✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۶
چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود... و با مشت به سینه ایوب می کوبید.
نگاهش کردم...
#اشک می ریخت و به ایوب #ماساژ قلبی می داد.
سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت
دکتر می گفت:
_" #مظلومیت شما ایوب را نجات داد"
آمدم توی راهرو نشستم....
انگار کتک مفصلی خورده باشم، دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم.
بی توجه به آدم های توی راهرو که رفت و آمد می کردند، روی صندلی های کنارم دراز کشیدم و چند ساعتی خوابیدم.
فردا صبح که هنوز تمام بدنم درد می کرد،
#فراموشی هم به #کوفتگی اضافه شد.
حرف هایی ، دنبال هر چیزی چندین بار می گشتم. نگران شدم، برای خودم از دکتر ایوب وقت گرفتم.
گفت آن کوفتگی و این فراموشی #عوارض #شوکی است ک آن شب به من وارد شده
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۷
ایوب داشت به خرده کارهای خانه میرسید...
#تعمیر پریز برق و شیر آب را خودش انجام می داد و این کارها را دوست داشت.
گفتم:
_"حاجی، من درسم تمام شد دوست دارم بروم سر کار"
_ مثلا چه جور کاری؟
+ #مهم نیست، #هرجور کاری باشد.
سرش را بالا انداخت بالا و محکم گفت:
_"نُچ، خانم ها یا باید #دکتر شوند، یا #معلم و استاد، باقی کارها یک قِران هم نمی ارزد."
ناراحت شدم:
_"چرا حاجی؟"
چرخید طرف من
_"ببین شهلا، خودم توی اداره کار می کنم، میبینم که با خانم ها چطور رفتار می شود.... هیچ کس #ملاحظه ی روحیه لطیف آن ها را نمی کند.... حتی اگر #مسئولیتی به عهده ی زن هست نباید مثل یک مرد از او بازخواست کرد.... او باید برای خانه هم توان و انرژی داشته باشد.... اصلا میدانی شهلا، باید #ناز_زن را کشید، نه اینکه #او ناز رئیس و کارمند و باقی آدم ها را بکشد.
چقدر ناز آدم های مختلف را سر #بستری کردن های ایوب کشیده بودم و نگذاشته بودم متوجه شود.
هر مسئولی را گیر می آوردم
برایش #توضیح می دادم که نوع بیماری ایوب با بیماران روانی متفاوت است.
مراقبت های #خاص خودش را می خواهد.
به #روان_درمانی و #گفتاردرمانی احتیاج دارد، نه اینکه فقط دوز قرص هایش کم و زیاد شود.
این تنها کاری بود که مدد کارها می کردند.
وقتی اعتراض می کردم، می گفتند:
_"به ما همین قدر حقوق می دهند"
اینطوری ایوب به ماه نرسیده بود #دوباره بستری می شد
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۸
اگر آن روز دکتر اعصاب و روان مرا از اتاقش بیرون نمی کرد، هیچ وقت نه من و نه ایوب برای #بستری شدن هایش زجر نمی کشیدیم.
وضعیت #عصبی ایوب به هم ریخته بود، راضی نمی شد با من ب دکتر بیاید.
خودم وقت گرفتم تا حالت هایش را برای دکتر شرح دهم و ببینم قبول می کند در بیمارستان بستریش کنم یا نه.
نوبت من شد، وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر گفت
_پس مریض کجاست؟
گفتم:
_"توضیح می دهم همسر من..."
با صدای بلند وسط حرفم پرید:
"بفرمایید بیرون خانم...اینجا فقط برای #جانبازان است نه همسرهایشان.
گفتم:
_ "من هم برای خودم نیامدم، همسرم جانباز است. آمده ام وضعیتش را برایتان....."
از جایش بلند شد و به در اشاره کرد و داد کشید:
_"برو بیرون خانم با مریضت بیا..."
با اشاره اش از جایم پریدم.
در را باز کردم.
همه بیماران و همراهانشان نگاهم می کردند.
رو به دکتر گفتم:
_"فکر می کنم همسر من به دکتر نیازی ندارد، شما انگار بیشتر نیاز دارید.
در را محکم بستم و بغضم ترکید.
با صدای بلند زدم زیر گریه و از مطب بیرون آمدم.
#مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که #مخصوص جانبازان #نبود.
دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند.
ایوب با کسی #آشنا نبود.
می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند.
کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود.
از صبح کنارش می نشستم تا عصر
بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم.
بچه ها هم خانه #تنها بودند.
می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید:
_"من را اینجا تنها نگذار"
طاقت دیدن این صحنه را نداشتم.
نمیخواستم کسی را که برایم #بزرگ بود، #عقایدش را دوست داشتم، #مرد زندگیم بود، #پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۳۹
چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم....
یک بار به #بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد.
اما این بار شش دانگ #حواسش به من بود.
با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم.
جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند.
#چادرم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در
صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد.
او هم داشت می دوید.
_"شهلا .......شهلا........تو را به خدا......."
بغضم ترکید.
اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم.
نگهبان در را باز کرد.
ایوب هنوز می دوید.
با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم.
ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود..
و داشت اشک هایش را پاک می کرد.
ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد
و با گریه گفت:
_"شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.
نمی دانستم چه کار کنم.
اگر او را با خود می بردم حتما به #خودش صدمه می زد.
قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت.
اگر هم می گذاشتمش آن جا...
با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم،
وسط خیابان بودم
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۰
راننده پیاده شد و داد کشید:
_"های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟"
توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه...
آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم.
وقتی پرسید:
_ "چه می خواهید؟"
#محکم گفتم:
_ "می خواهم همسرم زیر نظر #بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص #جانبازان باشد."
دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند.
به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند.
#مسئول_بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال
بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند.
با آقاجون رفتیم دیدنش
زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم.
نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود.
آسایشگاه خالی بود.
هوای شمال توی آن فصل برای جانبازان #شیمیایی مناسب نبود.
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر..
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم #کارهای_فرهنگی می کرد.
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید.
مدت کوتاهی شمال زندگی کردیم، ولی همه کار و زندگیمان تهران بود.
برای #عمل های ایوب تهران می ماندیم.
ایوب را برای #بستری که می بردند من را راه نمی دادند.
می گفتند:
_"برو، همراه مرد بفرست"
کسی نبود اگر هم بود برای چند روز بود. هر کسی زندگی خودش را داشت و
💖زندگی من هم #ایوب بود.💖
کم کم به بودنم در بخش عادت کردند.
پاهایم باد کرده بود از بس سر پا ایستاده بودم.
یک پایم را می گذاشتم روی تخت ایوب تا استراحت کند و روی پای دیگرم می ایستادم.
#پرستارها عصبانی می شدند:
_"بدن های شما استریل نیست، نباید این قدر به تخت بیمار نزدیک شوید."
اما ایوب کار خودش را می کرد. #کشیک می داد که کسی نیاید.
آن وقت به من میگفت روی تختش دراز بکشم..
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🌸جمع صلوات بچه های باصفای کانال ١٠٠٠٠ گل محمدی🌸🍃
🌷جهت نثار روح و علو درجات شهدای عزیز
👣شنبہ؛ احمد ڪــشورے
👣دوشنبہ؛ مــــہدے زین الــــــدین
👣چهارشنبہ؛ مــــہدے باڪـــرے
#شهدای_هفته_قبل
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
شهدای مدنظر امروز...
شهدای گمنام و تازه تفحص شده ای که هنوووز گمناااامند... 😭🙏
#التماس_دعا
#کمـ_نذاریمـ_براشون
#شبٺون_بایادشہدا
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۱
شب ها زیر تخت ایوب روزنامه پهن می کردم و دراز می کشیدم...
رد شدن سوسک ها را می دیدم.
از دو طرف تخت ملافه آویزان بود و کسی من را نمی دید.
وقتی، پرز های تی می خورد توی صورتم،
می فهمیدم که صبح شده و نظافت چی دارد اتاق را تمیز می کند.
بوی الکل و مواد شوینده و انواع داروها تا مغز استخوانم بالا می رفت.
درد قفسه سینه و پا و دست نمی گذاشت ایوب یک شب بدون قرص بخوابد.
گاهی #قرص هم افاقه نمی کرد.
تلویزیون را روشن می کرد و می نشست روبرویش
سرش را تکیه میداد به پشتی و چشم هایش را می بست.
قرآن آخر شب تلویزیون شروع شده بود و تا صبح ادامه داشت.
خمیازه کشیدم.
+ خوابی؟
با همان چشم های بسته جواب داد
_ نه دارم گوش می دهم
+ خسته نمی شوی هر شب تا صبح قرآن گوش می دهی؟
لبخند زد
_ "نمیدانی شهلا چقدر آرامم می کند."
هدی دستش را روی شانه ام گذاشت
از جا پریدم:
_ "تو هم که بیداری!"... خوابم نمی برد، من پیش بابا می مانم، تو برو بخواب.
شیفتمان را عوض کردیم آن طرف اتاق دراز کشیدم و پدر و دختر را نگاه کردم تا چشم هایم گرم شود.
ایوب به بازوی هدی تکیه داد تا نیفتد.
هدی لیوان خالی کنار ایوب را پر از چای کرد و سیگار روشنی که از دست ایوب افتاده بود را برداشت.
فرش جلوی تلویزیون پر از جای سوختگی سیگار بود.
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿رمان واقعی #زندگینامه_شهیدایوب_بلندی
✿❀قسمت ۴۲
ایوب صبح به صبح بچه ها را #نوازش می کرد.
آن قدر برایشان #شعر می خواند تا برای نماز صبح بیدار شوند.
بعضی شب ها محمد حسین بیدار می ماند تا صبح با هم حرف می زدند.
ایوب از خاطراتش می گفت،
از این که بالاخره #رفتنی است...
محمد حسین هیچ وقت نمی گذاشت ایوب جمله اش را تمام کند.
داد می کشید:
_"بابا اگر از این حرف ها بزنی خودم را می کشم ها"
ایوب می خدید:
_"همه ما رفتنی هستیم، یکی دیر یکی زود. من دیگر خیالم از تو راحت شده، قول می دهم برایت زن هم بگیرم، اگر تو قول بدهی مراقب مادر و خواهر و برادرت باشی.
✨ #محمدحسین مرد شده بود.✨
وقتی کوچک بود از موج گرفتگی ایوب میترسید...
فکر می کرد وقتی ایوب مگس را هواپیمای دشمن ببیند، شاید ما را هم عراقی ببیند و بلایی سرمان بیاورد.
حالا توی چشم به هم زدنی ایوب را می انداخت روی کولش و از پله های بیمارستان بالا و پایین می برد و کمکم می کرد برای ایوب لگن بگذارم.
آب و غذای ایوب نصف شده بود...
گفتم:
_ ایوب جان اینطوری ضعیف میشوی هاا
اشک توی چشم هایش جمع شد.
سرش را بالا برد:
_"خدایا دیگر طاقت ندارم پسرم جورم را بکشد، زنم برایم لگن بگذارد."
با اینکه بچه ها را از اتاق بیرون کرده بودم، ولی ملحفه را کشید روی سرش.
شانه هایش که تکان خورد، فهمیدم گریه میکند.
😞مرد من گریه می کرد، تکیه گاه من...
وقتی بچه ها توی اتاق آمدند، خودشان را کنترل می کردند تا گریه نکنند.😞
ولی ایوب که درد می کشید، دیگر کسی جلودار اشک بچه ها نبود.😭
ایوب آه کشید و آرام گفت:
_"خدا صدام را لعنت کند"
بدن ایوب دیگر طاقت هیچ فشاری را نداشت.
آن قدر لاغر شده بود که حتی می ترسیدم حمامش کنم.
توی حمام با اینکه به من تکیه می کرد باز هم تمام بدنش می لرزید، من هم می لرزیدم.
دستم را زیر آب می گرفتم تا از فشارش کم شود. اگر قطره ها با فشار به سرش می خوردند، برایش دردناک بود.
آن قدر حساس بود که اعصابش با #کوچکترین_صدایی تحریک می شد.
حتی گاهی از صدای خنده ی بچه ها
ادامه دارد...
✿❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5