eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.7هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
221 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۷♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
💞رمان 💞 قسمت ۲۸ . بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت: . -چرا؟! . -چی چرا؟؟ . -شما دعا کردید که شهید نشم؟! . سرم رو پایین انداختم . _وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم...حس کردم سبک شدم...جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...چشمام بسته بود...تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم...اما در باغ بسته بود...از توی باغ صدای خنده های اشنایی میومد...صدای خنده سید ابراهیم...صدای خنده سید محمد...صدای خنده محمدرضا...خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم .دیدم تو امبولانسم و پیدام کردن شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟! اخه من تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده اونوقت... . اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم - آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد باشی میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟ . -الانم که برگشتم هم فرقی نداره.خواهر اون نامه..اون حرفها همه رو فراموش کنین... من دیگه اون اقا سید نیستم... . -چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟! . -نمی بینید؟؟ من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم نمیتونم رانندگی کنم برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟! . -این چیزها برای من باید مهم باشه که نیست. نظر شما هم برای خودتون . -لازم نیست کسی بهم ترحم کنه . -میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره عین.شین.قاف... . -لااله الا الله به نظرم شما فقط دارید احساسی حرف میزنید . -اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم . با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اطاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد... من هم اروم اروم اطاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون. . بعد یه ربع مادر سید وزهرا هم اومدن بیرون و در اطاق رو بستن. . مادر سید: _زهرا جان این خانم تو بسیج چیکاره ان . زهراگفت: _این خانم..این خانم..همون کسی هستن که... . ادامه دارد.... . منبع👇 InsTaGram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۲۹ . . زهرا: _خاله جان این خانم.....این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود . -اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه . -دیگه دیگه . صورتم از خجالت سرخ شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود . مادر سید گفت _دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی.. پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد معلومه شما با بقیه براش فرق داری . زهرا: _خاله جون حتی با من . -حتی با تو زهرا جان . دخترم تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده باور کرده بودم که پسرم شهید شده ولی خدا رو شکر که برگشت . -خدا رو شکر . . یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقا سید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم . -خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...شما هم دخترید و با کلی ارزو ارزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید با هم کوه برید با هم بدویید ولی من..بهتره بیشتر از این اینجا نمونید . -نه این حرفها نیست بگید نظرتون درباره من عوض شده.بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید. . -نه اینجور نیست.. لا اله الا الله . -من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده...این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید . -خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین . -من حرفهام رو زدم‌ خداحافظ . و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم . . یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم.نور افتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد.فکر هزار جا میرفت.که مامان اروم در اتاق رو زد و اومد تو . -ریحانه؟؟ بیداری؟؟ . -اره مامان . -ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟! . -چی؟! نه فک نکنم..چطور مگه؟؟ . -اخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه . -چی؟! خواستگاری؟!کی بود؟ . -فک کنم گفت خانم علوی . ادامه دارد...... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۰ . . . -چییی...‌علوی؟!؟! . -میشناسیش؟؟همکلاسیتونه؟؟ . -چی؟! ها؟!اآهان..اره..فک کنم بشناسم . بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟!نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. . تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند فرستاد . منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار اقا سیده . -سلام زهرایی..خوبی؟! . -ممنونم..ولی فک کنم الان تو بهتری . -زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟ . -دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت . -ای بابا . . روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید... دل تو دلم نبود...هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود.. یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.. اصلا حوصله عیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ _حالا این پسره چی میخونه؟؟ وضعشون چطوریه؟! و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد . . هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان قلب منم بیشتر میشد... صدای کوبیدن قلبمو به راحتی میشنیدم. خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. . از لای در اشپزخونه یواشکی نگاه میکردم اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه اقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو اروم حرکت داد به سمت داخل.. با دیدن سید بی اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد . تو دلم میگفتم به خونه خانم آیندت خوش اومدی . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت: _شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟! . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت _ایشون اقای مهندس هستن دیگه . ادامه دارد..... . . 🌀سی قسمت شد هنوز تموم نشد اولش فک میکردم نهایت 15 قسمت بشه التماس دعا . 🌀دوستان اگه داستان روجای دیگه منو زیرش منشن کنید.چون تو دایرکت چندتا از دوستان گفتن که بعضی از پیج ها دارن بدون اسم میزارن منبع👇 @inatagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 . قسمت ۳۱ . . _ایشون اقای مهندس هستن دیگه . با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت _شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت _نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : _اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد . پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت _پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم . -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم...پاهام سست شده بود... میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در . بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم... . بابام سریع برگشت و گفت _ تو چرا بیرون اومدی...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد. . سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت _بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد... _مسخرش رو در آوردن یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: _ تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست . جانبازه . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی..وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست . ادامه دارد.... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۲ . . . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی حالتش عادی نیست . -بابا اون اقا تا چند ماه پیش از ماها هم هم بهتر راه میرفت ولی الان به خاطر امنیت من و شما... . که بابام پرید وسط حرفو گفت: _دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با الانش؟! در ضمن این پسر و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان که میدونستم بحث بی فایده هست...اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی در اتاق رو بستم بغضم ترکید...صدای گریم بلند و بلند تر میشد..با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار دوباره دنیا خراب میشد روی سرم...دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه... ای کاش اتفاقات امشب فقط یه کابوس بود...تا صبح فقط گریه میکردم و مامانم هم هر چند دقیقه بهم سر میزد و نگرانم بود . مامانم اومد تو اتاق و گفت : _دختر اینقدر خودتو عذاب نده..از دست میریا... . -اخه شما که حال منو نمیدونی مامان...دلم میخواد همین الان دنیا تمام بشه . -من حال تورو نمیدونم؟! ههه...من حال تو رو بهتر از خودت درک میکنم . -یعنی چی مامان؟! . -یعنی اینکه....هیچی... ولی دخترم دنیا تموم نشده...کلی خواستگار قراره برات بیاد با کلی افکار و قیافه مختلف نمیگم کیو انتخاب کن و کیو نکن نمیگم مذهبی باشه یا نباشه ولی کسی رو انتخاب کن که ارزشتو بدونه و بتونه خوشبختت کنه . . اونشب و فردا اصلا تو حال و هوای خودم نبودم. اصلا نتونستم بخوابم و همش فکر و خیال صبح شد و دلم گرفته بود دلم میخواست با زهرا حرف بزنم ولی نمیدونستم چی بگم بهش . هیچکی نبود باهاش درد دل کنم یاد حرف زهرا افتادم..که هر وقت دلش میگیره میره مزار شهدا لباسم رو پوشیدم و به سمت شهدای گمنام راه افتادم.. . نزدیک مزار که شدم.. اااا...اون زهرا نیست بیرون مزار وایساده؟! چرا دیگه خودشه حالا چیکار کنم اروم جلو رفتم . -سلام . -سلام ریحانه جان و بغلم کرد و گفت: _اینجا چیکار میکنی؟ . -دلم گرفته بود...اومده بودم باهاشون درد دل کنم...تو چرا بیرونی؟! . -محمد گفت میخواد حرف بزنه باهاشون و کسی تو نیاد . -زهرانمیدونم چطوری معذرت خواهی کنم.به خدا منم نمیخواستم... . -این چه حرفیه ریحانه.من درکت میکنم . اروم به سمت مزار حرکت کردم.و وارد یادمان شدم.صدای سید میومد وکم کم واضح تر میشد ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب ترش نشستم و به حرفهاش گوش دادم . ادامه_دارد...... منبع👇 Instagram:mahdibani72💚 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 قست ۳۳ . ارو اروم رفتم و چند ردیف عقب تر نشستم و به حرفهاش گوش دادم . دیدم با بغض داره درد دل میکنه . _شهدا چی شد؟!مگه قرار نبود منم بیام پیشتون ؟! الان زنده موندم که چی بشه؟! که هر روز یه زخم زبون بشنوم؟!... بی معرفتا چرا من رو یادتون رفت و شروع کرد گریه کردن گریه کردن . دلم خیلی براش میسوخت...منم گریم گرفته بود ولی نمیتونستم گریه کنم...اروم رفتم پشت سرش...نمیدونستم چی بگم و چیکار کنم... فقط آروم گفتم: _سلام آقا سید اروم سرش رو برگردوند و سریع اشکاش رو با گوشه استینش پاک کرد و داد زد: _ زهراااا مگه نگفتم کسی اومد خبرم کن . -اقا سید حالا دیگه ما هرکسی هستیم؟! . -خانم بین من و شما هیچ نسبتی نیست.نه ثبتی نه دینی و نه...لااله الا الله . -قلبی چطور؟! اینقدر راحت جا زدید؟!من رو تا وسط میدون اوردید و حالا میخواین که تنها بجنگم؟؟ یعنی حتی اون گفتن عشق دوم و اینا همه دروغ بود؟! چون برای رسیدن به عشق اولتون اینقدر تلاش کردید ولی عشق به ظاهر دومتون چی؟! این شهدا اینطوری پای حرفاشون وایمیستادن؟! . -من چیکار باید میکردم که نکردم؟؟ . -چرا دیشب جواب بابامو ندادید و از خودتون دفاع نکردید؟؟ . -چه جوابی؟!چه دفاعی؟!مگه دروغ میگفت؟!من فلجم...حتی خودمو نمیتونم نگه دارم چه برسه شما رو...کجای حرفهاش غلط بود؟! . -اون روز تو دفترتون گفتین این اتوبان دو طرفست...ولی الان با این حرفاتون دارم میفهمم نه ...این اتوبان همیشه یه طرفه بوده...شما فکر میکنید نظر من راجب شما عوض شده؟! حق هم دارید فکر کنید.. چون عاشق نشدید تا حالا...و نمیدونید عشق یعنی چی...خداحافظ . بلند شدم و به طرف در مزار رفتم که از پشت سر اروم گفت: . _ریحانه خانم(دومین بار بود که اسمم رو صدا میزد) این اتوبان همیشه دوطرفه بوده ولی وقتی کوه ریزش کنه دیگه راهی باقی نمینونه . برگشتم و باز باهاش چشم تو چشم شدم و گفتم: _اگه صدبار هم کوه ریزش کنه باید وایساد و جاده رو باز کرد نه اینکه...خداحافظ... و از محوطه بیرون اومدم... . . چند روز گذشت و از اقا سید هیچ خبری نداشتم... روزها برام تکراری و بیخود میگذشت..فکر به اینکه اینده و سرنوشتم چجوریه دیوونم میکرد.. دلم میخواست یه کاری کنم ولی کاری از دستم بر نمیومد..هر بار درباره سید با بابا حرف میزدم بحث رو عوض میکرد . تا اینکه یه شب نزدیک صبح دیدم صدای جیغ زدن های مامانم میاد سریع خودمو رسوندم بالاسرش دیدم رو تخت نشسته داره گریه میکنه . -چی شده مامان؟! . ادامه_دارد.... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
۷ قسمت دیگه مونده
🌷🌷 عزیزانی که چله شون دیروز خراب شد دوباره نیت کنن و چله بگیرید ❤️البته یه روز بعد ما چله تون تموم میشه❤️ اما یه چی بگیرید ک مطمئن باشین حتما می تونید تا چهل روز ادامه بدید☺️ 👑برای همدیگه دعا کنیم 🌟اول دعای فرج 🌙دوم سلامتی حضرت اقا و هرکی که ب نظام و انقلاب و شهدا خدمت میکنه 🌞سوم سلامتی پدر و مادرامون 💫چهارم مزدوج شدن همه مجردای کانال☺️ ان شاءالله😍👌
شرمنده😅
تا اونجا که مقدورباشه چشم🙈
ممکنه
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۷ قسمت دیگه مونده
بقیه ش فردا اگه نت داشتم😒 اگه کارنداشتم😊 اگه ایتا خراب نباشه😕 اگه زلزله نیاد😂
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 2⃣ چله امروز سه شنبه ۱۸ اردیبهشت بیست و یکم شعبان 👑 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨شعری که حضرت آقا خطاب به شهدا خواندند و گریه ی جانسوزی کردند؛😭✨ 🌷ما سینه زدیم و بی صدا باریدند از هرچه که دم زدیم آنها دیدند 🌷ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند 💠خطاب به آقا در جواب شعری که خواندند: از اشک شما ارض و سما باریدند بر آه شما انس و ملک نالیدند گفتند همه "فدای اشکت آقا" تصویر شما را شهدا بوسیدند آقا خودتان حضرت خورشید هستید از نور شما ستاره ها تابیدند در مجلس خوبان شهدا هم بودند اما همگان گرد شما چرخیدند از اول و از آخر مجلس، شهدا آقای جهان سید علی را چیدند.👌 🇮🇷✌️جان ناقابلمان فدای رهبرمان🇮🇷✌️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول صبح بگویید حسین جان رخصت 😊✋ تاکه رزق از کرم سفره ارباب رسد....😋😍 😌 😃 😎 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
بریم ادامه رمان 😍
💞رمان 💞 قسمت ۳۴ -چی شده مامان؟! . -ریحانه...ریحانه...این پسره اسمش چیه؟؟ . -کدوم پسره؟! چی میگید؟! . -عههه...همین که اومده بود خواستگاریت - اها...اسمشون سید محمد مهدی هست . -با گفتن اسمش گریه های مامان بیشتر شد بابام هم کم کم نگران شده بود و میخواست اورژانس خبر کنه -حالا چی شده مامان؟! . -خواب خانم جون رو دیدم(مادربزرگم و همون که اولین بار بهم نماز خوندن یاد داده بود) با همون چادری که همیشه میزاشت.توی خونه قدیمیمون بودم.دیدم در باز شد اومد تو. ولی به من هیچ توجهی نمیکرد و ناراحت بود.گفتم مامان چی شده؟! گفت تو ابروی منو پیش حضرت زهرا بردی گفتم چرا؟! گفت خانم میگه برای خواستگاری نوه اش اومده خونه شما ولی بیرونشون کردین .گفت به دخترت بگو تو که میترسی محمد مهدی نتونه از دخترت مراقب کنه..این پسر از مراقبت کرده چطور از مراقبت دختر تو برنمیاد. خانم جون اینارو تو خواب گفت و پا شد و با گریه رفت . بابام گفت: _این حرفها چیه زن...حتما غذای سنگین خورده بودی . که مامان با گریه میگفت _من هیچوقت خوابهام غلط نیست.مامانم بعد مدتها اومده تو خوابم.و از من دلگیر بود. ما بد کردیم...نباید بیرونشون میکردیم.. . -ولمون کن خانم...میخوای دخترتو بدبخت کنی که چی؟! یه مُرده خوشحال بشه . -تو از کجا میدونی بدبخت میشه مرد؟؟ . -از اونجا تو جامعه به اون اقا نه کار میدن نه پست اجتماعی میدن نه میتونه رانندگی کنه نه میتونه گلیم خودشو از آب بکشه بیرون.بازم بگم؟! . -تو هم خوشبختی رو چه چیزهایی میدونیخوشبختی یعنی دلت کنار یکی اروم باشه چه تو خرابه باشین چه تو کاخ . -این رمانتیک بازیا مال یه سال اول زندگیه..وقتی قسط بانک و اجاره خونه و اسباب کشی و در به دری شروع شد اونموقع میفهمی دلت پیش کی آروم بود و اروم میشه . . یک هفته همین بحث تو خونه ما بود و منم هم غذام کم شده بود و هم حرف زدنم و فقط غصه میخوردم.مامانمم که وضع روحیش خوب نبود و کلا وضعیت خونمون ریخته بود بهم... . یه روز صبح دیدم بعد مدتها از مینا برام یه پی ام اومد . -سلام ریحانه خوبی؟! . -سلام مینا.چه عجب یادی از ما کردی؟! . -همونقد که شما یاد میکنی ماهم یاد میکنیم‌ میخواستم بگم آخر هفته بله برونمه . -ااااا.. به سلامتی. چطور بی خبر؟!حالا اقا داماد کیه؟ . -میشناسیش . . ادامه دارد... . منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۵ . . -میشناسیش . -میشناسم.کیه؟! از بچه های دانشگاست؟؟ . -اره . -کدومشون؟! . -اقا احسان . -احسان؟! . -اره...چیه چرا تعجب کردی؟! . -اخه اون که میگفت فقط . -نه بابا...بنده خدا میگه از اول هدفش من بودم...میگفت صحبت درباره تورو بهونه کرده بود که باهام حرف بزنه میگفت چون باباش با بابات همکاره تو رودروایسی و به زور بلند شده اومده خواستگاریت و کلی دعا کرده که تو جواب رد بدی . -اینا رو احسان بهت گفته؟! . -اولا آقا احسان و دوما اره . -به هر حال ان شاالله که خوشبخت بشی به آقا احسانم سلام برسون . _ممنونم...البته از الان میدونم خوشبختم ریحانه خبر نداری هنوز هیچی نشده یه ویلا تو شمال به نامم زدن . -چه خوب...ولی مینا ای کاش میتونستم از جانب یه دوست باهات صحبت کنم ولی میدونم الان هرچی بگم با یه چشم دیگه ای منو میبینی..فقط برات ارزوی خوشبختی میکنم. . -ممنونم...نگران من نباش ریحانه...من از پس کارهام برمیام..پس منتظرتما اخر هفته . -مینا نمیتونم قول بدم که حتما میام . -حتما باید بیای...اتفاقا احسانم اصرار کرد حتما دعوتت کنم. . دلم برای مینا میسوخت... میخواستم خیلی حرفها رو بهش بزنم ولی میدونستم الان فکر میکنه شاید از حسادته و ترجیح دادم سکوت کنم و براش دعا کنم خوشبخت بشه...اخه خیلی دختر مهربون و پاکیه و فقط یکم اعتقاداتش ضعیفه... ای کاش میفهمید خوشبختی فقط ویلا و ماشین و... نیست. و اصل کاری اون که باید حس بشه.. . . وقتی ماجرای خواب مامان رو به زهرا تعریف کردم کلی پشت تلفن گریه کرد و گفت از وقتی سید ماجرا رو شنیده همیشه تو خودشه و میگه ای کاش کاری از دستش برمیومد. . تا اینکه یه روز صبح که بابا داشت از خونه بیرون میرفت و در کوچه رو باز کرد دید اقا سید پشت در با ویلچر نشسته.. . -سلام علیکم . -سلام...بازم شما؟! . -اومدم که جواب قطعیمو بگیرم وبرم . -من که بهتون جواب دادم...گفتم شما برای دختر من مناسب نیستید . -شما جواب دادید ولی من میخوام از زبون دخترتون بشنوم.چون تو این زمینه نظر هیچکسی به جز ایشون برای من مهم نیست . -ببین آقا پسر...اوندفعه با احترام گفتم که این موضوع رو فراموش کنین ولی ایندفعه اگه مزاحم بشین دیگه احترامی نیست و پلیس خبر میکنم. . -لا اله الا الله...فک نکنم خواستگاری جرم باشه البته شاید توی محله شما جانبازی جرم باشه... نمیدونم...ولی آقای محترم...شما حرفاتونو زدین منم میخوام حرفامو بزنم... . . ادامه_دارد.... منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞 رمان 💞 . قسمت ۳۶ . . -گوش میدم فقط سریع تر چون کلی کار دارم... . -اقای تهرانی اینجا نیومدم درباره نحوه تامین زندگیم و این چیزها حرف بزنم..صحبت درباره این چیزها جاش توی جلسه خواستگاریه البته اگه اجازه بدید. امروز فقط اومدم فقط درباره دلم حرف بزنم... اقای تهرانی من حق میدم شما نگران آینده دخترتون باشید ولی... اقای تهرانی .. من همه جا گفتم که عشق اول من جهاد و شهادته و همونجور هم که میبینید تو راه این عشقم پاهامو از دست دادم..قطعا همسر ایندم هم که عشق زندگیم حساب میشه به همین اندازه برام مهمه و پاهام که چیزی نبود حاضرم سرم رو هم برای خوشبختیش از دست بدم و چیزی کم نزارم. . وقتی صحبت هاشون به اینجا رسید با خودم دل دل میکردم که بیرون برم یا نه استرس عجیبی داشتم پاهام سست شده بود...ولی اخه ریحانه از چی میترسی؟! مرگ یه بار شیون هم یه بار... مگه اینهمه دعا نخوندی که سالم برگرده از سوریه؟! خوب الان برگشته و پشت در خونت وایساده. چرا این دست و اون دست میکنی... اگه دلش بشکنه و دیگه بر نگرده چی؟! . اب دهنمو قورت دادم و در رو اروم باز کردم.. . اقا سید وسط حرفاش بود. . یهو بابام گفت: -تو چرا اومدی دختر . -بابا منم یه حرف هایی دارم . -برو توی خونه شب میام حرف میزنیم . -نه...میخوام ایشونم بشنون . -گفتم برو توی خونه . که اقا سید گفت: اقای تهرانی همونجور که گفتم امروز اومدم فقط نظر ایشونو بشنوم و نظر هیچکسی به جز ایشون برام مهم نیست.پس بهتره حرفشونو بزنن . -نظر ایشون نظر پدرشه . -بابا...نه . -چی گفتی؟! . -بابا من نمیدونم توی ذهن شما از این آقا چی ساختید کسی ساختید که دنبال پول شماست یا هر چیز دیگه نمیدونم دربارشون چه فکری میکنید و نظرتون چیه... حتما فکر میکنید فقط این اقا خواستار ازدواج با من و... هست و یکی هست مثل بقیه خواستگارام اما باید بهتون بگم که منم.... تو تمام اون دقایقی که احسان خواستگاریم اومده بود و من جواب رد دادم من توی فکرم این اقا بود. علت عوض شدن و تغییر پوشش و ظاهرم دلیل شروعش این اقا بود..اصلا اول من به ایشون ... . سید سرشو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت و بابا هم هر دیقه تعجبش بیشتر میشد . -بابا جان... فکر کنم با این حرفهام فهمیده باشین نظر من و شما یکی نیست . . ادامه_دارد.... نويسنده✍ . . منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
از زلزله و عِشق خَبر کَس ندهد آن لحظه خَبر شوی که ویران شُده ای.... https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 . قسمت ۳۷ یه ببخشید گفتم و سریع اومدم توی خونه نمیدونم چرا بغضم گرفته بود تمام بدنم میلرزید سرم گیج میرفت. رفتم تو اتاقم و تا میتونستم گریه کردم . اومدم تو اتاق و نفهمیدم دیگه چه حرفی بین بابا و سید رد و بدل شدبعد چند دیقه بابا اومد خونه و دیگه بیرون نرفت صدای پرت کردن کیفش روی میز رو میشنیدم خیلی سر سنگین و سرد بود...رو به مامانم کرد و گفت : _خوشم باشه. تحویل بگیر خانم...دختر بزرگ کردیم عین یه دسته گل اونوقت دادیم تحویل دانشگاه های این مملکت...نمیدونم چی یادشون میدن که تو روی باباش وایمیسه از عاشق شدنش صحبت میکنه...اونم جلوی یه پسر غریبه . . توی اتاق از شدت ترس به خودم میلرزیدم . مامانم گفت: _حالا که چیزی نشده..چرا شلوغش میکنی... ولی اینبار دیگه قضیه رو مثل آرش و سحر نکنیا...پسرم تک و تنها افتاده تو کشور غربت و دیگه هیچ علاقه ای به ازدواج نداره . -چیزی نشده؟! دیگه چی میخواستی بشه؟! تو قضیه ارش هم مقصر شما بودی که کار به جاهای باریک داشت کشیده میشد. ولی نه.. اینبار دیگه قضیه رو کش نباید داد..با آبروی چندین و چندساله من داره بازی میشه آدم صد تا پسر داشته باشه ولی دختر نداشته باشه . -ناشکری نکن آقا...حالا میخوای چیکار کنی؟! میبینی که دخترت هم دوستش داره . -اخه من نمیفهمم از چیه این پسره خوشش اومده. چند روز دیگه زنگ بزن که بیان برای خواستگاری و این ابرو ریزی تموم بشه... پسره ی پر رو میگه اگه جوابمو ندین تا جلوی شرکتتونم میام...کم اینجا ابرومون رفت میخواد اونجا هم ابرومونو ببره...بگو بیان خواستگاری من اونجا حرفامو میزنم برای اخرین بار اونجا شرط هامو میگم . -از توی اتاق اینا رو شنیدم ولی نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی خوب همین که اجازه داد بیان خواستگاری هم یه قدم مثبت بود . مامان زنگ زد خونه اقا سید اینا و گفت اگه باز مایلن برای اخر هفته بیان خواستگاری . توی هفته خیلی استرس داشتم همش فکر میکردم که بابام چی میخواد بگه هرچی دعا و ذکر بلد بودم تا اخر هفته خوندم که همه چی ختم بخیر بشه یاد حرف سید افتادم گفته بود هر وقت دلت گرفته قران رو باز کن و با خدا حرف بزن خدایا خودت میدونی حال دلم رو خودت کمکم کن اگه نشه چی ؟! اگه بابام این بار بیشتر تحقیرشون کنه چی؟! خدایا خودت کمکم کن... یا فاطمه زهرا خودت گفتی که اقاسید نوه ی شماست پس خانم جان خودت یه کاری بکن منم عروستون بشم قران رو برداشتم و اروم باز کردم . . ادامه_دارد . نويسنده✍ منبع👇 💟Instagram:mahdibani72 💖 کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💞رمان 💞 قسمت ۳۸ . قرآن رو اروم باز کردم سوره اومد شروع کردم به خوندن معنیش تا رسیدم به ایه 26 سوره فک کنم جواب من همین آیه بود . ✨لخَْبِیثَاتُ لِلْخَبِیثِینَ وَ الْخَبِیثُونَ لِلْخَبِیثَاتِ وَ الطَّیِّبَاتُ لِلطَّیِّبِینَ وَ الطَّیِّبُونَ لِلطَّیِّبَاتِ أُوْلَئکَ مُبرََّءُونَ مِمَّا یَقُولُونَ لَهُم مَّغْفِرَةٌ وَ رِزْقٌ کَرِیمٌ(26) . زنان ناپاک شایسته مردانى بدین وصفند و مردان زشتکار و ناپاک نیز شایسته زنانى بدین صفتند و (بالعکس) زنان پاکیزه نیکو لا یق مردانى چنین و مردان پاکیزه نیکو لایق زنانى همین گونهاند، و این پاکیزگان از سخنان بهتانى که ناپاکان درباره آنان گویند منزهند و بر ایشان آمرزش و رزق نیکوست.✨ . . ولی خدایا؟! من جزو زنان نا پاکم یا زنان پاک خودت که میدونی ته دل چیزی نیست اگه قبلا کاری هم کردم از روی ندونستن بوده . . اخر هفته شد و استرس تمام وجودمو فرا گرفته بود..دفعه ی قبل دوست داشتم زودتر شب بشه و آقا سید اینا بیان ولی الان واقعا میترسیدم...بدنم داغ شده بود... . خلاصه شب شد و زنگ خونه صدا خورد . -خدایا خودت کمکم کن . از لای در اشپزخونه نگاه میکردمشون.... بازم مثل دفعه اول پدر و مادرش اومدن تو وپشت سرشون آقا سید و زهرا. . میدیدم بابام خیلی سرد تحویلشون گرفت چند دقیقه ی اول به سکوت و گذشت و هیشکی چیزی نمیگفت. از استرس داشتم میمردم سید هم سرش رو پایین انداخته بود و اروم با تسبیح عقیقش داشت ذکر میگفت شاید اونم استرس داشت همه تو حال خودشون بودن که صدای پدر سید سکوت رو شکست: _خب آقای تهرانی...امر کرده بودید خدمت برسیم...ما سرا پا گوشیم . -بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم... . مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت _ریحانه جان...بیا دخترم . پاهام سست شده بود انگار..چادرمو سرم کردم و اروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه سلام اروم یه گوشه ای نشستم... . مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت _بشین...برای پذیرایی وقت هست... -خب...اقای علوی...من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت... من روز اول که اومدید فکر میکردم قضیه یه خواستگاری ساده هست ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی که آقا پسر شما زدن و حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست میدونم این دوتا قبلا حرفهاشونو باهم زدن...اما رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن منم مشکلی ندارم...ولی بعد از اینکه من حرفهامو زدم..من با ازدواج اینها مشکلی ندارم...فقط...حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن..چون دوست ندارم کسی داماد تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه...خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون. اقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت . _دخترم قدمش روی چشم ما و هروقت خواست میتونه بیاد و مادر و پدرشو ببینه ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم خونشون نمیایم و جایی هم حق نداره خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو اتاق صحبت کنین . بغضم گرفته بود .اخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو عروسیش باشن. اشکام کم کم داشت جاری میشد... یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا اورد . ادامه_دارد . ان شا الله دو قسمت دیگه تموم میشه و همه راحت میشین منبع👇 Instagram:mahdibani72 💖کانال رمان عاشقانه مذهبی درایتا 💖 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5