eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🍃 #چفیه #أنت‌مجنون وقتے دلش مےگرفت تنها چیزے ڪه حالش را خوب مےڪرد ڪربلا رفتن بود ... در ۲۷ سال سنش، ۲۵ بار زیارت رفته بود. #عاشق‌ڪربلا‌بود ... حتے اگر چند روز مرخصے داشت آن چند روز را ڪربلا مے رفت ... مےخواست شب جمعه را ڪربلا باشد. وقتے عراقےها گذرنامه‌اش را دیده بودند، به اون گفته بودند: #أنت‌مجنون ! #شهید‌مدافع‌حرم‌حسین‌هریرے #خوش‌به‌حا‌ل‌خیالے‌ڪه‌در‌حرم‌جامانده #و‌هرچه‌خاطره‌دارد‌از‌آن‌محل‌دارد. •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🌷🍃
دنبال ست های خوشکلی؟! عاشق وسایل گل گلی هستی؟!☹️ #گردنبند😳 #دستبند😍 #تل‌و‌سنجاق😃 #گیره_روسری😋 #ساق_دست😉 #ست_های_گل_گلی☺ یه عالمــــه وسایل خوشکــل و خاص مخصـــــوص خاص پســ🌸🍃ـنـدا😍😍😍 فقـط ورود افراد خوش سلیقه مجازه😬🙊☺️ چرا معطلی؟!!! برو ببین دیگـــه😝👇 http://eitaa.com/joinchat/2497576981Cbe69380cc2
#ریحانه چــآدُر یعنی صعـ🚩ـود یعنی بالا رفتــن از ریسمانــ⛓ الهی اما؛ وقتی به قلـ🗻ـه میرسی که... حیــا را هم همــراه خودت داشته باشی... غیر از اینــ☝️ حتما سقـ💥ـوط خواهی کرد!! حواست باشد خواهــر چــآدُر بدون حیــا هیچــ✋ است!! #دختر_باید_محجوب_باشه😉 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| |•🍒 بی توجهی مادر به فرزند باعث ‌ایجاد اخلال در فرد وعدم شکل گیری رفتارهای کنترلی می‌شود. در نتیجه افراد به اشیای بیرونی وابستگی پیدا می‌کنند که مصرف مواد یکی از شیوه‌های جبران این کمبودهای درونی است. ☺️👇 🍒•• @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] 💚یاعلےبنِ‌موسےالرّضا💚 دلم••💛•• نہ هواے گنبد طلایےتان را..✨ نہ هواے صحن ورواق هاےتان را..💗 نہ هواے مسجدگوهر شادتان را.. نہ هواے نقاره خانہ‌تان را..🌿 ڪہ هواے خودِخودتان راڪرده است ڪہ بگویم.. 🌸اسلام‌علیڪ‌یا‌امام‌رئوف🌸 هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
--- 🌸🍃 --- #آقامونه به برکت دل بریدن مسئولین و ملت از بیگانگان، کشور در حال جوشیدن از درون است . #دیدار_ائمه_جمعه #سخن_جانان💚 --- 🌸🍃 @Asheghaneh_halal ---
🌍~°از ڪُلِ دنيا 💛~°"طُ" را داشٺھ باشم، 👌~°همين مرا ڪافيسٺ... 😇~°"طُ" حٺے ميٺوانے 👔~°ڪدبانوے چہــارخانھ ے ݒیــراهنم شوے... @asheghaneh_halal 💞
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وپنج آروم بگیر تا خود به خود بیای روی آب. ممکنه اول یه کم
🍃🍒 💚 شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ -آره ... آره خوبم... -من برم لباسمو بپوشم بريم.آخرش منو از خونت انداختي بيرون - من نمي تونم باهات بيام. بايد يه سر برم بيمارستان! - بيمارستان؟ بيمارستان برا چي؟ شاهرخ نگاهي به شروين كرد و نفس عميقي كشيد : -ریحانه ... شروين كه گيج تر شده بود گفت: - ریحانه چي؟حالش بد شده؟ شاهرخ سري تكان داد - ديشب حالش بد شده و دم صبح ... حرفش را خورد ،كلمات را به سختي ادا مي كرد. شروين منظورش را فهميد. - واقعا متاسفم.ميرم لباسمو بپوشم و بيام تا بريم بيمارستان ... در طول مسير شاهرخ ساكت بود.حتي وقتي جنازه ریحانه را ديد، وقتي بالاي قبرش ايستاده بود و حتی وقتي براي آخرين بار رويش را كنار زدند تا صورتش را ببيند بازهم نتوانست از شر بغضش رها شود. نفس كشيدن برايش سخت شده بود.شروين كه كنارش ايستاده بود از زير عينك آفتابي اش او را مي پائيد. .وقتي آخرين بيل خاك را روي قبرش ريختند علي كنار شاهرخ آمد و گفت : - ديگه بايد بريم بعد عینکش را برداشت، چشمهایش را خشککرد و گفت: - سنگ قبر رو پس فردا میارن شاهرخ آرام سر تکان داد. موبایلش زنگ زد. کمی از جمع فاصله گرفت. علی نگاهی به شاهرخ که در میان قبرها راه می رفت و با تلفن حرف می زد کرد و رو به شروین گفت: -خبر رو که شنید گریه نکرد؟ -فکر نکنم. من حموم بودم ولی وقتی اومدم بیرون حالتش به آدم گریه کرده نمی خورد. بیشتر شبیه آدم شوکه بود بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وشش شاهرخ یکدفعه از جا پرید و برگشت. - می گم حالت خوبه؟ -
🍃🍒 💚 - همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصلاً گریه نکرده بود. آخرش هم با داد فریادها و اذیتهای هادی بغضش شکست - یعنی سرش داد و فریاد کنم؟ علی خندید: - نه، اونجوری ممکنه اوضاع خراب تر بشه. یهو به هم می ریزه یه چیزی بهت میگه - مگه نمی گی سر وصدای هادی باعث شد گریه کنه؟ -حساب هادی جداست. سرش رو هم ببره هیچی نمی گه. تو تنها کاری که می کنی یه کاری کن تنها باشه شروین سری به نشانه تأیید تکان داد. همراهش زنگ خورد. شاهرخ بود. شروین نگاهی به شاهرخ که دورتر ایستاده بود کرد و جواب داد: - بله؟ شاهرخ با دست اشاره ای کرد و گفت: - من می رم پیش ماشین. شما هم بیاید از بین قبرها که می گذشتند شروین پرسید: - چرا این دختر این همه براش مهم بود؟ - ریحانه فقط یه دختر بچه نبود. یه جورائی اونو به همسرش وصل می کرد. شاید چون زیر دست اون بزرگ شده بود. یه نقطه اشتراک! حالا دیگه خیلی تنها میشه. تنها تر از قبل به ماشین رسیدند. شاهرخ عقب نشسته بود. خیلی دوست داشت آن عینک سیاه روی چشمان شاهرخ نبود تا می فهمید کجا را نگاه می کند. علی را که دم بیمارستان پیاده کردند توی آینه به شاهرخ نگاه کرد و پرسید: -میری خونه؟ شاهرخ سر تکان داد. - آره، ممنون ... روی مبل نشسته بود و سرش را به تکیه گاه تکیه داده بود و چشمهایش را بسته بود که شروین با لیوان آب بالای سرش ایستاد: - بیا بخور بهتر بشی لیوان را گرفت و تشکر کرد.بعد همانطور که به لیوان آب خیره شده بود گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_وهفت - همیشه همین جوریه. وقتی خانمش فوت کرد تا روز سوم اصل
🍃🍒 💚 - کی باورش میشه زندگی به این راحتی تموم میشه؟ درست توی لحظه ای که اصلاً فکرشو نمی کنی شروین برای اینکه جو را عوض کند گفت: - شام چی می خوری؟ -اصلاً میل ندارم - اما صبحونه و ناهار هم نخوردی - می دونم ولی اصلاً میل ندار - ذخیره هم که نداری! شاهرخ لبخند زد و شروین که بلند می شد ادامه داد: -باشه. هر جور راحتی. فعلاً کاری نداری؟ - کجا می ری؟ - خونه! فردا دانشکده می بینمت. البته اگر به فردا رسیدم! - مطمئنی می خوای بری؟ - راه رفتنی رو باید رفت. اگه دیگه همو ندیدیم حلال کن. نه، نمی خواد تو بیای خودم میرم راحت باش - می خوام مطمئن شم که رفتی بیرون - مطمئن باش ترجیح می دم برم خونه تا امشب این قیافه تو رو تحمل کنم شاهرخ لبخندی زد و راضی شد که همراه شروین نرود. - هر وقت احساس کردی خیلی عصبانی هستی سکوت کن. فقط سکوت از پشت پنجره برای شروین که از در کوچه خارج می شد دست تکان داد و وقتی شروین رفت توی اتاق خودش رفت و دراز کشید... * دم خانه که رسید کلید انداخت و در حالیکه آرام اطراف را می پائید وارد خانه شد. همه جا به نظر امن و امان می آمد. پاورچین پاورچین وارد هال شد. داشت از پله های هال بالا می رفت تا به اتاقش برسد که صدائی از پشت سرش آمد. - آهای! صدای مادرش بود. ایستاد و برگشت. - بیا پائین ببینم! دو پله ای را که بالا رفته بود پائین آمد. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •| تا ڪجا باید سفر ڪرد⁉️ •| تا ڪجا باید دوید...😬 •| از ڪجا باید گذر ڪرد😉 •| تا به شهر تــو رسید...💚 #اردلان_سرفراز|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(450)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal