوم اسپند روی آتش.
_نامه رو بده!
نمیدهد و مجبور میشوم حرفم را با داد تکرار کنم. نامه را به دستم میدهد. بعد هم از کنارم برمیخیزد و میرود. نامه را باز میکنم و هر خطش هیزم خشمم را بیشتر و بیشتر میکند.
📝🔥_میدونم وقتی این نامه رو میخونی که طعم از دست دادن عشق زندگیت به کامت مزه داده...من روزی از تو متنفر شدم که ریحانه رو توی قلبت راه دادی...ازون روز بود که قسم خوردم لباس مشکی زنتو تنت کنم...اون زن بدجور تو رو بازی داد و تو هم که ساده! تو میتونستی از اعضای با سابقهی سازمان باشی اما همه اش رو فدا کردی و خائن شدی...حق توعه که در حسرت شکنجه بشی و اون مزدور خمینی هم به درک بره!
حالا میتونم بعد از سالها بدون کینه بخوابم و آرزوی مرگ ریحانه را برای همیشه تمام کنم.
شهناز.
کارد بزنند خونم در نمیآید. کاغذ را ریز ریز میکنم و ریزه هایش را به اطراف پرت میکنم. بعد هم صدایم بالا میرود و های های گریه میکنم. من ریحانه را فدا کرده ام! اگر من وارد زندگی اش نمیشدم او هیچوقت اینگونه نمیشد.
حسن دستانم را میگیرد تا به خودم نزنم. پرستار که حالم را بد میبیند مرا با تختی میرسانند و با زدن مسکن اندکی آرامم میکنند. تمام مدت در خواب کابوسهای وحشتناک میبینم و میپرم.
از خواب میپرم و به دور و اطرافم نگاه میکنم. اسم ریحانه از دهانم نمی افتد. حسن را به جان عزیزترین کسش قسم میدهم تا کمکم کند. صدای ولیچر بر روی سنگهای بیمارستان میغلتد.
حسن میگوید ریحانه را به بخش سوختگی بردهاند. نگهبان با دیدن حال و روزم اجازه میدهد برای کمی او را ببینم.
لباس مخصوصی میپوشم و وارد میشوم.
در اتاق را باز میکنم و با تنی مواجه میشوم که تمامش در باند فرو رفته.دلم میریزد و دهانم را فشار میدهم تا هق هقم به گوشش نرسد.کنارش متوقف میشوم. صورت و چشمانش هم باندپیچی شده. پشت دستهایش را که میبینم که تاولهای بزرگی زده و سوختگی اش کاملا محسوس است.
نمیتوانم ریحانهی شادابم را در این حال و روز ببینم. از دور بوسه ای برایش میفرستم و زیر لب میگویم:
_عزیزم تو هر جور باشی بازم برام همون ریحانه ای... قشنگ و دوست داشتنی. فقط تو رو خدا چشماتو باز کن. ریحانه ازت خواهش میکنم تنهام نزاری.
از ترس بیدار شدنش هم که شده سریع بیرون می آیم. دم در دکتر سفید پوشی جلویم ظاهر میشود و میپرسد:
_شما همسر خانم حسینی هستین؟
سر تکان میدهم و میگویم بله. مرا به اتاقش راهنمایی میکند. دل توی دلم نیست و خدا خدا میکنم خبر خوبی بشنوم. روی یکی از صندلیهای ردیف شدهی کنار میزش مینشیند. دستانش را بهم گره میزند و از من میپرسد:
_شما چقدر همسرتون رو میشناسین؟
از سوالش جا میخورم. چند پلکی میزنم و جواب میدهم:
_خب... خیلی!
_پس لابد میدونین ایشون چه وضعیت جسمانی بدی دارن. ما متوجه شدیم ایشون یه بیماری شدید قلبی دارن که هنوز اقدام پزشکی براش نکردین. یه اثر زخم روی پهلوی شون هست و در پشت گوش و روی دستهاشون آثار سوختگی ناشی از سیگار دیده میشه که خب سر کردن با چنین دردهایی برای یک انسانی عادی میشه گفت غیرممکنه!
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۱ و ۳۱۲
چشمانم از تعجب گرد میشود.
_زخم؟ ولی ریحانه که همیشه تبسم به لب داشت!
دکتر میگوید تحمل کردن این دردها سخت است اما او چطور علاوه بر تحمل اینها را از چشمم مخفی میکند!
با شرمساری لب میزنم:
_همسر من... هیچی بهم نگفته!
دکتر سرش را پایین می اندازد و به سختی برایم میگوید:
_به هر حال اصلا حال خوبی ندارن. شصت درصد بدن دچار سوختگی و عفونت شده و حتی به کبد و کلیه شون هم آسیب رسیده.
از جا بلند میشود و با بی رحمی تمام با جمله اش امید زندگی ام را قطع میکند.
_من نمیخوام الکی امید بدم و مخالف امیدواری هم نیستم. شما برای نجات همسرتون باید به دنبال معجزه باشید.
تمام توانم را در گلو جمع میکنم.
_میشه ببینمش؟
سری تکان میدهد. حسن جلو می آید اما پس اش میزنم و خودم چرخ ویلچر را به حرکت درمیآورم. با شنیدن صدای ناله های ریحانه پشت در قایم میشوم. چند باری به سینهی دردمندم میکوبم. تقی به در میزنم و وارد میشوم. ریحانه به هوای نامحرم خودش را به سختی جمع و جور میکند.
_کیه؟
انگشتم را از غم گاز میگیرم و بعد با صدایی که به بغض آلوده شده مینالم.
_منم!
لحنش تغییر میکند. با لطافت خاصی صدایم میکند و میگوید:
_مرتضی جان؟ تُ... تویی؟
تاب دیدنش را ندارم و همانطور که هق هقم بلند است مینالم:
_آره! منم!
از صدای گریه ام او هم بعض میکند. به روی خودش نمی آورد و مثل همیشه سعی دارد مرا آرام کند.
_چرا گریه میکنی؟ تو رو خدا گریه نکن!
برای چشمات خوب نیست.
پوزخندی میزنم که در این حال هم به فکر من است. میگویم:
_چشم میخوام چیکار وقتی تو رو اینجوری ببینم؟ من میخوام کور شم ولی تو رو روی تخت بیمارستان نبینم."
_ای...
حرفش را قطع میکند. فکر میکنم از فشار درد است اما خودش را جمع و جور میکند و میگوید:
_این حرفو نزن عزیزم. من دلبستهی اون چشمات شدم. تو با اون چشما باید عروسی دختر و پسرمون رو ببینی.
سری به علامت منفی تکان میدهم و میگویم:
_نه! چرا من؟ تو چی؟ تو باید باشی!
بی توجه به حرف من میپرسد:
_راستی محمدم چیشد؟ گیر کرده بود توی اتاق! بچم طوریش که نشده؟
کاسهی صبرم میشکند. بعد از مکثی طولانی لبهایم را به دروغی خوش تکان میدهد:
_محمد حالش خوبه. ما منتظریم حال تو خوب بشه.
آهی میکشد. آهش خانه خرابم میکند.
آهسته میخندد و میگوید:
_دیدی مرتضی؟ قسمت بود طعم نابینایی رو هم بچشم. خوبه! باید بفهمم تو چی کشیدی و من نتونستم کاری کنم.
جگرم با کلماتش به درد میآید. کار از اشک و آه گذشته. اشکهایم را پاک میکنم.
_ پس منم مثل تو شدم. درد کشیدنتو میبینم و کاری ازم برنمیاد. ریحانهی من؟ ماهروی من...
_جان دلم؟
_تنهام که نمیزاری؟
با سکوتش چنگی به دلم میزند. خس خس نفسهایش در هم میپیچد.
_ما تا آخرش با همیم حتی تو اون دنیا.از آقاجونم میخوام شفاعتمون کنه. اگه این دنیا نشد باهم خواهیم بود.
دیگر نمیتوانم تحمل کنم و صدای گریه هایم بالا میرود.
_یعنی چی ریحانه؟ این حرفا بوی جدایی میده! پس اون شب درست شنیدم. تو همون شب که دل از دنیا کندی از من و بچه ها جدا شدی.
_این چه حرفیه؟ منو با مردن ازتون نمیگیرن. من هیچوقت دل از شما نکندم.
هم من و هم او دیگر از حرف زدن دل میکنیم. در آن حال به فکر نماز مغرب اش است. به سختی او را برای نماز حاضر میکنم و کمی خاک تمیز پیدا میکنم.
خیلی آهسته به قسمتهایی از دست و صورتش میزنم که پوشیده نشده. مهر را روی قسمتی از پیشانی اش میگذارم که سالم مانده.
به نماز دلنشینش نگاه میکنم. چقدر ریحانه خوب نماز میخواند! انقدر که آدم دوست دارد ساعتها کنارش بنشیند به تماشا! بعد از خواندن نمازش میگوید:
_کمکم کن نماز عشا رو هم بخونم.
من که میبینم برایش سخت است سعی دارم منصرفش کنم اما حرفی میزند که دلم را لگدکوب میکند:
_مرتضی اگه بمیرم و نمازمو نخونم چی؟
خواهش میکنم کمکم کن.
بی منت و بدون توجه به درد عشق کمکش میکنم. پس از نمازهایش بهم میگوید:
_مرتضی جان بشین میخوام یه چیزی بهت بگم.
لبهایم را با آب دهان تر میکنم.
_نمیخواد! الان تو باید استراحت کنی.من میدونم چقدر درد داری.
نه اش حجت را بر من تمام میکند. با ترس پای صحبتش مینشینم.آهسته و با شوق لب میزند:
_دیشب آقاجونم رو دیدم توی خواب. با لباس و سر و وضع زیبایی اومده بود. دست منو میگرفت و با خودش میبرد. دیر یا زود باید بار و بندیلم رو از این دنیا جمع کنم اما دلخوشیم به یک چیز و اونم اینکه با عنوان "مزدور خمینی" دارم میرم.
کاش هزاران جان میداشتم و دوباره این راه رو با جرئت تمام شروع میکردم.
ادامه میدهد:
_مظلومیت شهید بهشتی رو که دیدم از دنیا متنفر شدم. دیگه این دنیا رو نمیخوام. مرتضی دلم جا نمیشه اینجا. فکر میکنم وقتشه قلبم فرسنگها از دنیا دور بشه اما بدون هیچوقت از تو و بچهها دل نکندم. این فقط یه دوری کوتاهه به زودی اگه خدا بخواد باز هم رو ملاقات میکنیم.
+بیمعرفت چرا اینا رو میگی؟ چطور تحمل کنم؟ چرا بی رحم شدی؟ چرا عاشقم کردی و میری؟ بچه ها بهت نیاز دارن! باید لباس عروس تن زینبت کنی.
دستش را در هوا به دنبال دستم میفرستد. کف دستانش از گزند آتش در امان مانده. آن را به دستان سردم میچسباند.
_اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
خاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من۱
نمیتوانم بیش از این به حرفهایش گوش کنم. از اتاق بیرون میزنم و در راهروی بیمارستان به شعری که خواند فکر میکنم. کم مانده از دیدگانم خون جاری شود. نمیدانم چقدر اما چند ساعتی از او دور میشوم.
در راهرو و حیاط بیمارستان روی ویلچر عقده خالی میکنم. یک لحظه هم نمیتوانم دنیا را بی ریحانه نگاه کنم.حسن دوان دوان به طرف من میآید.
از طرز صدا کردنش گوشت به تنم آب میشود. با ترس می پرسم چه شده؟ منگ نگاهم میکند و به هر جان کندنی است لب میزند:
_برو خانمت رو ببین!
دلم نمیآید آن حرفها را بشنوم.دست رد به سینه اش میزنم که با جدیت میگوید:
_دکتر گفته!
بی معطلی دستگیرهی ویلچر را فشار میدهد و با سرعت از پله ها بالا میرویم. دکتر را دم در میبینم. عرق شرم به پیشانیاش نشسته. وقتی نزدیکش میشوم از او میپرسم چه شده؟ بعد از مکثی کوتاه لب میزند:
_کلیهی خانمتون...
دیگر ادامهی حرفش را نمیگیرم و داد میزنم:
_کلیه میخواین؟ بیاین کلیهی منو بهش بدین! تو رو خدا کلیه منو بهش بدین.
دیگر فکرم به جایی نمیرسد که دکتر جواب میدهد:
_نمیشه! باید آزمایش بشه و بعد از سلامتی کلیه مطمئن باشیم و بعد..
_بعد بعد برای من نکنین!
لحن طلبکارانه ام به خواهش و تمنا تبدیل میشود و میگویم:
_تو رو خدا! هر کاری میتونین انجام بدین. خانممو نجات بدین!
دکتر که دیگر قطع امید کرده فقط میگوید به او سر بزنم. زمان پا به سحرگاه جمعه گذاشته است. از روی ولیچر بلند میشوم که حسن دنبالم میدود. با خشم نگاهش میکنم و میغرم:
_دنبالم نیا!
پایم مثل تکیه گوشتی اضافی به تنم چسبیده و آن را با خودم به اتاق میکشم. ریحانه سرفه میکند. خون روی لبش حالم را متلاطم میکند. دستم را آهسته روی تخت میگذارم و کف دستش را روی دستم میگذارد.انگشتش با بی حالی دستم را لمس میکند. با خنده و بغض میگوید:
_یه نامه توی پاکت روی میزه. از پرستار خواستم هر چی میگم بنویسه. یکی هدیه جشن دامادی محمدحسینمه و یکی دیگه هم باید بنویسی برای مال زمانی که دخترمون مادر شد. میدونم امانت داری خوبی هستی. و بهشون میرسونی.
هنوز هم نمیخواهم حرفهایش را جدی بگیرم و بیخیال میگویم:
_خودت بهشون میدی. اصلا چرا نامه؟ جلوشون بگو حرفاتو!
دوباره به سرفه میافتد و خون از دهانش بیرون میآید. از درد رویش را از من پنهان میکند. خودش را از من قایم میکند و بعد از نگران کردنم تا سر حد مرگ برمیگردد و لبخندی تحویلم میدهد.
_میشه بشینی و اون خودکارو برداری؟
میخواهم طفره روم اما مرا به جان خودش قسم میدهد. با ترس قلم برمیدارم و هر چه میگوید را مینویسم:
_" سلام عزیز مادر. دختر قشنگم زینب. از همان ابتدا متوجه بودم تو مصیب هایی خواهی دید و برای این نامت را زینب گذاشتم که از صاحب نامت کمک بگیری. امروز که این نامه را میخوانی طعم مادر بودن را میچشی. حتما وقتی به چهرهی فرزندت نگاه کنی میفهمی چقدر حاضری برایش جانفشانی کنی. من هم مادر هستم... خواستم بدانی که من نیز حاضرم برای تو و برادرت جانم را بدهم، اما یک چیزهایی در زندگی هست که گاه ارزشش بیشتر میشود چرا که به نفع فرزندانت هست. انقلاب اسلامی همان چیز با ارزشی است که تو و آیندگانمان میراث دارش خواهند بود. از این گوهر تابناک حفاظت کنید و در راه آن از جان خود نیز بگذرید. من به انقلاب و شهدا مدیون هستم و امیدوارم خداوند با گرفتن جانم این دین را از دوشم بردارد...."
در حین گفتن او من فقط اشک میریزم و گاهی این اشک با رنگ خودکار قاطی میشود. بعد از اتمام نامه آهی میکشد و میگوید:
_فقط حیف که نتونستم یک بار دیگه اون صورت ماهتو ببینم.
اشکش را پشت آن لبخند ملیح پنهان میکند. رویم را از او میگیرم و برایش میگویم:
_دل منو با حرفات نلرزون! بخدا تحملشو ندارم! آره من مَردم اما سنگ که نیستم. با این حرفا دنیام زیر و رو میشه.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۳ و ۳۱۴
نفسش سنگینی میکند و به سختی از دهان بیرون می آید.
_حواست به بچه هامون باشه. وصیت میکنم منو کنار قبر پدرم دفن کنین. ای کاش...
نفسش میگیرد و بعد از قورت دادن آب دهانش به سختی ادامه میدهد:
_ای کاش صد جون داشتم و در راه امام میدادم...
بهش میگویم سکوت کند. پرستار نگاهی به ریحانه می اندازد و دلداری اش میدهد. ریحانه با صدای گرفته ای مرا صدا میزند. صورتش را درست نمیتوانم از پس باند ها ببینم. با حسرت دیدن چشمانش نگاهش میکنم.
_جانم؟ جانم ریحانه؟
سرفه اش بیشتر میشود و خودش را مثل جنینی جمع میکند.
گلایه را رها میکنم و دستم را به دیوار محکم میکنم و توی راهرو داد میکشم:
_دکتر! دکتر!
دو پرستار سریع می آیند. یکیشان برای صدا زدن دکتر راهش را کج میکند.بی هوا سر پرستار داد میکشم و می گویم چرا دکتر نمی آید؟ بیچاره با ترس فقط نگاهم می کند.
دست سوختهی ریحانه از روی تخت می افتد. به طرفش میدوم. دیگر توجه نمی کنم. شانه هایش را میگیرم و میبینم دستم خیس میشود. از بدنش بخاطر عفونت آب می آید و لباسهایش خیس شده.
دیگر روانی میشوم. مگر با او چه کرده اند که به این حال افتاده! دکتر را صدا میزنم. پاهایم بی رمق میشوم و کف اتاق پرت میشوم. سعی دارم بلند شوم اما چند باری با سر روی زمین میافتم.
فریاد میکشم و حسن شانه هایم را میگیرد و مرا روی ویلچر مینشاند. دکتر با عجله وارد میشود و علائم حیاتی اش را چک میکند. بعد از کمی از تقلایش دست میکشد و به پرستار چیزی میگوید.داد میزنم:
_دکتر یه کاری کن! دکتر! دکتر!
میخواهند مرا از ریحانه جدا کنند اما من با جار و جنجال میخواهم کنارش بمانم.
باید کمکش کنم تا دوباره برخیزد. مگر من بی معرفتم که تنهایش بگذارم؟ او هفته ها از من پرستاری میکرد و حالا من یک ساعت هم از او پرستاری نکنم؟
کم کم حس می کنم حریف زورشان نمیشوم. به حالت ناله از دکتر و حسن میخواهم فقط بگذارند برای آخرین بار ریحانه را ببینم. دلشان برایم نرم میشود.
حسن من را کنار تخت میگذارد و همگی بیرون میروند. دست لرزانم را به ملحفه میرسانم و آن را از روی صورت ماهرویم کنار میزنم. زیرلب نجواهای آخر را میکنم:
_ریحانه جان؟ حالا دکتر بهم گفت چه زخمایی برداشتی. چرا چیزی بهم نگفتی؟ ترسیدی غمت رو بخورم؟ حق داری غم تو برای من زیادی بزرگه. خواهش میکنم حالا هم نزار اینجوری بی پناه بشم، تو رو خدا... تو رو به روح پدرت بلند شو. دستمو بگیر و با هم از در این بیمارستان بزنیم بیرون. اصلا یادته میگفتی دوست داری با من بری امام رضا؟ خانمم پاشو! پاشو ببرمت مشهد.
دستم را به طرف بینی اش میبرم و وقتی میبینم نفسی نمیآید دعا میکنم:
"خدایا نفس منو هم بگیر و راحتم کن! خدایا نزار تو غم ریحانه دستو پا بزنم. خدایا کجایی؟ چرا منو هم نبردی؟..."
کمی سکوت میکنم و لب میزنم:
_آها... راست میگی. من لیاقتش رو نداشتم. ریحانه هزاران قدم از من جلو تر افتاده بود. من لیاقتش رو ندارم...ریحانه بود که تموم این سالا دردهای روحی و جسمی به جون خرید. ریحانه اهل این دنیا نبود. من باید از همون اولش میدونستم. اون با تموم دخترا فرق داشت... چیزی شبیه یه جواهر بین بدل ها..
دست ریحانه را میگیرم و آن را روی چشمان خیسم میگذارم.
_ریحانهی من؟ شهادت تنها چیزی بود که میتونست غم این سالا رو تو دلت آروم کنه. پس... راحت بخواب... من از تو به زینب مون میگم. اون باید بدونه مادرش چه کارهایی کرد!
سرم را کنار تشک تخت میگذارم و چشمانم را میبندم.
🇮🇷بیست سال بعد... سال ۱۳۸۰🇮🇷
با شنیدن خبر مرخص شدن زینب از جا برمیخیزم. کت و شلوار خاکی رنگم را برمیدارم و به تن میکنم. جلوی آینه به موهای سفیدم شانه ای میزنم.
کارت هدیه ای که برای کادو گرفته ام را توی جیبم میگذارم. در حال بیرون آمدن هستم که چیزی یادم می آید.سریع به طرف اتاق میروم. توی کمدها دنبال پاکتی میگردم.
همه جا را زیر و رو میکنم. کاغذ و مدارک را به گوشه ای پرت میکنم. تک تک وسایل را کنار میزنم و سفیدی از زیر شناسنامه ها و سند خانه بیرون می آید.
خوشحال دستم را به طرفش دراز میکنم.
پاکت را برانداز میکنم و خودشه ای زیر لب میگویم. پاکت را هم توی جیب کتم میگذارم. به نشیمن وارد میشوم و چشمم به قاب عکس ریحانه میخورد.
به طرف دکور میروم و قاب را برمیدارم. هیچوقت نگذاشتم این قاب خاک رویش بنشیند. همیشه روزی دو یا سه باری بهش خیره میشوم و با دستمال تمیزی آن را پاک میکنم. بوسه ای به چهرهی قاب گرفته اش میزنم و میگویم:
" ماهروی من! امروز رو دریاب..."
بعد قاب را با حساسیت خاصی به سر جایش برمیگردانم. دستگیره را فشار میدهم و کفشهایم را به پا میکنم. عصایم را از کناری برمیدارم و با کمکش راحت تر به راه می افتم.
حال رانندگی ندارم خصوصا با این پا! سر خیابان که میرسم دستی برای تاکسی تکان میدهم. جوانی می ایستد و مقصدم را میپرسد. با شنیدن آدرس با لحن لاتی میگوید:
_بپر بالا!
توی ماشین مینشینم. صدای آهنگ تندی پخش میشود اما سعی دارم خودم را جمع و جور کنم. در آخر نمی توانم تحمل کنم و با لبخندی جوان را پسرم صدا میزنم.
_پسرم این اهنگا بهتون آرامش هم میده؟
سرش را که بخاطر آهنگ تکان میدهد در جوابم نگه میدارد و میگوید:
_آره حاجی! یه آرامش توپی هم داره!
خنده ای کوتاه در دهانم میچرخد. دیگر چیزی نمیگویم. سر کوچه می ایستد و بعد از دادن کرایه بهش رو میکنم و میگویم:
_اینو بگیر!
یک نوار چند دقیقه ای از صحبتهای حاج همت است. رو به جوان میکنم و میگویم:
_تا جوونی، جوونی کن! اینو بگیر ببین این جوون چی میگه.
دستم را روی شانه اش فشار میدهم و با گفتن یا علی از او خداحافظی میکنم.با قدمهای کوتاه به خانه نزدیک میشوم. دست لرزانم را به طرف زنگ میبرم.صدای آقا رضا می آید که میپرسد:
_کیه؟
با شنیدن صدایم فوراً در را باز میکند.خدا را شکر میکنم که طبقهی اول هستند. آقا رضا به استقبالم میآید و او را در آغوش میکشم. به او تبریک میگویم و با هم به طرف خانهشان میرویم.
در شان باز است. خم میشوم و به سختی کفش را از پایم جدا میکنم. صدای حاج احمد میآید. دم در به استقبالم میایستد و هم را در آغوش میکشیم.حاج خانم شان هم به من خوشآمد میگوید.
دل توی دلم نیست که زودتر ببینمش. راهنمایی ام می کنند به اتاق. سرم را پایین می اندازم و یا الله گویان وارد میشوم.
صدای بابا گفتن زینب لبخند را به لبم مهمان میکند. روی تخت نیم خیز شده و بهش میگویم بنشیند. اما او به احترامم بلند میشود. قامتش را در آغوش میکشم.
در چشمانش خیره میشوم که انگار چشمان ریحانه است. بوسه ای به پشت پلکش میزنم. بعد هم با خوشحالی به نوزادی نگاه میکنم که آهسته روی تخت خوابیده.
کارت هدیه را از توی جیبم درمیآورم و زیر بالشت بچه میگذارم. آقا رضا و زینب میگویند خجالتمان دادید و...دستی به سر دخترم میکشم و با عطوفت میگویم:
_قابل تو رو نداره عزیز بابا.
من را راهنمایی میکنند و همگی از اتاق خارج میشویم. زینب میخواهد پذیرایی کند اما حاج خانم او را روی مبل مینشاند. اندکی با حاج احمد در مورد مسائل متفرقه حرف میزنیم.
چای بوی عطر گل محمدی میدهد و خوب مشامم را از عطرش پر میکنم. زینب به آقارضا چیزی میگوید و او به اتاق میرود.
بعد از این که می آید کتابی در دستش است. زینب به کنارم می آید و دفتر را نشانم میدهد. با دیدن دفتر دلم زیر و رو میشود. یاد موقعی میافتم که آن را در میان جعبه ای به دستم دادند و گفتند که تنها همین ها از آتش سوزی سالم مانده.
بعدها وقتی فهمیدم این همان دفتر ریحانه است نشستم به خواندنش.با هر کلمه که میخواندم یک دنیا خاطره به سرم میریخت.با یادآوری آن آهی میکشم و زینب میگوید:
_بابا این دفترو که بهم دادین من به یکی نشون دادم که توی کار چاپ و نشر کتابه.
خوندش و خیلی خوشش اومد اما پایانش نیست! اگه پایانش رو بنویسیم میره برای چاپ.
اسم پایان که میآید رنگم میپرد. من هیچ وقت نتوانستم پایان نانوشتهی این دفتر را بنویسم. نوشتن آن جرئت میخواهد که من ندارم! هنوز با گذشت تمام این سالها وقتی به آن روز فکر میکنم چهارستون بدنم به لرزه درمیآید. زینب که معنای سکوتم را فهمیده میگوید:
_میدونم سختتونه اما مطمئن باشین نوشتن اینا بی حکمت نبوده! مامان حتما یه چیزی میخواسته با این نوشته ها بگه. ما باید اینو به پایان برسونیم.
دلم نمیخواهد اشکم را کسی ببیند. برای این که بحث را عوض کنم میگویم بعدا در موردش حرف میزنیم. ناهار را که میخوریم حاج احمد راهی میشود.
تا دم در به بدرقه اش میروم.بعد از آن زینب صدایم میکند تا به اتاق برویم.باز هم بحث دیرینه را به میان میکشد.از اینکه دفتر را به او داده ام احساس پشیمانی میکنم.
اما او با آب و تاب تعریف میکند که این کتاب چاپ شود و همه بدانند مادر چه کسی بوده! بدانند منافقین در آن روزها چه کارها کردهاند و از هیچ جنایتی ابایی نداشته اند.
با این حرفها کمی دلم نرم میشود و از جهتی هم میدانم نوشتن این خاطرات بی حکمت نبوده اما نمیتوانم! سخت است زخم قدیمی را سر باز کنم و از درونش خاطرات را بیرون بکشم.
زینب با تمنا نگاهش را به دل بی قرارم میدوزد و برای دیگر خواسته اش را تکرار میکند. دفتر را از او میگیرم و فعلا بله ای به او میدهم تا کمتر از آن حرف بزند.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳۱۵ (قسمت آخر)
با خودم میگویم حالا که حرف از ریحانه به میان بهتر است امانتی که به دستم داده است را به او بدهم. چهار زانو جلوی زینب مینشینم و آهسته لب میزنم:
_زینب؟
_جانم بابا؟
نفس عمیقی میکشم و با لرز دست پاکت را از جیب بیرون میکشم. آن را روی فرش میگذارم و میگویم:
_اینو بخون فقط...فقط بعد از اینکه من رفتم بخونش!
با تعجب نگاهم میکند. به طرف بچه میروم و آهسته به چهرهی معصومش نگاه میکنم. آهسته دستی به سرش میکشم و میپرسم:
_اسمشو چی میزاری؟
نگاه عاقلانه و عاشقانه ای به من میکند. انگار که بعید است چنین چیزی را پرسیده ام و این رنگ نگاه را هم وارد گفتارش میکند.
_یعنی شما نمیدونین؟
شانهای بالا میاندازم و میگویم که نه. نفس کوتاهش را بیرون میدهد و دو بار تکرار میکند:
_ریحانه... ریحانه...
بی اختیار اشکی از گوشهی چشمم میچکد و تکرار میکنم:
_ریحانه...
سریع دست میبرم و اشکم را پاک میکنم.
بی مقدمه خودش را به آغوشم پرت میکند و همراه با گریه می نالد:
_خیلی جاش خالیه! خیلی...
دست میگذارد روی نقطه ضعفم. دستهایم که برای آغوشش باز شده میایستد و به آرامی او را در خود قاب میگیرد. کمی که سبک میشود از من فاصله میگیرد. دست روی شانه اش میگذارم و میگویم:
_اون پاکت رو باز کن. فکر کنم مرهمی باشه برای زخمت.اون نامه از مادرته.
بعد هم با سرعت دفتر را برمیدارم و از اتاق بیرون می آیم. دیگر دلم تاب خانه را ندارد و میخواهم بروم که عقده از دل باز کنم.
به اصرارهای حاج خانم و دامادم توجه نمیکنم. از آنها تشکر میکنم و کفش به پا میکنم. دست روی شانهی رضا میگذارم و میگویم:
_حواست به زینب باشه.
مثل همیشه خاطرم را جمع میکند و با آسودگی از خانه شان بیرون میآیم. باز هم سوار تاکسی میشوم اما این دفعه بی هدف و مقصد.. گویی تنها میخواهم فرار کنم از این دنیا و آدمهایش. با صدای بالا رفتهی راننده به خودم می آیم:
_حاجی کجا میری؟
ذهنم گنگ میشود و نمیداند به کجا پناه ببرد. راننده هم کلافه کنار میزند و میگوید:
_برید پایین... وقتی مقصد تون معلوم شد تاکسی بگیرین.
دلم تیره و تار میشود. خاکستر صبر از آتش کنار رفته و دیگر حالم خوب نیست. تنها جایی که در آنجا آشنا دارم بهشت زهرا است. دوست دارم بروم آنجا و با ریحانه ام خلوت کنم.
مقصد را بازگو میکنم و راننده با غر به راه می افتد. حواسم پی خاطرات است. پی چهرهی نیم سوخته که برای آخرین بار در سفیدی کفن دیدم. راه زیادی تا قطعه ای هست که میخواهم بروم.
با همهی اینها این راه با فکر و خیال کوتاه میشود. درختهای کاج کنار میروند و پرچم سه رنگ نمایان میشود...
پاهایم به لرز میآید...
در این بیست سال هفته ای نبوده که من سه روزش را در کنار این خاک و سنگها سپری نکرده باشم. چشمم سنگ مزار سید را میبیند. همان سنگی که ریحانه خود جملاتش را انتخاب کرد و من نیز همان را برای ریحانه.
در کنار این دو قبر یک قبر برای زهرا خانم، مادر ریحانه است که دوازده سال پیش فوت کردند. یک قبر کوچک هم برای عزیز دردانه مان است که در کودکی و معصومیت در میان آتش کینه جان داد.
دلم نمی آید به قبر ریحانه نگاه کنم اما نمیشود. چهره اش را که میبینم دلم هری میریزد. دست روی سنگ سرد میگذارم و او را صدا میزنم. دفترش را روی قبر میگذارم و میگویم:
" ریحانه! تو چرا این کارو کردی؟ خواستی بعد از اینکه بری به دلم آتیش بزنی؟ آره! موفق شدی! دیدم چیا نوشتی... هنوز دست خط خوشگلت روی این نامه ها با دلم بازی میکنه. تو که میخواستی خاطره بنویسی حداقل تمومش میکردی. چرا جای سختش رو برای من گذاشتی؟ چرا من؟ دل من خیلی سنگ که اینجوری میکنی؟ خودت تمومش کن! از من نخواه که نمیتونم."
دستم روی قبر سر میخورد و دفتر می افتد. سریع آن را برمیدارم. دلم نمیخواهد دست خط و چیزهایی که ریحانه برایش زحمت کشیده از دست برود. بعد که فکرش را میکنم از خودم خجالت می کشم.
من چرا مثل بچه ها شده ام؟ من که نگران اینها هستم چرا کاری نمیکنم که برای همیشه بماند؟ دوباره حس ناتوانی به سراغم می آید و میخواهد من را منصرف کند که فکری به ذهنم می رسد.
دستی روی سنگ قبر میگذارم و میگویم:
_باشه! اگه تو اینو میخوای منم تسلیم میشم اما به یه شرط! شرطش اینه اول صبر شو از خدا بخوای بهم بده،من نمیتونم اینجوری بنویسم.
روی خاکها مینشینم و به درخت کاج تکیه میدهم،به جلد دفتر نگاه میکنم. ریحانه رویش نوشته خاطرات. نگاهی به نوشتهی سرخ قبرش میکنم.
🌷"شهیده ریحانه سادات حسینی"🌷