eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙🍃 🍃 دوستــان دورهمی امشب به پایان رسید یادتــون نــره پیشنهاد ها نظرات و انتقادهاے شما قوت قلب همه خادماس پس دست به ڪیبورد شیــد ونظر خودتون رو به مابگین☺️👇 @fb_313 ان شالله مهــرتایید امام زمان به این دورهمی خورده باشه☺️ التماس دعای خیــر وفرج شبتــون مهدوے پسنــد یاعلے🖐 🍃 🌙🍃
🍃🍒 💚 شروین فقط نگاهش کرد و سعید جواب داد: - شروین. رفیق من - اسم خودش رو می گم -پس اسم باباشه؟ -از کجا پیداش کردی؟ - این آقا شروین رفیق فابریک ماست -نگفته بودی با جنوب شهری ها می پری سعید با تعجب گفت: -جنوب شهری دیگه چیه؟ -اینا رو از کجا پیدا می کنی؟ آدم قحط بود که این شده رفیق فابریکت؟ آرش این را گفت و به طرف شروین آمد، نگاهی به سر و وضعش انداخت و گفت: - قول می دم عمراً اسم بیلیارد رو شنیده باشه و رو به سعید ادامه داد: -لباس کهنه های خودته؟ خیلی به تنش زار می زنه. باید می دادی تنگش کنن همه خندیدند. شروین راه افتاد که برود. سعید دستش را گرفت و به آرش توپید: - خفه شو آرش شروین دستش را بیرون کشید. سعید تقلا می کرد که نگهش دارد. - صبر کن شروین شروین در چشمان سعید زل زد و گفت: - به اندازه کافی حال کردم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 و رفت. وقتی شروین از در سالن خارج شد سعید عصبانی یقه آرش را چسبید: -اگه دفعه بعد اون دهن گندت رو نبندی خودم درش رو گل می گیرم آرش دست سعید را کند و گفت: - هی عوضی، مراقب رفتارت باش سعید داد زد: -خفه شو احمق . این پسره با پول تو جیبیش می تونه کل زندگیت رو بخره. به همین راحتی یه مشتری رو پروندی. جواب بابک رو هم خودت بده آرش که گویا ترسیده بود ساکت شد. شروین توی ماشین منتظر بود. سعید کنار ماشین ایستاد. -چته بابا؟ چرا تریپ پیش دبستانی برمیداری؟ -می خوای خم شم سوار شه؟ -از کی تا حالا اینقدر روحت لطیف شده؟ پیاده شو، سوسول بازی درنیار -اگه نمی آی سوئیچ رو بده خودم می رم سعید سری تکان داد و گفت: - خیلی یه دنده ای و سوار شد. -جای خوبت همین بود؟ -قبول دارم یه کم مشکل داره ولی بچه بدی نیست -یه کم؟ حوصله دعوا نداشتم وگرنه حالش رو می گرفتم -تقصیر خودته. صد بار بهت گفتم مثل آدم لباس بپوش. آخه کی باورش میشه تو بچه مایه دار باشی؟ - نباشم. آدم که هستم -ببین داداش، این حرفها مال کلاس معارفه. تو دنیای واقعی این چیزا معنی نداره. پولت رو رو کن تا آدم حسابت کنن شروین نفس عمیقی کشید و جوابی نداد. -راستی انصرافت چی شد؟ -گیر کرده. هر دفعه یه جوری برگش گم و گور می شه. یا جا می مونه یا خراب می شه -از من میشنوی یه مدت بی خیالش شو تا گیرش باز شه بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 نگاهی به سعید کرد و بعد عینکش را به چشم زد ... ___________ ماشین را سر و ته کرد و از پارک بیرون آمد. آرام کنار خیابان می رفت که استاد را توی پیاده رو دید. کمی فکر کرد و بعد بلند به خودش جواب داد: -من که علافم جلوتر ایستاد، وقتی استاد رسید بوقی زد. استاد سرش را چرخاند و کمی جلو آمد. شروین گفت: - می تونم کمکتون کنم استاد که معلوم بود تازه شروین را شناخته لبخندی زد. -شمائید؟ آقای کسرایی، درسته؟ خیلی ممنون. راهی نیست... پیاده می رم -فکر نمی کنم هوای مناسبی برای پیاده روی باشه -مزاحم نیستم؟ - من بیکارم استاد تشکر کرد و سوار شد. شروین پیچید و پرسید: -کجا برم؟ -خیلی ممنون. شما مسیر خودتون رو برید. من هرجا شد پیاده می شم - سوارت کردم که برسونمت -هرجور راحتی. پس فعلاً مستقیم برو چند دقیقه ای به سکوت گذشت. -من همیشه فکر می کردم توی این ماشین های بی سقف باد آدم رو می بره ولی مثل اینکه اشتباه می کردم شروین نگاهی از گوشه چشم به مسافرش انداخت ولی حرف نزد. استاد گفت: -مثل بقیه جوونها نیستی. خیلی آروم رانندگی می کنی رویش را به طرف شروین چرخاند: - به خاطر من؟ شروین بدون اینکه نگاهش کند گفت: - عادتمه. حوصله سرعت رو ندارم بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •° مـا به استقبـال مـ🌙ـاهـ °• از خـ😉ـویش تا بیرون زدیمـ •° مـاهـ با پـاي خـ💚ـودش °• آمـد به استقبـ😌ـال مـا :) ✍| #علیرضا_قزوه #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(380)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #سلام_حضرت_باران💐 •] خاطرتــــ هستـــ غريبےِ مـرا آقا جـ♡ــآݧ...؟! اولـين جمعہ ے ماہ رمـ✨ـضان استــ بــيا... #اللهُمَّ_بَلِغ_مَولانَا_الاِمامَ_الهادِےَالَمهدِے #اللّٰھـُــمـ_عـجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَج . . هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇 [•💚•] @asheghaneh_halal
[• 🎙 •] . . بسم الله الرحمن الرحیم  اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ من المُسْتَغْفرینَ واجْعَلْنی فیهِ من عِبادَکَ الصّالحینَ القانِتین واجْعَلْنی فیهِ من اوْلیائِکَ المُقَرّبینَ بِرَأفَتِکَ یا ارْحَمَ الرّاحِمین.  خدایا قرار بده در این روز از آمرزش جویان وقرار بده مرا در این روز از بندگان شایسته وفرمانبردارت وقرار بده مرا در این روز ازدوستان نزدیکت به مهربانى خودت اى مهربان ترین مهربانان. . . چند ڪلمه ــمناجات😌👇 [•💐•] @asheghaneh_halal
--- 🌼✨ --- #پابوس روزے ام ڪن سحرے گوشہ بین الحرمینـــ😍>•° هوسے جز سفر کرب‌وبلا نیست مرا😉>•° #اللهم‌الرزقنا‌زیارة‌الحسینـ🙏 #عمرنوڪرت‌داره‌میگذرهـ💔 --- 🌼✨ @asheghaneh_halal ---
🌤🍃 🍃 #صبحونه روز پنجــ👇ـم فقط از "پنج‌تن" آلِ عبا میخواهم ڪہ گـ🎗ـره از ڪنفِ زندگے نسل‌جــوان بردارد☺️ #الهی‌آمین #اللہم‌الجعل‌عواقب‌امورنا‌خیرا [ @Asheghaneh_halal ] 🍃 🌤🍃
•[ 📖 •] . . 🌤] أَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِهِ و أَلبِسنِي عافِیَتِکَ و جَلِّني عافِیَتِکَ و حَصِّني بِعافِیَتِکَ و..... ☀️] الهی به روان مقدّس محمد و آل محمد رحمت فرست و بر من لباس عافیت بپوشان و شکوه عافیت بر من ارزانی دار و عافیت نصیبم کن.... 📕|• . دعا ۲۳ ترجمه جواد فاضل. ص:۲۰۲ . . سیم دلتو ــوصل ڪن😌👇 [•🌙•] @asheghaneh_halal
°|🌙|° 🚫|• مخالفت خانواده ام وقتی با من علنی شد که از تصمیم برای ازدواج با یک جانبــاز قطع نخاعی باخبر شدند!! 😑|° روی همین حساب بود که مهریه را نسبتا زیاد گرفتند تا شاید این ازدواج سر نگیرد. 😌|• ولی من که خیر دنیا و آخرت را هدف گرفته بودم، بدون هیچ مخالفتی مهریه یِ تعیین شده را که ۱۲۴ سکه بود با حسین در میان گذاشتم، او هم که از عقیده ام مطلع بود گفت که مانعی ندارد. 💕|° اما خدا می داند که مهریه من، ارزش جانبازی او بود و بس، که این بالاترین ارزش ها و مهریه هاست... 🌷 🕊 ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇🏻 •°°• @Asheghaneh_halal
4_467896649214066746.mp3
3.95M
••🍃🎙•• #سکینه 🌙: #ویژه‌برنامه‌ماھ‌مبارڪ‌رمضان تلاوت هرروز یڪ جزء از قرآن ڪریمـ📖 بھ صورت تحدیر(تندخوانے) [• جزء پنجم •] @asheghaneh_halal ••🍃🎙••
🎈🍃 💕 { #ویتانژے } 💕 √ نـــشاط و سرزنـدگے(3) √ ســلام بهتــرین بنــده هاےخدا☺️ لحـظهـ هاے قشنگتــرین ماهتــون بخیر😉 قـبل از اینڪهـ شادے و نشاط و بیشتــر بازش ڪنم بهـ این نڪتهـ توجهـ ڪنید ڪه دیـــن مــا شبیهـ چـراغ راهنمایے رانندگے نــیست ڪه بگهـ الا و لابد باید منـضبظ باشے باید ایســت ڪنے اینجا✋ نـــهـ اصلا ایـن نیست😁 بابا بـــاید بــا دین ڪیف ڪنے☺️ حــال ڪنے، انرژے بگیرے😌 چهـ جوری؟؟؟ میگم بهتـ....✋ ادامهـ دارد....✌️🎀 دریـــاب👇 ڪه بسے انرژی زاست☺️ •|💕|• @asheghaneh_halal
[• ♡•] ∫💗پرشده در جان و روحم ∫🍃حس یڪ شادي فقط ∫👖دوسـت دارم تا بپوشم ∫رخـــت دامـادے فقط ∫✋این تصور نیست ∫😌تنها آرزوے قلبے است ∫من ڪنارهمسرم، صحن آزادے فقط مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
••🍃🕊•• #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز بہ نیت: ••شھید اِدواردو آنیلے•• #شهیدمهدے [🌷]ارسال صلوات ها [🌷] @F_Delaram_313 جمع صلـوات گذشتہ: • ۲۲۳۸ • ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 @asheghaneh_halal ••🍃🕊••
4_5841671141973820641.mp3
4.13M
--- 🌹 --- #ثمینه یہ قلب مبتلا ، تو این سینہ‌است مریضہ‌و‌ دواش ابالفضلِـ👌 سینۂ ما ، سینہ زنا وقفِ موقوفۂ آقام ابالفضلِـــ😇 #خاطره‌اولین‌بار‌نگاه‌به‌صحن‌علمدار💔 #حاج_محمود_ڪریمے 🎤 --- 🌹 @asheghaneh_halal ---
💍🍃 🍃 نمازوروزه وافطارعشـق است سحرخوردن ڪناریارعشق است نه یڪبارازڪنارخیمـه گاهش گذشتن بل هزاران بارعشـق است 😅✌️ 😇 🍃| @asheghaneh_halal 💍🍃
[• 🍲 •] . . روغن: نصف فنجان تخم مرغ: پنج عدد سیب زمینی: یک عدد درشت نمک و زردچوبه: به مقدار لازم سبزی پلو خرد کرده: یک کاسه ماست خوری (شامل: تره، جعفری، گشنیز و شنبلیله) ⬅️برای تهیه مایه : یک عدد سیب زمینی درشت را با دنده ریز رنده می‌کنیم. سه عدد تخم مرغ، کمی نمک و زردچوبه به آن اضافه کرده، هم می‌زنیم تا مایه کوکو آماده شود. ⬅️برای تهیه مایه :  یک کاسه ماست خوری سبزی پلو خرد شده را همراه دو عدد تخم مرغ و کمی نمک هم می‌زنیم تا مایه کوکو آماده شود. ⬅️نصف فنجان روغن را در یک ماهیتابه متوسط داغ می‌کنیم. ابتدا مایه کوکو سیب زمینی را ریخته، در ماهیتابه را می‌گذاریم تا کوکو کمی بسته شود. ⬅️ سپس مایه کوکو سبزی را روی آن ریخته، دوباره در ماهیتابه را می‌گذاریم تا کوکو کمی خودش را بگیرد. ⬅️کوکو را برش زده و در ماهیتابه را نمی‌گذاریم تا لبه های برش خورده کمی سرخ و برشته شوند. سپس کوکو را برگردانده تا طرف دیگر آن نیز برای 5 دقیقه سرخ شود. اکنون کوکو آماده پذیرایی می‌باشد. 🍜 با این مقدار مواد لازم به اندازه یک ماهیتابه متوسط از ”‌کوکو دو لایه سیب زمینی و سبزی“خواهیم داشت. 🙏 قبل از شروع آشپزی حتما "وضو" بگیریم (برکت معنوی) . . تغذیه ـسالم و اقتصادے در😌👇 [•☕️•] @asheghaneh_halal
😜•| |•😜 باطرے شڪم در حال حاضــر . . .  2درصد 🌡 خدايا من ديگــه متحول شــدم نه نيمه ےگمشدمو ميخوام نه مخاطب خاص........ 😣  فقط اذان ميخــوام اذان😫 ڪلیڪ نڪن خاموش میشے😅👇  @asheghaneh_halal
•[ 🌙 •] 🗣•دم میزنیم از برکــــات دعاے تو 🙌•تا روز حشر شکـرگـذار خداے تو 😍•پس تو براےمایےوما هم براے تو ✋•دستان مـادخیل گــداے گـداے تو ســ🌸ـلام آقـ💚ـا جـانم هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 😎] آبتے سووار سُدے برسونمت دم مدرسه ت... زود باس ته دیلم سده. 😃] سیزے واسه افطال نمیخواے نَنه؟؟ 😊] مادر به قربونت. مرد کوچیک منـ😘 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
•[ 🌙 ]• سلامـ🖐🏻 حالتان چطور استــ نوهـ هاے شیـرین و خوش بیـانم؟!😍 رجبـ: سلامـ آغاجـون!😃 شعـبون بدو بیـا آغاجون اومده! شعبون:چے چے آورده؟!🤓🤗 رجبـ: سبدے پـر از زولبـیا بامیہ!😋 نہ ببخشید آمـ💉ـــپـول آورده تـا بهمـون ڪلے پنـد و داسـتان هاے خوبـــ تزریق ڪنہ!😎 شعبون: نہ من از آمپول مےتـرسمـ😢 رجبــ: نترس این آمپول فـرق میکنہ!😌 مش رمضـون:بسہ دیگہ! دوتا خط اجازهـ دارم حرفـ بزنم کہ اونمـ شمـا میگیرید!😬 شعبون و رجبـــ: بفرمـاییـد آغاجـون☺️😍 امشبـــ میخوامـ یہ راز بگمـ بهتون کہ بـااون میشہ زد تـوے ذوق و البتہ دهـن شیطون!😎👊🏻 رازے کہ خـدا در ماهـ خوـدش برا بندهـ هاش فـاش میکنہ و بـهشون هدیہ مـیده!☺️🍃 {هـِے یـاـدش بخـیر!🙁 چنـدسـال پیـش یہ حـاج آقایـی توے شهرمون خدمتــ میڪردند، حاج آقایی کہ بہ معناے واقعی آقا بود😊. نیمہ شبـ بود و ایـشون اومدند و گفتـند کہ برامـ یہ تـابوت بیارید و منـو بذارید تـوے اون و ببرید قبـرستون بذارید توے قبـر...☺️ همہ متعجـب بودند از این تصمیم حاج آقا و میگفتن چرا؟! چےشده؟!😳 تا اینکہ طبق خواستہ حاج آقا،ایشون رو درون تابوت و توے قـبر گذاشتند و اومدند..😇 فردا صبح همہ دور حاج آقا جمع شدند و دلیـل کارشون رو جویـا شدند! ایشون گفتند:فردِ ثروتمـندے نزد من اومدند و مبلغ یڪ میلیارد تومان اونم ۱۰،۱۵ سال پیـش بہ من دادند تـا صرف حـوزه بشہ... و من اونشب مدام وسوسہ میشدم تـا اینکہ تصمیم گرفتم اینکار رو کنم✋🏻} بـلہ بچہ هاے گلـم آدمـ بہ واسطہ کارهاے خوبے کہ میکنہ میتونہ بـا هواے نفسش مقابلہ ڪنہ..🎈 روزهـ گرفـتن در مـاهـ بـندگے خدا همـ یکے از ایـن کاراست...☺️🍃 اِ زولـبیاها رو ڪی خورد؟😬😑 اے شڪمـوووها!😁 شعبون و رجـبـ: آغاجون ما خوردیمـ تا شیرین و خوش بیان بشیم🖐🏻😃 •[🖊 •[❌ از حرفاے ـمش رمضون جانمونے😌👇 •[ @asheghaneh_halal ]•
🍃🍒 💚 استاد چند لحظه ای به شروین خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت. - برو راست وقتی پیچید شاهرخ دوباره پرسید: -ساکت بودن هم جزو عادته؟ -مشکلی داره؟ - ابداً. فقط فکر کردم ناراحتی شروین با تمسخر گفت: -ناراحت؟ من اگه خوشحال باشم عجیبه -چند سالته؟ دنده را عوض کرد. -23. تو چی؟ -35 - بهت نمی آد. جوون تر می زنی -جدا؟ بابام که اعتقاد داره پیر مردم! استد این را گفت و خندید. شروین هرچخ فکر کرد نفهمید کجای این حرف خنده دار است! -. برو چپ. آ... بعد از پل هوایی ...آره، همین جا. خوبه ممنون تشکر کرد و پیاده شد. -کدوم خونه است؟ -داخل کوچه است. تشریف نمیارید؟ شروین نگاهی به داخل کوچه انداخت. - نمی دونم - خوشحال می شم یه چایی با هم بخوریم شروین مردد بود. استاد اضافه کرد: -البته اگر منتظرت هستن و نگران می شن اصرار نمی کنم شروین پوزخندی زد: - من کسی رو ندارم که نگرانم بشه بعد کمی فکر کرد. نگاهی به چهره آرام استاد و لبخند روی لبانش کرد و گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 -بهتر از علافیه، نه؟ استاد سری تکان داد. - فکر کنم ماشین را پارک کرد و همراه استاد جوان داخل کوچه رفت. کوچه ای باریک. نگاهی به دیوارها انداخت. قدیمی بودند با آجرهایی دود گرفت. -زندگی اینجا سخت نیست؟ استاد نگاهی به شاخه درخت انگور که بالای یکی از دیوارها پیدا بود و هنوز برگهای سبز داشت انداخت وگفت: - زندگی همه جا سخته جلوی یکی از درها ایستاد. در را باز کرد و خودش کناری ایستاد و تعارف کرد.شروین وارد شد و از پله ها پائین رفت. حیاطی کوچک، حوضی در وسط و دو باغچه که برگ درخت هایش کم کم زرد می شدند. استاد کنارش ایستاد و گفت: -چطوره؟ شروین جواب داد: -آدم یاد فیلم ها می افته. رمانتیکه و با تمسخرادامه داد: - به درد دخترا می خوره شاهرخ خندید. دستش را توی حوض شست. کتش را درآورد و از پله ها بالا رفت. شروین هم سری تکان داد -که نشان دهنده مضحک بودن این عمل برایش بود - وکفش هایش را درآورد. ولی متوجه شاهرخ کهزیر چشمی نگاهش کرد و لبخند زد نشد. استاد همان طور که کت و کیفش را روی مبل می گذاشت به شروین تعارف کرد که بنشیند و خودش بیرون رفت. اما شروین ترجیح داد در اتاق بگردد و اطراف را دید بزند. نگاهی به کتاب های کتابخانه انداخت. قاب عکس زنی جوان بالای شومینه بود. میز کوچک کنار پنجره که رویش کتابی بود و صندلی راحتی کنار آن توجهش را جلب کرد. نزدیک تر رفت. کتاب نبود. دفترچه یادداشت بود. می خواست برش دارد که شاهرخ وارد اتاق شد و ظرف شیرینی را روی میز گذاشت. شروین نشست و شاهرخ هم بعد از اینکه از کمد گوشه اتاق دو تا بشقاب برداشت نشست. -خب؟ خونه استاد چه جوریه؟ -تا حالا خونه استاد نرفتم. نباید با بقیه خونه ها فرقی کنه. البته اینجا یه کم ... شاهرخ ادامه حرفش را گرفت. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 -قدیمیه؟ - منظورم این نبود اما اینم هست ! - این خونه مرتب به ارث رسیده. هر چند من کسی رو ندارم که براش ارث بذارم و بعد ساکت شد. شروین نگاهی به شاهرخ که داشت با حلقه ای که در انگشت دست چپش بود بازی میکرد انداخت و بعد نگاهی به قاب عکس روی شومینه کرد. می خواست سوالی بپرسد اما منصرف شد. شاهرخ که انگار یکدفعه به خودش آمده باشد شیرینی را به سمت شروین تعارف کرد. -من خیلی پذیرایی بلد نیستم. خیلی کم کسی اینجا می آد شروین پوزخند زد: - در عوض هرچقدر دلت بخواد ما مهمون داریم. مهمون های تکراری! صدای سوت کتری باعث شد تا شاهرخ از اتاق بیرون برود. چندتایی کتاب روی میز بود. کتاب های درسی بود، گلستان سعدی و چند تا مجله. یکی از کتابها را ورق زد. کتاب قطوری بود. شاهرخ سینی چایی به دست برگشت. -هنوز درس می خونی؟ - همین جوری. تفننی برای شروین چایی گذاشت و گفت: -وقتی تنها باشی باید یه جوری خودت رو سرگرم کنی. فکر کنم تو هم درس خوندن رو دوست داری شروین با لحن خاصی جواب داد: - آره، خیلی -اگر بخوای چند تا کتاب دارم فکر کنم به درت بخوره شروین شانه ای بالا انداخت، چایی اش را برداشت، آرام آرام سر کشید و بلند شد. - من دیگه باید برم -عجله داری؟ اشاره ای به فنجانش کرد. - چایی خوردم شاهرخ خندید. از در هال که بیرون رفتند شاهرخ برگشت داخل تا کتاب ها را که یادش رفته بود بیاورد. شروین از پله ها پائین رفت و کنار حوض ایستاد. نگاهی به دور تا دور حیاط انداخت و به ماهی های توی حوض خیره شد. وارد کوچه که شدند بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒