هدایت شده از 🇮🇷 سامانه مردم رسی
🚨پویش بزرگ امضا و رساندن صدای مردم به «#برادر_قالیباف»
👀آهای کسی هست!؟
👂صدامونو میشنوی!؟
⭕️ برادر قالیبباف نکنه تو هم مصلحت اندیش شدی!؟
😔حالا که دولت تکلیف قانونیش را برای ابلاغ قانون عفاف و حجاب انجام نمیدهد، چرا شما اینکار رو نکردی!؟
▪️بابا ما مردم رو تو حساب باز کرده بودیم.
👏👏👏مردم عزیز ایران برای اینکه صدامون به برادر قالیباف برسه و از اون بخواهیم قانون عفاف و حجاب را ابلاغ کنه، در پویش «امضای نامه در خصوص قانون عفاف و حجاب به برادر قالیباف» شرکت کنید.👇
Mardomrasi.ir/hijab
✊بی نهایت #منتشر کنید
✌️به عشق حاج قاسم
▪️▪️▪️▪️
🇮🇷 سامانه هوشمند نظارت مردمی، مردم رسی
📩 10004996
🌐 UU1.IR
📮 https://ble.ir/10004996bot
🔰https://eitaa.com/joinchat/1086128478C5be95d2608
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۷ و ۲۸
شبیه برق گرفتهها از روی صندلیام میپرم و درحالیکه هیجان زده به صفحه مانیتور خیره شدهام، با دستان لرزانم بیسیم روی میز را برمیدارم تا کریم را از این موضوع مطلع کنم:
-زودتر کارت رو تموم کن، بچهها بهم خبر دادن هیثم به جلسهی امروز نرفته!
کریم شاکی میشود:
-نمیشه آقا، من که هنوز گوشی رو پیدا نکردم... بعدش هم قرار شد چندتا شنود توی اتاق کار بگذاریم که...
صدایم را بلندتر میکند:
-به جای جواب دادن زودتر کارت رو انجام بده و بیا بیرون، کمتر از سه دقیقه!
حرکات کریم سرعت بیشتری پیدا میکند و دوربین متصل به لباسش تلاش او برای کار گذاشتن دستگاه شنود کوچکی را در بالای لوستر اتاق محمد هیثم به ما نشان میدهد. بلافاصله به سمت بالکن میرود و شنود دوم را زیر پایهی ثابت گلدان میچسباند و سپس به حوالی درب خروجی نزدیک میشود و دستگاه سوم را زیر قاب عکسی که درست بالای درب ورودی نصب شده است کار میگذارد. بلافاصله صدای لرزانش در حالی که نفس نفس میزند از حفره های بیسیم روی میز پخش میشود:
-آقا هر سه دستگاه وصل شد، فقط مونده گوشی!
لبهایم را با حرص به یکدیگر فشار میدهم و میگویم:
-یه چرخ دیگه با دقت بیشتر بزن و اگه چیزی گیرت نیومد زودتر بیا پایین که...
هنوز جملهام به طور کامل تمام نشده که ولید با عجله صدایم میکند:
-ابوعلی، اینجا رو نگاه کن!
سرم را به سمت مانیتور ولید برمیگردم تا تصاویر بیرون ساختمان را نگاه کنم. محمد هیثم با عصبانیت به سمت ماشینی میرود که چند دقیقهی قبل بچههای ما با یک درگیری ساده تمرکزش را از روی درب برداشته بودند. از حرکات دست و چرخاندن انگشتش مشخص است که دارد تهدیدشان میکند. همانطور که به حرکات محمد هیثم خیره شدهام، شاسی بیسیم را فشار میدهم:
-همین الان بزن بیرون کریم، بجنب!
کریم درحالیکه دستگاهش را به وسیلههای مختلف درون خانه نزدیک میکند، به سمت درب برمیگردد که ناگهان چراغ سبز روی دستگاه قرمز میشود. چشمهایم از هیجان گشاد میشود و صورتم را به صفحهی مانیتور نزدیک میکنم. ولید بیسیم را بین دستانم میقاپد:
-کریم بیا بیرون، معطل نکن... داره میاد سمت خونه!
کریم بیتوجه به پیام ولید به سمت کمد لباسها میرود و درب آن را باز میکند. چراغ قرمز دستگاه شروع به چشمک زدن میکند و این یعنی داریم به یک دستگاه نویز دار نزدیک میشویم. آب دهانم را قورت میدهم و به محمد هیثم نگاه میکنم که چند ثانیه در قاب درب ورودی ساختمان مکث میکند و سپس وارد میشود. ولید هر آن چه در حال رخ دادن است را با صدای بلند گزارش میکند:
-اومد داخل کریم، بزن بیرون تا همه چی رو خراب نکردی... بجنب پسر!
کریم چیزی نمیگوید، تصویر روی دوربین مخفیاش تنها دادهای است که در این لحظات از کریم به ما میرسد و آن تصویر چیزی جز حرکت سریع دستهایش نیست در حالی که با سرعت و دقت بالا مشغول ورق زدن لباسهای درون کمد است. مامور سایه که بعد از درگیری با آن دو نفر در فضای ساختمان چرخ میزد، از سوار شدن محمد هیثم به داخل آسانسور میگوید و این یعنی کمتر از یک دقیقهی دیگر او به درون واحدش خواهد رسید.
بیسیم را از ولید میگیرم:
-کریم تو رو حضرت زهرا همین الان بیا بیرون... بیا تا جون سید حسن... به خطر...
کریم تلفن همراه محمد هیثم را جلوی دوربین لباسش میگیرد و سپس همانطور که درب کمد لباسها را میبندد به سمت درب خروجی خانه میدود؛ اما از خانه خارج نمیشود. لعنتی، با مشت به روی میز میکوبم. دیگر مطمئنم که نمیتواند از اتاق بیرون بیاید. دوربین روی لباسش نشان میدهد که یکی از لباسهای محمد هیثم از داخل کمد به بیرون افتاده است. بیسیم را برمیدارم و فریاد میزنم:
-ولش کن کریم، الان وقت این کار نیست... واسه خاطر حفظ جون سیدحسن بیخیال شو کریم... ولش کن!
من و ولید ایستاده مشغول نگاه کردن به تصویر دوربین کریم هستیم. فورا مامور سایه را صدا میزنم تا در صورت درگیری کریم را یاری کند:
-خودت رو برسون طبقهی سوم، احتمال درگیری داریم.
کریم با سرعت به سمت لباس میرود و درحالیکه مرتب آن را سر جایش قرار میدهد، بدون معطلی به طرف درب میرود و در چشم بهم زدنی از خانه بیرون میزند و درست قبل از باز شدن درب آسانسور خودش را به پشت درب اضطراری میرساند. از شدت هیجان چشمهایم را میبندم و درحالیکه سعی میکنم لبهی میز را محکم بگیرم، تعادلم را حفظ میکنم. قلبم به قدری تند میزند که احساس میکنم همین حالا سینهام را میشکافد و از بین آن خارج میشود. تنم یخ کرده و عرقی سرد از گوشهی پیشانیام شره میکند و تا زیر چانهام امتداد پیدا میکند. لبهای خشکم را باز و بسته میکنم و فقط یک ذکر است که در چنین مواقعی میتوانم آن را روی زبان جاری کنم:
-الحمدلله... الحمدلله رب العالمین...
همانطور که سعی میکنم لرزش صدایم را کنترل کنم، به ولید نگاه میکنم و با اشاره به سیستمی که زیر دستش است، میگویم:
-چک کن... ببین صدای... دستگاههایی که کار... کار گذاشتیم بهمون میرسه یا نه!
ولید بلافاصله مشغول کار کردن با سیستم میشود و هر کاری که انجام میدهد را زیر لب زمزمه میکند:
-دستگاه اول فعال شد، دستگاه دوم هم اوکیه...
چشمهایم را میبندد و هدفونی که روی گوشش گذاشته را پایین میآورد، سپس میگوید:
-اوه اوه، معلوم نیست دستگاه سوم چه مرگشه، خیلی نویز داره!
بیاهمیت به توضیحات ولید میگویم:
-مهم نیست، گوش کن ببین محمد هیثم داره چیکار میکنه!
ولید هدفونش را دوباره روی گوشش تنظیم میکند و میگوید:
-صدای خاصی نمیاد آقا، اصلا معلوم نیست چرا برگشته خونه!
همانطور که سعی میکنم تا اضطرابم را با تکان دادن ممتد دست و پایم تخلیه کنم، میگویم:
-معلومه، فهمیده که بهش شک کردیم و الان هم قاعدتاً باید بره سراغ کمد لباسها.
ولید با اشاره به مانیتوری که تصاویر بیرون از ساختمان را نشان میدهد میگوید:
-اینجا رو ببین! خانم محمد هیثم اومد.
لبهایم از شنیدن این خبر کش میآید:
-بالاخره توی این چند روز یه خبر خوب شنیدم، حالا میتونن با هم حرف بزنند تا ببینیم چی داره توی سرش میگذره!
ولید سرش را به نشان تایید حرفهایم تکان میدهد و همزمان سرتیم واکنش سریع پایان مأموریت را اعلام میکند. خدا قوتی جانانه به آنها و خصوصا کریم میگویم که با اعتماد به نفس بالا و تخصص بینظیرش موفق شد تا از پس این ماموریت حساس به بهترین شکل ممکن بر بیاید. سپس از سرتیم آنها میخواهم که در محل حاضر باشند تا در صورت نیاز وارد عمل شده و دو نفری که درون آن ماشین نشسته بودند و با محمد هیثم ارتباط داشتند را دستگیر کند. زمان زیادی نمیگذرد که ولید صدای شنودهای خانهی محمد هیثم را به اسپیکر سیستم وصل میکند و با باز شدن درب خانه و تعجب خانم محمد هیثم از حضورش، برای اولین بار میتوانیم صدای او را بشنویم:
-یه کم سر درد داشتم، نتونستم توی جلسه امروز بمونم... میگم... بعد از این که من رفتم... تو سراغ کمد لباسها رفتی؟
خانمش متعجب از سوالی که محمد هیثم به زبان میآورد، جواب میدهد:
-یعنی چی؟ خب آره، پس چجوری حاضر شدم و...
محمد هیثم با همان لحن مضطرب و عصبی حرفش را قطع میکند:
-نه! منظورم اینه چیزی از داخل کمد برداشتی که برات عجیب و غریب باشه؟
خانمش که حسابی به این رفتار او مشکوک شده میپرسد:
-چی باید برمیداشتم؟ اصلا مگه چی توی کمد داشتی که نباید برمیداشتم؟ خب درست حرف بزن ببینم چی داری میگی!
محمد هیثم آهی میکشد و میگوید:
-هیچی... فراموشش کن، لباسهات رو جمع کن باید بریم... همین الان!
لعنتی. با کف دست به روی پایم میکوبم و زیر لب زمزمه میکنم:
-یه راست رفته سراغ گوشی... فهمید که خبر دار شدیم! لعنت بهش.
خانم محمد هیثم که مشخص است حسابی کلافه و شوکه شده است با صدای بلندی فریاد میزند:
-اصلا معلومه امروز چت شده؟ حتما سرت به جایی خورده که میگی سر درد داری... کجا باید بریم؟ چی رو باید از تو کمد برمیداشتم؟ نمیخوای یه جواب درست و درمون بهم بدی؟
محمد هیثم نفس نفس میزند، به سادگی میشود حدس زد که از شدت اضطراب و استرس زیاد در حال قدم زدن در اتاق است:
-الان شرایط طوری نیست که بتونم بهت توضیح بدم، الان فقط باید بگی چشم و اون ساک کثافتت رو برداری و لباسهات رو جمع کنی تا گورمون رو از اینجا گم کنیم، اگر هم میخوای بمونی میل خودته... من دارم میرم.
خانم محمد هیثم فریاد میکشد:
-بدش به من ببینم، یعنی چی که دارم میرم... به ارواح خاک پدرم اگه لب باز نکنی و حرف نزنی یک قدمم باهات نمیاد چه برسه به ناکجا آبادی که معلوم نیست تهش میخواد چی بشه.
صدای محمد هیثم به یک باره آرام میشود:
-من هر غلطی هم که کرده باشم واسه خاطر تو و زندگیمون کردم. حرف پول زیاد بود، منم میخواستم یه سر و سامونی به زندگی نکبت بار بدم و بعدش هم برم یه گوشهی دیگهی این کرهی خاکی زندگیم رو بکنم؛ اما نشد... نمیدونم چه گندی زدم که تهش اینطوری شد؛ اما اینو میدونم اگه همین الان نجنبی و از اینجا نزنیم بیرون شاید دیگه نتونیم کنار هم زیر یه سقف بشینیم و حرف بزنیم.
صدای ناله همسرش بلند میشود:
-ای وای... ای وای... تو چه غلطی هیثم، چه غلطی کردی...
بیسیمم را از روی میز برمیدارم و روی کانال سیزده تنظیم میکنم و میگویم:
-تیم پشتیبان به محل اضافه بشه، همین الان.
سپس کانالم را به حالت اولیه تغییر میدهم و میگویم:
-شماره یک در حالت آماده باش که خبرت کنم، تیم پشتیبان میره سراغ اون ماشینه و سرنشینهاش، شما هم قبل از بیرون اومدن هیثم و خانمش از ساختمان دستگیرشون کنید، خودمم دارم میام اونجا.
✨ادامه دارد....
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۲۹ و ۳۰
هماهنگی صحنه و تیمهایی که به محل سکونت محمد هیثم اعزام شدهاند را به ولید میسپارم و سپس موتورم را روشن میکنم تا در محل حاضر شوم. فاصلهی اتاق فرماندهی این عملیات و منزل محمد هیثم یک خیابان بیشتر نیست و خیلی زود موفق میشوم تا خودم را به صحنه برسانم. بیسیم حلزونیام را درون گوشم میگذارم و ولید را صدا میزنم:
-از خونه خارج شدن؟
بلافاصله جواب میدهد:
-کم کم دارن میان بیرون.
نگاهی به دور و اطراف میاندازم و میپرسم:
-از پشت بوم که راه فرار ندارن؟
ولید مطمئن جواب میدهد:
-خیالتون راحت، فقط راه اضطراری و درب اصلی.
با حرکت دست از تیم پشتیبان میخواهم که به سراغ آن ماشین بروند و سپس با فاصله به آنها نگاه میکنم که چطور بی سر و صدا وارد ماشین آنها میشوند و بدون آن که کار را به دعوا و درگیری بکشانند سر و ته قضیه را هم میآورند. من نیز به شماره یک اشاره میکنم و از او میخواهم تا راه اضطراری را مسدود کند، مامور سایه را با فاصله در پیادهرو میکارم که اگر خواستند در برابر دستگیری مقاومت کنند، کمک حال ما شود و خودم به همراه کریم به داخل ساختمان میروم. در اولین اقدام درب آسانسور را با کلید مخصوصی که در دسته کلیدهایم یافت میشود باز میکنم و حرکت آسانسور را متوقف میکنم. سپس به همراه کریم پلهها یکی پس از دیگری بالا میرویم. صدای ولید توی گوشم پخش میشود:
-آقا داره از ساختمون خارج میشه.
سرعت حرکتم را بیشتر میکنم و دوان دوان به سمت منزل محمد هیثم حرکت میکنم و او را در حالی میبینم که چمدانش را در دست گرفته و همراه با خانمش در چهارچوب درب ایستاده است. لبخند میزنم:
-کجا به سلامتی؟
محمد هیثم به محض دیدن من دست به کمرش میبرد تا اسلحهاش را بیرون بیاورد؛ اما کریم با سرعت بیشتری او را هدف میگیرد:
-دست از پا خطا کنی همینجا کارت رو تموم میکنم.
صدایم از ته گلویم خارج میشود:
-فکر کنم آنقدر تجربه داشته باشی که بدونی بهتره همین الان اسلحهات رو بزاری زمین.
خانم محمد هیثم در حالی که چشمهایش سرخ و پف کرده است، به من خیره میشود:
-شما چی؟ آنقدر مرد هستی که روی رفیق قدیمیت اسلحه نکشی؟ مگه چیکار کرده که...
محمد هیثم وسط حرف همسرش میپرد:
-بهت که گفتم، تو کاری به این کارها نداشته باش، همین.
سپس خم میشود و اسلحهاش را روی زمین میگذارد. با اشاره سر از کریم میخواهم به سمتش برود. او نیز با جدیت به طرفش میرود و دستهایش را از پشت با دستبند فلزی به یکدیگر متصل میکند. کریم بلافاصله بعد از دستبند زدن با دست به سینهی محمد هیثم میکوبد و کمرش را به دیوار میچسباند، سپس انگشت اشارهاش را درون دهان او میچرخاند تا مطمئن شویم که چیزی درون دهانش نیست؛ اما ناگهان هیثم فکهایش را قفل و انگشت کریم را بین دندانهایش فشار میدهد. جلو میروم و سیلی محکمی به صورتش میکوبم تا کریم دستش را از درون دهان هیثم خارج کند. شدت گریهی همسرش از دیدن این لحظات بیشتر میشود. اسلحهی هیثم را از روی زمین برمیدارم و با اشارهی دست از همسرش میخواهم که همراه ما بیاید و او نیز بیآنکه بخواهد حرفی بزند یا مقاومتی کند به راه میافتد تا بدون سر و صدا محمد هیثم را به سازمان انتقال دهیم.
او تحت نظر فنیترین مامورین و بازجوهای آموزش دیده مورد پرسش و پاسخ قرار میگیرد و من نیز خبر دستگیری این جاسوس رده بالای حزب الله را به عماد میدهم. هر چند که مطمئنم بیشتر از خبر دستگیری او، همکاری و مشارکت او با مجموعه میتواند به کار ما بیاید و باید امیدوار باشیم که محمد هیثم راضی به همکاری شود تا شاید به این ترتیب بتوانیم جلوی راههای نفوذ موساد را بگیریم. رشتهی افکارم با صدای ولید پاره میشود:
-سلام آقا، خدا قوت!
لبخند میزنم:
-علیکم السلام، چه خبر استاد؟
ولید اشارهای به برگههایی که در دست دارد میکند و میگوید:
-خبرهای خوب، با کمک برادرهای ایرانی تونستیم وارد سیستم گوشی تلفن دوم محمد هیثم بشیم. غیر از دلال اطلاعاتی که قبلتر گیر برادرامون در تهران افتاده بود، با یک نفر دیگه هم در ارتباط بوده که فعلا نتونستیم چیزی ازش تو سیستم پیدا کنیم. با یه خانوم اسرائیلی که به احتمال قوی یکی از مأموران رده بالای موساده.
چشمهایم را ریز میکنم:
-این اطلاعات از کجا اومده؟ چطور فهمیدی زنی که با محمد هیثم در ارتباط بوده از مأمورهای رده بالا محسوب میشه؟
ولید شانهای بالا میاندازد و میگوید:
-شما که بهتر میدونید. ما سالی سه چهار بار به سیستم موساد نفوذ میکنیم و یه دیتابیس پر و پیمان از اسامی ماموران امنیتی اسرائیلی با آدرس و اطلاعات کامل داریم؛ اما از این یکی فقط یه اسم دستگیرمون شد و بس!
مشتاقانه به لبهای ولید نگاه میکنم و میپرسم:
-خب، اسم مأموری که هیثم وصل شده چیه؟
ولید پس از مکثی کوتاه لب باز میکند:
-دبورا...
✓فصل هفتم
«کمیل - باکو»
حالا نزدیک به چهل ساعت است که نتوانستهام برای لحظهای چشم روی هم بگذارم. ایوب دیروز خودش را به من رساند و همان دیروز که آن پیرمرد و مرد جوان راهشان را از دبورا همان دختری که در پوشش گارسن میخواست کار علیهان را تمام کند جدا کردند، من و ایوب نیز از یکدیگر جدا شدیم. دبورا فوق العاده باهوش و زیرک است. در طول مدتی که رفتارهایش را زیر نظر گرفتهام، به این نتیجه رسیدهام که او تمام راههای نفوذ به خودش را مسدود کرده است و ما غیر از دستگیری مسیر دیگری برای نگه داشتن او نداریم.
بیحوصلگی امانم را بریده است و پوششی که برای خودم درست کردهام بر کسالت بار بودن اوضاع میافزاید. بعد از استقرار دبورا در خانه نقلی و جدیدش، تصمیم گرفتم که سری به پشت بام خانههایی بزنم که به منزل او اشرافیت دارد و دست آخر یک خانهی قدیمی پیدا کردم که روی پشت بامش پر از خنزر و پنزرهای ناکارآمد است و تصمیم گرفتم تا درون یک کارتن یخچال پنهان شوم و از سوراخ کوچکی که درون بدنهاش ایجاد کردم کمک بگیرم تا تحرکات دبورا را از دست ندهم. کارتن یخچال با توجه به این که قبل از اسکان دبورا در این منطقه روی پشت بام بوده و بدون شک از دید مامور چک که کارش تماشای با دقت تصاویر هوایی است، دور نمانده پوشش فوق العاده مناسبی است که به هیچ وجه شک برانگیز نخواهد بود. ماندن طولانی مدتم در این کارتن علاوه بر این که تمام بدنم را خشک و کرخت کرده است، سختیهای دیگری نیز دارد. همین مدت زمان زیاد که در کوچه و خیابان مشغول تعقیب و مراقبت بودم و حالا که در یک چهار دیواری تنگ و تاریک پناه گرفتهام، باعث شده تا هر دو پاور بانکی که همراه خودم داشتم تخلیه شود و حالا برای تلفن همراهم نیز شش درصد بیشتر شارژ نمانده است.
با دوربین دستی کوچکی که دارم به خانه دبورا نگاه میکنم، فنجان قهوهاش را در دست گرفته و پشت پنجره ایستاده است. گوشیام میلرزد، بلافاصله به صفحهاش نگاه میکنم که نام عماد به روی آن نقش بسته است. پیامش را باز میکنم:
-اوضاع خوب نیست، دقیقاً کجایی؟
تکانی به خودم میدهم و چند باری پلک میزنم تا حرکات دبورا را از دست ندهم. سپس برایش مینویسم:
-همون لوکیشنی که فرستادم، روی پشت بام خونه روبهروییش پوشش گرفتم.
چشمم را به دوربین دستیام میچسبانم تا نگاه دوبارهای به دبورا بیاندازم که در کمال تعجب متوجه میشوم در حالی که فنجان قهوهاش را تا نزدیکی دهانش نگه داشته به من زل زده است. لعنتی! فکر میکنم به خاطر تکان خوردنهای زیادم توجهش را جلب کردهام. بلافاصله موضوع را برای عماد مینویسم:
-از پشت شیشه زل زده بهم، فکر کنم بهم شک کرده باشه.
دوباره که نگاهش میکنم از پشت پنجره فاصله گرفته است. نمیدانم باید چه کار کنم، همینجا منتظر بمانم یا پوششم را تغییر دهم. هنوز در حال فکر کردن برای حرکت بعدیام هستم که عماد پاسخ پیامم را میدهد:
-اگه غیبش زد ریسک نکن، احتمالش بالاست که بخواد بزنه زیر میز.
باطری تلفن موبایلم هشدار چهار درصد را میدهد، کلمات را یکی پس از دیگری برای عماد تایپ میکنم:
-جایی بهتر از اینجا سراغ ندارم، ممکنه بخواد هوایی چکم کنه... اگه من رو ببینن که خراب میشه همه چی!
نوک دوربین دستیام را از داخل کارتن بیرون میآورم و سعی میکنم اطراف ساختمان را رصد کنم تا مبادا بیرون آمدن دبورا را از دست بدهم. تلفنم میلرزد:
-مهم نیست که ببیننت، همین الان پوششت رو عوض کن که ممکنه جونت تو خطر باشه.
گوشی را در دست میگیرم تا کد تایید را برایش بنویسم؛ اما دبورا در قاب دوربینم ظاهر میشود و از در خروجی ساختمان وارد کوچه میشود. کدم را پاک میکنم و پیام جدید را مینویسم:
-همین الان این از ساختمون زد بیرون که...
لعنتی! تلفنم خاموش میشود.