✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۱ و ۲۲
✓فصل پنجم
«عماد - لبنان، ضاحیهی جنوبی بیروت»
نگاهی به ساعتم میاندازم که عقربههایش ساعت شش و بیست دقیقهی غروب را نشان میدهد. تاریکی دیگر کاملا بر فضای شهر غالب شده و رفت و آمد ماشینها در این قسمت از شهر به طور چشمگیری کاهش یافته است. قدم زنان از بین ساختمانهای غول پیکر عبور میکنم و درحالیکه دستهایم را درون جیب شلوارم فرو بردهام سعی میکنم تا کاملا عادی و طبیعی در این منطقه قدم بزنم که توجهی را به سمت خودم جلب نکنم.
بخشی از آذربایجان تا لبنان را با هواپیما و بخشی را به طور زمینی سفر کردهام که از این زمان برای استراحت کردن استفاده کردم تا بتوانم کمبود چند روزهی خوابم را جبران کنم. هوا در این بخش از بیروت، برخلاف منطقهای که در آذربایجان حضور داشتم سرد نیست؛ اما این تفاوت هوا باعث شده تا گلویم درد کند. دماغم را بالا میکشم و همانطور که به چپ و راستم نگاه میکنم گوشی همراهم را بیرون میآورم تا شماره 'ابوعلی جواد' را بگیرم. به محض اینکه تلفنم را از جیبم بیرون میآورم و شمارهی فرماندهی محافظان سیدحسن را میگیرم صدای نزدیک شدن یک موتور را احساس میکنم و در کسری از ثانیه ضربهای به پشت دستم برخورد میکند و موتور سواری که با فاصلهی کم از کنارم رد میشود تلفنم را میزند.
دوان دوان به سمتش میدوم و چند متری دنبالش میکنم؛ اما موتورسوار در پیش چشمهایم محو میشود و بدون آن که بخواهد توجهی به چراغ قرمز سر چهار راه کند، به سمت چپ میپیچد و محو میشود. لعنتی... این را دیگر باید کجای دلم بگذارم. نفس زنان روی لبهی یک جدول مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم تا فکری کنم.
از بابت اطلاعات درون گوشی خیلی نگران نیستم و خیالم راحت است و حتی اگر بتوانند رمزش را بشکنند چیز به درد بخوری نصیبشان نخواهد شد؛ اما دلنگران اینم که حالا چطور باید ابوعلی جواد را از رسیدنم مطلع کنم.
در همین فکر و خیال هستم که صدای بوق ماشینی را میشنوم. یک ون مشکی رنگ است و درست آن سمت خیابان توقف کرده و منتظر است تا به سمتش بروم. از سر جایم بلند میشوم و با احتیاط طرفش نزدیک میشوم. راننده سرش را از پنجره بیرون میآورد و با همان لهجهی عربیاش فریاد میزند:
-یالا یالا...
به سمتش که نزدیک میشوم به فارسی میگوید:
-مهمان ابوعلی جواد هستی؟
سرم را به نشان تایید تکان میدهم، راننده گوشیام را از شیشهی پایین کشیده شدهی ماشین تحویلم میدهد و میگوید:
-باید مطمئن میشدیم کسی دنبال شما نیست، وگرنه ما لبنانیها مهماننوازهای خوبی هستیم... تفضل، بفرمایید!
لبخندی میزنم و سوار ماشین میشوم. شیشهها کاملا پوشانده شده و راننده خیلی طبیعی شروع به حرکت میکند. وقتی سوار ون میشوم چیزی نمیگویم و راننده نیز از اضافه گویی پرهیز میکند. متمرکز به پیش رویش خیره میشود و مدام به چپ و راست میرود و بعد از چیزی حدود یک ربع راننده از آیینهی وسط ماشین نگاهم میکند و میگوید:
-بروید آن سمت خیابان آقا، ماشین دیگری منتظر شماست...
همین کار را انجام میدهم و بعد از چندبار تغییر ماشین و ضد تعقیتهای سنگین بالاخره با یکی از ماشینها وارد ساختمان بزرگی میشویم. ماشین مستقیم به داخل آسانسور غول پیکری میشود که مخصوص انتقال خودروهای داخل سازمانی است و چند ثانیه بعد از توقف در کابین آسانسور به هشت طبقه پایین زمین منتقل میشویم. راننده اشاره ای به سمتم میکند و میگوید:
-بفرمایید آقا، خیلی خوش آمدید برادر.
تشکر میکنم و از ماشین پیاده میشوم، سپس با راهنمایی مرد قوی هیکلی که بیرون از ماشین ایستاده به سمت دفتر کار ابوعلی جواد میروم. هنوز به درب اتاقش نرسیدهام که خودش درب را باز میکند و به استقبالم میآید:
-سلام برادر، خیلی خوش آمدید... قدم بر چشم ما گذاشتید.
لبخندی میزنم و همانطور که به این فکر میکنم که او چگونه میتواند در چنین شرایطی هم لبهایش را کش ندهد و جدیت صورتش را حفظ کند، دستهایم را باز میکنم و در آغوش میگیرمش.
ابوعلی جواد بعد از یک احوالپرسی گرم من را به داخل اتاقش میبرد و مردی که بیرون از اتاق نشسته اشاره میکند تا هیچکس وارد اتاق نکند. درون اتاق یک میز و صندلی مخصوص خودش است و یک دست مبل اداری مشکی رنگ چیده شده تا مراجعه کنندگان بتوانند روی آن بنشینند. من روی یکی از مبلها مینشینم و ابوعلی جواد نیز درست در کنار مینشیند و میگوید:
-شما همچنان بوی آن روزهای پر هیاهوی سوریه را میدهید برادر... بوی حاج قاسم...
از شنیدن تعبیر ابوعلی جواد بغض میکنم... بوی حاج قاسم... بوی مقاومت... ناگهان وحشت حفظ علمدار مقاومت شبیه خون در رگهایم جریان پیدا میکند و در کسری از ثانیه به تمام وجودم رسوخ میکند. وحشتی که من را به دفتر کار سپر سید رسانده است. ابوعلی جواد با دیدن حال خراب من خودش را جمع میکند و میگوید:
-نمیخواستم ناراحتتون کنم برادر.
سپس به قاب عکس حاج قاسم و ابومهدی که روی دیوار اتاق به چشم میآید اشاره میکند و ادامه میدهد:
-حاجی گردن ما حق داشت، روزی نیست که یادش نباشیم. خدا رحمتش کنه.
آهی میکشم و زمزمه میکنم:
-خدا رحمتش کنه.
سپس با صدای بلندتر ادامه میدهم:
-یاد حاجی و ابومهدی و عماد مغنیه و همهی شهدای مقاومت صبح تا شب در فکر و ذکر ماست. خراب شدن یک بارهی حال من دلیل دیگهای داشت، دلیل بزرگی که وسط این همه مشغله و درگیری من رو به لبنان کشونده...
ابوعلی جواد در حالی که نگرانی در چهرهاش به وضوح به چشم میخورد، به سمتم متمایل میشود و میپرسد:
-چه اتفاقی افتاده برادر؟
کمی فکر میکنم تا بتوانم کلمات را در ذهنم مرتب کنم، سپس لب باز میکنم:
-دلیلش به خطر افتادن جون سیده.
ابوعلی جواد با شنیدن کلماتی که از دهانم خارج میشود شوکه شده و مات و مبهوت نگاهم میکند. سپس با لحنی آرامتر از قبل میپرسد:
-چی برادران ایرانی ما رو نگران کرده؟ این رژیم سید رو در لیست ترورش قرار داده و کنار بقیهی فرماندهان نظامی منتشر کرده؟ خب این که تازگی...
حرفش را قطع میکنم:
-نه برادر بزرگوارم! ما... چجوری بگم... ما به یک منبع اطلاعاتی موساد رسیدیم که نکات زیاد و قابل توجهی رو در مورد حزب الله جمع آوری کرده.
ابوعلی جواد بلافاصله سوالی که انتظار داشتم را میپرسد:
-این اطلاعات الان به دست اسرائیلیها رسیده؟
لبهایم را با حرص و ناراحتی بهم فشار میدهم:
-بله! متأسفانه باید بگم این اطلاعات به احتمال زیاد الان به تلآویو منتقل شده و در مرحله تحلیل قرار گرفته.
ابوعلی جواد کمی به فکر فرو میرود و میخواهد چیزی بگوید که درب اتاق باز میشود. یکی از اعضا با سینی وارد میشود و دو استکان چایی روی میز ما میگذارد. میخواهد از اتاق خارج شود که ابوعلی صدایش میکند:
-برادر! هیچکس تا آخر جلسه وارد نشه و اتاق کناری رو هم همین الان تخلیه کنید.
نیرویی که در چهارچوب درب ایستاده اطاعت میکند و از اتاق خارج میشود. ابوعلی نگاهم میکند و میگوید:
-چه اطلاعاتی از سید به بیرون درز پیدا کرده؟ شما تونستید صحت اطلاعات رو تایید کنید؟
ابرویی بالا میاندازم و میگویم:
-ما با توجه به دسترسیهایی که داریم صحت اطلاعات رو تایید کردیم؛ اما باز هم من اینجام تا خود شما نظر قطعی بدید.
تلفنم را بیرون میآورم و وارد صفحهی ایمیلهایم میشوم و بعد از بارگزاری کردن پیام رمزگذاری شدهای که مهندس برایم ارسال کرده، صفحهی گوشی را مقابل دیدگان ابوعلی میگیرم و میگویم:
-این چهار مکان به عنوان سالن جلسات محرمانه معرفی شده، این دو مکان به عنوان استراحتگاه و این یکی هم دفتر کار شماست! اینا هم یه لیست از اسامی آشپزهای دفتر مرکزی حزب الله هست و این یکی هم مسیرهای تردد خودروهایی که ممکنه حامل دبیرکل باشند.
ابوعلی جواد چشمهایش را میبندد و سعی میکند تا خشمش را کنترل کند، سپس میگوید:
-کسی که این اطلاعات رو به دست موساد رسونده، بدون شک از حلقهی اولیه سید بوده، غیر از اینه؟
گردنم را کج میکنم:
-ما هم همین نظر رو داریم؛ حتی یه اسم آشنا هم توی بازجویی از دلال اطلاعاتی که دستگیر کردیم به دست آوردیم؛ اما...
ابوعلی جواد از روی صندلیاش بلند میشود و روبهروی من میایستد:
-اما چی برادر؟ خب اسم رو بگید تا بریم سراغش!
با حرکت دست سعی میکنم ابوعلی را آرام کنم، ادامه میدهم:
-دو تا دلیل دارم برای این که نباید توی این موقعیت بریم سراغش! اولیش اینه که ما از اطلاعاتی که اون دلال در حین بازجویی بهمون داد مطمئن نیستیم. آدم ساده لوح و صفر کیلومتری نبود و احتمال خطا توی مطالبی که بهمون گفته وجود داره. دلیل دوم هم اینه که اگر طرف درست گرا داده باشه و ما الان مستقیماً بریم سراغ جاسوس رژیم توی حزب الله که این پیغام رو به موساد دادیم همهی اطلاعاتی که از ما داری قراره تا یکی دو هفته آینده بسوزه و تموم... میدونی ارسال این پالس به موساد یعنی چی؟
ابوعلی جواد همانطور که با چشمهای نگران و خون افتادهاش نگاهم میکند، میگوید:
-یعنی صدور دستور حملهی وحشیانه به تمام لوکیشنهایی که احتمال میدن سید داخلش باشه... آقا عماد، اسمش... لااقل اسم اون نامرد رو بگو تا زیر نظرش بگیریم.
سرم تکان میدهم و میگویم:
-زیر نظر کافی نیست، من یه نقشه خوب دارم که با یه تیر هر دو نشان رو بزنیم. اگر همه چیز دقیق و موشکافانه انجام بشه، هم موساد به لو رفتن اطلاعاتش شک نمیکنه، هم دست اون طرف برای ما رو میشه.
ابوعلی خیره نگاهم میکند:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشم و اسمی را به زبان میآورم که ابوعلی جواد را به پشتی مبل منگنه میکند:
-هیثم محمد شوربه!
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۳ و ۲۴
✓فصل ششم
«ابوعلی جواد - دفتر مرکزی حزب الله»
با چشمانی خیره و مبهوت به برادر ایرانیام نگاه میکنم و میپرسم:
-فقط... نگفتی اسمش چیه؟
آه کوتاهی میکشد و اسمی را به زبان میآورد و که با شنیدن ناخواسته تمام اعضا و جوارح بدنم برای چند ثانیه از کار میافتد و بدون اراده به پشتی مبل تکیه میدهم:
-هیثم محمد شوربه!
بلافاصله بعد از شنیدن این نام، تکرارش میکنم:
-هیثم... محمد... شوربه... یعنی، چطور ممکنه که...
برادر ایرانی ما دستش را روی بازویم میگذارد و سعی میکند تا آرامم کند. سپس از طراحی دقیق و برنامهریزی بیعیب و نقصش حرف میزند تا شاید اینگونه بتوانیم جلوی یک فاجعه بزرگ را بگیریم. بعد از کمی صحبت او بلند میشود و میخواهد خداحافظی کند، از مأموریت سخت و نفسگیری حرف میزند که اگر بتواند با موفقیت انجامش دهد، بدون شک ممکن است احتمال ترور سیدحسن را نیز کاهش دهد. با او تا نزدیکی درب اتاق میآیم و ناگهان نکتهای را به خاطر میآورم:
-راستی... مکانهای امن ما برای نگهداری از سید حسن پنج تاس؛ اما توی پیامی که شما خوندی چهارتاش ذکر شده بود... چطور ممکنه که...
برادر ایرانی چشمهایش را ریز میکند و میپرسد:
-شوربه هم از مکان پنجم با خبر بوده؟
نامطمئن سرم را تکان میدهم:
-احتمالا... مطمئن نیستم.
برادر عماد سرش را تکان میدهد و خداحافظی میکند تا با اولین پرواز از لبنان خارج شود. بعد از بیرون رفتن او از اتاق روی یکی از مبلها مینشینم و سرم را بین دستانم پنهان میکنم. اگر شوربه جاسوس موساد نباشد چه؟ بعد از او باید دنبال چه کسی بگردم؟ اصلا مگر میشود یکی به قد و اندازههای شوربه در سازمان تک و تنها و بدون هیچ شبکهای باشد؟ مغزم تیر میکشد، سینهام تنگ شده و فشار زیادی را روی شانههایم احساس میکنم. از جایم بلند میشوم و به پشت میزم میروم، سپس اسلحهام را از درون کشوی میزم بیرون میآورم و آن را به درون غلاف مشکی رنگ و چرمیاش سر میدهم. سپس کتم را میپوشم و از اتاق خارج میشوم
و با اشاره به زکریا عباس از او میخواهم تا به سمت محل سکونت سیدحسن برویم. باید مطالبی که امروز برادر ایرانی ما گفت را به سید منتقل کنم و نظرش را در این مورد بدانم. همه چیز با سرعت اتفاق میافتد و زمان به یک باره روی تند میرود. وارد دفتر فرمانده میشوم و بعد از بیان مطالبی که شنیدهام، پای صحبت هایش مینشینم و کسب تکلیف میکند. سیدحسن با شنیدن حرفهایم لبخند میزند و طوری رفتار میکند که انگار نه انگار چنین اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. حرفم را تکرار میکنم:
-سید عزیز ما، جان من هزار بار فدای شما؛ اما اخباری که به گوشم رسیده مستند است. هر لحظه ممکن است...
حرفم را قطع میکند و میگوید:
-این مسیر امام حسین علیه السلام است. ما لبیک یا حسین گفتهایم و مادامی که خون در رگهای ما جریان خواهد داشت پای این حرف خواهیم ایستاد...
سید صحبت میکند و تصاویر سخنرانی آن سالش را فریم به فریم در جلوی چشمهایم میبینم. جایی که خودم شبیه همیشه در سمت راستش ایستاده بودم و با چشمهایم جمعیت را زیر و رو میکردم و سید با همان لحن محکم و استوار صحبت میکرد:
-لبیک یا حسین یعنی تو در معرکهی جنگ هستی، هر چند که تنهایی و مردم تو را رها کرده باشند و تو را متهم و خوار بشمارند. لبیک یا حسین یعنی تو و مال و زن و فرزندانت در این معرکه باشی...
لبیک یا حسین یعنی زینب سلام الله به برادرش حسین علیهالسلام جواز آرزو و شهادت را ببخشد. این یعنی لبیک یا حسین...
به خودم که میآیم اشک از حصار مژههایم میگذرد و به روی گونهام شره میکند. سیدحسن شبیه پدری دلسوز و مهربان دستی به روی سرم میکشد و از من میخواهد توکلم به خدا باشد. آرامشی که او در چنین لحظاتی دارد برایم عجیب است؛
اما باید اعتراف کنم که شنیدن حرفهایش تمام وجودم را آرام میکند. بعد از خداحافظی با فرمانده به سمت دفتر مرکزی میروم و تمام تلاشم را به کار میگیرم تا کاملا عادی و طبیعی رفتار کنم. ساعت حدود یک و نیم شب است که جلسهای در دفتر مرکزی تشکیل داده و من نیز به همراه هیثم محمد در آن جلسه حضور داریم. ناخواسته به جزئیات رفتارش دقت بیشتری میکنم.
بعد از پایان جلسه به سراغش میروم و در رابطه با حملات موشکی اسرائیل و ترور فرماندهان کمی با او صحبت میکنم. رفتار غیر طبیعیای ندارد. شبیه بقیهی اعضا ناراحت است و وقتی که اسامی شهدای مظلوم و فرماندهان ارشد حزب الله را به زبان میآورد، بغض میکند. سر حرف را باز میکنم. باید بدانم از پنجمین مخفیگاه حزب الله با خبر است یا خیر... چند جملهای که حرف میزنیم، حملات اخیر رژیم صهیونسیتی را بهانه میکنم و میگویم: