eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
4_642593816913641645(1).mp3
11.91M
💚🍃 🍃 #ثمینه |أمَـن یُجیٖبـ| :❤️: تقدیم به همسرآنـ #شهداےمدافع‌حرم :🎧: #محمدقاسم‌کریمے :📠:‌ #پیشنهاد_دانلود 🍃 @asheghaneh_halal •• 💚🍃
🍃••🌼••🍃 💐وقتی امام زمان (عجل الله فرجه) اتوبوس حامل مسافر را تعمیر می کنند... ✨صدای اذان از رادیو بلند شد، جوانی که صندلی کنار من نشسته بود بلند شد و رفت به راننده گفت : نگه دار نمازمان را بخوانیم، راننده با بی تفاوتی جواب داد : الان که نمی شود، هروقت رسیدیم می‌خوانی، جوان با لحن جدی گفت :بهت می‌گویم نگه دار...، سر و صدا بلند شد، دستِ آخر نگه داشت، جوان نمازش را در جاده خواند و آمد کنارم نشست... ◀️پرسیدم از او چه دلیلی دارد آنقدر مهم است برایت نماز اول وقت؟ جوان جواب داد : «آخر من به امام زمان ارواحنافداه تعهد داده ام نمازم را اول وقت بخوانم»، تعجب کردم! پرسیدم چطور!؟ 🌸جوان گفت :من در یکی از شهرهای اروپا درس می‌خواندم،فاصله شهر محل سکونتم تا دانشگاه زیاد بود،بالاخره نوبت آخرین امتحان ترم آخر رسید، برای امتحان با اتوبوس راهی دانشگاه شدم، در میانه راه اتوبوسِ پر از مسافر ناگهان خراب شد، از آنجایی که خیلی امتحان مهمی بود نگرانی زیادی داشتم از اینکه به امتحان نرسم و زحماتم برباد برود، شنیده بودم وقتی به لحظه های بحرانی می‌رسید که کاری از شما ساخته نیست به امام زمان عج متوسل بشوید... ☔️در دلم گفتم یا امام زمان اگر کمکم کنید قول می دهم به شما نمازم را تا آخر عمرم اول وقت بخوانم، در این هنگام جوان بسیار زیبایی را دیدم که از دور نزدیک اتوبوس شد،با زبان و لهجه خودشان به راننده گفت چه شده، راننده جواب داد :خود به خود خاموش شد، جوان زیبارو مدت کمی مشغول به تعمیر موتور شد،بعد کاپوت را بست و به راننده گفت استارت بزن، اتوبوس روشن شد، همه مسافران خوشحال شدند... 🌤ناگهـــــــــــان دیدم جوان آمد داخل اتوبوس، مرا به اسم صدا زد و گفت : « تعهدی که به ما دادی یادت نرود ! ، نمازِ اول وقت» ،بعد از آن رفت و من متوجه شدم او امام زمان بود... گریه ام بند نمی آمد... ❤️جوان دانشجو یک عهدِ دلی با مولایش بست و پایبند ماند به آن ، اما مولا جان ببخش اگر عهدها بسته ایم با شما و شکسته ایم همه را، قبول داریم خوب نبودیم، اما هرجا هم که برویم برمی گردیم به سمت شما،مانند کبوتران جلدِ گنبد امام رضا، ببخش بی معرفتی هایمان را آقاجان، هر چه باشیم و به هر جا برویم دوست داریمت تورا «عشق جان...» 📚کتاب نماز وامام زمان(ع)،صفحه۸۵ @asheghaneh_halal 🍃••🌼••🍃
کلیپ صوتی «جنگ نرم» - قسمت 1 - حسین یکتا.mp3
8.36M
[• •] "📻 🎙" به روآیت حاج حسین یڪتا "🔻 قسمت اول 🍃" ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
🕌🍃 🍃 ☔️هواهواےبهشت‌است‌درحَریمِ‌شما 💜فداےمهربانےولُطفِ‌عظیمِ‌شما ☔️توشاه‌عالمےوماگداےخانهٔ‌تو 💜خُداڪندکه‌شوم‌زائرفهیم‌شما 【السلام علیڪ یا امام رضا(ع)】 🍃 @‌asheghaneh_halal 🕌🍃
‌👒/.. محدودم کن به دوست داشتنت دلم میخواهد جز تو چیزی به چشمِ دل نیاید.. 😘 @asheghaneh_halal 👒/...
°🐝| #نےنے_شو |🐝° این جولے ندام نتون ••☹️ می تونم مے حاے جولم بسنے 😏 توپ لو ازم بجیرے 🏀 منته نمیتم بهت بابا نوئل بهم هتیه تاته••😍 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
[• #آقامونه😌☝️ •] °☘| با یاد خدا عروج انسان عشق است °📿| اشکی به شب و سجود جانان عشق است °📆| یک جمعه ظهور مهدی عج ان‌شاءالله °💚| با خامنه‌ای امیر ایران عشق است ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(608)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] زندگے فاصله آمدن و رفتن ماست؛ شاید آن خنده که امروز‌ دریغش کردیم، آخرین فرصت خندیدن ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم، زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ☝️ خنده‌ڪن بےپروا‌ خَنده‌هایت زیباست... #صبحـتون‌بعشق❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
♥️🍃 🍃 #پابوس پیامبرخُدا(ص) مے‌فرمایند: یڪدیگر را ببخشید؛ زیرا ڪه گذشت.. جز عزّت به انسان نمے‌افزاید. 📕)• ڪتاب‌ڪافے ، ج۲ 🍃•) #السلام‌علیڪ‌یارسول‌الله 💐)• #روزتون‌نبوے 🍃 @asheghaneH_halal ♥️🍃
|• •| مطلوب این است که تحصیلات آقا پسر، یک مقطع بالاتر از خانم باشد فاصله بیشتر مطلوب نیست. 💫 در صورت وجود شرایط مطلوب در زمینه های دیگر، هم سطح بودن آنان نیز قابل قبول است. 💫 درصورتی که تحصیلات خانم از آقا بالاتر باشد، ممکن است مشکلاتی را در زندگی مشترک به وجود آورد چراکه با ویژگی غرور و اثبات اقتدار مرد منافات دارد. حتی اگر زن با تواضع و فروتنی، برای تحصیلات بالاتر خود جایگاهی قائل نباشد باز هم ممکن است مرد از تذکرات او در زندگی زناشویی، برداشت درستی نداشته باشد و تصور کند که دچار خود بزرگ بینی شده و جایگاه معلمی یافته است. مجردان انقلابے☺️👇 @asheghaneh_halal
مسیر طلبگی.MP3
17.67M
•🍃• #طلبگی °🌼° سخنرانی استاد فخریان با موضوع: #مسیر_طلبگی طلبه‌ی طراز اسلام ناب °🌼° ✨ @asheghaneh_halal ✨ •🍃•
🕊 هرگاه‌دلم‌رفٺ‌ٺامحبٺ‌ڪسےرا به‌‌دل‌بگیرد؛ ٺواوراخراب‌ڪردے! خدایابه‌هرڪه‌وبه‌هرچه‌دل‌بسٺم؛ ٺودلم‌راشڪسٺے! ؛ ٺو ! هرڪجاخواسٺم‌دل‌مضطرب‌و دردمندم‌را امیدےوبه‌خاطرآرزویےبراےدلم امنیٺےبه‌‌وجودآورم؛ ٺویکباره‌همه‌رابرهم‌زدے! ودر حوادث‌رهایم‌ڪردے! ٺاهیچ‌آرزویےدر هیچ‌خیرےنداشٺه‌باشم‌وهیچ وقٺ‌آرامش‌وامنیٺےدردل‌خود احساس‌نڪنم... ٺواین‌چنین‌ڪردےٺابه‌غیرازٺو نداشٺه‌باشم... وجزٺوبه‌چیزےیابه‌ڪسےامید نبندم‌وجزدرسایه ، آرامش‌‌وامنیٺ‌احساس‌نڪنم... خدایاٺُرابرهمه‌این‌نعمٺ‌هاشڪر مےڪنم... مناجاٺ ♥️ 🌷• @Asheghaneh_halal •🌷
#ریحانه |🌹| میـدونیـد... فقطـ دمـ🍃 زدن از شـهـدا کافے نیسـت✋🏻 افتخارمـ😏 نیسـت بایـد زندگیـمان ، حرفـمان،نـگـاهـمان،لـقمہ‌هایمان رفتارمان بـوے شهدا بگیرد...👌🏻🌷 #شهید_صادق‌عدالت‌اکبری❣ #زندگی_شهدایی🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌꧁ℒℴνℯ🍃🌹• • • @Asheghaneh_halal
🍃🕊🍃 | 📿|ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهیده⇓ ❣| راضیہ‌ڪشاورز ارسال تعـداد به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۲۰۵۰ •• هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🕊🍃
💛🍃 🍃 #قرار_عاشقی یا امام رضــآ از سمت حريمت بفرست گرد و غبارے تا زر بڪند كاسه‌ے قلب سيه ام را #بطلب‌آقاجان #السلام‌علیک‌یاعلی‌بن‌موسی‌الرضا 🍃 @asheghaneh_halal ♡|.. 💛🍃
•♥️• | #همسفرانه | بـے تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است مثل شہرے ڪه به روے گسل زلزله هاست🙃 #تویی_آرام_جانم😍😘 🍃|• @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝° 😗] ایندولی وایبشتم؟؟ نَشوُد؟ ایندولی شی؟؟ 🤩] این دیده حوبه؟ نه؟؟ 😫] باسم نشوُد؟؟ بابا من دیده عسته شوُدم . دِفتِش بدین مَلَّل مِسَنَم[😎] 😍] این ژستای عکاسی‌ت من و کشتن که... استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_دو آره خیلی خوبه که سها هم هست، دلگرمی بزرگیه سهیل سری ب
💐•• 💚 -چرا؟ مگه چی شده؟ -نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند و واسه همین گفتن حتما شما باید باشی. سهیل در حالی که وسایل بچه ها رو میگرفت گفت: باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام +++ جلسه سهیل توی شرکت که تموم شد، در فکر عمیقی فرو رفته بود، با دیدن شیدا توی جلسه اول خیلی عصبانی شده بود اما وقتی آقای رئیس اونو به عنوان یکی از سهام داران شرکت که بخش زیادی از سهامها رو خریده بود و در واقع الان مالک اصلی اونجا بود بیشتر از عصبانیت متعجب بود، توی این یک ماه به جز چند تا اس ام اس چیز دیگه ای از شیدا ندیده بود و خوشحال بود که بالاخره بی خیال شده، اما حالا که اونجا میدیدتش مطمئن شد که شیدا برای نزدیک شدن به اون سهام های شرکت رو خریده. در اتاق رو باز کرد و وارد شد، کیفش رو روی میز گذاشت و به سمت پنجره رفت و رو به شهر ایستاد، یک لحظه تصمیم گرفت استعفا بده و ازینجا بره، اما خیلی برای رسیدن به این نقطه تلاش کرده بود و حالا چند تا پروژه خوب زیر دستش بود، الکی نمی تونست به خاطر یک دختر خیره سر این همه موقعیت رو از دست بده، پس چیکار باید می کرد، با خودش فکر کرد، چقدر از این دختر بدش میاد، چجوری حاضر شده بود یک روزی اینو صیغه کنه ،دختری که چیزی به اسم حیا توی وجودش تعریف نشده!!! توی فکر بود که تلفنش زنگ زد: -آقای نادی، خانوم فدایی زاده می خوان شما رو ببینن -باشه با خودش گفت:لعنت به این شانس بعد هم از اتاق خارج شد و به سمت اتاق هیئت رئیسه حرکت کرد که خانوم سهرابی خیلی آروم جوری که کسی نشنوه گفت: این خانوم فدایی زاده همون خانومی نیست که یک بار اومد دیدنت تو هم اشکشو در آوردی و پرتش کردی بیرون؟ سهیل نگاه غضب آلودی حواله این منشی فضول کرد که باعث شد نیششو ببنده و سرش رو به کار خودش گرم کنه ،سهیل هم با تقه ای به در اتاق هیئت رئیسه وارد شد. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_سه -چرا؟ مگه چی شده؟ -نمیدونم جلسه اضطراری ترتیب دادند
💐•• 💚 سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز کردند از هم جدا شدن، سها توی دفتر آقای اصغری کار میکرد و فاطمه هم توی اتاق کارگاهها، خانومی که مسئول بخش کارگاهها بود زن سال خورده ای بود که به شدت جدی و خشک بود، کار فاطمه رو قبلا دیده بود، اما فاطمه نمی تونست از نگاهش بفهمه که از طرحش خوشش اومده یا نه. مودب روی صندلی نشسته بود و منتظر بود اون خانم که همه خاله سیما صداش میکردند حرفی بزنه، خاله سیما بعد از وارسی مدرک قالیبافی فاطمه رو کرد به فاطمه و گفت: -خب، به نظر میرسه همه چی درسته و شما می تونید برای دوره جدید کارگاه به عنوان مربی اینجا فعالیت کنید. -بله ،البته من خودم قالی بافی رو هم دوست دارم و اگر ممکنه میخوام سفارش هم قبول کنم -خوبه، اما اینجا که نمی تونید کار کنید، در واقع وقتی که اینجا میذارید باید برای حرفه آموزان باشه، شما می تونید خونه کار کنید؟ -بله، ترجیح میدم توی خونه کار کنم، فکر میکنم اون طوری با آرامش بیشتری کار میکنم. -اصول کار ما اینه که روی طرحهای سفارشی کار میکنیم، معمولا کارهای ساده رو به حرفه آموزان میدیم و کارهای مشکل تر رو به قالیبافان حرفه ای که با ما همکاری میکنند. اما شما چون اول کارتونه بهتر یک طرح ساده رو انتخاب کنید، البته من به شما پیشنهاد میکنم این یکی رو بگیرید، چون طرح ساده ایه و شما برای اول کارتون راحت میتونید از پسش بر بیاید. فاطمه نگاهی به طرح انداخت، اصلا ازش خوشش نیومد، طرح یک گل خیلی ساده بدون هیچ جذابیتی، با خودش گفت کی میتونه همچین تابلو فرشی سفارش بده!!! بعد نگاهی به طرحهای دیگه ای که توی کامپیوتر بود انداخت و از بین اونها یک منظره خیلی زیبا انتخاب کرد، طرح آدمی که کنار درختی ایستاده و داره به غروب خورشید نگاه میکنه. رو به خاله سیما گفت: من می تونم این طرح رو انتخاب کنم؟ خاله سیما نگاهی به طرح انداخت و گفت: این طرح مال آدم خاصیه، باید خوب و تمیز از آب در بیاد، شما که دارید اولین کار رو به ما تحویل میدید، فکر نمیکنم مناسب باشه که اینو انتخاب کنید. فاطمه نگاه حسرت باری به طرح انداخت و گفت: فکر میکنم از پسش بر بیام، اما باز هم هر جوری که خودتون میدونید. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_چهار سها و فاطمه بعد از اینکه محیط کارگاه رو یک دور برانداز
💐•• 💚 خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از توضیح جوانب کار و نحوه انتقال وسیله ها به خونه از اونجا رفت. فاطمه که پشت میز کامپیوتر نشسته بود و به همون طرحی که خودش انتخاب کرده بود خیره شده بود، متوجه ورود محسن به اتاق نشد، محسن که از نگاه محو فاطمه فهمیده بود متوجه نشده، سرفه ای کرد و گفت: وقت بخیر فاطمه که تازه محسن رو دیده بود فورا از جاش بلند شد و گفت: وقت شما هم بخیر، ببخشید متوجه حضورتون نشدم -مهم نیست، بفرمایید بشینید، اومدم ببینم اوضاع رو به راهه؟ با خاله سیما آشنا شدید؟ -بله همه چیز خوبه. -بنابراین میتونید از هفته دیگه کارتون رو شروع کنید، درسته؟ فکر میکنم معلمی کار مناسبی برای شما باشه -بله، خودم هم دوست دارم، البته قراره که در کنارش توی بافت تابلو فرشهای سفارشی هم کمک کنم. -جدا؟ خیلی خوبه، خاله سیما طرحی هم به شما دادند؟ -بله، این طرح رو دادند بعد هم طرح رو به محسن نشون داد، محسن سری تکون داد و گفت: برای شروع کار خوبه. بعد هم نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و با دیدن طرح منظره غروب گفت: اما شما داشتید این یکی رو نگاه میکردید، درسته؟ -راستش از این خیلی خوشم اومده، اما ازونجایی که خاله سیما گفتند این طرح مال آدم خاصیه و نمیشه ریسک کرد ،قبول نکردند من بزنم. محسن دستی به صورتش کشید و دوباره نگاهی به صفحه کامپیوتر کرد و گفت: فکر میکنید از پسش بر بیاید؟ -من کارهای زیادی کردم، درسته که برای کارگاه شما تا به حال کاری انجام ندادم، اما فکر نمیکنم اون قدر سخت باشه که از پسش بر نیام. -خیلی خوب، من با خاله سیما صحبت میکنم که این طرح رو به شما بدن فاطمه با تعجب گفت: اما ایشون راضی نبودند، دلم نمی خواد اول کار برخلاف نظر ایشون کاری کنم. -باشه، حالا ببینم اگه راضی نشد زیاد اصرار نمیکنم ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_پنج خاله سیما همون طرح اولی رو به فاطمه پیشنهاد داد و بعد از
💐•• 💚 در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمیکرد، از دلش میترسید، نه اینکه دلش با فاطمه باشه، از حسرتی که با دیدن فاطمه می خورد میترسید، حسرت اینکه اگر بیشتر تلاش میکرد شاید به دستش می آورد، اما حالا که دیگه کار از کار گذشته و یک محسن مونده و دیگه هیچی... سهیل خسته و اخمو به آدمهای رنگاوارنگی که از روی خط کشی عابر پیاده رد میشدند نگاه میکرد، با خودش گفت چقدر پشت چراغ قرمز ایستادن بد و خسته کنندست، اما چاره ای نبود، توی دنیا قوانینی هست که باید رعایتشون کرد، والا تو میشی آدم بده دنیا، وقتی هم که شدی آدم بده دنیا، به پیروی از قانون جذب، دنیاتم میشه دنیا بده. دستمال کاغذی ای برداشت و عرق پیشونیشو پاک کرد. -کی این چراغ سبز میشه. یاد اتاق خانم فدایی زاده افتاد، احساس کرد تمام بدنش از عرق خیس شده، احساس چندش آوری داشت از تصور وقتی شیدا که رو اونجور مغرور و از خود راضی پشت میز رئیس میدید و خودش که مثل یک کارمند مفلوک بدبخت جلوش ایستاده بود. چقدر دلش میخواست همون لحظه برگه استعفاشو پرت کنه تو صورت شیدا و بگه برو به درک .... اما نمیشد، کاری که براش این همه زحمت کشیده بود رو نمی تونست به همین راحتی ول کنه و بره، اون هم حالا که تلاشهای چندین سالش داشت جواب میداد، تازه اگر هم این کار رو میکرد، دیگه میخواست چه کاری پیدا کنه، از چه راهی پول در بیاره، مگه به همین راحتی میتونست با همین حقوق و مزایایی که اینجا میگیره جای دیگه ای کار پیدا کنه، پس باید چیکار میکرد، بین درخواست شیدا و کارش کدوم رو باید انتخاب میکرد؟ یک لحظه به ذهنش اومد چی میشد که شیدا رو دوباره صبغه کنه، مگه خود شیدا اینجوری نمی خواست؟ مگه فاطمه بهش اجازه نداده بود از راه حلال هر کاری که میخواست بکنه، مگه یک بار دیگه این کار رو نکرده بود، خوب این بارم روش، شیدا هم که قول داده بود هیچ کس چیزی نفهمه، پس چه مانعی میتونست وجود داشته باشه؟ توی همین افکار بود که موبایلش زنگ زد، بی حوصله گوشی رو برداشت و گفت: بله. صدای شاد و پر انرژی فاطمه بود که از اون ور خط می اومد: سلام آقا، خسته نباشی. کجایی؟ دیر کردی؟ -سلام، تو راهم دارم میام. -زودتر بیا که بدون تو ناهار نمیچسبه، داری میای اگه سختت نیست، ماستم بخر. -باشه، امر دیگه ای نیست؟ -عرضی نیست قربان، تا اینجا میای مراقب خودت باش ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] °😬| سیــری زِ دیـدنِ .. °💚| تُـــــــــو .. °😌| نـدارد نگـــــاه مَن .. ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• ✍| #صائب_تبریزی #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(609)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
- - - ❄️🌨 - - - #پابوس حضرت فاطمه(س) : هر كس عبادات و كارهاى خود را خالصانه براى خدا انجام دهد، خداوند بهترین مصلحت ها و بركات خود را براى او تقدیر مى نماید. - - - ❄️🌨 @asheghaneh_halal - - -
{💍🍃} قبل ازدواج...👰 هر خواستگاری کہ میومد،🚶💐 به دلم نمے‌نشست...😕 اعتقاد و همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...👌 دلم میخواست ایمانش واقعی باشہ😇 نه بہ ظاهر و حرف..😏 میدونستم مؤمن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله...🙃😌 شنیده بودم چله خیلی حاجت میده... این چله رو توصیه کرده بودن...✍ با چهل لعـن و چهل سلام...✋ کار سختی بود😁 اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود... ارزششو داشت، واسه رسیدن به بهترینا سختی بکشم. ۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان... ۴،۳روز بعد اتمام چله… خواب شهیدی رو دیدم... چهره‌ ش یادم نیست ولی یادمہ... لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود...💚 دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان📿 ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار... یه تسبیح سبز📿 رنگ داد دستم و گفت: "حاجت روا شدے..." به فاصله چند روز بعد اون خواب... امین اومد خواستگاریم...🙂 از اولین سفر که برگشت گفت: "زهرا جان…❤ واست یه هدیه مخصوص آوردم..." یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت: زهرا، این یه تسبیح مخصوصه💕 به همه جا تبرک شده و... با حس خاصی واست آوردمش...❤️😌 این تسبیحو به هیچ‌کس نده! تسبیحو بوسیدم و گفتم: خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره... بعد شهادتش…💔 خوابم برام مرور شد... تسبیحم سبز بود که یہ شهید بهم داده بود... 🌷🕊 ☃️/• @Asheghaneh_halal