eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
[• #مجردانه♡•] موضوع: #خواستگاری و مسایل مربوطه #قسمت_پنجم #سوالات_خواستگاری ۱۴_ دختر خانوم از
[• ♡•] موضوع: و مسایل مربوطه ۲۰_شرایط و خواسته های طرفین:مثلا دخترمیگه من میخوام حتمادرسم رو ادامه بدم و اینکه حتما کارکنم،پسر میگه من میخام خانومم خانه دار باشه و... ۲۱_خانواده درجه اول(معرفی انها):رفتارها،عادت ها،خلق و خو، شرایطشون.مثلا ماتو خانواده درجه اولمون طلاق داریم،یامادربزرگ مابامازندگی میکنه وعادت داره تو همه چیز دخالت کنه. گاهی وقتها یکی ازطرفین نامزد داشته و طلاق گرفته،یا یکی از ژرفین در بدنش سوختگی یا نقصی داره،این مسایل در جلسه دوم خاستگاری بیان میشه،دخترو پسر این نواقص رو بهم بگن و ازقبل به خانوادشون بگن که در جلسه دوم ،حتما اونهاهم درجمع خودشون این رو بگن بهم دیگه،یامثلا من بیماری دارم داره درمان میشه،اما اگه سرطان دارم و مدت کمی زندم ،این رو باید جلسه اول گفت،اگه نامزد داشتم و جداشدم جلسه دوم باید گفت،اما اگه ازدواج گردم و طلاق گرفتم رو جلسه اول بگین،اگه پسر زندانی کشیده حتی اگه مقصرنبوده باشه،اینو باید جلسه اول گفت. ۲۲_خانواده پسر میگن که ما کارپسرمون حله،خب چجوری حله،باید توضیح بخوایم ازشون،حالا اومد و ازدواج کردن و اقاهنوز کارنداره،حالا چیکار میخواین کنین؟پس عمل به وعده مهمه. پست بعدی که پست اخر سوالات خاستگاری هست رو،اختیار میدیم به نکات کلیدی در مورد سوالات خاستگاری پس باماهمراه باشید😊❤ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_پنجم🤩🍃 برای اسلام آوردن، تا شمال لهستان رفتم … من هیچ چیز در
[• 💍 •] 🤩🍃 من به لهستان برگشتم … به کشوری که 96 درصد مردمش کاتولیک و متعصب هستند … و تنها اقلیت یهودی … در اون به آرامش زندگی می کنن … اون هم به خاطر ریشه دار بودن حضور یهودیان در لهستانه … کشوری که یک زمان، دومین پایگاه بزرگ یهودی های جهان محسوب می شد … هیجان و استرس شدیدی داشتم … و بدترین لحظه، لحظه ورود به خونه بود … در رو باز کردم و وارد شدم … نزدیک زمان شام بود … مادرم داشت میز رو می چید … وارد حال که شدم با دیدن من، سینی از دستش افتاد … پدرم با عجله دوید تا ببینه صدا از کجا بود … چشمش که به من افتاد، خشک شد … باورشون نمی شد … من با حجاب و مانتو وسط حال ایستاده بودم … با لبخند و درحالی که از شدت دلهره قلبم وسط دهنم می زد … بهشون سلام کردم … هنوز توی شوک بودن … یه قدم رفتم سمت پدرم، بغلش کنم که داد زد … به من نزدیک نشو … به سختی نفسش در می اومد … شدید دل دل می زد … – تو … دینت رو عوض کردی؟ … یا راهبه شدی؟ … لبخندی صورتم رو پر کرد … سعی کردم مثل مسلمان ها برخورد کنم شاید واکنش و پذیرش براشون راحت تر بشه … – کدوم راهبه ای رنگی لباس می پوشه؟ … با حجاب اینطوری … شبیه مسلمان ها … و دوباره لبخند زدم … رنگ صورتش عوض شد … دل دل زدن ها به خشم تبدیل شد … – یعنی تو، بدون اجازه دینت رو عوض کردی؟ … تو باید برای عوض کردن دینت از کلیسا اجازه می گرفتی … و با تمام زورش سیلی محکمی به صورت من زد … یقه ام رو گرفت و من رو از خونه پرت کرد بیرون … • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_پنجم🦋🌱 آن وقت ها انگار بیشتر شور جوانی داشت . با این که ذاتا مح
[• 💍 •] 🦋🌱 تمام دیشب کابوس دیده بود ،با اینکه صبح به رسم خانم جان خوابش را برای آب تعریف کرده و صدقه هم کنار گذاشته بود اما هنوز هم دلش گواهی بد می داد. برای اینکه خودش را سرگرم کند و حواسش را پرت،بساط ترشی درست کردن را به راه انداخته بود. چندبار شماره همراه ارشیا را گرفت اما هنوز بوق نخورده پشیمان شده و قطع کرد.بدخلق می کردش اگر بی وقت تماس می گرفت. و بار آخر زیر لب گفت "هی همه شوهر دارن ما هم داریم..." باید وسایل ترشی را تا قبل از آمدنش جمع می کرد،هر چند حالا تا عصر خیلی مانده بود. حال بدش انگار با بوی تند و تیز سرکه گره خورده بود...دلش را آشوب تر می کرد. هویج های حلقه شده را توی آبکش ریخت و صدای ترانه توی گوشش پیچید: "من عاشق هویجم و نوید گل کلم!ببین ریحان، مدیونی هر وقت ترشی درست کردی سهم منو نذاری کنار!می دونی که من یکی اگه ترشی های تو رو نخورم هیچی نمیشم!" خندید و با خودش گفت: "تو هم که هیچ وقت کدبانوی خوبی نبودی خواهر کوچیکه!" نگاهی به شیشه های خالی روی میز کرد و یکی را برداشت. صدای زنگ تلفن و هزار پاره شدن دلش با خرده های شیشه کف آشپزخانه یکی شد ... صدبار گفته بود این تلفن با صدای جیغ و هیبت وحشتناکش به درد سمساری و موزه می خورد نه اینجا،ولی ارشیا بود و علایق آنتیکش!نفسش را عصبی بیرون فرستادبا هزار بدبختی و بدون دمپایی از کنار خرده شیشه ها گذشت و تلفن را برداشت. _بله؟ _الو٬سلام خانم رنجبر صدای وکیل جوان شوهرش را فورا شناخت،چند وقتی بود که بیشتر می دیدش چون رفت و آمدش پیش ارشیا بیشتر شده بود! _سلام ،روزتون بخیر آقای رادمنش _متشکرم خانم،بد موقع که مزاحم نشدم؟ ساعت یک و ده دقیقه موقع خوبی بود یعنی؟! _نه خواهش می کنم،بفرمایید _احوال شما؟ _تشکر _چه خبر؟ بنظرش سوال نامعقولی بود!تابحال پیش نیامده بود وکیل شرکت به خانه زنگ بزند و جویای احوالش بشود! حواسش آنقدر پرت شد و هزار فکر مختلف به سرش زد که ناخواسته گفت : _ترشی‌ درست می کردم و سریع زبانش را گاز گرفت ، چه آبروریزی ای! _بسلامتی کمی مکث کرد و ادامه داد: _ راستش غرض از مزاحمت اینکه آقای نامجو،در واقع ارشیا ...خب والا اسمش که آمد دچار اضطراب شد و ناخوداگاه یاد خواب دیشب افتاد،ضربان قلبش شدت گرفت و سرگیجه اش بیشتر شد.نشست روی صندلی و به لحن مستاصل رادمنش گوش کرد: _خانم رنجبر نگران نشید ولی ارشیا الان بیمارستانه....البته واقعا اتفاق خاصی نیفتاده،فقط یه تصادف جزئی بوده اما دکتر خواسته تا تحت مراقبت باشه، می دونید که اینجور وقتا یکمی هم شلوغش می کنن! مگر بدتر از این هم می شد خبر تصادف داد ؟!با صدایی که از شدت شوک و استرس انگار از ته چاه در می آمد پرسید: _ا...الان کجاست؟ _بیمارستان _آخه چرا؟!ارشیا که... _اتفاقه دیگه،بهرحال میفته _گفتین کدوم بیمارستان؟ _آدرس رو برای شما می فرستم ،یا اصلا اجازه بدید راننده ... _نه ،نه نه خودم الان راه می افتم و دست بی رمقش گوشی را با ضرب کنار دستگاه انداخت طاقت شنیدنش بیش از این نبود!باید می رفت و می دید. • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجم ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورمه ای زیبایی انتخاب کرد. چهره ی افشین هنوز درهم بود. این بار من باید پیش قدم می شدم و حسابی از دلش درمی آوردم. سر یک املت ناقابل و از روی عصبانیت و نه عمدی، دست روی شاهرگ غیرتش گذاشته بودم. خودم هم می دانستم اشتباه کرده ام اما از طرفی غرورم را نمی توانستم نادیده بگیرم. پای حساب که رسیدیم، لباس هارا توی ساک مخصوص مغازه گذاشتم و دست النا دادم. افشین کارتش را روی ویترین گذاشت و رمز را زیر لب گفت. _ هدیه من به شما با اخم گفت: _ ممنون. از شما به ما زیاد رسیده. پوزخندی زدم و گفتم: _ بسه دیگه خودتو لوس نکن. از اول هم میخواستم کادو بدم النا بابت موفقیت ورزشیش. البته با اجازه ی آقای نامزد بدعنق. النا با کنجکاوی نگاهی به هردوی ما انداخت و با خنده گفت: _ نگین باهم قهرین که پاک آبروتون میره و شک میکنم به آقایی تون. با خنده گفتم: _ نه بابا... قهر چیه. افشین خان کمی ازم دلخوره و البته بازم بابت شما خانوم محترم. برق از سر افشین پرید و با چشم غره به من فهماند که النا را ناراحت نکنم. چشمکی به افشین زدم و در جواب نگاه پرسشگر النا گفتم: _ بابت صبح که تا اینجا تشریف آوردید و من مغازه نبودم. به غیرت آقابرخورده. النا گفت: _ آره افشین؟؟؟!!! افشین سینه اش را صاف کرد و گفت: _ باید رو قولش می ایستاد. النا گفت: _ خیلی خب بابا... صبح من عصبانی بودم یه چی گفتم. خودتو ناراحت نکن عزیزدلم. سری تکان دادم و گفتم: _ مثل اینکه صبح فحش هم خوردم. درسته؟! النا با دستپاچگی گفت: _ نه به خدا آقا حسام. من بی احترامی نکردم فقط غر زدم که چرا آقا حسام قول داده این همه راه رو اومدم و مغازه ش بسته س. به ساک لباس اشاره کردم و گفتم: _ اشکال نداره. این کادوی ما باشه برای یه تیر و دو نشون. اول موفقیتت بعد هم آشتی کنون. قبوله افشین؟ افشین که کمی حالش بهتر شده بود، گفت: _ احتیاجی به کادو نبود. با این اخلاق گندت نمی دونم چرا واقعا تحملت می کنم و نمی تونم بی خیالت بشم؟ با النا که رفت دو دقیقه بعد افشین به سرعت وارد مغازه شد و با لحن تندی گفت: _ اگه فقط یه بار دیگه... نگذاشتم ادامه دهد. _ ببخش. من مقصر بودم. نفهمیدم چی گفتم. بدون حرفی از مغازه رفت. پوفی کشیدم و مشغول کارم شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجم ] _ ببین بانو! راه حل اول که واضحه ،
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آرام نشستم، بدون توجه به خاکی شدن مانتوی رنگ روشنم ! شروع کردم به نجوا کردن با خودم و همه آدم هایی که حضور داشتند ، عادت داشتم وقتی تنها می شدم تحلیل بکنم اتفاق ها را،عین منتقد های سینما،فقط فرقمان این بود.آن ها تخیلات را نقد می کردند و کارشان بود و بعد انتقاد کردنشان بدون دل نگرانی راهی خانه اشان می شدند اما من .. واقعیت های زندگیم را نقد می کردم،پولی هم بابتش نمی گرفتم و بعد مجبور بودم تصمیم بگیرم،تنهایی! اصلا چه شد که از آن ریحانه ای که به قول مادر ، واقعا ریحانه بود به اینجا رسیدم؟! هر چند تا به الان مشکلی نبود الا این آخری "" دوران راهنمایی که بودم ..تفاوت ها را دیدم ،بیشتر فهمیدم ؛فهمیدم همه آدم هایی که عین مامان هستند ،آنقدر خوب نیستند که در حرف هایشان می گویند،فهمیدم زیر ظاهر موجهشان باطن خوبی وجود ندارد،با چیز هایی آشنا شدم که در چارچوب امن خانه مان نبود،چیز هایی که خارج از زندگی ما بود،همنشین شان شدم! بعد چند وقت ،تردید میان فکرم افتاد و بعد عوض شدم! این تغییرات خوب بود،موقع انتخاب رشته ، آزاد بودم اما خانواده بیشتر نظرشان این بود که وارد یکی از رشته های نظری شوم اما من عاشق عکاسی بودم،عاشق این بودم که هی دنبال سوژه بگردم،بگردم و بهترینش را انتخاب کنم برای ثبت! زنگ خطر بود برای مادرم وارد هنرستان شدن ، اما روی حرفم پافشاری کردم زیاااد ،کوتاه آمدند! سه سال دبیرستان را با دوستانم بیشتر خو گرفتم و بیشتر از خانواده ام فاصله! دیگر معنی نداشت برایم کار هایشان و بعد رشته عکاسی دانشگاه ملی هنر قبول شدم. همیشه پدر و مادرم پشتم بودم،همیشه " سرم را تکان دادم و به زمان حال پرت شدم ، از این تغییر پشیمان نبودم ،اما از انتخاب او چرا ! واقعا چرا اعتماد کردم ؟! دلم پاسخش را داد " دوسش داشتی آخر ! " حالا میان دو راهی بودم ،دو راهی بین بد و بد تر کدامش بهتر بود ؟! این بازی دو سر باخت بود برایم ! پخش شدن عکس ها و به تاراج رفتن آبروی خودم و پدر و مادرم یا ازدواج کردن با آدمی که ذات خرابش را شناخته بودم ؟! آن ته ته های دلم، همان تکه تکه شده های به دست خودش ، هنوز عاشقش بود خب . نمیدانم ! برای اولین بار منِ ریحانه کم آوردم! مامان فاطمه کجایی ؟! کجایی تا آوارگی دخترت را ببینی؟! صدای زنگ گوشیم بلند شد، با بی حالی بالا آوردمش ، مادرم بود،مامان فاطمه ام ... صدایم را شنیدی مگر؟! روی بلندگو زدم و وصل کردم تماس را : سلام ریحان مامان کجایی تو پس؟! _ میام مامان با دل نگرانی مادرانه ای گفت : صدات چرا گرفته عزیزم ؟! چشمانم را بستم، چه خوب بود که هنوز نگرانم میشد؟آدم گاهی اوقات نیاز داشت که کسی نگرانش شود،نیاز داشت کسی سرش داد بزند ...کاش کسی بود سرم داد می زد ! می گفت ریحانه چیکار کردی تووو؟! کاش واقعا کسی بود.. بعد رفع نگرانی از مادرم بلند شدم ، نگاهی به دور و اطراف کردم ..خالی شده بودم! با تاکسی راهی خانه شدم و بی خیال ماشینی شدم که مقابل کافه پارک شده بود. با همه فاصله ای که بینمان افتاده بود، نمی توانستم بی خیال سلامتی و آبرویشان شوم ! دوست داشتم این افکار لعنتی را یک جورایی بپیچانم،بی خیال همه چیز شوم،بدون هیچ دغدغه ای .. امشب جدی جدی دلم یک خواب واقعی می خواست،فردا که بیدار می شدم همه چیز بهتر بود! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟ _ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و... خندید و گفت: _ یخم آب میشه حسام شیطنت آمیز گفت: _ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟ حوریا نفس عمیقی کشید و گفت: _ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید. و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود. _ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی. و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود. _ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی. (حوریا می گوید) تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجم هرچند فکر نمیکنم اگر هم من چنین قصدی داشتم اون علاقه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . گیج و گم... به نظر نمی اومد مشکل روانی داشته باشه تمام رفتارهاش عادی بود اگر مشکلی بود حتما خانم بلر بهم میگفت... پس منظورش از این کار و اون حرف چی بود؟ حتما علتی داشت که باید کشف میکردم... هرچند موفق شدم واکنشی نشون ندم ولی درونم پر از تلخی و حرص بود و آروم نمی شدم... اینجور مواقع فقط یک راه برای خوب کردن حال خودم بلد بودم... رفتم سراغش... ** تقریبا چهار ماه زندگی جریان داشت...ساعت عبور و مرورمون تداخل نداشت و چندان هم رو نمیدیدیم... اگر هم اتفاقی برخورد می کردیم خیلی سریع دور میشد و من هم دیگه اصراری برای سلام کردن نداشتم... شاید کمی توی ذوقم خورده بود... هرچند از این وضعیت و رابطه تاریک میان دو همسایه اصلا راضی نبودم و دوست نداشتم کسی کینه ای از من به دل داشته باشه ولی کاری هم از دستم برنمی اومد چون اصلا روی خوش نشون نمیداد حتی به اندازه پرسیدن یک کلمه ی چرا؟ اگر چه فشردگی کلاسها و حجم درسها از یک طرف و کار سنگین آزمایشگاه از طرف دیگه اونقدر ذهنم رو درگیر میکرد که جای  دیگه نره ولی هنوز هم گاهی به اون علامت سوال بزرگ گوشه ذهنم درباره برخورد عجیبش فکر میکردم... سوالی که ظاهرا راهی برای پیدا کردن جوابش وجود نداشت...  چهارشنبه ی بعد از تعطیلات زمستانی، توی لابراتوار طبقه ی چهارم بیمارستان محل دوره تزم مشغول کشت یک ویروس خاص روی چند نمونه خون بودم که متوجه شدم مخزن خون موش آزمایشگاه خالی شده... از پشت میز بلند شدم و دستکشم رو توی سطل زباله انداختم... راه افتادم سمت سالن بانک خون بیمارستان که انتهای راهروی همین طبقه بود و نمونه های خون انسانی و جانوری بیمارستان و آزمایشگاه اونجا نگهداری میشد... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجم سرم را پایین انداخته بودم. آهسته گفتم:
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• صدای در اتاق آمد. خانباجی سرش را داخل اتاق کرد، به ما نگاهی کرد و خطاب به راضیه گفت: قرار بود کمک کنی لباسش بپوشه نشستی به اختلاط؟ دست بجنبون الان آرایشگر می رسه این را که گفت در را بست و رفت. راضیه از جا برخاست و دست به کمرش گرفت. به سمت صندوق رفت و لباسم را از رویش برداشت و آورد. کمکم کرد لباسم را عوض کنم و لباس بله برانم را بپوشم. زیپ لباس را که بالا کشید روبرویم ایستاد. با تحسین نگاهم کرد و بعد محکم مرا بغل گرفت و گفت: شبیه عروسکا شدی. از بغل هم بیرون آمدیم. دستم را گرفت و گفت: این مرد که امشب قراره محرمش بری بعد خدا بزرگترین حق رو به گردنت داره باید خیلی مراقب رابطه ات با اون باشی. باید بهش عشق بدی، محبت کنی خجالت بیجا رو بذار کنار ... پیش شوهرت دیگه خجالت معنا نداره نمیگم بی حیا باش ... نه امشب نه خیلی بی حیا و بی قید باش نه خیلی خجالتی رفتار کن. به سرتا پایم نگاهی انداخت و با لبخند عمیقی گفت: قربون خواهرم برم تو این لباس ماه شدی راضیه چادر سفیدش را از سر طاقچه برداشت و به سرش کشید و گفت: من برم یکم تو کارها کمک کنم تو هم همین جا باش تا وقته آرایشگر نیومده یکم بشین قرآن بخون دلت آروم بگیره راضیه از اتاق بیرون رفت و مرا در خلوت خودم تنها گذاشت. کنار پنجره رفتم و دوباره از پشت پرده به هیاهوی داخل حیاط خیره شدم. با حرف های راضیه کمی دلم آرام گرفت. خدا را شکر کردم که چنین خواهری دارم که اضطراب مرا درک می کرد. از کنار پنجره چشمم به آینه روی طاقچه افتاد که تصویرم در آن خودنمایی می کرد. جلوی آینه ایستادم. تصویر من با آن لباس بلند سفید که یقه و آستین هایش تور بود درون آینه خودنمایی می کرد. لباس قشنگی بود. مادر به همراه ریحانه از بازار خریده بودند. غیر این لباس چند دست دیگر هم خریده بودند که بعد از عقد جلوی همسر آینده ام بپوشم. جلوی احمد ... احمد آقا! پس نام این مرد احمد است. مردی 23 ساله که 10 سال از من بزرگتر بود. مردی که می گویند خیلی آدم مومن، شریف و نجیبی است. اوضاع مالی اش خوب است و اهل هیچ کار خلافی نیست. به قول آقاجان حتی دستش به سیگار و قلیان و چپق نخورده چه برسد که بکشد و یا اهل چیز دیگری باشد. آقاجان می گفت تنها عیبش ظاهر و لباس پوشیدنش است. می گفتند کروات می زند. آقاجان از کروات و آدم های کراواتی بدش می آمد اما درباره این مرد می گوید غرب زده نیست، ادای فرنگی ها را هم در نمی آورد. فقط برای این که مرتب تر به نظر برسد کراوات می زند. رفتم دوباره قرآن را برداشتم. آقاجان ما را مانوس با قرآن بار آورده بود. قرآن را گشودم سوره طه آمد. از اول سوره آوردم و مشغول تلاوت شدم. هنوز تمام نشده بود که در اتاق باز شد. خواهرم ربابه بود. با خنده پرسید: . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
جلسه ششم رفتارهای اقتدارشکنانه.m4a
زمان: حجم: 2.54M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟ به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع ★ کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟ نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما... ناچار دست می دهم:معلومه میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هر دو برمیگردیم، همان پسر است. حس میکنم، مغزم منفجر می شود. :_باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟ حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید: همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره پله ها را با سرعت پایین میروم... حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن امثال توعه... سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما... از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم... صدای موبایلم می‌آید، به خودم می‌آیم، سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟ :_آقای اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم، آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو می‌افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
📚 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #قسمت_پنجم با باز شدن در خونه از بوی قرمه سبزی سرم گیج رفت .خلاصه همچی و یا
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . نشستم کف اتاق و شروع کردم به نق زدن اخه ینی چی مگه حکومت نظامیه !! این چه وضعشه ... من به جرم تک فرزند بودن همیشه محکوم بودم ب اطاعت کردن ولی خدایی صبرم حدی داره فک میکنه اینجاهم دادگاهه حکم میده و من باید اطاعت کنم خسته شدم از این همه سختگیری ...اه غر زدنام که تموم شد رفتم سراغ کیفم زیرشو گرفتمو برعکسش کردم تا کتابام تِلِپی بیوفته زمین ازین کار لذت میبردم همه محتویات کیفم خالی شد با دیدن گوشیم یاد اون دوتا پسره افتادم خودمو پرت کردم رو تختو قفل گوشیمو باز کردم و یه سره رفتم تو گالری عکسو باز کردم تا ببینم قضیه از چه قراره زوم کردم رو بنر یه نگاه به ادرس کردم خب از خونمون تا این ادرس خیلی راه نبود فوقِ فوقش ۲۵ دقیقه ساعتشم ۷:۳۰ غروب بود همینجور که در حال آنالیز بنر بودم چشمم افتاد به اونی که با اون مردک دست به یقه شد . یه چهره کاملا عادی با قد متوسط . ولی چهارشونه و خیلی اندامی با صورت گندم گون . قیافش نشون میداد تقریبا ۲۳ یا ۲۴ سالش باشه دستش درد نکنه به خاطر من خودشو تو خطر انداخت ممکن بود خودشم آسیب ببینه. ولی اینجور آدما خیلی کمن . به قول بابا نیستن همیشه کسایی که تو رو نجات بدن از دست آقا دزده . همینجور که داشتم به فداکاریش فکر میکردم و عکس و این ور اون ور میکردم متوجه شدم که دوستشم تو عکس افتاده با اینکه خیلی واضح نبود، عکسو زوم کردم رو صورتش ‌ تا عکسشو زوم کردم لرزش دستاش یادم افتاد برام خیلی عجیب بود. با دقت بهش نگاه کردم پسر قد بلند و تقریبا لاغری بود پوست صورتش برخلاف دوستش سفید بود ابروهای پیوسته ای داشت و محاسن رو صورتش جذبشو بیشتر میکرد چیز دیگه ای تو اون عکس بی کیفیت دیده نمیشد . موبایلمو زیر بالشم قایم کردم و کف اتاق دراز کشیدم عادتم بود با اینکه میز تحریر داشتم ولی اکثر اوقات رو زمین درس میخوندم . کتاب تست فیزیکمو باز کردمو بعد حل کردن دوتا سوال دوباره ذهنم رفت پیش اونا . چقدر زجرآور بود که نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم اعصابم خورد بود خواستم تست سومو شروع کنم که یاد مراسمشون افتادم که از فردا شب شروع میشد ‌. به سرم زد برای تشکر ازشون یه زمانی برم هیئتشون ولی با این اوضاعی که پیش اومد و حکمی که پدر دادن یه کار غیر معقول بود. البته برا خودمم سخت بود با کسایی که نمیشناسم حرف بزنم. بیخیال شدمو سعی کردم ذهنمو متمرکز کنم تایم‌گرفتمو سعی کردم به هیچی جز خودم و درسامو پزشکیِ دانشگاه تهران فک نکنم. با همین قوت پیش رفتم و تو نیم ساعت ۱۲ تا سوال حل کردم که ۵ تاش غلط بود از غلط زدنام اعصابم خورد میشد خو اگه بلد نیستی نزن چرا چرت وپرت میگی!! همینجوری حرص میخوردم و بلند بلند غر میزدم که مامان با یه ظرف میوه وارد اتاقم شدو گف + بس کن با این وضع میخوای دانشگاهم قبول شی؟ تو اگه بخوای اینجوری پیش بری بهت افتخار شستن دسشویی های بیمارستانم‌نمیدن چ برسه به پزشکی. با این حرفش پوکر شدم و بهش نگاه کردم و گفتم +اخه تو نمیدونی کهههه غلط زدنام احمقانسسس! قیافمو کج و کوله کردمو ادامه دادم +مامااان اگه یه وقت خدایی نکرده قبول نشدم میزاری برم آزاد بخونم مامان اخماشو تو هم کردو خیلی جدی گفت _اصلا فکرشم نکن .باباتو که میشناسی تو سعیتو کن قبول شی وگرنه باید دور دانشگاه و خط بکشی . با این حرفش دوباره بدبختیام یادم افتاد. خودمو کنترل کردم و گفتم +بله خودم میشناسمشون ظرف میوه رو گذاش رو زمین و خودش رفت بیرون ازش تشکر کردمو گفتم _مرسی یه لبخندی گوشه لبش نشست و از اتاق رفت بیرون ذهنم‌بیش تر از قبل مشغول شد علاوه بر اون انگار یه نفر با کفش پاشنه بلند رو اعصابم رژه میرفت! واقعا دلیل این همه سختگیری و نمیفهمیدم خواستم بیخیال همه ی اتفاقای که افتاده بود شم و خیلی بهتر از قبل به درسم بچسبم ولی نمیشد لپ تاپمو روشن کردمو رفتم دوباره اهدافیو که نوشتم با خودم مرور کردم. بعد اینکه کارم تموم شد از تو کتابخونه کتاب شیمیو برداشتم و جوری تو بهرش غرق شدم که گذر زمانو متوجه نشدم ________________ با صدای در ب خودم اومدم _بفرمایید بابا بود در و آروم باز کرد و اومد تو با دیدنش حالتمو از دراز کشیده به نشسته تغییر دادم خیلی خشک گفت +نمیای برا شام؟ نگاش کردمو گفتم _نیام؟ روشو برگردوندو گف +میل خودته مظلومانه بش نگاه کردم و گفتم _هنوز از دستم ناراحتین در اتاق و باز کرد و رفت بیرون +زودتر بیا غذا سرد میشه با عجله پاشدم و رفتم دستشو گرفتم _تا نگین ازم ناراحت نیسین نمیام دستمو از رو دستش برداشت و گف +باشه بخشیدمت زودتر بیا شام سرد شد انقدم درس نخون یه وقت دیدی قبول شدی منم نمیتونم نه بیارم بعدشم یه لبخند بی روح نشست کنار لبش چشمی گفتم بعدش باهم رفتیم پایین..... ✍🏻به قلم : 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . کمیل لبانش را تر می کند و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟ سمانه سریع بر خودش مسلط می شود و سعی میکند خودش را نبازد ،ارام لبخندی می زند و می گوید: ــ سلام ،خسته نباشی،همین الان سریع به سمت ماشین می رود که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: ــ صغری کجاست؟ ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود و با گوشی خودش را سرگرم می کند ،تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند که حرف هایش را شنیده. با آمدن صغرا،حرکت میکنند ،سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد ،نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال و ثروتش باشد ،و نه خلافکار بود که پلیس دنبال او باشد،احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد: ــ جانم ــ کجایی ؟؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه سمانه به آینه جلو نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. ــ ببخشید حواسم نبود ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت: ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست . صغری با چهره ای ناراحت سر جایش برگرشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت،و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند،اما چیزی پیدا نکرد. با ایستادن ماشین ،سمانه از کمیل تشکر کرد،وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید. ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره سمانه به این مهربونی مادرش ،لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم ــ دستت درد نکنه سمانه از خانه خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی را می زند،ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. ــ سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد ــ قربونش برم،دستش دردنکنه ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست ? ــمهدِ،محسن رفته بیارتش ــ برا ببوسش ،به داداش سلام برسون ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی مینشستی یکم ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد،به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد،چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول ،کارهای کمیل شده ،یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده، آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم و سعی کرد خودش را قانع کنید ،که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. ✍ نویسنده: فاطمه امیری ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻