📚✨
✨
【• #تیڪ_تاب🎁 •】
.
.
❣✐ـــ ـ ــــ ـ صحیف آفتاب نمایانگر سیر زمانی بیانات، پیامها و اقدامات امام خمینی (ره) بوده و دربرگیرندهی گزیده و گلچین صحیفه امام شامل آثار مکتوب، بیانات شفاهی، حکمهای انتصابات، عزلها و ... میباشد.
یک پیشنهاد خوب برای علاقه مندانی که فرصت خواندن کل 22 جلد صحیفه امام رو ندارند😌
کتـــ📖ـاب :
گزیده 22 جلد صحیفه #امام_خمینی (ره)
°| پدید آورنده :
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق🌱 |°
ناشـ📇ـــر :
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق
#ڪتاب_خوب
.
.
مــطالـعہ با طـعـم لذٺـــــــ😃👇
✨
°• 📚✨•° @asheghaneh_halal
•{☀️}•
{ #قرارعاشقے🕗 }
.
.
|🙃| نمۍشود ڪہ مـــرا،
|💔| پیش خود نگہدارۍ؟
|✨| میان گنبـــــد زردت
|😢| ڪنارِ ڪفتــــــــرها
#جان_جوادت_دستم_رو_بگیر😭🙏
.
.
{🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا
هستــ یـادتـانــ!👇
@Asheghaneh_halal
•{☀️}•
﴾💞﴿
﴿ #همسفرانه ﴾
.
.
|•😎•| مطمئنم خدا
|•😋•| وقتے #تُ رو مۍآفرید
|•🤔•| داشـــت بھ این فکر مۍکرد
|•😌•| ڪھ #من
|•😍•| چے دوست دارم
#تو_مرا_جان_و_جهانی😙💝
.
.
[🌎]ـتو مـــــرا
جـــــان و جـــــهانے👇
﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
بابایی
تُـــــنم
میجه
دیلوز
لِحلَتِ
بابایی لوحُالله بوده💔
ما عر سال
میلفتیم
سل مزالشون😌
و تُلی
تیف میتلدیم😍 از دیهدن بابایی علی😍
امسال به عاتِله تولونای لهنتی نَسُد چِه نَسُد بلیم🤦♀🙇♀
من دلم موخواد😍
سبیه بابا لوحالله
آدم عیلی عیلی عوبی بسم
و تُلی #تـــــــــاݪ بُزولگ بُزولگ
انجام بدم🙈😌
بلام دعا تُنــید😍💪✌️
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_چهل_و_هفتم🦋🌱 معذب بود و خجالتی، و انگار فقط منتظر بود تا از تیر
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_چهل_و_هشتم🦋🌱
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!
_اوهوم... پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار. به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟
_هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم
هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید:
_مثلا؟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش!
حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه! درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.
چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد!
این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند. چه حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند!
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت! هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید. لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟
ارشیا هم خندید.چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما
و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت... چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟
_چیکار می کنی؟
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟
_همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟
_آره
_چرا انقدر زیاد؟
_نذریه... می خوام ببرم امامزاده
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_چهل_و_هشتم🦋🌱 ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_چهل_و_نهم🦋🌱
نذریه، می خوام ببرم امامزاده
_الویه ی نذری؟!
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونا؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه
خندید و کمتر از همیشه سس زد!
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت.
_می خوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...
از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری
_حالا تموم شد؟ بریم؟!
_بله الان ماشینو از پارک درمیارم
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی..
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه های حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_چهل_و_نهم🦋🌱 نذریه، می خوام ببرم امامزاده _الویه ی نذری؟! _اوهوم
[• #عشقینه💍 •]
#ٺـاپـروانگے↯
#قسمت_پنجاهم🦋🌱
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی...
حالا توی ماشین لم داده و به ظاهر همه چیز خوب بود اما حال خودش خیلی خوش نبود. استارت زد و راه افتاد، شاید اگر زودتر می رسیدند و کمی دراز می کشید بهتر می شد. رادیو آوا را گرفت و ولومش را بلند کرد. ارشیا با دستش به جایی اشاره کرد و گفت:
_اونجا رو می بینی؟ اولین فرعی
_آره
_راهنما بزن بریم اونور
_چرا؟ مسیر ما که این سمته
_برو لطفا کار دارم
_باشه
هرچند میلی به طولانی شدن راه نداشت اما کنجکاو شده بود به خاطر آدرسی که ارشیا می داد. وارد محله ای نسبتا قدیمی شدند با کوچه هایی گاه عریض و گاه باریک. ارشیا را زیر نظز گرفته بود، طوری با دقت خیابان ها را نگاه می کرد که انگار به خوبی می شناخت آنجا را... بالاخره بعد از چند دقیقه کنار دیواری که سنگ چین بود دستور توقف داد! بعد هم چندباری سرش را خم کرد و به خانه ها نگاه کرد. ریحانه توی پیچ کوچه ها بیشتر سرگیجه گرفته بود، رادیو را بست و پرسید:
_خب؟
_خب؟
_اینجا کجاست؟
_هیچ جا... یعنی راستش بچه که بودم چندباری با بابا این طرفا اومدیم.
_اوووه یعنی از اون موقع یادته؟
_تقریبا...
دست سردش را مشت کرد روی فرمان و متفکر گفت:
_عجیبه!
_چی؟
_آخه اینجا تقریبا محله ی قدیمی و سنتی هستش. از پوشش خانوم ها هم معلومه که نسبتا مذهبی هستند.
چیزی درون معده اش می جوشید و بالاتر می آمد. ارشیا کج نشست و با شک پرسید:
_یعنی منظورت اینه که گذر ما چجوری به اینجا خورده بوده؟!
لبش را گاز گرفت، از حرفش خجالت کشیده بود. باید یک جوری جمعش می کرد تا دلخوری پیش نیاید. اما همین که دهان باز کرد به جواب دادن، حالت تهوعش شدید شد و نتوانست خودش را کنترل کند. دستش را جلوی صورتش گرفت و سریع در را باز کرد و از ماشین پیاده شد.
دویید سمت جوی آب کوچکی که از وسط کوچه می گذشت و چندبار پشت سرهم عق زد. پاهایش نا نداشت و همانجا روی زمین سرد نشست.
صدای ارشیا گوشش را پر کرد:
_چی شد ریحانه؟ خوبی؟
همه ی این اتفاقات شاید یک دقیقه هم نشده بود تعجب کرد که ارشیا با چه سرعتی خودش را با پای گچ گرفته به او رسانده! نمی توانست فعلا حرف بزند. دستش را بی رمق تکان داد که یعنی خوبم!
_پاشو بریم دکتر. اینجا نشین؛ بلند شو خانوم
نگرانی در صدایش موج می زد، دوست داشت خیالش را راحت کند که چیزی نیست اما واقعا توانش را نداشت.
در آبی رنگ خانه ای که دقیقا روبه رویشان بود باز شد، پیرزنی با قد و قامتی کوتاه و چهره ای مهربان با چادر مشکی بسم الله گویان بیرون آمد. ارشیا آخ بلندی گفت، انقدر هول شده بود که بدون عصا آمده و روی پای شکسته اش ایستاده بود. چند قدمی عقب رفت و به ماشین تکیه زد. نگاهش به پیرزن خیره ماند و انگار زیرلب چیزی گفت که ریحانه نشنید.
•
•
ادامھ دارد...😉💕
•
•
نـویسندھ:
الهـام تیمورے
#مذهبےهاعاشقترنـد😎🖐
🚫⇜ #ڪپےبدونذڪرمنبع
#شرعاحــــراماست...🚫
🌸
🌿
🍃 @asheghaneh_halal
💐🍃🌿🌸🍃🌼
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
از تو چه پنهان؛ با یک لشڪر از
#دلتنگے آمدهامـ🙃
مثلِ یڪ فرماندهےمغلـوب
که دیگر امیـدی به بازگشت ندارد!
زمین زمین آسمان📢\•
زمین زمین آسمان📢•/
🌸|قَعَدَت بۍ اَغلالے|🌸
دست و پایم بستـه شده..
صدایم را میشنوید؟!
🌸|لا تخافُ وَ لا تَحزَن|🌸
#اللهمالرزقناشهادټفےسبیلڪ
#التماسدعاۍشهادت
.
.
•❣• اینجا؛ صآف برو بغلِ خُدآ 👇
|🔑| @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[• #ویتامینه ღ •]
یڪعاشقانهآرام☝️😌
نامهعاشقانهامامخمینےبههمسرشان🍃❤️🍃
خانمآ
آقایون
اینجوری
هوای😌☝️
همسرانروداشتهباشید☝️
#نابغهسیاست☝️
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
🌷🍃
🍃
#چفیه
جاے
شھید
بیضائی
خالے ڪه😔
میگفت:
ما قدر آقا #سیدعلے را نمیدانـیم
در کشور هاۍ عراق و سوریہ
بدون وضو به تصویـر
آقا دست نمیـزنن...💔🍃
#تاخالصنشـوۍ
#خلاصنمےشــوے
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•|🕊|• @Asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃
🌺🍃~°
🦋| #ریحانه |🦋
❌ بعضیا میگن :
باحجاب ها و چادری ها از همه بدترن. "😳"
واسه همین منم هیچوقت نمیخوام باحجاب باشم😒
اما...✋
1⃣ #اولا :
بد بودن رفتار یا گفتار بعضی افراد با حجاب و چادری، هیچ ارتباطی به حجاب اون ها #نداره☝️
این حرف مثل این میمونه که کسی بگه :👇
من از عینک دودی خیلی بدم میاد چون بعضی از اونایی که عینک دودی میزنن از همه خشنترن !! 😳😡
هرکی بشنوه میگه : چه ربطی به عینکشون داره خب؟؟ 😟 تو باید از رفتارشون بدت بیاد نه از عینکشون 😐
2⃣ #دوما :
فرض کنید یه آقایی خیلی با خانوم خودش خوب رفتار میکنه، خیلی با خونوادش مهربونه،خیلی به خونوادش میرسه 🤗
اما مثلا معتاده😷 🤕
به نظرتون این حرف درسته که ما بگیم چون فلانی که اینقدر با خونوادش خوبه معتاده ؟؟!!😏
پس منم دیگه هیچوقت با خونوادم خوب برخورد نمیکنم چون از اعتیاد اون بدم میاد؟!!😒
به نظرتون این حرف درسته؟؟؟؟🤔
معلومه که نه !!
ما باید از خوبیای هر کس الگو بگیریم اما بدیاش رو بذاریم واسه خودش!
از خوش اخلاقی این مرد الگو بگیریم
اما اعتیادش بمونه برا خودش 🤐🤕
پس یه کم دور از انصافه اگه بگیم چون بعضی از با حجاب ها رفتارهای خوبی ندارن پس من دیگه با حجاب نمیشم😉🤔
چرا که مجازات بی حجابی سر جای خودش و مجازات باحجابای گنهکار هم سر جای خودش
اگه یه وقت یه خطایی از یه خانم با حجاب سر زد انصاف داشته باشیم و اونو به حساب خودش بذاریم نه حجاب و چادرش!!!
#قضاوت_بیجــا🚫
💚•• ـوَ خُــدا ـخواست
ڪه تو ریحانهے خلقت باشے👇🏻
@asheghaneh_halal
🌺🍃~°
•[🍬]•
•[ #پشتک🌈]•
.
.
<😊> هر کجا هستم،باشم
<🏞> آسمان مال من است.
<💖> پنجره،فکر،هوا،عشق
<🌎> زمین مال من است.
.
.
•[🎨]• دنیاتو رنگۍرنگۍ ڪن👇
•[🍬]• @Asheghaneh_halal
🌼🌱|•
#قائمانه
💚|•حضرت مهدے(عج):
☀️|•آنگاه ڪه نشانه های ظهور برایت آشڪار شد، سستے نڪن و از برادران
و دوستانت ڪه به سوی ما مے آیند
عقب نمان،به سوے جایگاه نور و
یقین و چراغهاےپر فروغ دین
به سرعت حرڪت ڪن تا
راه هدایت را بیابے
ان شاءالله...
📚|•منابع:
بحارالأنوار ،ج 52 ،ص 35
ڪمال دین ،ج 2 ،ص 448
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائه
#اللهمعجللولیڪالفرج
#جمعههاےبیقرارے
@asheghaneh_halal
🌼🌱|•
•{☀️}•
{ #قرارعاشقے🕗 }
.
.
تا که اوضاع دلش بد می شد،
یا که بغضش به گلو سد می شد،
دل او راهی مشهد می شد
#جز_تو_کیو_دارم_آقا😔💔
#منو_یادتون_نره😭🙏
.
.
{🕊} حتمآ قــرار شاه و گـدا
هستــ یـادتـانــ!👇
@Asheghaneh_halal
•{☀️}•
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
شلاااام🤚]
خوفین تُلونا تِہ نَدِلِفتید خدالوشُتل☺️}
من تِہ خوف خوفم😁]
تاااژه بابام واشَم یہ علوشَت ام گِلِفتِہ😌}
تُلۍ ژُوق تَلدم واشَش😍]
ولی هَلچے یہ بابام میدَم
بهم بدش باژے تُنَم😢}
میدِه مامان باید ژِدِ فُفونیش تُنِہ🚿]
یعنے شی آخہ☹️}
من علوشَتَم لو میخواااام😫]
گل دختر تو کہ خودت یہ پا عروسکے😌•^
بابات درست میگن باید ضد عفونی بشہ
کہ یہ وقت کرونا نداشته باشہ😬•^
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°🍼° @Asheghaneh_Halal
﴾💞﴿
﴿ #همسفرانه ﴾
.
.
● باهآت میآم، نَفَس نَفَس °👫🤝°
○ تــو آسِـمآن توےِ قَفَـس •🦋🕸•
● اَز اَوَّلِـــش تـآ آخَــــرِش °♻️😇°
○ عآشِـقِتَـم هَمیـن و بَـس •😍❤️•
#از_اول_تا_آخر_باهاتم💑💕
#بعله_اینجوریاس_جنابِ_عشق😌🌹
.
.
[🌎]ـتو مـــــرا
جـــــان و جـــــهانے👇
﴾💞﴿ @Asheghaneh_halal
[• #مجردانه♡•]
👤/••مــرا
👑/••آن بخت
⏱/••ڪے باشـد
💓/••ڪه تو خواهان
🍃/••مــــن بــــاشـــــے؟
📝/•• #فخرالدین_عراقے
🙊/•• #میشههمینامروزباشه؟
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
•🕊•🍃•
|• #طلبگی •|
🍃علامه طباطبایی (ره) :
♡امام زمان (عج)♡
از راه باطن به نفوس
و ارواح مردم
|اشراف و اتصال دارد|
اگرچه از چشم جسمانی مردم
مستور است،
وجودش پیوسته لازم است.🎀••
#به_احوالات_شما😉
#آگاهیم🍃
| @asheghaneh_halal |
•🕊•🍃•
🌷🍃
🍃
#چفیه
بهـخداقسمگمنامبودنبهٺراسٺ ازاینڪهـفرداافرادےوصایایمرا شعارقراردهندوعملرافراموش ڪنند .
بگذاریدگمنامباشم...
فاطمه(س)گمنام میخرد...
#شهیددهنویان
#اخلاصیعنے
#روےِغیرِخداحسابنڪنے
#شهدارایادکنیمباذکرصلوات
•|🕊|• @Asheghaneh_halal
🍃
🌷🍃