eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🐝°| |°🐝 °🏔° املوز هملاه بـابـا لفتیم ڪوه °🙃° تــا بـابـا خشتہ میسد و من لو مےذاست پایین من شنگ ها لو مےخولدم °☹️° بـابـا هم لفت یہ شنگ بزرڪ بلداشت و داد دشت مـن °😫° من ایـنو نمیخوام سبیه فشیل میمونہ. دلـبر جآن مـنــ!😍 چہ خوبـــ سنگ ها رو میشنـاسـی👏 زمیـن شنــاس آیـنده مـنـــ! بــا موفـقیت و امـید بـرو جـلو😎 پ.ن: ( ر ) در زبان نےنے ( ل ) تلفظ میشود. استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_ودو ♡﷽♡ چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را د
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وهمین صدا چند واحد آیه خانم تزریق کند به رگهایم بلکه آیه خانم خونم بالا برود. دستپاچه سلامش میکنم:س...سلام آقا سید.چی شده اینجا نشستید؟ آرام میگوید: اومده بودم ملاقات ابوذر. اقوام همسرش اونجا بودن منتظرم تا اونا برن ... چه با ملاحظه! اصلا یک آدم با عبا وعمامه هم میتواند جنتلمن باشد! سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.!خب حق هم داشت بنده ی خدا کل خانواده ی حاج صادق آن تو بودند. سلامی میدهم و گرم پاسخم را میدهند. وارد میشوم و چند دقیقه ای با گپ و گفت میگذرد اما نیرویی من را به بیرون این اتاق هول میدهد!دلم میخواهد جایی باشم نزدیک او... طاقت نمی آورم و با ببخشید کوتاهی ازاتاق خارج میشوم تا چند دقیقه بعد برگردم. میخواهم از بخش خارج شوم و بادی به کله ام بخورد اما...نمیشود. اصلا دوست دارم کنجی بایستم و موضوع آزاد نگاهش کنم! یک حال عجیبی بود حالم. راهی استیشن میشوم و با چندتا از دوستانم مصافحه میکنم. اینجا پشست استیشن خوب در تیرسم قرار میگرفت. به آنها گفتم چند لحظه ای را آنجا مینشینم تا ملاقاتی های برادرم بروند. آنها هم رفتند تا به بیمارانشان برسند. من اما سخت کنترل میکردم نگاه سرکشم را.یک حال غریبی بود حالم!آیه همین حالا نیاز به یک چیز داشت! کاغذ سفیدی را بی هدف برمیدارم.دوباره چشمهایم میرود به مرد ملبس روی صندلی نشسته! دارم کم کم پیدا میکنم خودم را.شعری را مدتها پیش خوانده بودم و از فرط با مزه بودن خوب به خاطر سپرده بودم... روی کاغذ می آورم ابیات شعر را: _دارد عبایی قهوه ای بر روی دوشش محجوب و ساکت گوشه ی سالن نشسته! دارد کتابی را قرائت میکند بازنوشته های تمام شده را خندان و متعجب نگاه میکنم!لا اقل معادله ی این احساس مجهول را خودم برای خودم حل کرده بودم! زیر سطور ابیات مینویسم: من آیه سعیدی ... در شصتو دومین روز پاییز عاشق شدم. عاشق مردی ملبس به لباس پیغمبر.با گوشهای شسکته و بسیار مرد! ورق را تا میکنم در اتاق بازمیشود و او از جایش بلند میشود. دیگر نگاهش نمیکنم.حالا جنس نگاه هایم فرق کرده. حالا شروع شد آیه... مبارزه ای با خودت برای او... یادم باشد رسیدم خانه استفتاء بگیرم عاشقی گناه نیست؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وسه ♡﷽♡ دو هفته بود که عجیب دلم میخواست کسی با همین لحن وه
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری میخواست از این همه احساس تلخ. مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش. ___________________ امیرحیدر کتاب اخلاق اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو خانواده و دو مادر بدون هیچ مللحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار. شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش جدی تر میگرفت این حرفها را. مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود. دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می آمد و دخترانه کم می آورد! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وچهار ♡﷽♡ شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر که شما کی باشی؟ با غرور گفته بود آیه خانم! که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود! مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود. مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه! کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟ قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنع دیگه! امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟ برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حالا عاشق شدی؟ قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت باش! امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده. قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار .... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| #آقامونه |•🌙 ↯• ‌با یـادِ رنـگ و بـوےِ تـــو😘 •° اے نو بهــــارِ عشــق🌸 ↯• همـچـــون بنفشــه🌺 •° سربه‌گریبـان ڪشیـده امـ😌 #رهے_معیرے✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(344)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
💪🇮🇷 ڪـانالے سرشـار از آرامش😎 سـرشار از ایده هاے نــاب💪 ســرشار از قدرت و شجاعت👇 یڪ ایـــرانے انقلابے🇮🇷🇮🇷🇮🇷 اصــلا یه جـوونه حزب اللهے ڪه عشقش رهبــرشه #واجبــه این ڪانال رو داشته باشه😍😍😍 بدوووو تا دیر نشــده ڪلیڪ ڪن👇 تــــا جانمــوندددے😎👇👇 sapp.ir/basijnews.khorasan_razavi ایتـای خــودمونِ 😌👇 https://eitaa.com/basijkhorasan_razavi
/🌞/ زندگۍ یعنۍ↓ یــڪ سـار پـریـد...🍃 از چه دلتنگ شدۍ!؟ دلخوشیۍها ڪم نیست|😍 مثلا این خورشـید🌞➜ •♡• ✍🏻 •♡• ❤️ /🌞/ @asheghaneh_halal
°|🌹🍃🌹|° #همسفرانه ••با نِگاهِـ بـے قَرارَت🍃 ••قَلـبِــ∞ مَـن🎈 ••تَـبـ،مے ڪُند ••️صـاحِبِ قَلبـ💜ِ ••تـو بـودݩ 🌙 ••مے شَـود خَیرُ العَمَلــ👻 #همه_وجودمی_عزیزم💗🍃 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇 @asheghaneh_halal |♥️|
🍃📸 #مجردانه ••پیامبر اڪرم(ص): از خوشبختے و سعادت مرد این است ڪه زن با فضیلت و شایسته اے نصیبش گردد... ••📚اصول ڪافے،جلد 5،ص327 #روزےمجــردها☺️ پ.ن: شاعر دوربین میخواد بخرید تا شعر بگه😐👌 @asheghaneh_halal 🍃📸
•• 🍹 •• •• در این موقعیت‌ها با همسر خود بحث نڪنید... •• 💟•وقتے بیمار هستید. 💟•وقتے سر ڪار هستید. 💟•وقتے دیگران اطرافتان هستند. 💟•وقتے یڪے از شما رانندگے میڪند. 💟•وقتے یڪ روز خاص مثل عید است. 💟•وقتے خسته یا گرسنه و خواب‌آلود هستید. 💟•وقتے در مهمانے یا به خصوص جلوے خانواده خود یا همسرتان هستید. 😊 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 ••🍊•• @asheghaneh_halal
||°👳°|| #طلبگی |آیت الله فاطمےنیا| 🍃•• آدم این را متوجه شود ڪه جز خدا ڪسے جواب مضطر را نمےدهد، همه ڪارهایش درست مےشود. دعای امن یجیب را باجان بخوانید... #رَبِّ‌اشْرَحْ‌لِےصَدْرِے.. @Asheghaneh_halal ||°👳°||
🕊 - مےآید - نمےآید - مےآید - نمےآید تا تسبیـــح به دست می گیرد شروع می کند مےآید ، نمےآید و ... و این آمدن و نیآمدن‌هاے هر روزۀ پدر و مادر "شهید گمنـام" است! 💔 ||🌷|| @asheghaneh_halal
#ریحانه با همین چادر ساده اتــ🍃... حج شڪوهمند حیا را بجا مےآوری 😍 و فرشتگان👼 متبرڪ میڪنند بال و پرشان را به تار و پود وجودتــ 😌... #تو_گمنام‌ترین_حاجیہ‌ے_زمان_خود_هستے 🌺 ┅═══🍃🌸🍃═══┅ @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜 صـــدایے از یڪم دور بهـ گــوش👂 مےرسد آنــــهم صدای شیپــــور🎷 اتمــــام تعطیلات است😄 افســـردگے بعد از تعطیلات نگــــیرید، لطفــاااا✋ چـــون نهـ #دورهمے داریم نه #خندوانهـ ڪه نجـات دهندتون بـــاشند😉 و امــا بــریم به سراغ #پــــــــــــَڪ_خنـــدهِ امــروز😄 ڪه ڪمڪم داره نفسهای آخرشو مےڪشه✋ #سیمرغ_بلورین _بدشــانس_تــرین مسئول استانے در ایــام تعطیلات اهــدا مےشود به جناب آقای #مناف_هاشمے استاندار #گلستان😜 ڪه سفـــر خــارجهـ بهـ هر دلیلے تشــریف بردن.😎 بلافاصله پـس از بازگشت تـــوسط ڪسے ڪه منشے خودش را نمےتوانست روزگـاری برڪنار ڪند.😱 #جهانــگیری_جان #برڪنار شد😄 ای بـابا حالا به جزء ایشون خیلیــای دیگـهـ هم خارجهـ بودن امـااااااا خب #بدشانس_بودنــم خودش عالمے داره😂😂😂 حـالا دیگهـ با خیال راحت برگــرد #آلمــان جانِ دل✋ بروووو بــااا #سیمرغِ خنــدیشه حـالشوووو بــبر😄 فقط یهـ جایے بزارش ڪه هرموقعه چشمت بهش خـــورد لبخند بزنے انـــرژیش بهـ ما برسهـ 😎 و ما هم متعاقبا لبخنــــد ملیــح😁 مےزنیم انرژیش بهـ تو برگــرده✋ پےنوشت: جهانگــیری بسیـــار عصبانےست👆 وی را اذیت نڪنید✋ #مــردم_یادتان_هست_روزگـاری #منشے_خود_را_نمےتوانستم_برڪنار #ڪنم😄 #بهـ_عقب_برنمےگردیم✌️😎 بــا مــا جــذابتــرینهای زنـــدگیو تجــربهـ ڪنید✋👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
🌼🍃🌼🍃🌼 ✋)• اےڪہ‌ دیدار تو رویاےشب تار من است 👀)• یڪ نگاه تو طبیب دل بیمار من اســت 💔)• گر بہ دادم نرسے مےروم از دســت بــیا 💚)• نامت آرامش این قلــب گرفتار مــن است ( @asheghaneh_halal ) 🌼🍃🌼🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊🍃 🍃 #شهید_زنده گفتگـوے متفاوت آیةالله بهجت با نوجوان دبیرستانے.. میری مشهـد امام رضـ💛ـا(ع)رو میبینے؟ خوابشـو چطور؟! #چقدر_زنده‌اے؟! #استادپناهیــان 🍃 @asheghaneh_halal 🕊🍃
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی حالاڪه نیامدم دمتــ را بفرستـ•(😊)• من نیستم آنجا ڪرمت را بفرست(😌)• گفتم ڪه مریضم و دوا میخواهمـ•(😇)• پس گرد و غبار حرمت را بفرست•(🙂)• #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
🌹🍃 🍃 #آقامونه ازدواجـ💑 دیر هنگام و فرزند آوری کم برنامه دشمن علیه خانواده استـــ😎 #سخن_جانانــــ❤️ ••🌹•• @asheghaneh_halal
💍🍃 🍃 #همسفرانه دلـواپســـےاَم•|😣|• دلهــــره‌اَمـ•|🙈|• واهـــمہ‌اَم تُــ•|😌|• ٺوعیـــن منے•|✋|• عشـــــق منــے•|😍|• اے هــــمہ‌اَم |تُ|😌 #انت‌ڪل‌حیاتے‌یاحبیبے😍 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
🐝°| |°🐝 عه [☹️] چلا بَلعڪس عَسڪ میگیلے[📸] موخاے همه فِڪل تونَن من سِیطونم؟[😬] ازدیبال لاست میلم بالا؟[😢] یه عسڪ دُلُست بگیل سَلَم گیج لَفت[🙄] نه گلم ڪی گفته شما شیطونی(😅) دختربه این آرومے(😘) استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎯°•| #غربالگرے |•°🎯 #سیلے_ڪه_غریق_نجاتش_رهبرےست در اواخـــر آذر سال 1356، آیت الله سید علے خامنهـ
🎯°•| |•°🎯 در بخشے از گزارش ساواڪ سیستان و بلوچستان بهـ تاریخ 21 تیر 1357 آمده است:( سازمان ایرانشهر اعلام داشتهـ ڪه سیل در ایرانشهر جاری شده بود، وعاظ تبعیدی شهرستان مذڪور ڪه در راس آن ها [ آیت الله] سید علے خامنه ای بوده، با راه افتادن در پیشاپیش مردم برای ڪمڪ به سیل زدگان خود را حامے آنها قلمداد و اظهار داشتهـ اند ڪمڪ های دولت موثر نخواهد بود). .... با مــا بهـ روز باشـــید😎👇 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وپنج ♡﷽♡ دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چن
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید: _سید به جون تو حرفم جدیه گوش کن ببین چی میگه...میگه اگه آدم یه درخت باشه تمام صفات خوبش برگ اون درخت و مال اون درخته جز عشق! عشق همون وهمِ که انسان فکر میکنه از اون درخته و از خودشه ولی وهمه! حب و دوست داشت واقعیه اما عشق!! عشق نه... محمد حسین و احمد که شاهد بحث آن دو بودند نزدیک تر میروند و کنارشان مینشینند. محمد حسین کتاب فقه اش را به سینه میچسباند و رو به قاسم میگوید: ولی شیخ الرئیس میگه علت به وجود اومدن این دنیا عشق بوده... اینکه خدا ناگهان عشق تو وجودش فوران میکنه و این دنیا و ما رو به وجود میاره... میل انسان به عشقه.... هدف عشقه و آدمها برای همین عشقه که خوبی ها و فوق العاده ها رو عاشقند! قاسم میپرد میان کلامش و میگوید:حرف تو درست کلام شیخ الرئیس هم روی چشم ما جا داره ولی حرف ما اون عشقی که تو میگی نیست!تفاسیر زیادی میشه از عشق داد! امیرحیدر کلافه از جایش بلند میشود و میگوید:واااای خدا شما رو نصیب گرگ بیابون نکنه! دیوانه میکنین آدمو!بابا من یه سوال ساده پرسیدم فلاسفه ی بزرگوار پاسخ سوال من خیلی سهل تر از این حرفها بود که شما روح عنصرالمعالی و شیخ الرئیسو تو قبر میلرزونید! خنده شان بلند میشود و امیرحیدر مستاصل به آنها نگاه میکند که صدای حاج رضا علی همه شان را ساکت میکند: _قال الرسول الله من عشق ثم مات مات شهیدا! لحظه ای سکوت میشود و بعد قاسم به بهی میکند و میگوید:جانم چه فصل الخطابی استاد....دوستان با اجازه بنده باید برم یه تک پا بیرون عاشق بشم و برگردم!چنانچه فردا ندید منو قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا پذیرای حضور گرمتان هستم! امیرحیدر اما بیش از این حرفها فکرش مشغول است. دنبال حاج رضا علی کتاب به دست راه می افتد و میپرسد:بپرسم حاجی؟ حاج رضاعلی لبخند زنان میگوید:بپرس جاهل.... _حاجی وقتی حق پدر و مادر خصوصا مادر دست و بالتو بسته و اذیتت میکنه باید چیکار کنی؟ _هیچی.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وشش ♡﷽♡ امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی داره اذیت میکنه! _خب این اذیت نکنه چی اذیتت کنه؟ شهوت؟حب دنیا؟ هزار و یک جور میل ناجور دیگه؟ همین خوبه دیگه بی سر و صدا باهاش بساز!بالاخره که آدمو باید یه چیزی اذیت کنه! امیرحیدر واقعا کم آورده بود.میخواست بگوید:پایین بیا استاد! اما در عوض گفت:حاجی من نمیخوام اذیتشون کنم اما اطاعت از حرفشونم ممکن نیست آخه! _اطاعت واجب نیست ولی اذیت کردنشون حرومه! امیرحیدر عصبی گفت:خوب حاجی اینا که همون واجب بودنه! ای خدا.... حاج رضاعلی از حرکت می ایستد نگاهش میکند و میگوید:بزار تهشو بگم سید... میگی نه...اذیتشون میکنی.یه مادر دلش میشکنه ته تهش میبخشتت اما دلش شکسته و تو بد بختو میشی!میببخشه اما تو بد بختو میشی!عیبی نداره اونقدری آدم خوبی هستی که هم مادرت بخشیدتت و هم بهشت میری ولی تو دنیا بد بختو میشی! پس یه راه داری!راضیشون کنی... امیرحیدر میخواهد چیزی بگوید که حاج رضاعلی با صدای بلندی میگوید:اونایی که امتحان داشتند امروز زودتر آماده شن.... وبعد میرود...به همین راحتی... امیرحیدر میماند و یک دنیا استیصال! حورا قهوه جوش را روشن میکند و آیه داشت ظرف کلوچه های دست ساز خود و شهرزاد را میچید و در همان حال به پرحرفی های شهرزاد که ظیفه ی ناخونک زدن به عصرانه را بر عهده داشت گوش میکرد. حورا هم کنارشان نشست و به آن دو خیره شد.چه کسی فکرش را میکرد روزی حورا آیه اش را پیدا کند و در فاصله ای کم از او بنشیند و حظ ببرد از حضورش و در کمال بی میلی دست مریزاد بگوید به زنی که او را اینچنین بار آورده بود؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وهفت ♡﷽♡ امیرحیدر متعجب میپرسد:هیچی؟ _آره سید هیچی! _حاجی
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند میشود تا دستهایش را بشوید. صدای باز شدن در و به مراتب آن صدای دکتر والا و آیین هم می آید.آیه اشاره به شهرزاد میکند تا شالش را برایش بیاندازد و او نیز متعجب از این هول ولای آیه اینکار را میکند.... دکتر والا با دیدن آیه با رویی گشاده سلام میکند و خوش آمد میگوید و آیین با شوقی که ازچشمانش سر ریز میشد سلامی میدهد. آیه با همان لبخند موقرانه پاسخشان را میدهد و به حورا میگوید که خودش بساط عصرانه را درست میکند. آیین خسته روی مبل راحتی مینشیند و سخت مشغول کنترل نگاهش است از چرخش بی اش از اندازه اش حوالی منطقه ی حضور آیه میترسد و ترسش از لو رفتن احساسش است! آیه برای همه قهوه آورده جز خودش که خب میانه ای با قهوه و طعم تلخش نداشت دکتر والا با لبخند به لیوان چای آیه خیره شد و بعد پرسید:چه خبر از برادرت؟ _خدا رو شکر خوبه.... یک هفته دیگه مرخص میشه فکر کنم. آیین نگاه به چشمان میشی اش گره میزند و بی حرف فقط دوست دارد این تابلوی نجابت را نگاه کند. آیه نگاهی به میز عصرانه می اندازد و میگوید:ای وای شیرینی ها رو یادم رفت بیارم.حورا نگاهی به شهرزاد می اندازدو اشاره به آشپزخانه میکند و میگوید:نه آیه جان شما بشی ....پرنسس شهرزاد که از صبح دست به سیاه و سفید نزدی یه وقت خجالت نکشی همه کارا رو آیه کرد! برو شیرینی ها رو بردار بیار. شهرزاد غر غر کنان سمت شیرینی ها رفت و آیه به این درماندگی تنها خندید! ساعت نزدیک چهار بود و او اگر عجله نمیکرد مطمئنا به شب میخورد. آخرین جرعه از چایش را نوشید و گفت:با اجازتون من باید برم. حورا ناراحت پرسید:کجا؟ بشین زوده حالا! _نه مامان جان دیر میشه امشب مامان عمه کلی کار رو سرم ریخته که باید تمومش کنم...من بازم میام... حورا هرچه اصرار کرد آیه انکار کنان لباس پوشید برای خانه.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🌙•| |•🌙 ↯• ‌تـــو😘• •°اگر بهـــار را🌸• ↯•صــــدا ڪنے😉• •°مےآید؛ حتــے اگـــر👇• ↯•دلــــش جـا مانــده باشـد💚• •°میــان بــــرف‌ها❄️• 😍 (345)📸 ⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal