eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 💚❤️وقتے پسر حضرت زهرا(س) بہ خواستگاریم آمد❤️💚 🌸جلسہ اولے ڪہ اومدن خونہ مون خواستگارے,بهم گفت: "تنها نیومدم...مادرم حضرت زهرا سلام اللہ علیها همرام اومدن...!" 🌸من از کل اون جلسہ...فقط همین یہ جملہ شو یادمہ... وقتے رفتن...من فقط گریہ میڪردم... مادرم نگرانم بود و مدام میپرسید,"مگہ چے بهت گفت... ڪہ اینجورے گریہ میڪنے...؟!" 🌸گفتم:"یادم نیست چہ گفت...فقط یادمہ ڪہ گفت... با مادرش حضرت زهرا(س) اومدہ خواستگارے. ... ...💚 🌸جوابم مثبتہ...تا اینو گفتم...خونوادمم زدن زیر گریہ.😭 من اون شب واقعاً حضور حضرت زهرا(سلام اللہ علیها)رو حس میکردم... مدام ذڪر حضرت زهرا (سلام اللہ علیها)...رو لباش بود. مداح نبود ولے همیشہ... وسط هیئت روضہ حضرت زهرا(سلام اللہ علیها) میخوند. 🍀ارادت قلبے سیّد,بہ حضرت باعث شد...تا سرانجام مثہ مادر پهلو‌شڪستہ ش... با اصابت ترڪش بہ پهلو بہ شهادت برسہ.😍😢 🌷 [💝:🍃] @Asheghaneh_halal
[• ღ •] 💞من از نهایت عشق حرف می زنم من از انتخابی آگاهانه حرف میزنم من از بودن، از همدل بودن حرف میزنم از همان بودن هایی که از طرز نگاهش‌،حتی از لحن صدایش 🎼 میفهمی در دلش چه میگذرد من از چشم بسته هم ،روی ماهش را دیدن حرف میزنم! که وقت هایی که دلگیرست ،که بی تاب ست که وقت هایی که بهانه گیر می شود چه می خواهد!؟🍃 آغوش می خواهد یا خلوت؛ همراهی می خواهد یا دیده شدن… من از نهایت عشق حرف می زنم!💗 از همان رابطه های سالم و صمیمانه ای که بر پایه ی همین چیزهای ساده اما تاثیرگذار شکل می گیرد، ساخته می شود و پایدار می ماند☺️ و انگار هر روز عطر و رنگ تازه ای به خود میگیرد بگذارید اینبار عشق به داشتنتان ببالد و شاهد بلوغتان در رابطه باشد🍃 بگذارید دنیا شاهد بپای هم پیر شدنتان باشد نه بدست هم پیر شدنتان🌪 بگذارید دنیا ببیند شکرگذار تمام لحظه هایی هستید که در عمل نشان می دهید 🙏 چقدر خاطر خاطرخواهیتان برایتان اهمیت دارد از همان لحظه هایی که دیگران بگویند:تنها رویایی بیش نیست…! اما شما در دل باورش دارید🙂 آری من از نهایت عشق حرف میزنم می فهمی!؟ ع ش ق...💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
5ce62fb1463260de0dc70ea7_7400378862752549394.mp3
891.4K
[• ♡•] 🎧 | ازدواج، نیاز ذاتی انسانهاست! 🌱 استاد قرائتے مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
🌼🍃 🍃 #طلبگی غم، شب 🌑است و شادی🌞 روز. غم، زلف سیاه است و شادی، چهره‌ی سفید. غم، آثار جلال است و شادی آثار جمال. زلف روی صورت را می‌پوشاند و موجب حفظ آن و زیبایی آن می‌شود. ✨ اوائل راه، همه روز را طالبند و خواستار شادی و بسط می‌باشند. اما بعدها معلوم نیست روز بهتر است یا شب، به نحوی که بعضی از عرفا فقر را بر غنا و بیماری را بر صحت و قبض را بر بسط ترجیح می‌دهند. ✨ اما اهلبیت اینگونه نیستند و هر کدام را که خدا برای آنها مقدر نماید، همان را خواهانند. مصباح الهدے صـ79ـ 🌼🍃 🍃 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل گلے دوست دارید؟!😍 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃
°•🌼🌾•° گل نرگس نظری‌کن کہ جهان‌بیتاب است°•🌍💔•° روز و شب چشم همہ منتظر ارباب است°•☀️🌙•° مهدی فاطمہ پس کی بہ جهان می تابی؟°•💐✨•° نور زیبای‌تو یک جلوه‌ای از محراب است°•💚🍃•° @asheghaneh_halal °•🌼🌾•°
4_5985517538111391633.mp3
4.04M
[• •] •|🎼 آقا‌ همین ‌روزا ‌میاد حواست ‌هستـــ!! . ♡فرڄ رو جدے بگیریم...!♡ . •|🎙حاج آقا پناهیان ☺️✋ 🍃:) ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت -بازم نمی خوای حرف بزنی نه؟ سهیل عصبانی بود، از
💐•• 💚 انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای نذرش ... اون بود و خدایی که وعده داده بود : الا بذکر الله تطمئن القلوب )بدانید و آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرام میگیرد( چشمهای معصوم ریحانه دلش رو به درد آورده بود، هر روز جلوی در اتاق می ایستاد و به مادرش نگاه میکرد ،فاطمه هم بهش نگاه میکرد، گاهی وقتها آغوشش رو باز میکرد و محکم بغلش میکرد و عاشقانه می بوسیدش ،خودش هم به این نتیجه رسیده بود که به خاطر اون چشمها، به خاطر ریحانش باید با این غم کنار بیاد ... به یاد علی بودن چیزی رو عوض نمیکرد ... با خودش ناله میکرد: کاش حداقل برای آخرین بار میذاشتن ببینمش ... کاش میتونستم فقط یک بار دیگه صورت معصومش رو ببوسم... از دست سهیل خیلی شاکی بود، هر کاری میکرد نمیتونست به خاطر اینکه نذاشت علی رو ببینه و فقط یک سنگ قبر سفید رو نشونش داد ببخشتش... اما زندگی بود ... و باید بلند میشد... +++ ساعت زنگ خورد، موبایلش رو نگاه کرد، ساعت 7 بود، باید کم کم بیدار میشد و میرفت سر کار، چشمهاش رو مالید و از جاش بلند شد، نگاهی به فاطمه انداخت، انگار خوا ب بود . از جاش بلند شد و مشغول لباس پوشیدن شد که فاطمه از جاش بلند شد، متعجب نگاهی بهش کرد و گفت: سلام خانوم خودم ... چه عجب؟ زوده ها، ساعت تازه هفته فاطمه سرد سلامی کرد و ملافه رو از روی پاش برداشت ،سهیل نگران نگاهش کرد، هنوز پاهای فاطمه اونقدر قوی نشده بود که تنهایی بتونه از جاش بلند شه، فورا به سمتش رفت و گفت: دستتو بده به من. -خودم میتونم -بر منکرش لعنت، اما حالا افتخار بده دست ما رو بگیر فاطمه بدون توجه به سهیل پاهاش رو از تخت آویزوون کرد، دستش رو به لبه میز گرفت و سعی کرد بلند شه، اما انگار سخت تر از چیزی بود که فکرش رو میکرد، پایی که یک ماه توی گچ بوده و از چند جا شکسته بود، توانی نداشت که بتونه فاطمه رو تحمل کنه. سهیل بی تاب نگاهش میکرد، فاطمه عصبانی گفت: دیرت شد، به سلامت... -یعنی برم دیگه خوش مرام؟ فاطمه چیزی نگفت، اما سهیل از جاش تکون نخورد، میدونست فاطمه تنهایی شاید بتونه راه بره، اما بلند شدن خیلی سخت بود. فاطمه که میدید سهیل قصد رفتن نداره، دوباره سعی کرد، این دفعه تا حدودی تونست روی پاهاش بایسته، ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت انگار صدای گریه فاطمه قطع شد ... حالا اون بود و ادای
💐•• 💚 آخیشی گفت و سعی کرد قدم برداره که انگار پای راستش قفل شده بود و تعادلش رو از دست داد، سهیل فورا بغلش کرد و نذاشت بخوره زمین، عصا رو داد دستش و گفت: یکهو که نمیشه عزیز من، کم کم باید تلاش کنی ... فاطمه که توی این مدت به شدت دل نازک شده بود، بغض کرد اما به زور بغضش رو فرو خورد و گفت: خودم میتونم برم لرزش صداش نشون میداد که بغض سنگینی داره، سهیل هم اینو فهمیده بود، نفسی کشید و چند لحظه با خودش کلنجار رفت و بعدش گفت: بفرمایید... بعد هم از سر راهش کنار رفت و به سمت کیفش رفت، وسایلش رو جمع کرد و در حالی که از در اتاق میرفت بیرون گفت: ناهار میام درست میکنم، سر گاز نرو... مواظب خودت هم باش ... خدافظ فاطمه به رفتن سهیل نگاه میکرد، خودش هم نمیدونست چرا اینقدر لج باز شده، چرا دلش میخواد با همه چیز و همه کس لج کنه ... لنگان لنگان به سمت آشپزخونه رفت... +++ ریحانه رو از پیش دبستانی گرفت و به سمت خونه رفت .در خونه رو که باز کرد بوی سوختنی بدی می اومد، در حالی که به سمت آشپزخونه میرفت صدا زد: فاطمه. اما صدایی نمی اومد، به آشپزخونه که رسید، دود غلیظی همه جا رو گرفته بود، فورا گاز رو خاموش کرد و پنجره رو باز کرد و رو به ریحان گفت: بابا برو ببین مامان کجاست. ریحانه سریع به سمت اتاقها رفت، خبری نبود، سهیل فورا به سمت دستشویی رفت، کسی نبود، در حمام رو باز کرد که با دیدن فاطمه که روی زمین افتاده قلبش ایستاد: فاطمه ... بعد هم فورا به سمتش رفت فاطمه که در حال گریه کردن بود، نگاهی به سهیل انداخت و گفت: در رو ببند... -آخه دختر خوب، تو چیزی به نام عقل هم داری؟! تنهایی اومدی حمام؟ ... پاشو... زیر بغل فاطمه رو گرفت وبلندش کرد، فاطمه چیزی نمیگفت و بی صدا اشک میریخت. سهیل فاطمه رو روی صندلی ای که مخصوص فاطمه آورده بود توی حمام گذاشت و گفت: چرا گریه میکنی آخه؟ ... به خدا خوب میشی ... پس ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••