eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۵ و ۹۶ فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را داخل ظرف سالاد خرد کرد و‌گفت: _برام خیلی عجیبه، چی شده بعد از دو سال که عباس به دنیا اومده، فتانه و بابات الان یادشون افتاده بیان برا دیدنش و چشم روشنی؟! روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت: _تا جایی میدونم بابام پسر دوست هست و عباس هم اولین نوه‌ش هست که پسره، احتمالا تا الان فتانه نمیذاشته، خوب فتانه هم آدمه، شاید متوجه شده اشتباه کرده، الانم دست ازلجبازی برداشته و..حالا که اونا بزرگواری کردند و اینهمه راه را دارن میان اینجا، ما هم نباید کینه ای باشیم. فاطمه آهانی کرد و‌گفت: _من که کینه ای ازشون به دل ندارم، تازه از عقد سعید هم خوشحال شدم و حتی اگر ما را هم اون موقع دعوت میکردن، مطمئنا میرفتیم. در همین حین گوشی روح الله زنگ خورد و پشت خط آقا محمود بود،روح الله لبخندی زد و گفت: _خوب خدا را شکر رسیدین، الان دقیقا کجایین؟! پس نزدیک خونه هستین، من الان میام پایین، صبر کنید. نهار با شوخی های آقا محمود و شیرین کاری های عباس و فلفل زبونی های زینب صرف شد، آقا محمود که از دیدن عباس و شباهت زیادش به خودش، سر ذوق آمده بود مدام قربان صدقهٔ عباس میرفت و فتانه گرچه حفظ ظاهر می کرد و همراه با آنها لبخند میزد،اما از درون خون خودش را میخورد، او با نگاه به خانه زندگی روح الله مدام آه میکشید و با خود میگفت: 🔥اینجور زندگی حق سعید من بود نه این روح الله بی مادر.. حتی گاهی اوقات پشت سر شراره به فاطمه حرفهایی میزد و تاکید میکرد که شراره از دماغ فیل افتاده و متکبر و بی ادب است و فاطمه حس کرد که فتانه انگار از شراره میترسد. دو روز آقا محمود و فتانه تبریز ماندن و روح الله و فاطمه هم الحق خوب مهمانداری کردند، آنها را به جاهای دیدنی تبریز بردند و حتی به بازارهای رنگارنگ هم سری زدند و روح الله که خود فردی پاک و صادق بود و میپنداشت فتانه هم چنین است، تمام خاطرات تلخ قبل را پای اشتباهات و حسادتهای زنانه فتانه گذاشت و فراموش شان کرد و برای او هم مانند مادرش از سر تا پا همه چیز خرید و کلی سوغات برای سعید و سعیده و مجید و حتی شراره خریداری کرد.. فتانه و‌محمود به طرف ورامین حرکت کردند و قبل از آن از روح الله قول گرفتند که به همین زودی به شهرش بیاید و با همه دیدار تازه کند. روح الله و فاطمه از اینکه ابرهای کینه کنار رفته اند و مهر دوستی جای آن را گرفته بسیار خوشحال بودند و اما نمیدانستند شروع این ارتباط، پایانی ست بر آرامش زود گذری که این چند سال دوری تجربه کرده بودند. آخرین روزهای زمستان بود و روح الله و خانواده کوچکش بعد از پنج سال دوری،راهی شهرشان بودند، فاطمه احساساتی متناقض داشت، حال و هوای بهار دلش را بهاری می کرد و حسی ناشناخته به او هشداری نامفهوم میداد. برای اولین بار بود که فاطمه با جاری اش، شراره رو در رو میشد، فاطمه چهره‌ای مبهم ازسالها قبل شراره در ذهنش مانده بود، چهره ای که نگاه کردن به او هر انسان پاکی را مشمئز می کرد و با تعاریف فتانه، فاطمه گارد گرفته بود تا اگر شراره وارد بحثی شد و خواست جنگی زنانه راه اندازد، در مقابل او خود را نبازد و تمام قد بایستد. بعد از ساعتها رانندگی بالاخره ماشین در خانهٔ آقامحمود ایستاد، خانه‌ای که روزگاری قبل از آنِ منور بود و طبق خبرهایی که از دور و نزدیک شنیده بود، تنها پسر منور چند ماه بعد از جدایی از محمود به طور ناگهانی و به مرضی عجیب از دنیا رفته بود و منور هم انگار گم و گور شده بود و هیچکس خبر درستی از او نداشت. فاطمه جلوی در، درحالیکه عباس را در آغوش داشت از ماشین پیاده شد و زینب هم در عقب را باز کرد و دستش را به طرف مادر دراز کرد تا برای پیاده شدن کمکش کند. فاطمه آهی کشید و استرسی پنهانی گرفته بود و میدانست الان جمع خانواده شوهرش جمع است و همه خبر آمدن آنها دارند و منتظر ورودشان هستند. با توجه به رفتارهایی که از گذشته سعید در ذهنش بود و تعاریفی که از فتانه درباره شراره شنیده بود، انگار دوست نداشت با اینها برخوردی داشته باشد اما فی الحال مجبور بود تا با دل روح الله راه بیاید. روح الله زنگ در را زد و صدای بم مردی جوان که بی شک سعید بود در آیفون پیچید و در حیاط باز شد. وارد خانه شدند، حیاط خانه تغییر چشم گیری نکرده بود،فقط سایبانی فلزی به آن اضافه شده بود و کمی ان طرف تر تابی دو نفره به چشم می خورد، فاطمه چشمش به تاب رنگین افتاد و یک لحظه فتانه را روی آن تصور کرد و خنده اش گرفت در همین حین سعید و در کنارش دختری که احتمال زیاد شراره بود بیرون آمدند و روی بالکن به استقبال آنها آمدند.فاطمه از پله ها بالا رفت و سعید همانطور که سلام و علیک گرمی میکرد، جلو امد و عباس را از آغوش او گرفت و‌گفت:
_وای چه خوشگله عمو قربونش بشه... فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد. گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد. وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند. جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۷ و ۹۸ چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله میگذشت، نگاه شراره مدام دنبال روح الله بود، چشمانش انگار کفه های ترازویی بود که در یک کفه سعید و در کفهٔ دیگر روح الله بود و در هر موضوع که فکر میکرد، کفهٔ روح الله سنگین تر بود، از لحاظ تیپ و قیافه، تیپ روح الله با قد بلند که سالها ورزش های رزمی کرده بود، پهلوانی تر و زیباتر بود، چهرهٔ روح الله معصوم تر و مردانه تر بود و مقام و مرتبهٔ روح الله که اصلا قابل مقایسه با سعید بدبخت آسمان جل نبود. شراره با هر نگاه آهی میکشید،انگار دل او شبیه ژله ای بود که میبایست با دیدن پسران محمود بلرزد، او خود را نفرین می کرد چرا که روح الله را زودتر ندیده بود، اما او زنی نبود که در بند قوانین شرع و این دنیا باشد، خواسته های دلش باید برقرار میشد، حتی اگر زمان بر بود. شراره در ظاهر با فاطمه صمیمی شده بود و در حقیقت دنبال راهی برای نابودی او و بچه هایش بود، فتانه که نگاه خیره او به روح الله و فاطمه را میدید هم در صدد نابودی روح الله بود، در پس ذهن ها جنگهایی در گرفته بود که برای روح الله و فاطمه نادیدنی بود. سفرهٔ نهار را جمع کردند، فاطمه با دسته‌ای ظرف نَشُسته وارد آشپز خانه شد، سعید که عاشقانه عباس را دوست میداشت او را در آغوش گرفت و چون این چند روزه متوجه علاقه عباس به بازی های گوشی شده بود، امروز سورپرایزی ویژه برایش داشت و تبلتی زیبا برایش خریده بود مهر ورزی سعید واقعا از روی دل بود و انگار سالها دوری و شکست های پی‌درپی سعید و سختی های این چند ساله از او آدمی دیگر ساخته بود، آدمی مهربان ولی از حرکاتش برمی‌امد که ارامش روحی ندارد و پریدن مدام پلک چشم هایش که توجه همه را به خود جلب کرده بود مؤید این موضوع بود. فاطمه که خیالش بابت بچه ها راحت شده بود، دستکش های صورتی رنگ کنار ظرفشویی را برداشت تا مشغول شستن ظرفها شود. فتانه همانطور که او را می پایید،برای اینکه زهرش را به دو عروس خانواده بریزد گفت: 🔥_دیروز رفتم خونه همسایه بغلی، ماشاالله دوتا عروس داره یکی از یکی خوشگل تر و با شخصیت تر، هر دوتاش دکترن اما وقتی میان تو خونه مادرشوهر، انگار کلفت هستن، خودشون میشورن و میپزن و جمع میکنند و مادر شوهره هم مثل یه ملکه میشینه و بعدم میان نازش را میکشن و دست و پاهاش را ماساژ میدن، شانس داره والا منم خودم باید بپزم و بشورم و بسایم.. فاطمه که بهش برخورده بود گفت: _فتانه جان، اگر مانع درس خواندن من هم نشدی بودی حتما تا الان مهندس کامپیوتر شده بود،بعدم میبینی که با وجود بچه ها هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، این چه حرفیه! فتانه صدایش را آهسته کرد و گفت: 🔥_برای تو نگفتم، به در زدم دیوار بشنوه و همانطور که با اشاره چشم و ابرو شراره را که روبه روی روح الله نشسته بود و به نظر میرسید در عالم گوشی اش غرق است، گفت: 🔥_اون چشم سفید را میگم که انگار من نوکر بی جیره و مواجبشم.. فاطمه سری تکان داد و گفت: _بی انصاف نباشید، من خودم دیدم که وقت غذا درست کردن چند بار اومد تعارف کرد تا کمکتون بده اما شما خودتون نخواستید و اصرار داشتین خودتون غذا را درست کنید، والا این چند روزه متوجه شدم راجع به شراره خیلی بی عدالتی میکنید فتانه که انتظار این جواب را نداشت صدایش را بالا آورد و گفت: 🔥_واه واه واه، روت دادم اینجا برا من سخنران و وکیل مدافع شدی؟! فکر کردی نمیدونم شما دوتا جاری روی هم ریختین که منو از نفس بندازین هاااا؟! با زدن این حرف کل خانواده متوجه آشپزخانه شدند. محمود از جا بلند شد و گفت: _فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه بزاری بعد از چند سال که بچه ها اومدن اینجا دور هم جمع باشیم به کاممون زهر نکنی؟! فتانه با نگاه تیزش نگاهی به محمود کرد و‌گفت: 🔥_میشه تو دخالت نکنی...همه شاهدن که از وقتی روح الله اومده این دو تا دختره با هم جیک تو جیکن، حالا هم که این خانم خانما با زبون یک متریش داره از اون ورپریده که جگر منو خون کرده، دفاع میکنه، انگار این وسط من ظالمم و این دوتا مظلوم... و بعد به طرف فاطمه رفت، بشقابی را که فاطمه داشت میشست از دستش گرفت و پرت کرد توی ظرفشویی، بشقاب چینی با صدای بلندی به شیر آب برخورد کرد و لبه اش پرید، فتانه نگاهی خشمناک به فاطمه کرد و گفت: 🔥_اونو نمیتونم یعنی زورم نمیرسه از خونه ام بیرون کنم، چون عقد سعید هست و سعید هم هنوز خونه جدا نکرده، اما تو رو که میتونم بیرون کنم، سریع برو جولو پلاست را جمع کن و از این خونه برین بیرون...
محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتانه سیلی بزند، فاطمه جلو آمد و گفت: _خواهش میکنم اینکار را نکنید محمود دستش را ارام پایین آورد و گفت: _به شرطی از فتانه میگذرم که حرفهاش را نشنیده بگیرین و از اینجا نرین.. فاطمه آهسته چشمی گفت و بطرف عباس که از سرو صدا ترسیده بود و داشت گریه میکرد رفت. شراره نزدیک فاطمه شد و گفت: 🔥_فتانه را ولش کن، نمی بایست چیزی بگی، من عادت کردم و صدایش را پایین تر اورد و گفت: 🔥_بالاخره آدمش میکنم.. روح الله و فاطمه، یک روز بعد از اون بحث به بهانه کار به تبریز برگشتند و درست از زمانی که پاشون را داخل خانه گذاشتند، دردی استخوان سوز به جان فاطمه افتاد، تمام استخوان های تنش درد گرفته بود، دردی که بی قرارش کرد، اول فکر میکرد که شاید آنفلوانزا هست و وقتی ادامه پیدا کرد و به دکتر مراجعه کرد، دکتر که از درد ناگهانی تعجب کرده بود نظرش این بود که علائم بیماری روماتیسم را مشاهده کرده البته این بیماری طوری نیست که به یک باره فرد را درگیر کند و کم کم بدن را تحت تاثیر می گذارد و از اینکه فاطمه یکباره چنین شده متعجب بود و با این حال داروهایی که برای روماتیسم مفید بود برای فاطمه تجویز کرد. فاطمه روزانه میبایست مشت مشت دارو بخورد و وقتی داروها اثر می کرد و اندکی دردش تسکین پیدا میکرد با کمال تعجب میدید که پاهایش ورم میکند و این ورم هر لحظه بیشتر و عمیق تر میشد. به تدبیر روح الله فاطمه نزد دکتر دیگری رفت و بازهم دکتر دیگر...چندین دکتر عوض کرد اما همه متفق القول بر این گفته پافشاری داشتند که بیماری فاطمه، نوعی بیماری ناشناخته است و با قرص های رنگ و وارنگ سعی در تسکین دردها داشتند و انگار درمان قطعی برایش وجود نداشت. و علاوه بر این بیماری،حرکات عباس هم به کل تغییر کرده بود، بچه ای که بسیار سربه زیر و بی سرو صدا بود، اینک تبدیل به پسری پرخاشگر و بسیار شیطان شده بود که هر لحظه آتشی نو میسوزاند. فاطمه که هر روز با بیماری اش دست و پنجه نرم می کرد، حسش نسبت به عباس تغییر کرده بود و تا چشمش به او می افتاد حس تنفری عجیب نسبت به او در خود حس میکرد... در این احوالات روح الله هم برای راحتی همسر و فرزندانش به فکر خرید خانه بود و مقداری پول هم برای پول پیش خرید کنار گذاشته بود و میخواست فاطمه را سورپرایز کند شراره هر روز به بهانه های مختلف با فاطمه تماس میگرفت و فاطمه از دردهایش میگفت و غافل از این بود که پشت دلسوزی های ظاهری شراره ذوق هایی شیطانی پنهان بود. گویی دوباره زندگی روح الله و فاطمه دستخوش حوادثی عجیب شده بود، حوادثی که میتوانست به نابودی این خانواده منجر شود... 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه میکرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ میداد که صدای تلفن همراهش بلند شد. زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد و‌گفت: _الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟! و بعد از تعارفات معمول، فاطمه در حالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت: _نمیدونم والا، صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن "ان شاالله فردا یه فکری میکنم،" تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت: _تو به شراره گفتی که میخوایم خونه بخریم؟! فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت: _نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟! روح الله قهقه ای زد و گفت: _ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم. فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت: _چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟! روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت: _انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، میخواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یکماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من میخواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سر ماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟! فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت: _حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده روح الله سری تکان داد و گفت: _خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟! فاطمه نفس کوتاهی کشید و‌ گفت: _اون وام اداره را چی؟! روح الله گفت: _دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟! فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت: _عالی میشه... روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت..روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا میدانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد. ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد میکشید، حتی پزشکان‌تهران هم از درمان این بیماری که به نظر ساده می امد عاجز شده بودند، روح الله میخواست برای تغییر روحیهٔ فاطمه هم که شده تغییری در وضع زندگیشان دهد و به فکر خرید خانه در تبریز بود، پولی را که سعید برای سرمایه گذاری خرید خانه از او قرض گرفته بود هم از دستشان رفته بود، زیرا به گفتهٔ سعید رفیقش که قرار بود خانه ها را بخرد پولش را بالا کشیده بود، روح الله از این موضوع چیزی به فاطمه نگفت تا مبادا دردی بر دردهایش اضافه شود، برای خرید خانه در تبریز، دو قطعه زمین را که در ورامین سالها قبل خریداری کرده بود برای فروش گذاشته بود و یک قطعه از انها با قیمت خوبی به فروش رفته بود و امروز از بنگاه معاملاتی به او زنگ زده بودند که قطعه دیگر هم مشتری خوبی برایش آمده، روح الله سخت مشغول کار بود تا کارهایش را راست و ریست کند و عصر به اتفاق فاطمه و بچه ها رهسپار شهرش شود تا هم زمین را بفروشد و هم در مجلس عروسی سعیده شرکت کند، البته او نمیدانست داماد خانواده اش کیست چون عقد سعیده و همسرش پنهانی انجام شده بود و انها فقط برای عروسی دعوت شده بودند. روح الله زنگ در را فشار داد و در باصدای تلیکی باز شد، روح الله وارد خانه شد، بچه ها همه لباس پوشیده و آماده حرکت بودند، روح الله با لبخند جواب سلام بچه ها را داد و رو به زینب گفت: _مامان کجاست عزیزم؟! زینب اتاق خواب را نشان داد و روح الله به طرف اتاق رفت، در اتاق را باز کرد، فاطمه را درحالیکه لباس بیرونی به تن داشت، روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود دید، چشمان اشک آلود فاطمه خیره به برگهٔ پیش رویش بود، با ورود روح الله بینی اش را بالا کشید و همانطور که سلام میکرد گفت:
_روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بست روی تخت کنار فاطمه نشست فاطمه برگه جلویش را نشان داد و گفت: _ببین روح الله، عزیز دلم! من سعی کردم زن خوبی برات باشم اما انگار تقدیرم نیست و این بیماری لعنتی منو از زندگی انداخته، من...من من خیلی تو رو دوست دارم و چون دوستت دارم نمیخوام سختی بکشی برا همین تو این برگه بهت اجازه دادم تا زن دوم بگیری لااقل اون زن بتونه کارهای اولیه زندگی را برات انجام بده.. فاطمه شروع به هق هق کرد و روح الله که واقعا غافلگیر شده بود، برگه را برداشت و همانطور مچاله اش می کرد به طرفی انداخت و گفت: _من با وجود فرشته ای مثل تو زن دیگه‌ای میخوام چه؟! و بعد نزدیک تر امد، سر فاطمه را در آغوش گرفت و ادامه داد: _تو تمام عمر و زندگی روح الله هستی، اگر دور از جانت روزی برسه که تو از دست و پا و همه چیز فلج هم بشی، روح الله مثل غلامی حلقه به گوش، نوکریت را میکنه، دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی، حالا هم پاشو برو بیرون آبی به دست و روت بزن که باید بریم، بچه ها منتظرن پاشو و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت و در همین حین گوشی اش زنگ خورد فاطمه پشت سر روح الله لبخندی زد و از جا بلند شد، برگه مچاله شده را برداشت و همانطور که زیر لب میگفت: _این نشانه عشق دو طرفه است و باید مثل گنجی نگهش دارم به طرف کمد لباس رفت تا برگه را در صندوقچه ای کوچک و چوبی که اشیاء خاطره انگیزش را در ان نگه میداشت بگذارد. بیرون اتاق، روح الله مشغول صحبت با تلفن بود، پشت خط کسی جز شراره نبود که دوباره درخواست پول از روح الله داشت و ادعا میکرد پول را برای راه انداختن کاری برای سعید میخواهد، روح الله به حرفهای شراره گوش کرد و چون اهل دروغ نبود و نمیخواست بگوید پول ندارد و از طرفی تجربه قرض دادن پول را به سعید داشت، به او گفت: _ببین شراره خانم، پدرم یه مغازه لوازم خانگی برای سعید و‌ مجید راه انداخته، حالا سعید فعلا به همین کار بچسپه تا ببینیم چی میشه و با زدن این حرف از او خداحافظی کرد. روح الله گوشی را قطع کرد و همانطور خیره به گلهای ریز آبی رنگ فرش بود گفت: این از کجا فهمیده من الان تو حسابم پول دارم؟! 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲ فاطمه و روح الله به همراه زینب و عباس وارد تالار عروسی شدند، تالاری که به نظر میرسید یکی از بزرگترین تالارهای تهران باشد. عروسی که نه، انگار یک شویی بزرگ بود و زن و مرد در کنار هم مشغول حرکات موزون بودند. با ورود آنها پذیرایی از میهمانان شروع شد، پذیرایی عروسی به صورت سلف سرویس بود و انواع پلو ها و چلوها به همراه جوجه کباب و کباب بختیاری و چنجه و کوبیده با مخلفات و تزیینات زیاد، روی میزها به چشم میخورد به طوریکه انسان از انتخاب درمی ماند. شراره درحالیکه آرایشی غلیظ کرده بود و لباسی عریان و بدن نما پوشیده بود،باورود فاطمه،به طرفش رفت و همانطور که دست فاطمه را در دستش میگرفت و به سمت میز می‌برد گفت: 🔥_چرا دور کردین؟! بعدم بنداز این روسری را، یک شب خوش باش، یعنی شوهر تو دل نداره تو رو یک بار ببینه؟! فاطمه که دردی شدید داخل استخوان پایش پیچیده بود گفت: _ای خواهر دلت خوشه هااا، خودمون را لخت کنیم که نامحرم نگاهمون کنه و گناه برا خودمون بخریم که چی بشه؟! شراره که دید از در خوبی برای صحبت وارد نشده، توجه فاطمه را به سمت خوراکی‌های روی میز جلب کرد و گفت: 🔥_از این خوارکی های رنگ و وارنگ بخورین، ببین فتانه چه دست و پایی سوخته و چه خرج هایی کرده برا سعیده جااانش.. فاطمه با تعجب نگاهی به انواع خوراکی های روی میز کرد و گفت: _مگه خرج عروسی با داماد نیست؟! شراره سر در گوش فاطمه گذاشت و آهسته گفت: 🔥_اگر دوماد میخواست خرج کنه با یه چلو کباب سر و تهش هم میاورد، تمام خرج‌ها را فتانه و محمود کردن، البته گفتن به کسی نگین، تازه فتانه به منم وعده میداد که یه مراسم بهترش را برام میگیره.. فاطمه با یادآوری عروسی خودش که در حقیقت بله برون بود و فتانه نگذاشت عروسی بگیرن،آه کوتاهی کشید و روی صندلی نشست. شراره هم کنار فاطمه نشست و احوالش را گرفت و بعد شروع به حرف زدن کرد: 🔥_فاطمه جان، من همه اش به فکرتم و به خاطر بیماریت ناراحتم ولی سعید هم خیلی اعصاب خوردی داره، پشت هم خیطی بالا میاره، چند روز پیش بهش گفتم بیا با داداشت روح الله شریک شو و یه کاری راه بنداز آخه به نظرم روح الله هم مالش برکت داره هم شراکتش برا سعید میتونه خوش یمن باشه... فاطمه که واقعا منظور حقیقی حرفهای شراره را متوجه نمیشد گفت: _خوب مگه اقا محمود برا سعید و مجید یه مغازه راه ننداخته؟! بزار اونجا کار کنه، ان شاالله کارشون میگیره.. شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_اه مجید هم لنگه سعید هست این دوتا پت و مت که نمیتونن کاری از پیش ببرن، کاش آقات میومد دست و بال سعید را میگرفت که اینقد من بدبخت از فتانه سرکوفت نخورم فاطمه نگاهش را به شراره دوخت و‌گفت: _تو چرا؟! مگه بدبختی ها سعید گردن تو هست؟! شراره که متوجه شد سوتی داده، از جا بلند شد و همانطور که جلوتر را نشان میداد گفت: 🔥_عه بزار ببین شیلا چکارم داره و از جا بلند شد.. چند روز بعد از عروسی پر از تجمل و اسراف سعیده، با تماس بنگاه معاملاتی روح الله و فاطمه از خانه آقا محمود به قصد فروش زمین بیرون آمدند، البته کسی از این موضوع خبر نداشت.نرسیده به بنگاه معاملاتی، تلفن روح الله زنگ زد و صدای هراسان سعید داخل گوشی پیچید: _الو داداش، خودت را برسون به مغازه و تماس قطع شد.. روح الله که خیلی نگران شده بود، با سرعت دور زد و راه مغازه را در پیش گرفت. وارد خیابان اصلی شدند و دودی غلیظ از سمت مغازه سعید به هوا بلند بود و آمبولانس هم آژیر کشان جلوی مغازه بود. روح الله پایش را روی گاز گذاشت و جلوی مغازه پیاده شد و وقتی رسید که مجید با صورت و دست و پایی سوخته را سوار آمبولانس کردند. کمی انطرف تر هم سعید درحالیکه سرو صورتش از دود اتش سیاه شده بود، مانند کودکی اشک میریخت. آمبولانس حرکت کرد و روح الله به طرف سعید رفت، دستش را روی شانه اش گذاشت، سعید که انگار آغوش گرمی برای گریه هایش پیدا کرده بود خودش را در بغل روح الله انداخت و گفت: _داداش بدبخت شدیم، کل سرمایه مان دود شد و رفت هوا... روح الله آرام با دستش پشت سعید را نوازش کرد و‌گفت: _فدا سرتون، دعا کن مجید طوریش نشه، چکار میکردین اینطور شد؟ سعید شانه هایش را بالا انداخت و همانطور که هق هق میکرد گفت: _با مجید اومدیم اینجا، من رفتم ماشین را پارک کنم، مجید در مغازه را باز کرد و داخل رفت، من از دور میدیدم، تا پای مجید به مغازه رسید یکدفعه با صدای مهیبی مغازه منفجر شد، نمیدونم دادش‌.. نمیدونم چیشد.. روح الله دستی به سر و موهای سعید کشید و گفت:
_بریم بیمارستان ببینیم سر مجید چی اومده و هر دو غافل از نگاه زنی آشنا که کمی آنطرف تر از پشت درخت با نگاه شیطانی اش به آنها چشم دوخته بود و لبخند میزد، بودند... یک ماه از عروسی سعیده و انفجار مغازهٔ سعید و‌مجید میگذشت، انفجاری که همهٔ مغازه را دود کرد و برهوا برد و آخرش هم متوجه نشدند دلیل اصلی آتش سوزی چه بوده و اولین و آخرین حدسی که میزدند، نشت گاز بود، از آن حادثه مجید جان سالم به در برد اما اثار سوختگی در جای جای بدنش ماند. شراره هر روز به فاطمه زنگ میزد و اوضاع را گزارش می کرد و آنقدر می‌نالید و فاطمه دلیل اصلی این تماسها را نمیدانست اما یک روز روح الله با حالتی که در خود فرو رفته بود به فاطمه گفت: امروز سعید باز دوباره زنگ زدم، با اجازه ات می خوام اگه بشه پول فروش اون زمین را بدم به سعید تا یه کار راه بیندازه، ان شاالله اون یکی زمین را میفروشیم و پول خرید خونه برا اینجا را جور میکنم. فاطمه مثل اسپند روی اتش از پرید و گفت: _ببین این دفعه سوم هست که میخوای بهشون پول بدی، دفعه اول و دوم که معلوم نشد پوله کجا رفت، خواهشا اشتباه قبلی را تکرار نکن، تو حق نداری حق بچه‌هات را بریزی تو حلق برادرت، چرا فتانه پول نمیده که سعید کار راه بندازه؟! تو که توی عروسی سعیده نبودی و تا دیدی بر خلاف همیشه و رسم و رسوم خانوادگیتون چند تا مرد اومدن تو زنها مجلس را ترک کردی و ندیدی فتانه جان چه ریخت و پاشی برای سعیده کرده بود، باید به اطلاعت برسونم خرج عروسی که با داماد بود را تماما فتانه و بابات به عهده گرفته بودن اونم چه خرجی، حالا نصف اون پول را بدن به سعید چی میشه؟! روح الله سرش را تکون داد و‌گفت: _ببین فاطمه من تا تو رضایت نداشته باشی یک هزاری هم به سعید نمیدم، اما اینبار فرق میکنه، سعید میخواد یه پرورش ماهی داخل باغ راه بندازه، با نظارت خودم همه کارها را میکنه، حتی امتیاز تاسیس پرورش ماهی هم به نام من میگیره، سرمایه از من، کار از سعید، بعد که ماهی ها به ثمر نشستن و فروختیمشون سود هم نصف نصف.. فاطمه ساکت بود و روح الله ادامه داد: _وضع روحی سعید خیلی بده، حتی تازگیا متوجه شدم بعضی وقتا زبانش به لکنت میافته، بیا برا رضای خدا اینبار هم کمکش کنیم.. فاطمه به یاد حرفها و گریه‌های شراره افتاد، همونطور که اه کوتاهی میکشید گفت: _باشه، اما به شرطی همه کارا با نظارت و حضور خودت باشه.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۳ و ۱۰۴ چند ماهی از راه اندازی پرورش ماهی داخل باغ میگذشت، سعید برخلاف بقیه روزها که وزوزی در گوشش مدام او را از زندگی میکرد، با حالی خوش از باغ خارج شد. ماهی ها انگار جانی دوباره گرفته بودند و طبق تجویز یکی از اهل فن باید مقداری مواد خاص داخل حوضچه ها میریخت تا رشد ماهی ها سریع تر شود، ماهی هایی بسیار زیبا و‌کمیاب که اگر خوب رشد میکردند هرکدامش با پول خوبی به فروش میرفت و سود هنگفتی نصیب او و روح الله میشد. سعید به سمت ماشینش رفت و همانطور که سوار ماشین میشد گوشی اش را بیرون اورد و شماره ای را گرفت: _الو سلام مهندس خوبی؟! آره ماهی ها واقعا خوب شدن، الان دارم میرم سمت تهران، اگر امکان داره آدرس همون مغازه را...آره آره.. میخوام اخرین توصیه تون هم گوش کنم تا تلاشهام بهتر به ثمر برسن سعید پایش را روی گاز گذاشت، ذهنش نسبت به کارش آرام بود اما هر وقت به شراره فکر میکرد کل سیستم بدنش بهم میریخت، از آخرین درگیری اش با شراره ماه ها میگذشت، درست زمانی که روح الله پول را به حساب سعید ریخت تا پرورش ماهی را راه بیندازد، شراره میخواست تا سعید پول را که رقم کمی هم نبود به او دهد تا شراره کاری را که در نظر داشت راه بیاندازد، اما سعید دیگر گول نمی خورد چون تازه فهمیده بود که ورشکستگیش توی بنگاه معاملاتی اتومبیل یک سرش به جمشید می رسید و پولی هم که برای خرید خانه از روح الله قرض کرده بود دو دستی به جمشید تقدیم کرده بود تا او که ادعا میکرد دو تا خانه مفت به چنگش افتاده را بخرد و سود هنگفتی کنند که باز هم جمشید پول را بالا کشیده بود و مدعی شده بود که صاحب خانه ها پول را خورده و غیب شده، طبق تجربه، سعید نمیتوانست دوباره این ریسک را کند و سرمایه ای را که از دیگری قرض کرده تحت اختیار شراره قرار دهد، شراره هم که انگار دنبال بهانه می گشت، با یک دعوای ساختگی سعید را ترک کرده بود و الان ماه ها بود که سعید از شراره خبر نداشت. سعید ذهنش خیلی درگیر بود و چند بار ماشین از مسیر اصلی منحرف شد اما توانست کنترلش کند، بالاخره به تهران رسید. به سمت ادرسی که دوستش داده بود حرکت کرد، سعید آهنگ ملایمی گذاشته بود به چهار راه رسید و همان لحظه چراغ قرمز شد، دخترکی با دسته ای پاکت به شیشه ماشین زد و گفت: _آقا یه فال بخرین، تو رو خدا یک فال بخرین سعید شیشه را پایین کشید و میخواست حرفی بزند که ناگهان با دیدن داخل پیاده رو خشکش زد، باورش نمیشد... این... این.. چراغ سبز شد و سعید به سرعت ماشین را کناری کشید، کنار خیابان جایی برای پارک نبود، سعید با دستپاچگی پارک دوبل کرد و همانطور که چشمش روی زن و مرد روبه رو بود از ماشین پیاده شد. هر چه که جلوتر می رفت، بیشتر مطمئن میشد که این زنی که کمی جلوتر دستش در دست مردی دیگر است و با هم عاشقانه راه می روند کسی جز شراره، زن عقدی اش نیست. سعید قدم هایش را بلندتر کرد تا به این زنک بدکاره و حیله گر برسد که متوجه شد آن دو به سمت ماشینی در حرکتند و انگار قصد داشتند سوار ماشین شوند، وقت تنگ بود، سعید باید به سرعت خودش را به ماشینش می رساند تا شراره نگریخته بود،باید تعقیبشان می کرد تا سر بزنگاه زنگ بزند به پلیس و از طریق پلیس شراره را رسوا کند. اما تا به خود آمد، در یک چشم بهم زدن آنها سوار ماشین شدند و با سرعت از سعید دور شدند، نه تاکسی برای سعید ایستاد و نه وقت رسیدن به ماشینش بود. با رفتن شراره، تازه سعید به فکرش رسید کاش از او عکس گرفته بود، اما کار از کار گذشته بود. سعید فاتحه شراره را خواند و با مشت روی پایش کوبید و زیر لب گفت: _فردا باید برم دادگاه و اسم این لکه ننگ را از زندگی و شناسنامه ام پاک کنم.. روح الله ماشین را نگه داشت و همانطور که به فاطمه لبخند میزد گفت: _رسیدیم، اینهم باغ و حوضچه‌های پرورش ماهی، بانو قدم رنجه بفرمایند برویم داخل. فاطمه خنده ریزی کرد و گفت: _کاش بچه ها هم آورده بودیم روح الله گفت: _بچه ها پیش مامانت جاشون امنه، بیا بریم داخل ببین سعید چه کرده، تمام ماهی ها از دم سرحالند و دسته ای از اونا بالغ شدند، با یکی از آشناها تماس گرفتم که هفته آینده بیاد و اونایی که بزرگ شدن را همه شونو یکجا برداره، میفهمی یعنی چه؟! یعنی پولی معادل دو برابر چیزی که سرمایه گذاری کردیم توی فروش اول به دستمون میاد و این سود ادامه داره چون کار ادامه داره.. روح الله با زدن این حرف، در نیمه باز باغ را باز کرد و به فاطمه تعارف کرد که جلوتر برود و وارد باغ شدند حوضچه ها درست پشت ساختمانی که داخل باغ بود، احداث شده بودند و روح الله و فاطمه از راه پشت ساختمان به سمت حوضچه ها رفتند، ناگهان فاطمه با تعجب جلویش را نگاه کرد و گفت:
_سعید هم هست، اونم شراره هست کنارش، مگه سعید دادخواست طلاق نداده بود؟ مگه نمیگفت شراره گم و گور شده و بعدم با یه مرد دیگه دیدتش، اینکه اینجاست؟! روح الله که خودش هم متعجب شده بود شانه ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم والا..من از کار سعید سر در نمیارم، اون به خون شراره تشنه بود. سعید و شراره که متوجه ورود فاطمه و روح الله شدند با لبخند جلو آمدند و سعید مشغول خوش و بش با روح الله شد و شراره همانطور که سلام زیر زبانی به فاطمه میکرد با چشمانش خیره به روح الله بود و دلش بدجور میخواست که سعید و فاطمه نباشند و بمیرند و روح الله تمام و کمال متعلق به شراره باشد، در نظرش روح الله جذاب ترین و با جربزه ترین مرد روی دنیا بود.فاطمه که متوجه نگاه خیره شراره شده بود جلو رفت و گفت: _چه خبرا؟! پارسال دوست امسال آشنا؟! چکار میکنی با روزگار؟! شراره خنده ای ساختگی کرد و‌گفت: 🔥_خبرا پیش شمان که بین مردمید، ما که توی این باغ پرت، مشغولیم و بعد خودش را به فاطمه نزدیک کرد و اهسته گفت: 🔥_هر چی به سعید گفتم این کار به دردت نمیخوره گوش نکرد، انگار از شهر و مردمش گریزان شده و منم مجبور کرده بیام اینجا پیشش، به خدا هوای اینجا برای من خفه کننده هست، من بایددد تهران باشم نه توی این کوره ده.. فاطمه ماهی پسته ای رنگی که شاخکهای بلندی را داشت نشان شراره داد و گفت: _ناشکری نکن، ببین ماشاالله چقدر این ماهی ها سرحالند و کار سعید هم رونق گرفته، انشاالله هفته آینده که ماهی‌های اولیه را فروختیم میفهمید که این کار برای سعید بهتره... شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_تو هم حرف اینا را میزنی، حالا کو تا ماهی ها فروش برن و ما را پولدار کنن، بزار فروش برن بعد این حرفا را بزن.. فاطمه که حس خوبی نسبت به این حرفای شراره نداشت خواست بحث را عوض کند و‌گفت: _حالا کی میخوایین عروسی بگیرین؟! شراره قهقهٔ بلندی زد و گفت: 🔥_وقت گل نی و با این حرف توجه روح الله و سعید به آنها جلب شد. سعید با ذوق زدگی به سمتشان امد و رو به فاطمه گفت: _ببین زن داداش چقدر به ماهی ها رسیدم! اصلا از روزی اینجا اومدم انگار زندگیم یه رنگ دیگه گرفته، من فکرمیکنم زندگی واقعی اینه، نه اونی که توی شهرها جاری هست فاطمه لبخندی زد و ناخوداگاه از خوشحالی سعید، دلش شاد شد و زیر لب شکر خدا کرد و اصلا حواسش به شراره نبود که با چه کینه ای به او و سعید و ماهی ها چشم دوخته.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 🔥قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ روح الله قاشقی خورش قیمه روی برنج ها ریخت و همانطور که قاشق را پر میکرد و به طرف دهانش می‌برد، رو به فاطمه گفت: _به به! چه خوشمزه شده، فک کنم این بیماریت بهتر شده چون هروقت بهتری غذاها خوشمزه تری میپزی.. فاطمه سری تکان داد و گفت: _آره از وقتی داروهای طب گیاهی را مصرف میکنم خیلی بهترم، البته همراه داروها یه هم بهم داد، من نمیدونم این حرز برای چیه؟ روح الله سری تکان داد و گفت: _خدا خیری به مادرت بده که بردت اینجا برای درمان، حرز یه نوع سلاحه یه سپر در مقابل چشم حسود و سحر و طلسم و..در هر حال خدا را شکر میکنم بهتری، گوش شیطان کر تمام کارها رو روال افتاده، فردا باید زنگ بزنم آقای حشمتی، با هم بریم برای فروش ماهی ها، عکسهای ماهی ها را که بهش نشون دادم خیلی طالب شد و گفت "این روزها ملت به ماهیهای تزئینی خیلی بها میدن و توی خونه هر متمولی که بریم هر کدوم یکی یه آکواریم بزرگ دارن که از این ماهی ها نگه میدارن" فاطمه لبخندی زد و گفت: _خدا را شکر، کار سعید هم رونق بگیره ما هم خوشحال میشیم و البته سود بیشتری هم نصیب ما میشه. روح الله لقمه را فرو داد و جرعه ای دوغ روی آن خورد که صدای زنگ گوشی اش بلند شد. نگاهی به گوشی کنار دستش کرد و با اشاره به آن رو به فاطمه گفت: _حلال زاده هم هست، الان سعید پشت خطه فاطمه قاشق غذا را در دهان عباس گذاشت و گفت: _تا قطع نشده جواب بده دیگه.. روح الله تماس را وصل کرد و صدای هراسان سعید بدون اینکه سلام و علیکی کند در گوشی پیچید: _الو داداش! خاک بر سرم شد، بدبخت شدم، شرمندت شدم.. روح الله وسط حرف سعید پرید و گفت: _چرا اینجوری حرف میزنی؟! شراره طوریش شده؟! نکنه بابا یا فتانه؟! سعید نفسش را محکم بیرون داد و گفت: _من شب و روز تو باغ بودم، دیروز که فیلم از ماهی ها گرفتم برات فرستادم دیدی همه شون سرحال بودن، اما الان... الان تمام ماهی ها یا مردن یا در حال مرگ هستن. اون حوضچه آخری هم ترک برداشته و آبش داره هی کم میشه، من نمیدونم چه اتفاقی داره اینجا میافته! روح الله از جایش بلند شد و گفت: _یعنی چه؟! همینطور بی دلیل مردن؟! به همین راحتی مردن؟ مگه تو اونجا نبودی؟ شاید یکی اومده چیزی ریخته تو حوضچه؟! سعید که دوباره لکنت زبانش برگشته بود گفت: _ن..نه..م...من خودم اینجا بودم، کسی نیومد، دیشب هم از ترس داشت روح از بدنم خارج میشد و.. ناگهان تماس قطع شد و سعید نتوانست ادامه بدهد روح الله شماره سعید را گرفت، اما بوق اشغال میزد، دوباره و دوباره گرفت، ولی وصل نمیشد. روح الله پیام داد: _همونجا باش، سعی کن با تماس با مهندس نوری بفهمی ماهیها چشون شده، اصلا بگو‌ مهندس حضوری بیاد باغ و از نزدیک ببینه و اگر لازمه آزمایشی چیزی انجام بشه،بگو انجام بدن، من فردا میرم اداره، مرخصی میگیرم و بعد خودم را میروسنم روستا.. فاطمه که خیره به حرکات سریع روح الله بود جلو امد و گفت: _چیشده روح الله؟! ماهیها چی شدن؟! روح الله روی مبل کنار اوپن نشست نفسش را محکم بیرون داد و همان‌طور که سرش را به پشتی مبل تکیه میداد، چشمانش را بست و گفت: _ماهی ها همه مردن، بدون دلیل... یکی از حوضچه ها هم ترک برداشته، اگر ترکش عمیق بشه، اون قسمت باغ میره زیر آب و خرابی بار میاره، باید زودتر بریم روستا... فاطمه پشتش را به روح الله کرد و قطره اشک کنار چشمش را گرفت تا روح الله متوجه ناراحتی او نشود. شراره داخل اتاق شد، امروز هیچکس خانه نبود، پس بهترین موقعیت برای انجام کارهایی که مدتها در ذهنش جولان میداد، بود. در اتاق را قفل کرد و به سمت تختش رفت و خودش را روی تخت انداخت، همانطور که با نگاه شیطانی اش به سقف خیره شده بود، موکل شیطانی اش را زیر لب صدا زد. بعد از لحظاتی، بوی تعفنی در فضا پیچید و شراره به سرعت از روی تخت بلند شد و صاف سر جایش نشست، در همین حال احساس گرمای شدیدی کرد و هُرم آتشین و بدیویی به لالهٔ گوشش خورد و شراره خوب می فهمید در آغوش موکلش است اما چون شراره دیدن موکلش برایش خوشایند نبود از او خواسته بود که دیگر هیچ وقت چهرهٔ او را نبیند.شراره همانطور که نفسش را بیرون میداد گفت: 🔥_هر شرطی که برایم گذاشتی انجام دادم، هم ارتباط با مردی نامحرم گرفتم و هم باعث جدایی یک زوج شدم، حالا نوبت توست که به عهدت وفا کنی.. قهقه‌ای شیطانی در فضا پیچید و صدایی بم و بلند گفت: 😈_امر کن،هر چه بگویی انجام میدهم. شراره آب دهانش را قورت داد و همانطور که چشمانش پر از غضب بود با لحنی قاطع گفت:
🔥_من میخواهم سعید بمیرد، من میخواهم فاطمه بمیرد، تو باید به هرطریق شده این دوتا را بکشی تا روح الله مال من بشه، باید کمک کنی که نظر روح الله را به خودم جلب کنم میفهمی؟! موکل شیطانی باز قهقه ای زد و گفت: 😈_من تمام تلاشم را میکنم و خوب میدانی که قدرتم آنقدر هست که بتوانم خواسته هایت را برآورده کنم اما شرطی دارد و باید قولی به من دهی... شراره اوفی کرد و گفت: 🔥_من که به تمام خواسته های شما تن دادم و الانم هم سراپا هستم و در اختیار تو هستم، دیگر شرط و قول معنایی ندارد. موکل با صدای بلندتری گفت: 😈_باید روح الله را منحرف کنی، باید باعث شوی او هم به سمت ما بیاید، تو باید روح الله را در بند خود کنی تا اینقدر به درگاه خدا نکند... شراره خنده ای بلند سر داد و گفت: 🔥_فکر کردم چه شرطی میخواهی بگذاری، تو عشق من را در وجود روح الله جاری کن،آنوقت بقیه کارها با من، روح الله را یکی مثل خودم میکنم، اما باید از سد فاطمه و سعید بگذرم...باید.. ساعتی بود که شراره خود را داخل اتاق حبس کرده بود که ناگهان خبری در گوشش پیچید: 😈_مادرت پشت درخانه است... شراره با دستپاچگی از جا بلند شد، به سرعت لباس خانه پوشید، به طرف کمد لباس کنار تخت رفت، ادکلن روی قفسه را برداشت و دو پیس داخل اتاق زد تا بوی تعفن از بین برود و خودش را به در رساند، قفل در را باز کرد و سریع خود را روی تخت انداخت، ملحفه را رویش گرفت به طوریکه هرکس او را میدید فکر میکرد ساعتهاست که خوابیده، چشمانش را بست و حسی شیرین بر جانش نشسته بود انگار تمام دنیا به کامش شده.. 🔥ادامه دارد... 💫نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💫💫💫🔥🔥💫💫💫