_خانم دخترم در چه وضعی هست؟!فاطمه خوش زا بود، چرا اینقدر طول کشیده؟نکنه اتفاقی افتاده؟!
پرستار نگاهی به او و #قرآن دستش کرد و گفت:
_حالشون فعلا خوبه، اما #دعا کنید زودتر بچه به دنیا بیاد وگرنه..
روح الله با حالتی نگران از ان سوی راهرو جلو امد وگفت:
_وگرنه چی؟! اگه لازمه با اولین پرواز ببرمش تهران؟!
پرستار سری تکان داد وگفت:
_نه امکان جابه جایی نیست، دعا کنید..
مادر فاطمه انگار چیزی یادش آمده باشد، با عجله مشغول گشتن داخل کیفش شد و بعد همانطور که کاغذ پیچیده در پلاستیک کوچکی را در دستان پرستار میگذاشت گفت:
_خانم تورو خدا اینو به بازوی فاطمه ببندین..
پرستار با تعجب نگاهی به کاغذ کرد و گفت:
_این چیه خانم؟!
مامان مریم گفت:
_آیه #قرآن هست، یه جور #حرز برای زنهای زائو، باعث راحت شدن زایمان میشه، تورو خدا اینو به فاطمه برسونین
پرستار چشمی گفت و دوباره به اتاق برگشت تا حرز را به فاطمه برساند. و بالاخره بعد گذشت یک شبانه روز پر از التهاب، حسین، فرزند سوم فاطمه و روح الله پا به دنیا گذاشت...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
. 🔥به این کارهای شیطانی👆 ×حسادت ×کینه ×قمار ×کلاهبرداری ×چشم و همچشمی دنیایی ×سنگدلی ×ارتباط صمیمی
.
🔥ادامه کارهایی که شیطانی محسوب میشه👆 اضافه کنیم؛؛👇
×ناامید شدن از رحمت خدا
×تسلیم شیطان شدن
× کینه شتری
×در بند دین و شرعیات نبودن
✨🌱به کارهای خوب و معنوی رمان👆 اینا رو اضافه کنیم؛؛؛👇
✓شکرگزاری و شاکر بودن
✓توکل
✓سجده زیاد
✓دعا کردن
✓خواندن قرآن
✓بستن حرز امام جواد علیهالسلام
✓استفاده از داروهای گیاهی و اسلامی وقت مریضی
✓کار برای رضای خدا
✓قرض دادن
✓گذشت و بزرگواری
✓مهربانی
🏴ایام #فاطمیه اول در سال ۱۴۰۳
🖤سه روز ۱۳، ۱۴ و ۱۵ جمادی الاول ایام فاطمیه اول نامیده میشوند این روزها در تقویم ۱۴۰۳ برابر است با ۲۵، ۲۶ و ۲۷ آبان (جمعه تا یکشنبه)
#دهه_فاطمیه اول در سال ۱۴۰۳
دهه فاطمیه اول ۱۴۰۳ از روز سه شنبه ۲۲ آبان شروع و در تاریخ جمعه ۲ آذرماه به پایان میرسد. لازم به ذکر است که روضههای شبانه از شب قبل اولین روز آغاز میشوند.
🖤"ایام فاطمیه دوم در سال ۱۴۰۳
سه روز ۳، ۴ و ۵ جمادی الثانی ایام فاطمیه دوم نامیده میشوند این روزها در تقویم ۱۴۰۳ برابر است با ۱۵، ۱۶ و ۱۷ آذر (پنجشنبه تا شنبه)
#دهه_دوم_فاطمیه در سال ۱۴۰۳
دهه فاطمیه دوم ۱۴۰۳ از روز سه شنبه ۱۳ آذر آغاز شده و در تاریخ پنجشنبه ۲۲ آذرماه به پایان میرسد. شهادت حضرت زهرا (س) در تاریخ پنجشنبه ۱۵ آذرماه تعطیل رسمی میباشد."
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲
حسین تا یکماه اول بچهای خوب و بی سروصدا بود اما بعد از اینکه فاطمه به همراه همسرش برای دید و بازدید به خانه فتانه میرود، انگار این بچه زیر و رو میشود. به محض رسیدن به تبریز، حسین گویی بچه ای دیگر شده است یکسره گریه میکند و اصلا شیر مادر را نمیخورد و از طرفی بدن فاطمه مدام در حال ورم کردن است و نزد هر پزشک حاذقی هم که میروند نه بیماری را تشخیص میدهد و نه راه درمانی ارائه میشود.
با این احوالات روزگار به سختی میگذرد حسین یک ساله میشود، روابط روح الله و فاطمه مدام متشنج است و در عین حالی که با هم اختلاف سلیقه آنچنانی ندارند، اما سر هر موضوع کوچکی کارشان به بحث و دعوا میکشد. روح الله دست بزن ندارد و اما همین بحث های همیشگی اثر مخربی روی فاطمه میگذارد، بطوریکه روزانه چندین قرص رنگ و وارنگ برای آرامش روح و روانش میخورد..
دیگر شراره در زندگی فاطمه جایگاهی ندارد و به جای آن 🔥رضوان🔥 هر روز به او زنگ میزند و احوال او را میگیرد و فاطمه بی خبر از این مار خوش خط و خال، احوالات روحی خودش و حتی بحث های خانوادگی را برایش میگوید و فکر میکند رضوان سنگ صبوریست که خدا از آسمان برایش فرستاده
و نمیداند که رضوان دختریست که با ترفند شراره وارد زندگی اینها شده، شراره زنی ست هوس باز و در عین حال کینهجو، حال هوس کرده روح الله را به چنگ بیاورد و از فاطمه کینه به دل گرفته، چرا که میداند روح الله، عاشق بی چون و چرای فاطمه است
پس دستهای پنهانی شراره به صورت جادوهایی که به کمک موکلش به سرانجام میرساند در کار است، شراره که تازه پدرش جمشید را از دست داده، حال میخواهد با به چنگ آوردن روح الله هم درد بی شوهری و هم بی پدری را التیام دهد. شراره مخفیانه آنقدر به روح الله پیام میدهد و عشوه گری میکند
درست است که روح الله به هیچکدام از پیام های شراره جواب نمیدهد، اما او هم بشر است و معصوم نیست و ممکن الخطاست و روح الله میترسد ناخوداگاه در #دام او گرفتار شود..
پیامهای شراره و سحر و جادوهای او از یکطرف، فشار کاری از طرف دیگر و بیماری فاطمه همه دست به دست هم داده تا شرایط خانه برای روح الله سنگین شود و روح الله آرام آرام به طرفی کشیده شود که دوست ندارد اما انگار اجباریست در این میان..
شراره تمام قدرتش را به کار گرفت، نه تنها خود بلکه از قدرت موکلین دوستان و اساتیدش هم کمک میگرفت و از هر طرف به خانوادهٔ روح الله حمله میکرد و از طرفی دیگر مدام جادوی محبت برای روح الله بکار میبرد و بالاخره بعد از گذشت دو سال از مرگ سعید، انگار روح الله نرم شده بود
و در یک روز زمستانی تلاشش به بار نشست و روح الله جواب پیام هایش را داد، فرصتی پیش امده بود که شراره به هیچوقت نمیخواست آن را از دست دهد، پس ناز و عشوه را همراه با مظلوم نمایی و محبت نثار روح الله میکرد فاطمه خوش حال از اینکه بعد از مدتها تلاش بالاخره روح الله موفق شده بود خانه ای در تبریز بخرد
و با ذوق زیاد به خانه جدید اسباب کشی کرد، این روزها حال فاطمه دگرگون بود، او توانسته بود با خواندن قران و سرگرم کردن خود با کتاب های مختلف و همچنین انجام ورزش های مختلف بر بیماری اش غلبه کند، درست است که از لحاظ جسمی حالش خوب بود اما روحش مدام در تلاطم بود
فاطمه مدام صداهای عجیب و غریب داخل خانه میشنید، گاهی اوقات برق خانه خود به خود خاموش و روشن میشد و وسایل خانه جابه جا میشد و بعضی شبها، سایه های وحشتناکی بر در و دیوار میدید، سایه هایی که انگار میخواست به او و بچه هایش حمله کنند، اما فاطمه از این مسائل با کسی حتی روح الله حرفی نمیزد و چون نمی خواست اطرافیان او را دیوانه بدانند و از طرفی نمیخواست شیرینی آمدن به خانه جدید بر اهل خانه زهر شود.
صبح زود بود، به خاطر بیماری کرونا زینب و عباس داخل خانه از طریق فضای مجازی سر کلاس درس حاضر میشدند، مدتی بود که روح الله در مقطع دکترای دانشگاه تهران پذیرفته شده بود و او هم کلاس مجازی داشت
ولی امروز فرق میکرد، روح الله به فاطمه گفته بود که یکی از امتحانات را باید حضوری بدهد و این اولین دروغی بود که به همسرش گفته بود، اولین دروغی که بنیان خانواده اش را میلرزاند و اگر ادامه میداد حتما خانواده از هم میپاشید. روح الله صبحانه را خورد و با عجله مشغول لباس پوشیدن بود، او راهی تهران بود و باید زودتر حرکت میکرد،
فاطمه که عاشق روح الله در پیراهن سفید بود و او را به یاد روز عروسی شان میانداخت، جلو آمد و شروع به بستن دکمه های پیراهن کرد. روح الله همانطور که مبهوت حرکات فاطمه بود و انگار #وجدانش ناراحت بود، دست گرم فاطمه را در دستش گرفت و گفت:
_خودم میبندم عزیزم
فاطمه به سمت کت خاکستری روح الله رفت و همانطور کت را روی شانههای همسرش میانداخت گفت:
_وظیفه است آقایی...انشاالله به سلامتی بری و برگردی و این امتحان را خوب خوب بدی که میدی