eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
|•👒.| |• 😇.| . . روابط دوستانه یا عاشقانه تو باید عامل کاهش استرست باشن نه بیشتر شدنش.😖 باید منبعی برای آروم شدنِ تو🙂 پیشرفت، خوشحالی و آسون‌تر شدن مسیر زندگیت باشن.👌 اونا باید باشن تا از زندگیت لذت ببری و حالت خوب باشه کنارشون.🙃 نه برعکس‌ِش.😕 زندگی خودش به اندازه کافی سخت هست.✨ ✍🏻زهرا_نوری . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
14165a959da72-0426-4a9c-beb5-2a6c90910ca7.mp3
5.35M
•●🖤●• • • فاطمہ مظلومہ یا حضرت معصومہ..💔 '✋سلام حرم یازده امام سلام کَرَم یازدھ امام✋' • • •●🖤●•http://Eitaa.Com/Asheghaneh_halal
ذاکرین الحسین. mq3_۲۰۲۲_۱۱_۰۴_۱۹_۴۷_۱۹_۰۹۳.mp3
11.85M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 باز هم روضه‌ے‌ِ خواهر و برادرے‌...(: باز هم روضه‌ی فراق...!🖤 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• . . ✨قم با وجود شما آبرو گرفت... حرم‌امن‌تو‌کافی‌است‌هراسان‌شده‌را مثل‌شه‌راه‌بده‌ آهوی‌گریان‌شده‌را🖤 . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . پاے دوست داشتنت ایستاده ام😌✌️ مثلِ درخت ڪاج🌲 روبروے پاییز...🍁 😍❤️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣ ساده میگویم: " دوستت دارم " چون زندگی رو با "تو" دوست دارم😌💙 جواب آقاشون خیلی خوبه😄👌 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آنقدر به عمق فرعی رفتم که دیگر ساختمان یا خانه باغی نمانده بود. صدای موزیک و جیغ قاطی شده بود و هر لحظه که ماشینم نزدیکتر میشد صدا واضحتر می شد. کنار دیوار باغ عروسکم را پارک کردم و چرخی به دور دیوارهای باغ زدم. خبری از کسی نبود و تمام صداها از پس دیوارهای باغ به گوش می رسید. حسی دو به شک تمام وجودم را گرفته بود. چندین بار ماشین را وارسی کردم و درب آن را قفل کردم و جلوی درب خانه باغ ایستادم. می خواستم از دیوار بالا بکشم و سر و گوشی آب دهم اما ترسیدم کسی مرا ببیند و آبرویم برود. گوشی را در آوردم و چندین بار با همان شماره ی ناشناس تماس گرفتم اما جوابی دریافت نکردم. هیچ ماشینی دور باغ پارک نشده بود. «یعنی این همه جمعیت یه دونه ماشین ندارن؟ امکان نداره... حتما ماشینا رو بردن توی باغ... اه... کاش اصلا نمی اومدم.» در حال کلنجار رفتن با افکارم بودم که درب باغ باز شد و دو جوان که هرگز آنها را ندیده بودم با ماشینشان از باغ بیرون زدند. قبل از اینکه در را ببندند داخل رفتم و آن دو جوان درب را بستند ورفتند. محوطه جلوی باغ پر بود از درختانی که شاید اصلا هرس نشده بودند و شاخ و برگشان به شدت در هم تنیده شده بود و پشت درختان به ندرت پیدا بود. رقص نوری که همراه با صدای آشنای مهزیار و جیغ دختر و پسرها از لابه لای درختان توی چشمم می خورد مرا وادار کرد که از راه باریکی که از بین درختان رد می شد خودم را به جمع پارتی برسانم. میدان وسط باغ که فقط یک آلاچیق بزرگ وسط آن بود و دستگاه رقص نور و دستگاه پخش وسط آن بود و داشت به خوبی کار می کرد خالی از حتی یک آدمیزاد بود. این چه شوخی مسخره ای بود؟ صدای جیغ و سوت و داد و فریاد مهمانها به همراه موزیکهای مهزیار دی جی پارتی هایی که می رفتم از دستگاه پخش کل محیط را گرفته بود و رقص نور برای این صداهای مجازی خودنمایی می کرد. خوف تمام وجودم را گرفت اما می دانستم نباید بی گدار به آب بزنم. از اول هم آمدنم اشتباه بود. خوب که دقت کردم درست مثل همان راه باریکی که از آن عبور کردم و به آلاچیق رسیدم، یک راه هم از بین درختان انبوه پشت آلاچیق به ساختمانی منتهی میشد. خودم را جمع کردم و می خواستم بی صدا راه آمده را برگردم و خودم را به ماشینم برسانم. میدانستم توی ساختمان هم خبری نیست و همه چیز مشکوک بود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی تاریکی راه باریک موجودی پشمالو دور پایم پیچید و صدای منزجر کننده از رو به رویم به گوش رسید. _ نیومده داری کجا میری؟! «خدایا... نه... بازم این...» بی توجه به حرفش قدمی برداشتم که چیزی شبیه به یک ضربه بی حالم کرد. چشم باز کردم وسط اتاقکی شیک و مبله بودم. روی کاناپه ای بیش از حد بزرگ و تخت مانند ولو شده بودم. ناخودآگاه رد ضربه که موقتا بیهوشم کرده بود، درد گرفت و دستم به سمت پشت گردنم رفت و کمی خودم را ماساژ دادم. ساناز هم سیگاری گوشه لبش داشت و لیوان نیمه شده ای ... به دستش. یک بطری خالی کف اتاق بود و چند بطری مختلف... هم جلوی دست ساناز. _ چقدر میخوابی؟ حوصله م سر رفت. گیج بودم و عصبی از بلایی که سرم آمده بود. بلند شدم که از آنجا بروم... _ نگهبان داری... کجا میری؟ بازم که نمیخوای ضربه بخوری؟ و چندش آور خندید. گذشته از آرایش مزخرفی که داشت، زیر چشمش کبود شده بود و وارفته روی زمین نشسته بود. لباس های چندش و حالات بی شرمانه اش را نتوانستم تاب بیاورم. تلو خوران به سمت درب ساختمان رفتم که از پشت لباسم را چنگ زد و خودش را به من آویزان کرد. _ چرا اینقدر بی لیاقتی آخه؟! اینهمه برات تدارک دیدم و مهمون اختصاصیم شدی؟ استفاده کن و لذت ببر بیچاره. چرا اینقدر چموشی تو؟ محاله بهتر از سانی پیدا کنی چرا پا نمیدی؟ چرخید و زیر گلویم را بوسه ای زد. با پشت دستم او را پس زدم و محکم به درب ورودی ساختمان کوبیده شد. موهایش شلخته توی صورتش افتاد و وحشیانه جیغ کشید. از صدای جیغش سگ بیچاره خودش را پشت کاناپه پنهان کرد _ رامین... نوید... دو پسری که درب باغ را به رویم باز کردند مست تر و بی حال تر از ساناز وارد شدند. _ چرا منو نگاه میکنین؟ بازم زیاده روی کردین؟ دست و پاشو بگیرین ببندین بندازین رو کاناپه... اگر برای خودم کاری نمی کردم، تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم. یکی از آنها را محکم هول دادم. حال درستی نداشت. تا خرخره خورده بود و تعادلی برایش نمانده بود. روی زمین افتاد. دومی به سمتم خیز برداشت. وزن سنگینی داشت. محکم سرم را به دیوار کوبید. گیج شده بودم اما نباید مغلوب میشدم. با همان گیجی و با پیشانی ام محکم به بینی اش زدم و خون از بینی اش راه گرفت. پا به فرار گذاشتم. انگار مسیر باغ کش آمده بود. ترس و وحشت مثل غولی خیالی دنبالم افتاده بود و من گریزان خودم را به درب باغ رساندم که قفل شده بود. به سختی از درب بالا کشیدم که ساناز و پسری که بینی اش را ضربه زده بودم به درب باغ رسیدند. در حین باز کردن درب خودم را از بالای آن پایین انداختم و به سمت ماشینم دویدم. سوار شدم و استارت زدم که ساناز و آن پسر به ماشینم رسیدند و با لگد به جان عروسکم افتادند. با صدای غرش ماشینم کمی ترسیدند و از ماشین فاصله گرفتند و من از فرصت استفاده کردم و جانم را برداشتم و فرار کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 امام رضا(ع) در مـورد زیـارت خواهـرشان، حـضرت فاطـمۀ معصـومه(س) فـرمودند: هـرکـس او را زیـارت کند، بهشت نصیبش می‌شود . . . 🌿 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» بشم الله اللحمن اللحیم🌿 شلام عاشدانه عاعه عَلالی عا✋🏻 اوبید؟😌 من امشب بامامان‌دونیم و بابادونیم دالیم میلیم حَلَم حَدلَت معشومه دانمون،🕊🖤 دعاتون متونما✨ 🏷● ↓ عاشدانه عاعه عَلالی عا: عاشقانه هاۍ حلالی ها حَدلَت: حضرت ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌مامان‌باباۍمهربون نگران بچه هایے که خیلے بازےگوش‌اند نباشین! در واقع باید نگران بچه‌هاۍ خیلے آروم و حرف‌گوش‌کن بود!! چون به خاطر نظم و نظافت، ایجاد احساس گناه، انتقاد‌گرے و کمال‌گرایے افراطے خودمون، اجازه ندادیم كه نیروهاۍ رشد كودک‌مون كه بےحد و مرز اند، با بازے جريان پيدا كنن. +مراقب باشیم. . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره6⃣ گفتیم بالاخره دچار فانتزی نشید! چون بعضی آقایون محترم چالش پذیر نیستند😕😂😅 . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . با «تــــــو» شب‌ها چه نیازیست که ماهی باشد.. فقط ای کاش تو باشی و نگاهی باشد 😍 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 🍃|•گَـر به هـمـہ عـمـرِ خـویش با تو بَرآرَم دَمی🌬 😍|•حاصلِ عمر آن دمـسـت باقـیِ ایـام رفـت🍂 /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: | 🖼 «1616» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . 💌🌿 اگر به گذشتـه فکر نکنے، روزت بهتــر مے شـود. روز جدیـد را با خاطرات جدید شـروع ڪن :) صــبـح بــخیـــررررررررر🤩💙☁️ ✨🎀 . . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . حضرت اميرالمؤمنين علی«؏»‌: ﴿فدارها علي كل حال واحسن الصحبة لها فيصفو عيشك ﴾ هميشه با همسࢪت مداࢪا كن، و با او به نيكۍ همنشينۍ كن تا زندگيت باصفا شود.❣ . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . '😓' و پس از اندوه‌ هایمان '🌸' همچون بهار زنده خواهیم شد، '😇' انگار که هرگز مزه‌ی تلخی را نچشیده‌ایم‌ 🐣🌹 . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
|•👒.| |• 😇.| . . اگه مدت‌هاست بخاطر چیزی یا ڪسی خودتو اذیت می‌ڪنی😥 این جمله‌‌ۍ فروغ فرخزاد رو با خودت تـکرار ڪن تا قلـبت آروم بگیره که می‌گه: "دلت را بتکان اشتباهاتت وقتی افتاد روی زمين💔 بگذار همان جا بماند✨ فقط از لابه‌لای اشتباه‌هايت، يک تجربـه را بيرون بڪش قاب ڪن و بزن به ديوارِ دلت❤️ اشتباه کردن اشتباه نيست؛✅ در اشتباه ماندن اشتباه است!"👌 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
‡🎀‡ ‡ ‡ . . 📝 روایت دختر سوری در محاصره داعشی‌ها ❌پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقےافتاد و من نبودم خودتان را بکشید ..😱 از پدرم پرسیدم چرا ⁉️ گفت چون اگر خودتان را نڪشید داعشیها بلایی سرتان میاورند. ڪه ارزو میڪنید بدنیا نیامده بودید. فردای انروز چند خانواده از خانواده هاے منطقه به دست داعش اسیر شدند❌ ڪه پسرها و مردها و پیرمردها و پیرزنها را سربریده و دختران و زنان را برده بودند. اینجا بود ڪه مجبور شدیم یڪی از خانواده را انتخاب ڪنیم ڪه اگر اتفاقی افتاد همان همه ما را بڪشد و در بعد هم خودش را بڪشد..و در اخر برادرم که 12 سال داشت به اصرار مادرم قبول ڪرد ڪه این ڪار را انجام دهد 😔💔 و ما نه شب داشتیم و نه روز و واقعا در شدیدترین و سختترین شرایط روحی بودیم و مادرم باگریه به برادرم میگفت ڪه اسلحه را از خودت جدا نڪن چون هر لحظه ممڪن است ڪه اوضاع جوری شود که از ان استفاده ڪنی و نگذاری که ما زنده به دست این داعشیهای کافر بیافتیم و میگفت پسرم نکنه دلت به رحم بیاید که اگر دلت به رحم امد و ما را نکشتی انها به طرز فجیعی ما را میکشند..😭😭😭 چند روزی را با این اوضاع بد و استرس شدید گذراندیم و چند روز بعد داشتم نماز صبح میخواندم ڪه شلیک گلوله در روستا شروع شد و درگیری خیلی شدید بود همه بیدار شدیم و برادرم اسلحه را به دست گرفته بود مادرم گفت هر وقت بهت گفتم اول من رو بکش بعد سه خواهرت بعد هم خودت..🕊 درگیری تقریبا سه ساعت طول کشید ما دیگه ناامید شده بودیم و گفتیم که دیگه کار تمومه... در همین لحظه پدرم در را باز کرد و وارد شد مادرم گفت چی شده؟؟؟؟ پدرم گفت ما درگیر نشدیم ایرانیها امدند و با داعشیها در گیر شدند 😍😍😍😍 میخواهند محاصره روستا را بشکنند تا ما را از این کفار نجات بدهند.😭😍❤️ یکساعت بعد محاصره شکسته شد.💎 خدا را شاهد میگیرم تمامی اهالی روستا با دیدن نیروهای ایرانی از خوشحالی گریه شوق میکردیم و بالاخره این کابوس حقیقی تمام شد. 🛣✨ آنروزها را هیچ وقت فراموش نمیکنیم که چگونه شب را به صبح و روز را به شب میرساندیم.. . . برای شادی روح ســـــردار سلیمانی صلوات ❤️ . . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
چالشمون جایزه داره ها😍🎁🎈
مداحی آنلاین - خوابتو دیدم با رفیقام جلو در حرم رسیدم - حدادیان.mp3
4.73M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 خوبه حـالِ مـن بـا تـو، هر دفعه زمین خوردم هیچکی نـبـود اِلا تـو.. حسین آقا جان💚 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• بندگان خدا مومن انرژیش رو از روحش میگیره ؛پس بہ مـیزان نزدیک بودنمـون بہ مومنِ واقعی، خستگی ناپذیرتریم🌱 . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
«💕» «🤩» ❤️ . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره7⃣ 🙂|من برات میمیرم ☹️|اما خدانکنه تو تب کنی 💍|دلبر جانم . . «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گیج و وحشت زده پایم را از روی پدال گاز برنمی داشتم. عجب حماقتی کرده بودم. کم مانده بود همه چیزم را از دست بدهم. شرافتم را، حیثیتم را، حتی عمر و جوانی ام را... مابین رانندگی پر سرعت و هراسناکم، از آینه نگاهی به پشت سرم می انداختم. از ورودی شهر، متوجه چراغانی و آذین بندی خیابان ها، میدانها و تمامی معابر و ساختمانها شدم. انگار لحظه ای که شهر را به قصد آن پارتی کذایی ترک می کردم متوجه اینهمه چراغانی نشده بودم. یا مهدی، یا اباصالح، یا حجة بن الحسن، یوسف زهرا، گل نرگس، یاصاحب الزمان ادرکنی... تمام بنرها و تزئین ریسه ها اسمی این چنین را در خود جای داده بودند. سرم به طرز وحشتناکی گیج می رفت. اثر ضرباتی که امروز به سر و گردنم خورده بود، منگ و گیجم کرده بود. نمی توانستم تا پارکینگ آپارتمانم تاب بیاورم. ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم. جای لگد های آن دو نامرد روی عروسکم به وضوح معلوم بود. چه بر سر ماشینم آورده بودند. قلبم تیر کشید. همه جا شلوغ بود. نگاهم سمت مسجد چرخید. مردم رفت و آمد داشتند. نوایی شاد از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. همه شاد بودند. با لباسهایی آراسته‌. انگار جشن عروسی یا یک مهمانی عمومی بود. از خیابان شلوغ عبور کردم. دوست داشتم هر چه سریعتر به وضوخانه ی مسجد برسم و آبی به صورتم بزنم. وسط حیاط مسجد افتادم و صدایی سوت مانند تمام گوشم را پرکرد. چشمم به مهتابی ال ای دی بالای سرم باز شد و روی چکه چکه ی سرم ثابت ماند. روی تختی دراز کشیده بودم. به محیط اطرافم که مسلط شدم... _ حالت خوبه پسرم؟ سرم را چرخاندم و او را روی ویلچر دیدم. با لبخندی بی ریا و پسر بلند بالایی که کنارش ایستاده بود. _ ضعف کردی پسرجان. وسط حیاط مسجد افتادی. سرمت تموم بشه مرخصی. یه شماره بده به خانواده ت خبر بدم نگرانت نشن. هول شدم و دستپاچه گفتم: _ نه... نمی خوام نگرانشون کنم. خودم بر می گردم خونه. _ آخه شاید حالت دوباره بد شد. باید حواسشون بهت باشه. ضربه خوردی؟ _نه... _ بغل سرت خون اومده بود... و منتظر به چشمانم زل زد. _ ن... نمیدونم. شاید وقتی تو حیاط مسجد افتادم سرم به زمین خورده... _ چی بگم والا... خیره... بچه این محلی؟ _ نه... « چرا اینقدر دروغ میگی؟» _ تا حالا ندیده بودمت. کسی رو تو این محل میشناسی؟ _ نه... گذری از اینجا گذشتم. سرم گیج رفت اومدم تو مسجد آبی به صورتم بزنم. سرش را پایین انداخت و لبخندی معنادار گوشه ی لبش نشست. پیراهن سفید و تسبیح سبز و انگشتر عقیق دستش حال خوبی به من داد و حسی آرامش بخش و اعتمادآور به من تزریق می کرد، اما با این وجود ترسیدم از ماهیت ام با خبر شود. چرا؟ نمیدانم. شاید نمی خواستم بفهمد کسیکه پنجاه میلیون به تهیه جهیزیه ها کمک کرده، امشب وسط یک پارتی شیطانی گیر افتاده بود. انگار خجالت می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جلوی بیمارستان خیلی اصرار داشتند مرا برسانند اما ترسیدم دروغ هایم لو برود. تاکسی گرفتم و مسیری اشتباهی به تاکسی گفتم. کمی که از بیمارستان دورشدیم به راننده گفتم مسیر را به سمت مسجد تغییر دهد. درب مسجد بسته و خیابانها خلوت شده بودند. کرایه را دادم و ماشینم را روشن کردم و به آپارتمانم رفتم. خوابم می آمد اما قرار نداشتم. وحشت وقایع چند ساعت گذشته تمام روح و جسمم را گرفته بود و مدام خودم را سرزنش می کردم. مدام به این فکر می کردم که مگر آن عفریطه چند بار مرا دیده بود یا چقدر پست و ناچیز شده بود که اینگونه از انسانیت و شرافتش گذشته بود و به مرحله ای رسیده بود که حیوان صد برابر شرف او را داشت. اصلا خود من... با چه شرایطی تربیت شده بودم که اینقدر کم بها و لاقید زندگی می کردم؟ تا نزدیک هجده سالگی که تنها نبودم... تا ده سالگی پدر و مادرم و بعد از آن تا هجده سالگی تحت تربیت مادربزرگم بودم و باید شخصیتم شکل می گرفت... چه موقع به این حد از پستی و بی ارزشی رسیده بودم که حاضر بودم برای خوش گذرانی به پارتی نامعلوم و ناامنی پا بگذارم؟! پدر و مادرم که همیشه طبق اصول و قواعدی خدا پسندانه زندگی می کردند و مادربزرگ هم الهه ی قداست بود. نماز و روزه اش ترک نمیشد و نذورات و هیئت رفتن هایش همیشه برقرار بود. چرا آنها را الگوی رفتاری ام قرار ندادم و غرق شدم در حسامی که زمین تا آسمان فرق داشت با دانش آموز کلاس پدر و مادر و مادربزرگم؟! هوای بالکن را محکم و عمیق به ریه هایم کشیدم. سرم به سمت پایین کشیده شد و نگاهم دوخته شد به خانه ی پنج طبقه پایینتر کوچه پشتی. خواب که نداشتم. هنوز هم زمان داشتم به ساعت نماز آن دختر. صندلی را جلوی بالکن کشیدم و نشستم و منتظر چشم دوختم به پایین. خیلی نگذشته بود که پیدایش شد. بین حجم درختان وسط حیاط ناپدید شد و بعد از مدتی روی ایوان تمام وجودش را با چادر نمازش قاب کرد و سجاده را پهن و به نماز ایستاد. نسیم که وزید متوجه خیسی صورتم شدم. گریه می کردم. به حال خودم و بلایی که سر خودم آورده بودم. گریه می کردم به حال دلم به حال روح و جسمم که چقدر با لاقیدی از خدا دورشان کرده بودم. گریه کردم به حال پوزخندی که به دختر و نماز بی موقعش زدم. اصلا چه می دانستم. شاید نذری داشت یا شاید یک قرار عاشقی با خدا. خدایی که اینروزها بدون اینکه برایش دلبری کنم تمام حواسش را به من داده بود. خدایی که افشین را فرشته ی نجاتم قرار داده بود که بیاید و با ضربات سنگینش به هوشم بیاورد. خدایی که مرا توان داد امشب... آخ امشب... از دست حماقتم و آن شیطان پست فرار کنم و نجات یابم. خدایی که مادرانه آغوشش را به رویم گشود و پاهایم را به سمت خانه اش پیش برد و همانجا وسط جماعتی مرا بی حال رها کرد که بنده ای مخلص از بندگانش باشد و به دادم برسد نه اینکه در تنهایی خانه ام شاید لحظات آخر عمرم را سپری می کردم و چقدر من دور بودم و نمیدیدم این همه مراقبت را... من با حسامِ خدا چه کرده بودم؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 گوشه‌ی صحن حـرم مادر دعا می‌کرد و من می‌شنیدم عطر ناب عشق را از چادرش💚 ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦