💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
.قسمت ۵
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها بودن و بچه ها مشغول غذا خوردن.آقا سید بهم گفت پشت سرش برم ورسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
.
آقا سید همونطور که سرش پایین بود صدا زد
_زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟! .
یه خانم چادری که روسریش هم باچفیه بود جلو اومدو آقا سید بهش گفت:
_براتون مسافر جدید آوردم.
.
_بله بله..همون خانمی که جامونده بود... بفرمایین خانمم
.
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول اززهرا بدم اومده بود.شاید به خاطر این بود که اقا سید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد
.
محیط خیلی برام غریبه بود
.
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه
.
دلم میخواست به آقا سید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا
.
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دخترمحجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت.گوشیمو در آوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.
.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
.
با تعجب به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.
.
-خانمی اسمت چیه؟!
.
-کوچیک شما سمانه
.
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
.
-اسم شما چیه گلم؟!
.
-بزرگ شما ریحانه
.
-خیلی خوشحالم ازاینکه باهات همسفرم
.
-اما من ناراحتم
.
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم.
.
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
.
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم.منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها
.
-یا خدا.عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما
.
-حالا چه ذکری میگفتی؟!
.
-داشتم الحمدلله میگفتم.
.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
.
-اره
.
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
.
-چرا عزیزم.نگفته هم خدا میشنوه.اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم با این ذکر خو بگیره.
.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود
.
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخوردوخوب بود.
.
نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
.
چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...
ادامه دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
INsTa:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی💌
قسمت ۶
.
_چتونه دخترها؟! خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر. .
من یه چشم غره بهش زدم
سمانه هم سریع گفت
_چشم چشم حواسمون نبود
.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
.
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
.
-اااا...خوب به سلامتی
.
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقا سید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.
.
بالاخره رسیدیم مشهد
.
.
اسکان ما تو یه حسینیه بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و
وقتی که رسیدیم اقای فرمانده شروع کرد به صحبت کردن برامون:
.
_خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
.
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-همین؟!
.
-چی همین؟!
.
-اینجا باید بمونیم ما؟!
.
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
.
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل
.
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
.
-باشهه.
.
.
.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
.
-این چیه سمی؟!
.
-وااا.. خو چادره دیگه!
.
-خوب چیکارش کنم من؟!
.
-بخورش...خوب باید بزاری سرت
.
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
.
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
.
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
.
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
.
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم
.
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
.
-مگه قبلش اقا بودم .ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
.
-امان از دست تو... بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
.
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
.
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
.
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
.
-منم شوخی کردم . والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که
.
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم اقا سید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد
.
.
ادامه دارد
نویسنده #سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟Insta:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
.
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۷
.
.
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد
.
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقا سید شروع کرد به مداحی کردن.
(اوجه بهشته حرم امام رضا/
زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/
مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
.
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم در اومد
.
سمانه تعجب کرده بود
.
-ریحانه حالت خوبه؟!
.
-اره چیزیم نیست
.
یواش یواش وارد صحن شدیم.
وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یه جوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.
.
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
.
بعضی چیزها برام عجیب بود.
.
-سمی اونجا چه خبره؟!
.
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
.
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
.
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
.
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
.
_هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها و امام هاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
.
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه و...هست
.
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
.
-اخه من که زیادعربی خوندن بلدنیستم
.
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی
.
و سمانه شروع کرد با صدای ارامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
.
-جان سمانه
.
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
.
-نه عزیزم.چرا بخندم
.
-چرا شما نماز میخونید؟!
.
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.
.
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
.
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا اروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
.
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و ارزوشو داشت میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
.
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
.
-میخوام بخونم ولی..
.
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد
نویسنده؛ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟InsTAgRam:MaHDibaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۸
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
.
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.
.
سمانه هم همه چیزوبا دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
.
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
.
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید
.
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطراون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم
.
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقا سید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد
.
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس اومد و بعد خوندنش گفت:
.
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
.
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
.
-زهرا پیام داد که آقا سید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟؟
.
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
.
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که اقا سید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره
.
.
-اوهوم...باشه
.
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
.
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه
.
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
.
-حوصله چک کردن ندارم
.
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
.
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین
.
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن
.
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
.
- بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره
.
- بد نیست جای شما خالی
.
- راستی ریحانه
.
- چی؟!
.
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
.
- کدوم؟!
.
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره
.
ادامه دارد ...
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟insta:mahdibani7۲
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۹
_احسان دیگه. باباش کارخونه داره
.
-اها اها اون تیره برقه. خوب چی؟؟
.
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
.
-ندادی که بهش؟!
.
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم
.
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری
.
-ولی پسره خوبیه ها.خوش به حالت
.
-خوش به حال مامانش
.
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
.
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!
.
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!
.
-نه..خدافظ
.
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور (زیادم بی ریخت نبودا)
.
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..
.
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
.
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد.که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.
.
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم
.
یهو دیدم سمانه اومد تو.
_ریحانه پاشو بیا اونور
.
-من؟!چرا؟!
.
-بیا دیگه. حرفم نزن
.
_باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن.
زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم اقا سید همونجور که سرش پایین بود گفت:
_سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!
.
_نه. اکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!
.
که اقا سید گفت
_بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
.
که سمانه پرید وسط حرفش:
.
_نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
.
سید:لا اله الا الله...
.
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
.
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
.
که سمانه سریع جواب داد
_هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
.
یه لحظه مکث کردم که اقا سید گفت
_ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن . دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف اقا سید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.
.
اب دهنمو قورت دادم و بااینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم
_قبول میکنم
.
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:
_دیدین گفتم.
.
اقا سید بهم گفت
_مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
.
تو چشماش نگاه کردم و با حرص گفتم
_بله آقای فرمانده پایگاه
.
ادامه دارد....
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟InSta:MaHDibaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
قسمت ۱۰
_بله آقای فرمانده پایگاه
.
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت
_محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره
.
-برو علی جان
.
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده
.
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت
_حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم
.
-به سلامت سجاد جان
.
-داشتم گیج میشدم
.
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
.
رفتم جلو:
.
-جناب فرمانده؟!
.
-بله خواهرم؟!
.
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
.
-بله اختیار دارید.علوی هستم
.
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود
.
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم
_چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم. همین
.
-اها.بله.من محمد مهدی هستم.دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن
.
_اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم
.
_هر چی مایلید ولی ازاین به بعداگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن
.
اعصابم خوردشد و باغرض گفتم:
.
_باشهه.چشم
.
.
موقع شام غذا هارو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.
سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودوکارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار
.
خلاص این چند روز به همین روال گذشت
تا صبح روز اخر که چند تا ازدخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون
.
-سمانه
.
-جانم؟!
.
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
.
-نه.چی بود؟!
.
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه.خیلی گرمه
.
سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت
_نه حرم نمیریم
.
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا بادوستش که تو یه مغازه انگشتر فروشی بودن مارو دیدن:
.
-دخترا یه دیقه بیاین
.
-بله زهرا جان؟!
.
و باسمانه رفتیم به سمتشون
.
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق مردونه داشت)
.
که سمانه گفت
_به نظر من اونیکی قشنگ تره
و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
.
_راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
.
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت جلسه شدیم
.
وارد اطاق شدیم که دیدم اقا سید و زهرا با هم حرف میزنن
.
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
.
اقا سید دستشو بالا اورد که دست بده
.
دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
ادامه دارد....
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💟iNStA:maHdIBaNi72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
ز کدام رَه رسیدی؟😟
زِ کدام در گذشتی؟😯
که ندیده دیده
ناگه به درونِ دل فتادى؟☺️🙈
#ای_خدا_مو_چکار_کُنُم_با_این_دل
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
|☺️|۰🍃تا در ره عِشْـــ💓ــق آشنای تو شدم
|☹️|~🍂با سد غم و درد مبتـــ😟ــلای تو شدم
|😢|~🍃لیلیوش من به حـــ💓ـــال زارم بنگر
|🙈|۰🍂مجنـــ💘ـــون زمانه از برای تو شدم
#وحشی_بافقی
#بیچاره_شدم🙊🙈
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 💞
#به_نام_خدای_مهدی
قسمت ۱۱
.
.
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه
.
نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود
.
من اولش فقط دوست داشتم با اقا سید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
.
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!
.
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم
.
میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه
.
ولی نه..جعبه انگشتر هم گوشه ی میز کنار سر رسیدش بود
.
بعد جلسه با سمانه رفتیم برای آخرین زیارت
.
دلم خیلییی شکسته بود
.
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بی اختیار میومد.
.
به سمانه گفتم
_من باید برم جلو و زیارت کنم
.
سمانه گفت
_خیلی شلوغه ها ریحانه
.
گفتم
_نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد و تونستم جلو برم.
فقط گریه میکردم. چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه .فقط میگفتم کمکم کن.
.
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت
_وایسا زیارت وداع بخونیم
.
تا اسم وداع اومد باز بی اختیار بغضم گرفت
.
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه
.
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم
.
سریع گفتم
_من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم
.
-باشه ریحانه جان
.
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم
_نماز حاجت میخوانم قربتا الی الله
.
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه...فقط به #حال_بد_خودم فکر میکردم
.
بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بی اختیار گریه ام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.
.
بعد نماز تو راه برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم؟!
.
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
ادامه دارد ... .
.
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی .
💟Instagram:mahdibani72
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن💞
.
قسمت ۱۲
-میخواستم بپرسم این اقا سید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!
.
-اره دیگه...زهرا دختر خاله اقا سیده
.
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت..اخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه
.
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن
.
ولی به سمانه چیزی نگفتم
.
-چیزی شده ریحان؟!
.
-نه...چیزی نیست
.
-اخه از ظهر تو فکری
.
-نه..چون اخرین روزه دلم گرفته
.
خلاصه سفر ما تموم شد
و تو راه بازگشت بودیم و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم..که ازش پرسیدم:
.
-سمانه؟!
.
-جانم ؟!
.
-اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!
.
-کلک.. نکنه داداشتو میخوای بندازی به ما
.
-نه بابا.من اصلا داداش ندارم که داشتمم به توی خل و چل نمیدادم کلا میگم
.
-اولا هرچی باشم از تو خل تر که نیستم ثانیا اخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم. الان منظورت چیه شبیه تو؟!
.
-مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی .نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه.و کلا شرایط من دیگه
.
-ریحانه تو قلبت خیلی پاکه اینو جدی میگم.وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده
.
-کاش اینطوری بود که میگفتی
-حتما همینطوره..تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری..اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟!
.
-اصلا راهش نمیدادم تو خونه
.
-واااا...بی مزه...من به این آقایی
.
-خدا نکشه تو رو دختر
.
خلاصه حرف زدیم تا رسیدیم به شهرمون و ...
.
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات اخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر اقا سید
.
دروغ چرا...
.
من عاشق اقا سید شده بودم.
عاشق مردونگی و غرورش
.
عاشقه..
.
اصلا نمیدونم عاشق چیش شدم
.
فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد
.
احساس ارامش و امنیت داشتم
.
همین
.
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد. خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم
.
چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم
.
یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر اقا سید
.
ادامه دارد ...
.
نويسنده✍
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_با_تگ_نویسنده
#کپی_با_ذکر_منبع
💟instagram:mahdibani72
#زود_قضاوت_نکنین
#هنوز_تا_اخر_رمان_خیلی_مونده
💖کانال رمان های عاشقانه مذهبی در ایتا
💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5