〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
#خادمانه | #عیدانه
وَسَطجاذبہۍِاینهَمهرَنگ
نوڪَرتتابہاَبَدرَنگشُماست
بیخیالِهَمہۍِمَردُمشَھر !
دِلَمآقابِهخُداتَنگشُماست :)💔
#عیدتووووون_مبااااارک🌺
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
〰〰🍃 🌸 🍃〰〰
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجم
بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد
« خانومم کجایی؟ »
به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد
« سلام آقا حسام، هستم. »
« خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ »
« خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم »
« امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن »
« زحمتی نبود. دور همی خوبی بود »
« می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده »
حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست.
_ سلام خانومم. حالت چطوره؟
حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت.
_ سلام خوبم شما خوبی؟
حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت:
_ زیاد خوب نیستم.
حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت:
_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت:
_ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد.
اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود
_ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی.
حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد:
_ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟!
حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت:
_ از کی اینجایید؟
_ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم.
حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت:
_ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم.
و هر دو خندیدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_ششم
حسام با کمی تردید گفت:
_ حوریا جان
_ بله؟!
_ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟
_ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و...
خندید و گفت:
_ یخم آب میشه
حسام شیطنت آمیز گفت:
_ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟
حوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید.
و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود.
_ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی.
و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود.
_ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی.
(حوریا می گوید)
تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
|🙂| حاجات سائل را نگفته میدهی، یعنی
|😌| در دست و دلبازی نداری هیچ همتایی
#احساننرگسیرضاپور
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
دلم به شور و شینه.mp3
2.75M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
•| #خادمانه |•
.
.
#محمدرضا_طاهری🎙
#حسین_طاهری🎙
خبر دهید به عالم که عید، عید خداست
ادب کنید کـه میلاد سیـدالشهداست😍🎊
#عیدڪممبروڪ 🎉
#حسینجانم 🎈
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام بشه ها😍
اونلوز تَفَلُـد من و امام حسـِین ژان بود😍
عمو داسِم هم بودن منو بوشیدن😍
اووومم😍 بــهـــبهـ❤️
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم تِه🤗ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
سه جملهای که کودک شما نیاز دارد هر روز بشنود:
۱ تو دوست داشتنی هستی❤️
۲ تو در امنیت هستی💚
۳ تو به اندازه کافی هستی💛
توضیح گزینهی سوم:
ما در دنیایی زندگی میکنیم که "به اندازه کافی خوب" پذیرفته نیست.
ما مستقیم و غیرمستقیم از فرزندانمان میخواهیم که بهتر باشند، بیشتر انجام بدهند، درس بخوانند، برنده باشند، بیشتر تغییر کنند و برای بهتر بودن ریاضت بکشند!
وقتی به فرزندتان میگویید که به اندازه کافی خوب است بار سنگینی را از دوشش برمیدارید و آزادش میکنید.
او مجبور نیست برای دوست داشته شدن و مورد توجه بودن، پلههای بلند ترقی را طی کند.
نیاز ندارد که اول باشد. مجبور نیست آرزوها و نیازهای ما را برآورده کند.
با ارزش است، کافی است.
کودکان نیاز دارند که این جملات را هرروز بشنوند.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
°| آمـــادهـ ے رزمـ محڪمـ -(😌)-
/° و تـــنـ بـــه تنیــمـ -{💪}-
°\ با غیـــرتـ و پاســـدارِ -(👇)-
/° حـــقـ وطنـیـــمـ -{😎}-
°\ شیــطــانـ بــــزرگـ -(👹)-
/° بـــاز ڪـارے نڪـنـے -{❌}-
°\ بــرجـــامـ و تــــو را -(📜)-
°| روے همـ آتــشـ بزنیـمـ -{🔥}-
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1724»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
ای پرودگار ما!
ما از تو "حسین" را میخواهیم،
از تو میخواهیم
"هَبْ لِی قَلْبا یُدْنِیهِ مِنْكَ شَوْقُهُ"
قلب و عشقی عطا کنی
که بوسیله اش به خودت میل کنیم،
به ما عطا کن "حبّ الحسین" را که
"وسیلة السعداء" موجب عاقبت بخیری ست،
ما را به حسین(؏) برسان!♥️
ولادت پرنور و برکت سیدالشهدا(ع) و روز پاسدار مبارک🎉💚🌙😍
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
گرچہ این شهـر 👈🏻🏙
شلـوغ اسـت ولـے
باور ڪن ...
آنچنـان جاےِ تو خالیسـت🚶🏾♂
صـدا میپیچد ... 🔊
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🧐 بــارها به من مےگفتند:
«این چه فرمانده لشڪرے است ڪه
هیچ وقت زخمے نمےشــود؟!
براے خودم هم سـؤال شده بود 🤔
از او مےپـرسیدم:
تو چرا هیچ وقت زخمے نمےشـوے؟
😅 مےخندید ،حـرف تو حـرف مےآورد
و چیزے نمےگفت...
آخــر، شبِ تولــ🎂ــد مصطفےٰ
رازش را به من گفت:
«پیش خــدا ڪنار خانهاش،
از او چنـد چیــز خواستم:
اول: 👈🏻 تــو را، بعد: دو پسـر از تو تا
خونــم باقی بمانــد☝️🏻،
بعد هم اینڪه اگر قرار است بروم،
زخمے یا اسیــر نشوم.
آخرش هم اینڪه نباشم توے مملڪتے
ڪه امــامش توش نفــس نڪشد.»
همیــن هــم شــد.🍃
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1