eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• #صبحونه 🌤•] امـــروز بساطــــــــ صبــــح بــر مــــن نشــده پیـــــــدا اے بانـــے هرصبحمــــــــــ... پلڪــــــــــ دگـــري بگشـــا #هما_ڪشتگر #صبحـتون‌بعشق❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 با یک بله لباسش و بختش سفید شد💍 فردای خواستگاری آمدو وقت خرید شد🛍 در عیـــد علی جشن گرفتند و ماه بعد🎊 داماد در جزایــر مجنـون شهیـــد شد💔 ✌️🕊 @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
5ce62fb1463260de0dc70ea7_3400768820818071905.mp3
2.97M
[• ღ •] 🎼 | صبر و حوصله در رفتار با خانواده 💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. 🌷♡|.. میثم تمّار اینقدر از حق گفت، اینقدر از ولایت گفت که بستنش به نخل؛ دست و پاش رو قطع کردن، کوتاه نیومد، زبونش باز از گفت، تا مجبور شدن زبونشم قطع کنن.. ••ما چقدر برای و ولایت، تمّار هستیم؟! •• •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..
#ریحانه 📽 سـکانـس اول⬇️ دخـترک شاید نمی داند و بد حجـــابے می کند تـو کــــه می دانـــی نگـــــاه نکـــــن!😑 📽 سـکانـس دوم⬇️ پســـرک شاید نمیداند و نگـــــاه می کـــند تـــو کـه میــــدانـے خـودت را بپـوشان😌 ✍️ پے نوشـت : دخــترجان! گـناه تو نگـاه پسـر را به دنــبال دارد... و پســـرجان، نگـاه تو ترویــج مےدهد این بی حجــابی‌ها را... ✔↘هـر دوی شـــما مسـئولید!! ✔↘ 《کُلُّ أُولَٰئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُولا》 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
🍒 🍒 ⚠️ با چه کنیم؟ 🔹فرو نشاندن حسادت کودک از طریق فشار، اجبار یا تنبیه امکان پذیر نیست❌ ✅ تفهیم و آگاهی: به کودک گفته شود که ما تو را دوست داریم و اگر به کودک دیگر بیشتر توجه می شود به خاطر کوچکی و ناتوانی اوست. ✅رعایت اعتدال: در عین توجه و محبت به کودک کوچکتر بخشی از محبت خود را متوجه کودکان دیگر کنید و از مقایسه آنها بپرهیزید. ✅محبت در تنهایی: کودک حسود را در کنار خود بگیرید، دست بر سر و رویش بکشید تا احساس کند مورد توجه است. ✅ایجاد زمینه اعتماد: به او اطمینان بدهید که از داشتن فرزندی مانند او احساس لذت می کنید. ✅ارجاع کار: کارهای کودک دیگر را در صورت تمایل به کودک حسود واگذار کنید مانند نگهداری، آرام کردن، لباس پوشاندن. ☺️👇 🍒°| @asheghaneh_halal
🍃🕌 هـرچه آمــد به سـرم•||😌 تـابه ابــد پاے شماست چـون دلـم••|💚 درگیــر معماے شماستـ 🍃🕌 @asheghaneh_halal
💕🍃 گفتے بگو ڪه با "ڪه" خوشے در نبود من<••😟 گفتم ڪسے به جز تو ندارم حسود من >••😌 ☺️💚 💕🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 🙏یا امام زمان پُستَمو تُنَم اینا نپَهمَن چیتا میتُنَم این نُمَلاتَم چِلا اینگده دِلَخسانه✨ اَیان ایتالا ته فچ میتُنن خلسَم🐻 ✋باهوش من فکر میکنی وجود یه خرس تو خونه طبیعیه که کسی کاری باهات نداشته باشه😕 قشنگ معلومه چرا نمراتت درخشانه ها👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_سه تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حال
💐•• 💚 بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند. آقا کمال و تن ناز خانوم نفس هم نگران منتظر موندند. هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: آخه این دختره کجاست؟ سهیل هم که کلافه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: بیرون تو محوطه نشسته هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد. سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند. -الهی قربونت برم، چت شده؟ بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد ،سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد. اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه. کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت: بیا کارت دارم و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرسش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت: چیه؟ که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_چهار بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منت
💐•• 💚 بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضحنبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت که سهیل گفت: -از ظهر تا الان کجا بودی؟ -همین جا توی بیمارستان بودم سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا الان من باید بدونم تو اینجایی؟ فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی نگفت. سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم.... سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟ فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ... بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری ظهر تا حالا دوباره داغون میشد. سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا بمونی؟ فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 👇/• کجاست بارشی 😌\• از ابرِ مهربان صدایت!؟ ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #حسین_منزوی/✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(636)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] ☀️•• وَالْمَلَائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ فرشته‌ها مدام به خدا میگن خدایا آدما رو ببخش... #قطره‌ای‌ازدریایِ‌نور🌱 +صبحت‌روبابخشیدن‌شروع‌کن.. ••☀️ [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 🔸گاهی مزارش که میروم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که را حس می‌کنم، یک شب🌙 نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《 خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》 🔹معمولا سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیک‌ترین مغازه به چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است👌 🔸همیشه روی رعایت تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که شهداست🌷 خرید کنم. 🔹همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریه‌هایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که 🔸گفت: عکس رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه میزارم 🔹 فردا میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش را که دیده بودم تعریف کردم 🔹گفتم: من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد، تازه فهمیدم که دست برای نشان دادن راه خیلی بازه👌 🕊🌷 @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃
[• ღ •] ✨‍ ازدواج سالم و پایدار چه ویژگیهایی دارد؟ 💞 از موفقیت های همدیگر احساس غرور کرده و همدیگر را از ته دل تحسین می کنند. 🍃به کار یکدیگر علاقه مند بوده و به آن احترام می گذارند. 💞 در تصمیم گیری ها مشارکت می کنند. 🍃سعی می کنند کارهای خسته کننده و یکنواختی مثل کارهای خانه را با هم تقسیم کرده و آن را برای هم جذاب کنند. 💞 امید و آرزوهایی واقع بینانه مرتبط با اهدافی قابل دستیابی دارند. ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. #چفیه 🌷♡|.. ماندیـم و شما بال گشودید از این شهر رفتیـد به جایی که ببینیـــــد خدا را... ✨|• •|حاج‌قاسم‌سلیمانی|• #اللهم‌الرزقنا‌شهادت‌فی‌سبیلک #شادی‌‌روحشان‌صلوات •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..
#ریحانه 🔹ای خواهرم؛ بیش از هر چیز که پشت ابرقدرت­‌ها را به لرزه درآورد و ضربه مهلکی است که بر سر آنان فرود می‌آورد؛ حجاب و عفاف توست که تأثیرش بیش از ریختن خون هر شهید است. #پیامِ_شهید_محمد_نیرآبادی🍃🌹 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
🍃🖤 🌸[صلی‌الله‌علیک‌یا‌فاطمه‌الزهرا]🌸 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃🖤
- - - 🖤🕗 - - - امام رضا 💚)° قربون کبوترات 🕊)° یه نگاهی هم بکن به زیر پات 🙂)° - - - 🖤🕗 @asheghaneh_halal - - -
👑🍃 #همسفرانه خودت شاید نمیدانے چه ڪردےبا دلم اما دلِ یڪ آدمِ سرسخت را بردی خدا قوت 👑🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° یعنـــے از دشتِ بهضےاز دولتملادان بــاید زمــینو داز دلفت🙄😄😅 دل دستلسم زمــین نیشت تخت لو داز میدیلم😐😂😂 از دشت آـقاے ظلیف🙄 ڪه اصلنشم ظلیف نیست😄 عیلیم تُـــپُله😂😂😂 اییییییییش✋😂 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_پنج بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد
💐•• 💚 صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نکرد، دوباره برگشت و زیر بغل فاطمه رو گرفت و از جاش بلندش کرد، با اینکه تمام بدن فاطمه درد میکرد، اما جیک نزد و سعی کرد همراه با کمک سهیل خودش هم راه بره، از اون طرف کامران و سها هم ماشین رو آورده بودند تا نزدیکی محوطه و سها جلو نشسته بود و منتظر اومدن سهیل و فاطمه بودند، سهیل فاطمه رو توی ماشین جا داد و بعد خودش از در دیگه وارد شد و کنارش نشست و بدون اینکه حتی به صورت فاطمه نگاهی بکنه گفت: بریم. سها و کامران که جفتشون فهمیده بودند اوضاع خیلی خرابه سعی کردند با حرف زدن بحث رو عوض کنند، اما نه فاطمه، نه سهیل حوصله حرف زدن نداشتن. ساعت یک شب بود که بالاخره سهیل تونست به زور همه رو بفرسته خونشون و در خونه رو ببنده، سها خیلی اصرار کرده بود که پیش فاطمه بمونه، اما سهیل که حسابی کج خلق بود، به زور همشون رو بیرون کرده بود و بالاخره تونست یک نفس راحت بکشه. فاطمه که توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود با وارد شدن سهیل نیم خیز شد و گفت: رفتند. سهیل جوابی نداد و شروع کرد به عوض کردن لباسهاش. فاطمه میدونست سهیل الان خیلی ناراحته برای همین تصمیم گرفت براش توضیح بده، گفت: نمیخوای بپرسی ماشینت چی شد؟ باز هم سهیل جوابی نداد، فاطمه مصرانه گفت: داغون شد. هیچی ازش نموند. یعنی فکر کنم. -حتما ماشینم خودت زنگ زدی بیان ببرن؟ -نه من زنگ نزدم، یکی از اون کسایی که اونجا اومده بود کمک این کارو کرد، همه وسایل ماشین رو هم در آورد و توی پلاستیک ریخت و داد دستم، خودش هم زنگ زد ماشینو بردن سهیل که لباسش رو عوض کرده بود گفت: به سلامتی، همین جوری به یکی اعتماد کردی که بیان ماشینو ببرن. -نه شمارشو به پرستارم داده بود. سهیل لبخند تلخی زد و چیزی نگفت فقط برق رو خاموش کرد و پشت به فاطمه دراز کشید تا بخوابه. فاطمه یواش با دستش پشت سهیل رو نوازش کرد و بعد چند لحظه گفت: امروز سرعتم زیاد بود، از جاده منحرف شدم و ماشین افتاد توی سراشیبی کنار جاده، یه بیلبورد تبلیغاتی هم اونجا بود افتاد روش ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_شش صدای لرزونش دل سهیل رو لرزوند، اما از عصبانیتش چیزی کم نک
💐•• 💚 سهیل چیزی نمیگفت، چشماش رو بسته بود و فقط گوش میداد. فاطمه ادامه داد: بعدش یه سری آدم ایستادن تا منو نجات بدن، حالم انقدر بد بود که هیچی نمی فهمیدم، البته بیشتر ترسیده بودم، خدا رو شکر بیلبورد روی اتاقکها نیفتاد. وگرنه جنازم هم به دستت نمیرسید ... خلاصه بعدش اون آمبولانس اومد و منو بردن بیمارستان، اونجا اولش که هیچی نمی فهمیدم هی ازم میپرسیدن شماره ای چیزی بده، اما من اصلا شمارت یادم نمی اومد، کیف و وسایل دیگم هم که تو ماشین بود، واسه همین یک ساعتی صبر کردن وعکس گرفتن، بعدش هنوز حالم خوب نشده بودو آقاهه وسایلم رو نیاورده بود که یک اتوبوس پر آدم لت و پار آوردن بیمارستان... فاطمه مکثی کرد و ادامه داد: نمیدونی سهیل چقدر وحشتناک بود ... اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم، انقدر تعدادشون زیاد بود که تختهای اورژانسشون پر شده بود و جا نداشتن، منو بلند کردن و به جام اونا رو خوابوندن... صدای فاطمه کم کم لرزون شده بود و سهیل هم چشماش رو باز کرده بود و همچنان پشت به فاطمه با دقت به حرفهاش گوش میداد -باورت میشه من اونجا دست و پای قطع شده دیدم... نمی تونی تصور کنی چقدر دردناک بود ... از همه بدتر مادری بود که بالای سر پسرش نشسته بود و زار زار گریه میکرد، روی پسرش یخچال اتوبوس افتاده بود و با این که نفس میکشید اما من که به جز خون چیزی از اون پسر نمیدیدم... دوباره با یادآوری اون صحنه ها فاطمه آروم شروع کرد به گریه کردن، سهیل همچنان دلگیر بود. فاطمه گفت: هم سن علی بود سهیل، ... تنش میلرزید و مادرش زار زار گریه میکردو اسم پسرش رو صدا میزد، .... نمیدونستم چیکار کنم ... رفتم پیش مادره و شروع کردم به نوازشش دادن ... اما خیلی بی تاب بود، دائم جیغ میزد، ... آخرم پسرش جلوی چشمای مادرش جون داد... گریه فاطمه شدید شده بود که سهیل بلند شد و به سمت فاطمه برگشت و نگاهی بهش انداخت، فاطمه شروع کرد به داد زدن: سهیل ... پسره جلوی چشمای من جون داد ...میفهمی.... سهیل نفس عمیقی کشید و فاطمه رو بغل کرد، فاطمه شروع کرد به گریه کردن، انگار خودش جای اون مادر بود، از تصور اینکه اگه علی جای اون پسره بود فاطمه چه حالی داشت، تمام تنش میلرزید، سهیل آروم نوازشش کرد و گفت: بهش فکر نکن، حالا که تموم شده... ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 👇\• فاش پیداست که از غیظ برافروخته اند! 😒/• و چه کین ها که در انبان دل اندوخته اند! 😞\• ظاهرا غصه‌ی میراث پیمبر دارند! 🤨/• تا علی را مگر از مسند دین بردارند! ☝️\• پس چه در خانه نشستیم!؟ علی تنها ماند! 🧐/• منتظر بهر چه هستیم!؟ علی تنها ماند! 💚\• با ولی باش؛ مگو راه ولایت سخت است! ✋/• آنکه هم پای ولایت نرود بدبخت است! ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(637)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🦋•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] 💛// خورشید نه؛ این یاد توست ڪه هر ••صبــح‌•• طلوع میڪند در من...💛// #شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانے #صبحـتون‌شهدایے❤️🍃 [•♡•] @asheghaneh_halal