eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۳ و ۱۴ اینقدر این بوی عطر به نظرم بهشتی بود که سر بلند کردم تا ببینم کی به مسجد آمده. و این بویی که دنیایی نبود از کجاست.. از جا بلند شدم و چند قدم تا محراب مسجد رفتم. نگاهی به اطرافم کردم ولی کسی نبود... برای لحظه‌ای دلم خواست در محراب مسجد سجده کنم. من، کسی که تا حالا نمازش رو یه خط در میان خوانده! ولی حالا حسابی شرمنده هست... حس کردم محراب دقیقا نزدیکترین جا به بوی عطر هست. مهر برداشتم. خودم را این بار روی زمین انداختم. نادم و پشیمان سر به مهر سجده رفتم و یک جمله که امشب از جملات سیدعباس یاد گرفته بودم رو تکرار کردم.... «یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی..» صدای چرخش کلید تو قفل در رو شنیدم. بیخیال بودم که کی وارد شد. هرکی میخواد باشه! برایم مهم نبود. یه لحظه به خودم آمدم به ساعتم نگاه کردم. نیمه‌شب بود. نکنه دزد اومده! خودم جواب خودم رو دادم«اخه دزد با کلید میاد؟؟» به حرفم خندیدم که کسی کنارم نشست. سر بلند کردم سیدعباس رو دیدم. خواستم به احترامش بلند بشم که دست روی زانوم گذاشت و گفت: _سلام. به‌به چه بوی عطری میاد پیشانی‌ام رو بوسید: _خوش به سعادتت حامد جان من که خودم مدهوش این بوی عطر بودم گفتم: +نمیدونم این بو از کجاست ولی چند دقیقه‌ای هست که میشنوم اشک به پهنای صورت سید جاری شد. و با بغض گفت: _خانومم حالش خوب نبود بردمش بیمارستان. داشتم پیش خودم غر میزدم که شب عیدی چرا برم بیمارستان. ولی بعد به خودم نهیب زدم هر چیزی خیری هست که من نمیفهمم. تا اینکه اومدم اینجا و تو رو دیدم... +ولی من باز نفهمیدم سیدعباس لبخندی زد. اشک‌هاش رو که تا بین محاسنش میرفت پاک کرد: _تو یه درصد فکر کن ملائکه یا خود خانم جان یه لحظه اینجا تشریف آوردن... با همون حالی که داشتم دوباره سجده رفتم. اما این بار بدون خجالت از کسی. حتی سیدعباس. آهسته زمزمه کردم..«یامولاتی یا فاطمة اغیثینی...» کمی که گذشت سر بلند کردم. دو زانو نشسته بودم و به کاشی‌های محراب خیره شدم. دلم بدجوری هوای نماز خواندن کرده بود. کمی فکر کردم، از همان موقع نماز مغرب وضو داشتم. ولی یاد بابا افتادم که همیشه دوست داشت تجدید وضو کنه. میگفت: «تجدید وضو، نور علی نور میشه.» منم پاشدم رفتم تو حیاط. هوا سوز سردی داشت. سر حوض وضو گرفتم. ولی اصلا سردم نشد. داخل که برگشتم دیدم سیدعباس یه دستش قنوت داره و یه دست دیگه با تسبیح چیزی رو میگه... مهر برداشتم رفتم پشت سرش. با گوشی جستجو کردم کدوم نماز رو نصف شب میشه خوند. با قنوت. با یه دست. میدونستم نماز مستحبی هست ولی نمیدونستم اسمش چیه! نماز شب بود که برای اولین بار، تو مسجد، شب میلاد خوندم. حالا حس میکردم عجیب سبک شدم. حس پرواز داشتم. یه حس عجیب آرامش عمیق و باورنکردنی! تصمیم گرفتم همه چی رو درست کنم.... از ظاهر..باطن..کسب و کار.. رفتار.. حرف زدن.. معاشرت.. همه و همه باید از اول درست میکردم. بعد از نماز صبح به خدا قول دادم. عهد کردم که تمام خودم رو بشکنم و از نو بسازم! من خیلی عیب‌ها دارم اما اینو میدونم که اگه قول بدم روی اون می‌ایستم.... بعد نماز صبح که وارد خونه شدم. دیدم همه برای نماز بیدار هستن. رفتم جلو سلام کردم. اول همه تعجب کردن ولی مشتاقانه از رفتارم استقبال کردن. دست بابا رو بوسیدم. به مامان که رسیدم، حرفی زد که سر جام خشک شدم... _این کارت بهترین و بزرگترین هدیه‌ای بود که برای روز مادر میتونستی بهم بدی.. ممنونم ازت پسرم اشک از چشمش پایین اومد. خم شدم و دستش رو بوسیدم و با شرمندگی گفتم: _حلالم کنین مامان من پسر خوبی نیستم برات هانیه:_پسر خوبی نبودی ولی الان بهترین پسر و بهترین داداش تو دنیایی خواهرم رو در آغوش گرفتم. و آروم در گوشش گفتم: _ببخشید بخاطر تمام وقت‌هایی که دلت رو می‌شکستم هانیه هم گریه کرد. بابا دست روی شونه‌ام گذاشت. به سمتش برگشتم و اهسته گفتم: _حلالم کن بابا. شرمنده پیشانی‌ام رو بوسید و گفت: +فکر نمیکردم دعاهام دقیقا امشب مستجاب بشه! مامان:_الهی شکر.. خدایا شکرت بابا:+بریم مغازه؟ _چشم بریم مامان رو به هانیه گفت: _بریم یه سفره صبحونه درست و حسابی بندازیم به سمت در حیاط برگشتم و زود گفتم: _فقط یه چای و چند تا بشقاب بذارید من میرم کله پاچه بگیرم دم در کفش پوشیدم و نگاهی به پشت سرم کردم که با چهره خندان و شاد همه مواجه شدم. خدا رو شکر کردم و از در بیرون رفتم. بعد خوردن صبحونه با بابا رفتیم مغازه..... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۵ و ۱۶ یک‌ماهی گذشت.. چند روزی بود هربار به مسجد می‌آمدم سیدعباس را ناراحت و در فکر میدیدم. دیگه طاقتم طاق شد و رفتم جلو. سر صحبت رو باز کردم و بعد گفتم: _اقاسید چیشده؟ چند روزه ناراحتی؟ +چی بگم حامد. والا این بنده خدا که تو مسجد خادمی میکرد گفته دیگه نمیتونه بیاد باید بره روستاشون. _من میرم باهاش حرف میزنم قبول کنه که نره سیدعباس آهی کشید: +نه رفیق موضوع اینه اونجا کار پیدا کرده و علاوه بر اون پدرش مریض احواله باید بره چون پدرش الان بهش نیاز داره بدون فکر گفتم: _خب اگه... اگه میدونید من میام +جدی میگی؟ _اره، چرا که نه +فقط یه مشکلیه _چی؟ سیدعباس با خنده چشمکی زد و گفت: +ما اینجا رو به مجرد جماعت نمیدیم از حرفش هم خوشم اومد هم خندیدم +آره خلاصه که تو فکرش باش ×تو فکر چی باید باشه حامد؟ با صدای بابا برگشتیم سمتش. نزدیکتر آمد. دست دادیم. سیدعباس به بهونه‌ای رفت. من که مدت‌ها بود میخواستم با بابا حرف بزنم فرصت رو غنیمت شمردم و گفتم: _راستش بابا مدتیه میخوام یه چی بگم نمیدونم چرا گفتنش برام راحت نبود. سرمو پایین انداختم و خواستم ادامه جمله رو بگم که بابا تیر خلاص رو زد: _من موافقم. باید این موقع ها کار رو بدی دست خانما. با مادرت حرف بزن خودش بلده چکار کنه و بعد به سمت سیدعباس رفت. چشمام اندازه توپ گرد شده بود. اصلا نذاشت بگم چی، کی... چجوری فهمید؟.... دیگه نباید دست دست میکردم. بعد از نماز زود رفتم دم در مسجد منتظر مامان ایستادم. بابا که میدونست میخوام چکار کنم خودش رو به مغازه‌مون که نزدیک مسجد بود رسوند و گفته بود میره مغازه، منم بعدش برم اونجا... بیرون مسجد منتظر بودم. چند دقیقه بعد مامان اومد _چرا با منّ و من حرف میزنی عزیزم؟ حرفتو بگو نمیدونستم از کجا شروع کنم. تو دلم یه صلوات فرستادم و گفتم: _میگم مامان به نظرت فاطمه خانم در مورد من.... مادر لبخندی زد و گفت: +خیلی وقته منتظرم بیای بگی تا بتونم با خواهرم، مرضیه حرف بزنم. حاج حسین و خاله‌ت با من. تو خودت چی؟ _من چی؟ +چقدر میخوایش؟ چون زندگی کردن با فاطمه یه کم سخته. میتونی از پسش بربیای؟ _چه سختی...هر سختی هم داشته باشه مهم نیست به خونه رسیده بودیم که مامان با لبخند گفت: +تو برو دیگه. برو مغازه. دیگه کاریت نباشه با ذوق گفتم: _خیلی نوکرتم مامان رفت داخل خونه. من هم خودمو بشمار سه رسوندم مغازه.... چند روز بعد قرار شد ما بریم بیرون حرف بزنیم اگه به توافق رسیدیم، بعد قرار خواستگاری گذاشته بشه.... دم در منتظرش ایستاده بودم. باید زود برمیگشتیم. وقتی بیرون اومد، مانده بودم که حالا چی بگم و کجا بریم چون ماشین نداشتم.... _سلام +سلام دل یه دریا زدمو صاف رفتم سر اصل مطلب: _همین اول کاری بگم ماشین ندارم معذب نیستین تو محل میخوایم راه بریم؟ +نه باورکردنی نبود برام که باز گفتم: _کلا بیرون رفتن، گشت و گذار، حتی شب عروسی هم ماشین ندارم. حالا اون به شب ممکنه ماشین بابا یا میثم رو بگیرم. مشکلی ندارید؟ +چرا حرفمو باور ندارین؟ _چون معمولا پول و مادیات مگه میشه برای ادم مهم نباشه. صادقانه گفتم. میخوام چیزی پنهون نکنم +پول و مادیات برای من به اندازه‌‌ی خیلی معمولی مهمه و مطمئن باشین. منم صادقانه میگم. به سر کوچه رسیدیم. _یه پارک همین نزدیکه. بریم؟ +مشکلی نیس _خب بفرمایید +نه شما اول بگین بهتره دست در جیب کت بلندم کردم: _از گذشته نمیگم چون همه خوب یادشونه. تقریبا یک‌ماهی هست که تمام سعی‌ام رو کردم که خودم و زندگیم رو عوض کنم...سربازی رو رفتم. دانشگاه نرفتم یعنی نشد که برم. دیپلم گرفتم رفتم وردست بابا. فقط همین مغازه رو دارم که البته اینم مال باباست. اینجوری بگم که هیچی از خودم ندارم. روی نیمکت نشستیم.... _خب حالا شما بفرمایید +بنظرتون دخل و خرج مغازه برای یه زندگی کافیه؟ تکیه دادم و سرمو به آسمان بلند کردم: _اگه توکل هم داشته باشیم، آره کافیه _اگه به رفتار گذشته‌تون برگشتین چی؟ چه تضمینی هست که همین حالتون دائمی باشه؟ +فاطمه خانم... من...از دعای یه مادر، من الان اینجام! مطمئن باشید برنمیگردم هیچکس از جریان اون شب، شب عید، مسجد خبر نداشت! به سیدعباس گفته بودم به کسی نگه! ولی میخواستم به تنها کسی که بگم، شریک زندگیم باشه پس شروع کردم به گفتن ماجرا، از اول تا آخر با تمام جزئیات...... 🍃ادامه دارد.... ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌟قسمت ۱۳ تا ۱۶👇👇
دو قسمت دیگه مونده فردا که عیده می‌فرستم🥰🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن... ❄️ 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ فاطمه مات و مبهوت حرف‌هایم، به من خیره شده بود و من چشمم به آسمان بود. اشک آهسته از چشمم سرازیر میشد و بین محاسنم پایین میرفت... بعد از تمام شدن حرفم نیم‌نگاهی به او کردم که چشمان اشکبار او رو دیدم.... _فقط خواهش میکنم بین خودمون باشه. شما اولین و آخرین کسی هستید که براش تعریف میکنم صاف روی نیمکت نشست: +حتما. چشم با بلند شدن من او هم بلند شد و به سمت خونه خاله رفتیم تا برسونمش... _من میخوام زندگیمو، همسر آینده‌م رو، و تموم دار و ندارم رو خانوم‌جان کنم. این بهترین هدیه روز مادر هست که از یه مادر گرفتم. نمیدونم جوابتون چیه، اینو گفتم که بدونید زندگی کردن با من چجوریه... نزدیک خونه خاله رسیدیم: _این بار نشد بریم بیرون به حاجی قول داده بودم که نیمساعت بیشتر نشه +نه میدونم. اشکال نداره به خونه اشاره کردم: _بیام تا دم در؟ +نه ممنون خودم میرم. تا همین جا هم لطف کردین. بااجازه... بعد از رفتنش دیگه نَایستادم. و وقتی که از کوچه خاله‌اینا بیرون میرفتم در دلم خدا خدا میکردم که جوابش منفی نباشه... ولی یه لحظه به خودم اومدم. پیش خودم گفتم: «مگر قرار نبود توکل کنی؟» گوشه خیابان ایستادم. به عادت این مدت سرم رو بالا کردم و چشم به آسمان دوختم. چند بار صلوات فرستادم و راهی مغازه شدم.... ساعت نزدیک ۱۱شب بود که دیدم صدای پیامک گوشی بابا بلند شد. پشت فرمان بودم ولی زیرچشمی حرکات بابا رو می‌پاییدم... _کی بود بابا؟ بابا لبخندی زد: _فرداشب موافقی به هم محرم بشین؟ از حرف ناگهانی بابا، سریع پامو گذاشتم رو ترمز... +چـــ....ییی... چی گفتید؟؟ چند ماشین پشت سر ما بود که به خاطر ترمز کردن ناگهانی من صدایشان بلند شده بود. بابا بلند خندید و گفت: _پاشو... پاشو بیا اینور تا به کشتنمون ندادی شکه شده بودم. در که باز شد بابا دستمو گرفت و از پشت فرمان پیاده‌ام کرد.... وقتی به خونه رسیدیم خبر رو که مامان و هانیه شنیدند خوشحال شدند. کِل کشیدند. هلهله میکردند. اما من مثل مسخ شده ها روی مبلی نشسته بودم و هیچ حرکتی نمیکردم... از بین همه رد شدم. بی‌توجه به حرف‌های هانیه و مامان و بابا به روشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق رفتم و در رو بستم. دلم میگفت زنگ بزنم یا پیامی به فاطمه بدم ولی شیطون رو لعنت کردم.... سجاده رو پهن کردم و دستامو برای نیت بردم بالا. دو رکعت نماز شکر خوندم. سر به سجده گذاشتم. اشک‌ها مثل بارون بهاری روی صورتم و جانمازم میریخت. هر چقدر خدا رو شکر میکردم برام کافی نبود. ذکر الهی شکر از لبم نمی‌افتاد.... نمیدونم چی باعث شد که خدا به منه بنده گناهکار نظر کنه..... 💖ولی به این نتیجه رسیدم.... که اینقدر گناه کردم و دیدم چقدر خدا هوامو داره.... اگه بندگی خدا رو میکردم چقدر هوامو داشت..... 🍃پــــــــــــــــایــــــــــــان🍃 ❄️نویسنده؛ بانوی گمنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❣قسمت ۱۷ و ۱۸👇 تا اخر رمان👇
این رمان هم‌ تموم شد رمان کوتاه 🥰☺️🤗❤️🌹 خانمای کانال مادرای عزیز روزتون مبارک🎉🎉🎉🎉🎉