eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] کنار کارون چشم نواز قدم می زدیم ! نگاهم درگیر پل بود که زهرا گفت : امیر علی ، یکم ادای لیدر های تور رو در بیار! امیر علی با لبخند محوی گفت : خانم تاجفر، درباره پل و این کارون اگه میخوایین یه چند جمله ای بگم ؟! ادامه جمله اش را بعد خانم تاجفری که صدا کرد نشنیدم انگار ! بعد این چند روز توقع ریحانه خانوم داشتم نه خانم تاجفر صدایی از درونم گفت : این امیر علی نوابه ، نشناختی مگه ؟! عاشق همین اخلاق های خاصش شدی دیگه ! دوباره به پل نگاه کردم: اگه مقدوره براتون، خوشحال میشم بشنوم عطیه عینک آفتابی اش را در آورد : فقط به صورت جدی نه هااا بزار اصلا خودُم بگم خورشید دلبرانه در حال غروب بود و من خیره به پل و غروب پشت سرش حواسم را دادم به صدای عطیه _ خب این پل خیلی قدیمیه ریحانه جانُم انقلاب رو دیده ، روز های اول جنگ رو دیده اگه دقت کنی حتی یه رد گلوله هایی هم می بینی رو بدنش بی اختیار میان حرفش پریدم : تو این منطقه درگیری هم اتفاق افتاده اون زمان ؟! امیر علی جدی گفت : صد در صد کمی نگاه کارون کردم و دوباره دل به غروب دادم : اینجا قایق رانی هم هست ؟! زهرا با ذوق گفت : ها ! خیلی هم قشنگ میشه یه روز عصر میاییم حتما چند عکس با دوربینم از منظره غروب گرفتم خارق العاده بود ! نمیدانم چرا یک هو همانطور که نگاهم میان نواب و غروب در نوسان بود نجوا کردم : خدایا به عظمتت قسم ، به همین غروب و کارونی که مردترین مرد ها رو دیده قسم یا امیر علی رو قسمتم کن یا مهرش رو از دلم بیرون ببر ! در ماشین سرم را به شیشه تکیه دادم بعد جملات خودم ، بغضم گرفت انگار دلم به حال خودش سوخت ! که شاید در تقدیرش دل کندن بود! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یادم رفته بود معجزه هایش را ! یادم رفته بود حجم مهربانی و رحمتش را ! که همان شب خود خدا خوب رخ نمایی کرد این از یاد رفته ها را ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دستش را روی فرمان گذاشت و خیره روبرو شد این چند روز کمی روال عادی زندگیش تغییر کرده بود مهمان چند روزه عمویش ، شده بود مهمان آنها اصلا! افکارش به شدت درهم بود و در ظاهر باید نقش امیر علی همیشه آرام را بازی می کرد! اصرار های مادرش توان می گرفت از او زیادی تردید داشت و این تردید باعث انکار مقابل مادر بود ! اما به مادر انگار وحی شده بود که الا بالله همین دختر! نه اینکه کلا راضی نباشد ولی با خودش که خلوت می کرد می دید در این سی سالی که از خدا عمر گرفته بود فقط یکبار در حد چند روز فکرش پی دختری رفته بود آن هم نه از عشق دخترک همکلاسیش بود و مبنی بر چادری بودنش بدون اطلاعاتی دیگر می خواست عطیه را با او آشنا کند که خبر دار شد نامزد دارد ! در سه دوره زندگیش همین بود و همین کلا به فکر ازدواج نبود هم کفو پیدا کردن در این زمانه سخت بود ! کم تر دختری پیدا میشد که با شرایط متفاوت او کنار بیایید ! زندگی در یک روستای دور افتاده شاید اصلا خوشایند نبود برای یک دختر و تردید اصلی اش همان بود و مادر روی چه دختری هم دست گذاشته بود! خدا به خیر کند امشب مهمانی را ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با توقف ماشین سرم را بلند کردم امیر علی پیاده شد و خب من هم در ماشین را باز کردم که با صدای عطیه در جایم میخکوب شدم : کجا ریحانه جان ؟! با تعجب به آن دو که ریلکس نشسته بودند نگاه کردم : مگه نرسیدیم؟! زهرا خندید: تو کجا ها سیر میکنی عکاس جانُم؟؟ ایجا خونه ای میبینی ؟! کاکام ایجا کار داره لبم را به دندان گرفتم و با بهت خندیدم راستی کجا سیر می کردم ؟؟ در خیال نواب ؟! یا در محالات؟! به سمت مغازه ای که نواب رفته بود برگشتم که آمد بستنی های قیفی در دستش را یکی یکی به دستمان داد خودش هم داخل ماشین نشست : پیش زمینه برای شامه این اگه میخوایین بریم تو پارک بخوریم عطیه گفت که فرقی نمیکند و زهرا به طرف من برگشت: برا منم فرقی نمیکنه زهرا رو به نواب کرد : خو پس تو ماشین بخوریم نگاهی به بستنی کاکائو در دستم انداختم عشق شکلات بودم _ بستنیت آب شد که ریحانه ! با صدای زهرا به بستنی که شکلات رویش آب شده بود نگاهی کردم و سرم را تکان دادم این افکار داشت کار دستم می داد دوباره نگاهی به بستنی کردم وا رفته بود کاکائوی رویش و خوب من هم مثل بستنی وا رفته بودم امشب ! مخاطب صدای پر شیطنت عطیه من بودم : اتم می شکافی خواهر ؟؟ و زهرا همانطور که مشغول تایپ در گوشی اش بود گفت : یا خبرش میاد یا نامش ! بستنیت رو بخور و من مانده بودم میان جفت آدم ریز بین و پر شیطنت ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با صدای تقریبا جیغ مانند عطیه با بهت سر چرخاندم! : وااای داداش عاشقتمممم من با دیدن آب نبات چوبی های درون دستش خندیدم سادگی میان جمع شان به شدت به دلم می نشست ،کنارشان راحت میشد خودت باشی راحت بخندی ،سوتی دهی و برای ناچیزی ، ذوق کنی ! بدون دل نگرانی ،بدون خجالت ! *دلبری در این خاندان موروثی بود انگار ! * آب نبات های چوبی را به طرف من و زهرا گرفت و زهرا کودکانه گفت : تو باز زرنگی کردی عطیه؟! _ مو زرنگُم خووو! به کاکام رفتُم آب نبات را که به طرفم گرفت گفتم : قضیه زرنگی چیه ؟! _ هیچی ای زهرا خانوم طعم توت فرنگی و آلبالو دوست داره هر دفعه هم نصیب خودُم میشه ! نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم میشد کنار این ها غرق غم شد اصلا ؟! آب نبات را بدون رو در وایسی گرفتم مسیر در سکوتی عجیب طی میشد. که عطیه ضبط را روشن کرد و نجاتمان داد از این سکوت غروب! و من توجهم جلب شد به آهنگ در حال پخش.. یا زهرا..یا زهرا به اسمت قسم تو قلبم حرم داری! دوست دارم و میدونم دوسم داری ! سرم رو میزارم به پای تو مادر ! تموم مادر ها ، فدای تو مادر ! سرم را بلند کردم و ناگهان چشمم رفت به آویز آینه جلوی ماشین پلاکی آویزان شده بود و برچسبی که رویش یا علی حک شده بود ! به همه میگم که مادرمه آبروی روز محشرمی به علی قسم که فاطمه جان اولین مدافع حرمی! ریتم آهنگ به شدت دوست داشتنی بود حواسم رفت سمت نوابی که متن آهنگ را زیر لب تکرار می کرد ! آتش زبانه زد از خانه علی در بین شعله سوخت پروانه علی افتاده از نفس همسنگر علی یک آیه شد جدا از کوثر نبی این چند بیت عجیب در جانم نشست.. ای وای مادرم نفسی لک الفداء بی بی، بی حرم چشمانم را بستم و شعر قشنگ آهنگ ، گوش هایم را نوازش داد یادم باشد ،اگر فرصتی بود از نواب بپرسم این مادر فاطمه نام کیست،که شیعیان برایش سینه چاک می دهند ؟! راس تو می رود بالای نیزه ها من زار میزنم در پای نیزه ها [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جایی خوانده بودم که شمس تبریزی می گفت در علم فلسفه ، هاله ای رنگی هر آدمی را در برگرفته و این هاله را از طریق اخلاقیات فرد میشد حدس زد. من هم در دنیای رنگی خودم ،معتقد بودم هر فرد رنگ مختص به خودش را دارد! زهرا سفید بود به نظر من همانقدر شفاف و یکرنگ ! عطیه را صورتی می دیدم همانقدر دخترانه و کودکانه و پر از ذوق و هیجان فکرم رفت پیش رنگ هاله نواب هاله نواب آبی بود ،نه از آن آبی های تیره نه از آن آبی های زیادی کمرنگ آبی اش خاص بود ،شاید همرنگ آسمانی صاف ! آبی روشنی که مملو از آرامش بود ! همانقدر زیبا ، همانقدر پر شکوه ! به طرف زهرا برگشتم: چرا چهره ات گرفته ؟! _ از عصر که با علی حرف زدُم دیگه ازش خبری ندارُم هر چقدر هم زنگ میزنُم جواب نمیده نگاهی به آشفتگی اش کردم : نگران نباش عزیز دل ! از عصر تا حالا سه چهار ساعت بیشتر نشده که مردد نگاهم کرد ،انگار گوشی اش آینه دقش بود که آن را سریع در کیفش گذاشت ! نواب پارک که کرد،منتظر ماندم همه پیاده شوند بعد من ! چشمم ترسیده بود از سوتی دفعه قبل ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] پیاده شدیم،دیدم بی انصافی است که از نواب تشکر نکنم ،آرام به طرفش برگشتم : خیلی ممنون بابت گردش و بستنی خیلی خوب بود! صدای خنده پر شیطنت عطیه باعث شد،همه مان لبخند بزنیم . _ آب نبات چوبی رو دوست نداشتی که راجبش تشکر نکردی ؟! می خواستم دلم را بگیرم و فقط بخندم انقدر که چشمانم پر شود و گونه هایم سرخ. امیر علی خواهش میکنم شیرینی گفت. با همان خنده راهی داخل شدیم ،امروز برای چندمین بار باید اعتراف می کردم ،این جمع به شدت دوست داشتنی بود ! همگی کلی خوش آمد گفتند و من مات توجه پر مهر مادر نواب به خودم شدم و چهره کلافه نواب به این توجه ، افکارم را در هم ریخت ،اینجا چه خبر بود دقیقا؟! با صدای بلند زهرا انگار خیالم به جمع برگشت. _ واااای علیییییییی! کی برگشتی تووو؟؟؟؟ آخه مردم که از نگرانیییی! با بهت به منظره مقابلم خیره شدم همسر زهرا برگشته بود به همین شیرینی ! امیر علی خبر داشت و نگفتنش باعث چشم غره غلیظ زهرا شد هر چند زهرا آنقدر ذوق زده بود که همه چی سریع یادش رفت،جلو رفتم و سلام کردم با احترام سلامی کرد ،لباس سبز پاسداری اش هنوز در تنش بود ! مردی قد بلند و تقریبا هم تیپ نواب. زمزمه آرام زهرا شنیدم : دورت بگردُم که خسته نباشی جانا دور هم نشستیم و نگاهم درگیر چشم های پر برق و ذوق زده زهرا بود هنوز ! عشق زیبایت می کرد ،چشمانت پر برق میشد با دیدن یار تمام غصه ها را فراموش می کردی و دلبرانه می خندیدی! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای چیدن سفره شام جوانان بسیج شدند و همگی به طرف آشپزخانه رفتیم عطیه جدی به طرف امیر علی و همسر زهرا که به شدت مشغول بودند برگشت: آقایون محترم و ارجمند لطف کنین یه کمکی بکنین ثواب داره خو زهرا خیلی دلسوزانه نگاهی به علی کرد : آقای مو تازه رسیده، خسته است خو عطیه و من همزمان از دهنمان در رفت : شوهر ذلیللللل و جمله ما باعث خنده بلند جمع شد آن دو هم بلند شدند و برای کمکی آمدند بشقاب ها را به طرف سفره آوردم امیر علی از دستم گرفت : من میچینمشون ، ممنون مات ،بشقاب هایی که حالا در دست او بود نگاه کردم مثلا این چه کاری بود ؟! سبد های سبزی را آرام چیدم در آشپزخانه کاسه های ماست آماده بود به طرف مادر نواب که اصرار داشت به نام کوچک صدایش بزنم برگشتم : نرگس خانوم ! گل محمدی دارین ؟! با محبت نگاهم کرد : اره عزیزُم برا تزیین میخوایی ؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم نعناع تازه هم آورد بعد تمام شدن کارم نگاهی به کاسه های رنگی ماست کردم شکل لبخند بودند نعناع ها به جای چشم و گل محمدی شده بود لبخند ! نرگس خانوم به طرفم خم شد : چه خوشگل شدن دستت درد نکنه گل دختر ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همگی دور سفره جمع شدیم دلگرمی قشنگی بود دیدن این صحنه های سنتی خیلی وقت بود مهمانی نرفته بودم! بوی غذا ها مستت می کرد قرمه سبزی و مرغ بود و آخ که من می مردم برای قورمه سبزی ! بعد شام و کلی تمجید و تعریف سفره را جمع کردیم سینی چای را که بردم عطیه با شیطنت ابرویی برای نواب بالا انداخت و نگاهی به مادرش کرد : ان شالله چای خواستگاریت! دستانم لحظه ای لرزیدند همگی ان شالله گفتند و خندیدند کمی که گذشت مادر نواب گفت : فاطمه خانوم معصومه جان قبلا بهته گفته قضیه رو دیگه؟! مادرم حرفش را تایید کرد : ولی هنوز نظر خودش رو نمیدونم متعجب نگاهشان کردم درباره چه حرف می زدند ؟! نواب سرفه ای کرد : مامان جان یه لحظه تشریف میارید اتاق ؟؟ مادرش سری تکان داد و هر دو بلند شدند و نگاه من دنبالشان کشیده شد طاقت نیاوردم و به طرف مادرم برگشتم : مامان قضیه چی ؟! چرا بهم نمیگین؟! اتفاقی افتاده؟! مادرم اشاره کرد که بعدا ولی اصرارم را که دید انگار کوتاه آمد : خواستگار داری ! چشمانم گرد شد : خواستگارررر؟! اینجااا؟! کییی؟! مادرم چپ چپ نگاهم کرد : آروم تر چرا داد میزنی ریحانه ! اینجا ما آشنایی جز این خانواده داریم؟! و اینجا پسری جز آقا امیر علی هست؟! قلبم انگار نزد مات ماندم خواستگاری ؟! نواب؟؟ اصلا امکان داشت ؟! مادرم شوخی اش گرفته بود؟! گیج شدم در یک لحظه دستم را روی قلبم گذاشتم شدیدا تند می تپید انگار قصد داشت ناگهانی بایستد ! زبانم الکن ماند از گفتن حرفی خدایا معجزه همین بود؟! اما ناگهان نمیدانم چرا نگاه کلافه نواب آمد جلوی چشمم و بعد ذهنم رفت سوی یکدفعه بلند شدن نواب مخالف این ازدواج بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با کلافگی مشهودی ، در را پشت سرشان بست و روی تخت نشست و دستش را میان موهای لختش فرو کرد : مامان جان ، عزیز من ! من گفتم که هنوز صبر کنین مادرش کنارش می نشیند و دستش را روی دست او که میان موهایش می چرخد ، می گذارد: آخه تو دلیلش رو گفتی به مو ؟! ای دختر چی کم داره ؟! دست مادرش را پایین می آورد : من هنوز آمادگی ورود به زندگی مشترک رو ندارم مادرش بد خلق می گوید : سی سالت شده ها ، هم سن های تو بچه هم دارن مو مادرُم ، آرزو دارُم تو رخت دومادی پسرم رو ببینُم دست مادرش را با احترام می بوسد : الهی من قربونت برم باشه چشم ولی بازم کمی صبر کنید _ امیر علی نکنه به خاطر ظاهرش میگی نه ؟! چشمانش را برای تمدید آرامش می بندد : مامان جان ، من اینجوریم ؟! من کسی هستم که ظاهر مردم رو ببینم ؟! من کی باشم که کسی رو قضاوت کنم ؟! با محبت به قد و بالایش نگاه می کند : پس اگه نیستی بزار مو کارُم بکنُم حالا بزار اصلا ببینُم خود دختر راضی هست ؟! بعدشُم مو که نمیگم همی الان برو عقدش کن نگاهی به عکس خودش در دیوار می کند خودش هم نمی داند چرا حالت تدافعی گرفته ؟! چرا انقدر پریشان است ؟! مطمن بود مخالفتش به خاطر چادری نبودن و محجبه نبودنش نیست آدم قضاوت کردن نبود ، آن هم از ظاهر ؟! : باشه عزیزدلم قبول فقط به یه شرط ! ذوق زده شرط را می پرسد مقابل در می ایستد به تابلوی وان یکادی که طراحی خود عطیه است چشم می دوزد : اگه قبول کنه تو بیش مله زندگی کنه باشه ولی بازم میگم دختری که تو تهران میون ناز و نعمت بزرگ شده هیچ وقت با یه معلمی که جهادی تو یه روستای دور افتاده زندگی میکنه و تدریس میکنه ازدواج نمیکنه الانم ریش و قیچی رو دادم دست شما نزدیک تر می رود ، پیشانی مادرش را می بوسد : چون بهتون اطمینان دارم مامان نرگس و بعد سریع از اتاق خارج می شود مادرش خدا رو شکری می گوید و در دل قربان صدقه اش می رود. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با بوی عطری که می دانستم متعلق به امیر علی است سرم را بلند کردم،نمیدانم از کجا یک بیت شعر در ذهنم تداعی شد : کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج؟! جذبه دیدن تو می کشد از هر طرفم.. امیر علی بعد معذرت خواهی کنار عطیه نشست و عطیه زیر گوشش پچ پچی کرد و امیر علی آرام خندید و بعد من حس کردم چقدر حسودی ام شد ؟! حسادت از نظر من کار آدم های حقیر بود اما این حسادت من جور دیگری بود انگار ! حسود بودم به تمام کسانی که او را می دیدند حسود بودم و این حسادت تمام شدنی نبود ! دل من از حسادت شدید می سوخت ! تا خودش نمی گفت،من باور نمی کردم خواستگاری در کار باشد ،مادرش کنار مادرم کمی حرف زدند ،یک ساعتی که گذشت زهرا و همسرش عزم رفتن کردند. زهرا به کنارم آمد: عزیزُم از اول گفتُم تو مهمون مویی حالا هم پاشو با هم بریم چشمانم گرد شد ،در این وضعیت همین را کم داشتم : نه زهرا جان ، آقا علی خسته است برید استراحت کنین علی مردانه و آرام نجوا کرد : ما دیگه عادت داریم به این ماموریت ها خوشحال میشیم تشریف بیارین پدرم گفت که هر جور راحتم ! و من بدون نگاهی به نواب سراغ لباس هایم رفتم هر چه دور تر بهتر.. به عکس بزرگ نواب چشم دوختم،زیر لب نجوا کردم : دل داده ام بر باد ، هر چه بادا باد ! مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد ! بعد هم سریع نگاهم را گرفتم و بیرون رفتم من امید داشتم به رحمتش ! به قول فاطمه شد ، شد نشد هم باز شده آنچه که خدا می خواست شده! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خانه شان آپارتمانی سه طبقه بود و خودشان طبقه سوم بودند عطیه هم همراه ما آمده بود و هی زیر گوشم با شیطنت می گفت : دیدی چطوری شب خراب شدیم سر این دو تا کفتر عاشق؟! و من بی حواس و حوصله فقط سر تکان می دادم چیدمان خانه شان شدیدا دلنواز بود، عین خودشان ! بعد انداختن رخت خواب ها ، زهرا هم به کنار ما آمد عطیه مشغول گوشی بود و من به سقف صورتی رنگ اتاق خیره بودم ! _ اووو بیایین استوری این خان داداش ما را ببینید چی هم گذاشته !!!! زهرا، از دست رفت این امیر علی وقتی حرف از او بود ، شاخک های من فعال بودند خم شدم تا صفحه گوشی اش را بهتر بیینم و با دیدن استوری همیشه شاهکارش ابرویم بالا رفت : ^دارد نظر به خانه خرابان همیشه عشق ^ بعد هم هشتگ زده بود # جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار بدون حرفی سرم را روی بالش گذاشتم زهرا هم با شیطنت می گفت که حتما عاشق شده و من با دلخوری فقط چشم بستم به اندازه تمام آدم هایی که از آنها گله به دل نگرفته بودم از او دلخور بودم بعد هم با خودم فکر کردم که حتما حق دارد لایق امیر علی نواب یک دختر چادری ست نه منی که هنوز یک پای ایمانم لنگ می زد امشب عجیب زده بود به سرم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بعد اذان صبح بود که خوابیدم ،تلاش های زهرا و عطیه برای خنداندن من بی فایده بود‌. از هجوم فکر و خیال خوابم نبرد ، تمام شب را طرح لبخندش مقابل دیدگانم بود ،کاش نقاش بودم تا آن لبخند را ثبت می کردم ،ولی من که عکاس بودم می توانستم خنده اش را جور دیگری ثبت کنم. زنگی به فاطمه زدم ،فقط گفتم خوب نیستم او هم چیزی نپرسید ،گفت فقط توکل کن همین توکل درست و حسابی هااا! بعد هم گوشیم را در دست گرفتم ،مقابل آن استوری شاعرانه من هم باید خودی نشان می دادم ،روی یکی از عکس هایی که خودم از گل رزی گرفته بودم ،نوشتم: دو قدم مانده به عاشق شدنت با من باش ! من به اعجاز دعا های خود ایمان دارم! بعد هم لبخندی روی لب نشاندم من ریحانه بودم ،کسی که از طوفان سعید رد شده بود. که خب مکالمه زهرا و همسرش لبخند و انرژی ام را تکمیل کرد‌ _ زهرا اصلا دلت برام تنگ شده بود ؟! زهرا همراه ناز گفت : تو از دلتنگی چی می فهمی سید ؟! تا حالا تجربه کردی دم ظهر به یاد کسی با یه مداحی که میدونی دوسش داشت کل خیابونی که بعد عقدتون قدم زدین رو قدم بزنی.. و چشات پر بشه و هی لب به دندون بگیری که گریه نکنی ،چون زشته ؟! تا حالا گوشیت رو چند ساعت خاموش کردی که هی نگاه نکنی به آخرین بازدیدش ؟! علی با مهر نگاهش کرد ،کمی جلو تر آمد و زهرا را در آغوش کشید و نجوایش در دل من را هم قند آب کرد.. _ تا حالی وسط ماموریت مرخصی گرفتی که فقط برگردی و در حد دو روز ببینیش؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زهرا متعجب برگشت : جدی وسط ماموریت برگشتی؟! _ اره عزیز دلِ علی عطیه بی خبر اعلام حضور کرد و آن دو سریع از هم فاصله گرفتند ،زهرا سرفه ای کرد : از کی اینجایین ؟! عطیه خندید : مو که همی الان رسیدُم ولی ریحانه رو نمیدونُم مانده بودم چه بگویم که همسر زهرا حرف را عوض کرد : بفرمایین صبحانه ! دوباره مربا دیدم و از خود بیخود شدم ،تمام فکر و خیال ها کناری خزیدند ،ما ماندیم و صبحانه مفصل روی میز. ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ بعد صبحانه راهی خانه پدری زهرا شدیم،پدر و مادرم عزم رفتن کرده بودند،وقتی پرسیدم چرا با این همه عجله؟!مادرم چشم و ابرو آمده بود. دیشب گفته بودم هر چه بادا باد و بعد به گفته بودم به اعجاز دعاهای خود ایمان دارم.. وسایلم را آماده کرده و از همگی خصوصا زهرا و عطیه تشکر ویژه کردم،مادر نواب با محبت بیشتری مرا بدرقه کرده بود. داشتم خیال میکردم شاید نواب مرا نخواسته،که نواب مخالف این ازدواج بوده..و حق را به او می دادم.. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] [یک ماه بعد،تهران] رز سفید و صورتی همراه چند شاخه مریم سبد گلی بزرگی بود که همراه قوطی شیرینی روی اپن جا خوش کرده بود ! بوی مریم ها مستت می کرد ،سینی چای را که به دستم دادند. ناباورانه فقط خندیدم،شبیه معجزه بود ! روزی راهی یک روستا شوی ، آنجا با معلم مردی آشنا شوی که روحیه جهادی اش او را از فرسنگ ها دور تر کشانده به آن روستا و بعدش همان مردی که تمام کار هایش مبهوتت می کند،روزی در کنار دریا شود فرشته نجاتت و حیاتت را نجات دهد ! و بعدش تمام افکار چندین ساله ات را زیر و رو کند و همه چیز را با دیدی جدید و جذاب نشانت دهد اصلا بشود سفیر مهربانی ! بشود رایحه حضورش ! و حالا همان مرد بر حسب اتفاق برادر زاده دوست قدیمی پدرت باشد ! و همسر دوست پدرت تو را به آنها معرفی کند و مادرش بخواهد که عروسش شوی ،با خیال اینکه مخالف است بگذرانی و حالا با همان لبخند که چال گونه اش را نمایش می دهد،با عطر مریم و رز به خواستگاری ات بیاید. به جز معجزه چه می توانستم بناممش؟! سینی را با استرس عیانی به پذیرایی بردم نگاهم که به نگاهش افتاد ، چشمانم را برای لحظه ای بستم زمانی که باز کردم ،او هم نگاهش به فرش بود خبر داشت دلم را میان مشکی نگاهش جا گذاشته ام ؟! سینی را گرداندم و آخرین نفر او بود. نگاهم لحظه ای به موهای لختی که روی پیشانی اش ریخته بود رفت و همین شد فاجعه خواستگاری سینی خم شد به طرفش ،خودش سریع تر دست به کار شد و سینی را از دستم گرفت. نصف چای درون استکان روی پایش ریخته بود و این را فقط من دیدم ولی صدایش را در نیاورد و کنترل زبانم رفت به دست دلم : چرا انقدر خوبید ! و نگاه مات و پر مهرش روی من نشست دلم می خواست بدجنسانه بخندم : منتظر این گونه شیطنت ها باش روی بد کسی دست گذاشتی! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] بعد صحبت های متداول این مراسم ، راهی اتاق شدیم تا به گفته شان سنگ هایمان را وا بکنیم ! ابتدای ورود صبر کرد تا من داخل شوم و این کارش شدیدا دلم را لرزاند. بعد هم به پیشنهاد او روی زمین نشستیم در ذهنم یک کلمه تداعی شد ^خاکی ^ ده دقیقه ای در سکوت سپری شد ،که با جمله اش انگار تازه باورم شد او به خواستگاری ام آمده. _ خب هر سوالی دارین من در خدمتم سوال که زیاد داشتم اما حالا فقط تهی بودم ، تهی! آب دهانم را به سختی قورت دادم : خواسته خودتونه اینجا بودنتونه؟! با تعجب سرش را بلند کرد سوالی بود که مثل خوره به جانم افتاده بود ، باااید می پرسیدم _ زنعمو بعد برگشت از تهران خیلی درباره شما می گفتن و خب مامان هم خیلی دنبال ازدواج کردن من بودند،بعدش هم خوب شما رو پیشنهاد دادن قرار شد زنعمو دعوتتون کنه اهواز تا مامان بیشتر باهاتون آشنا بشه و خب تو همین دیدار اول به دل مادر نشسته بودین.. میان حرفش پریدم : پس مادرتون خواستن نه خودتون ؟! حس کردم کمی دلخور شد از اینکه میان حرفش پریده بودم ولی باز ادامه داد : من احترام زیادی به تصمیمشون داشتم و دارم و مخالف این قضیه نبودم ،فقط خواستار بیشتر آشنایی بودم همین. با جمله آخرش کمی دلم آرام شد _ و یه مسئله ای هست که برای همین تردید داشتم ،اینکه شما حاضرید اول زندگی مشترکتون رو تو بیش مله شروع کنین؟! ابرویم بالا رفت ،بیش مله قشنگ بود خوش آب و هوا بود ولی دانشگاهم و حرفه ای که می دانستم در تهران بیشتر خواهان دارد : برای همیشه یا فقط برای مدتی ؟ _ برای یه مدت ، حدودا یکی دو سال بعد اونم بر می گردم اهواز ولی بازم خود اهواز مشغول تدریس نمیشم مکثم را که دید دوباره ادامه داد : نیازی نیست الان جواب بدین یاد جمله ای افتادم که قبلا خوانده بودم "با عشق ممکن است ، تمام محال ها " دل کندن از تهرانی که در آن قد کشیده بودم سخت بود.. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ولی به نظرم امیر علی کسی بود که میشد عجیب به او تکیه کرد ،با او میشد تا ته دنیا هم رفت ! : فکر نکنم مشکلی با این موضوع داشته باشم ! کمی در جایش تکان خورد : خب بیشتر باید روش فکر کنین ،دوری از خانواده و شهری که .. _ آقای نواب! حرفش را قطع کرد : بله روزی میشد جانم را از زبانش بشنوم ؟! : درباره یه موضوع دیگه حرف بزنیم لطفا ! من به جز یه اسم و فامیلی و اینکه تو بیش مله جهادی کار می کنید ،و اهل اهوازید چیزی نمیدونم شما هم فکر نکنم چیز خاصی بدونید حرفم را تایید کرد : امیر علی نواب، سی سالمه،اهل اهواز در حال حاضر ساکن بیش مله ،ارشد ادبیات از دانشگاه تهران ،تو بسیج و سپاه هم یه فعالیت هایی دارم. من هم کمی درباره دانشگاه و کارم توضیح دادم : راستی شما با شاغل شدنم مشکلی ندارین؟! ملایم و نرم گفت : اگه لطمه ای به زندگیمون نزنه به هیچ وجه ! شرط خاصی ندارین؟! نمیدانم بغض از کجا آمد که صدایم لرزید : اگه قسمت هم شدیم ،همیشه کنارم باشین و اینکه دوسم داشته باشین ،نه اینکه انتخاب مادرتون باشم. لبخند محوی چهره اش را زینت داد : حتما ! بعد هم گفت که هم سفر می خواهد،کنار او بودن سختی های خودش را داشت ،آن هم همسفری برای مردی که چند منزلی جلوتر از من است سخت بود ، نبود؟! ولی می ارزید به شیرینی حضورش ! همان شب اعلام کردیم که مشکلی با این ازدواج نداریم و نیاز داریم که مدتی بیشتر در ارتباط باشیم همه چیز داشت سریع و ساده جلو می رفت ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ خودم باورم نمیشد داشتم عروس میشدم؟! عروس نواب؟! تا آخر عمرم نماز شکر می خواندم هم کافی نبود زمانی که به فاطمه خبر دادم ،چند ثانیه کلا صدایش نیامد ،بعد هم کلی ذوق کرد! میان من و او صیغه موقتی خوانده شد و من روی ابر ها بودم ،بعدش هم برای آزمایش رفتیم ! [دوماه بعد ] با هم به کارون رفتیم ،غروب بود که بعد قایق سواری که حسابی چسبید ،خیره کارون شدیم به نیم رخش چشم دوختم: راستی یه سوالی از روز خواستگاری مونده ؟! _ چی ؟! دوباره دل به دل کارون دادم : چرا من ؟! شمایی که این همه دختر چادری و موقر دور و ورت بود ، چرا من؟! با لبخند محوی چشم از کارون گرفت و دل داد به چشمانم : به قول شهید خراسانی من قسمت تو بودم ! تو قسمت من! اولین بار نبود که که نقل قول از شهدا می کرد حرف هایی که میزد به دل می نشست جنسشان ناب بود و دوست داشتنی! فقط با لبخند نگاهش کردم : شهرتون خیلی قشنگه ! با مهربانی گفت : چشات قشنگ میبینه با شیطنت نچی کردم : جاهای دیگه رو هم باید خودتون نشونم بدین هنوز امقدری که لازم بود یخم مقابلش آب نشده بود امیر علی نوابی که می شناختم کجا ؟! و امیر علی این چند وقت کجا ؟! _ چشم بانو جان یه روزم باید ببرمت شلمچه تا ببینی چه جور جاییه! خود بهشته اونجا! ابروهایم بهم گره خوردند : چجور جایی مگه؟! چشمانش را بست ، انگار لذت می برد از مرور خاطراتش داشت لذت می برد از گفتن آن تکه بهشتی که می گفت : خلاصش میشه عشق ! همین قدر بگم وقتی پاهات رو خاک شلمچه است داری جا روی پاهای شهدا میزاری شهید علمدار میگن : شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س)میده ! حاج یکتا (راوی دفاع مقدس )هم میگن : از شلمچه فقط استخوان های شهدا رو بردن گوشتشون هنوز اونجاست ، خونشون هنوز اونجاست برا همین پا برهنه باید رو خاکش قدم بزنی لمس کردن شهدا ، آرزوی این روز هایم بود لمس کردن آنهایی که الگوی مرد بی نظیر مقابلم بودند ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] من میان کارون دلم را باخته بودم به او باخته بودم به یک جفت چشم مشکی که مردانگی و نجابت و مهربانی یک جا ترواش می کرد من باخته بودم برایش دلم را از خاطرات آن روز دل کندم و سریع تر آماده شدم قرار بود برویم بازار قدیمی امام آن روز عصر هم سپری شد بازاری قدیمی و به شدت دلبر برای منی که عاشق مکان های قدیمی بودم ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ مانتوی بلند گلبهی رنگی را همراه شال و شلواری سفید تن کرده بودم روشنی رنگشان به چهره ام می آمد عقدمان در محضر بود و نیازی به آرایشگاه رفتن نبود سفره ای که هنرِ دست عطیه و زهرا و نورا بود ، داشت می گفت شوخی شوخی همه چیز دارد جدی می شود کنار هم در حالی که رو به رویمان آینه بود نشستیم مهریه ام چهارده شاخه گل سرخ بود و یک سفر کربلا هر چند به یاد متنی که از همسر شهید چمران(خانم غاده جابر) خوانده بودم در شروط ضمن عقد ذکر کردم که داماد تعهد ببندد و تمام تلاشش را کند در راه تکامل دین من به اصرار پدر نواب پنج سکه ای هم به نیت پنج تن آل عبا در نظر گرفتیم که قرار بود خرج بهزیستی و بچه های روستا های دور افتاده کنیم و چقدر راضی بودن را از چشم همه به خصوص مادر و پدرم می خواندم مادرم صبح کنار گوشم گفته بود : این پسر عاقبت به خیرت می کند من مطمنم با او خوشبخت می شوی قبل عقد هم نواب برایم پیام داده بود که هنگام عقد با وضو باشم و من چَشم شیرینی برایش فرستاده بودم خودش خم شد و قرآن را از روی رحل برداشت و به دستم داد اتفاقی قرآن را باز کردم و سوره الرحمن آمد به فال نیک گرفتم عروس قرآن را و همراه او آیه ها را خواندیم لحن خواندنش باعث میشد دلم ضعف برود ! و حالا صدای عاقد : عروس خانوم وکیلم ؟! درون آینه دل به دل نگاهش دادم چال گونه قشنگش دلربایی کرد: بسم الله الرحمن الرحیم با اجازه پدر و مادرم و بزرگترای جمع .. مکث کردم دوباره در آینه خیره اش شدم: ...بله ... اول صدای صلوات و بعد صدای دست زدن بلند شد و حالا نواب همسرم بود امیر علی من ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زیاد از جلو چشم من دور نشو میدونی بری جونم رو می بری ! بعد دادن هدایا و سیل تبریک ها دو تایی راهی بیرون شدیم هیجان همراهی با او دست و پایم را شل کرده بود ! کار برق چشم های تو اینه که منو مات و محو قشنگی کنه یه دنیای خاکستری رو فقط یه دختر میتونه که رنگی کنه ! در ماشین را برایم باز کرد آرام نشستم و دوباره چشمم رفت روی پلاک آویزان ! روح و ریحانمی ! جان جانانمی! خیلی خوشحالم از اینکه هستی و با منی ! _ ریحانم کجا بریم ؟! دلم ریخت برای لحن و لفظ صدا زدنش اولین نفری که اسمم را شکسته تلفظ کرد و من دوستش داشتم ! بریم جمله اش دوست داشتنی بود شبیه همان بریم در مدرسه بیش مله همراهی با او تا دور دست ترین های دنیا را دوست داشتم : هر کجا شما میخوایی ! بعد نیم ساعتی که سپری شد مقابل امامزاده ای ایستاده بود همان علی بن مهزیار مشهور ! صدای اذان مغرب که بلند شد همزمان سرم را بالا آوردیم و لبخند زدیم این هم اولین نماز دو نفری دلچسب! اقتدا کردم و با لذت نماز را خواندم نماز دو نفری اش، بیشتر می چسبید ! بعد هم دو رکعتی فقط فقط برای شکرگذاری خواندم این فرشته ای که کنارم بود تمام جانم بود ! بعد زیارت دوباره سوار ماشین شدیم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [] _اینم لشکر آباد معروف اهواز بیا بریم یه فلافلی مهمونت کنم من عزیزُم عزیزم با لهجه جنوبی اش باعث شد ،خجالت یکدفعه ظاهر شده را کنار بگذارم و جلو تر بروم و دستش را بگیرم ،با لبخند و بهت خیره شد و دوباره به راه افتاد. بهت هایش مقابل شیطنت هایم به خنده ام می انداخت. خیابان لشکر آباد شبیه بازاری بود که انتهایش مشخص نبود بعد خرید فلافل های مخصوص اهواز در ماشین نشستیم [اگه بگیری دستامو ، که به دوریت عادت کرده آرامش بر میگرده، آرامش یعنی تووو! ] درون ماشین در فضای بسیار رمانتیکی مشغول خوردن شدیم ،طعمشان کمی تند تر و متفاوت تر از فلافل هایی بود ،که با بچه ها در تهران خورده بودیم : الان یعنی من آرامشم؟! با خنده محوی سرش را تکان داد آهنگ ها داخل فلشی بود که زهرا داده بود و این آهنگ صد در صد کار خودش بود. _ اتفاقا تو بلایی دختر ، بلای جان! ساختگی دلخور شدم : دستتون طلا و جواهر جناب نواب با خنده ادامه داد : در قنوتـم ز خدا عقل طلب می کردم عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت چشم غره ای حواله اش کرد شعرهایش انرژی خالص بود : عاشقم گر نیستی ، لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند ! باز هم نگاهش نکردم ،حالا که خریدار داشتم برای ناز کردن هایم ،دلم بیشتر و بیشتر طلب می کرد! _ ریحانم ! با اینکه دلم ضعف رفت برای لحنش ولی دنده لوس بودنم نگذاشت جوابش را دهم و بگویم ریحانه فدای این لحن صدات! و او با چند جمله آخر تیر را با هدف زد : نمیدانم آمدنش برای چه بود ! همه چیز خوب بود که آمد و خوب ترش کرد چشمانم پر شد به گمانم از شوق : ترسیدم که نکند دل به او عادت کند که از هر چیز ترسیدم به سرم آمد با مهربانی شب چشمانش را گره زد به چشمان تَرم : لوس خودمی دیگه ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ [ یک سال بعد] در را با کلید باز کردم و برگشتم تا او داخل شود با مهربانی دستش را روی کمرم نهاد و آرام به جلو هدایتم کرد: first Lady (خانم ها مقدمن ) یک تای ابرویم را بالا دادم : اوکی مِستر فرنگی کفش هایم را در آوردم و روی پله ها به انتظارش ایستادم. مثل همیشه و مثل تمام کار هایش با حوصله و دقت و آرامش ،کفش های مشکی اش را کنار اسپرت های صورتی رنگم جفت کرد ،به تفاوت زیاد سایز شان خندیدم و امیر علی کفش هایش را جوری چید که قلبم ریخت. یک جفتش را یک طرف کفش هایم و جفت دیگرش را آن ور کفش هایم کفش هایش ، کفش هایم را احاطه کرده بود من تا ابد در محاصره دلبری های این مرد بودم ! لرزیدن دل برای این کار هایش عجیب نبود ، بود ؟! به پذیرایی که رسیدیم ، برای تعویض لباس به اتاق رفتم و با دیدن عکس عروسی مان روی دیوار رفتم به یک سال پیش.. بعد شش ماهی که نامزد ماندیم که به خاطر تمام کردن آخرین ترم من ، یک ماهی اضافه تر شد و عروسی که هیچ وقت فراموشش نمیکنم لباس سفید بلندم و امیر علی که حکم شاهزاده شهر رویا ها را داشت. نصف جهیزیه را از خانه مادرم نیاوردم در بیش مله جایمان کوچک بود ادامه اش ماند تا زمانی که به اهواز برویم این چند ماه زندگی مشترک ، روز های به شدت قشنگی بود پر از انرژی و تازگی و زیبایی و سادگی امیر علی فراتر از خواسته ها و باورم بود و من سعی هر روزه ام این بود تا برای مرد منحصر به فردم کم نگذارم ! بعد مرتب کردن موهایم راهی آشپز خانه زدم پیشانی ام را به رسم همیشه بوسید و من یاد اولین بوسه اش کنار کارون افتادم ""شب بود و کارون آرام بود بعد گفتن اولین دوستت دارمش خم شد و پیشانی ام را بوسید و من یاد قصه های کودکی افتادم زیبای خفته ای که سحر و جادو باعث شده بود که به خوابی ابدی برود و شاهزاده ای که با یک بوسه بیدارش کرده بود ولی نه من زیبای خفته بودم نه اینجا افسانه بود نه امیر علی شاهزاده اینجا ریحانه ای بود با راهی که تازه شروع کرده بود و امیر علی که با تمام مردانگی و مهرش دوسش داشت همانطور که قول داده بود اینجا اهواز بود شهری که جنگ دیده بود و هنوز سر پا بود کارونی که کم آب شده بود اما هنوز سر پا بود اینجا اهواز بود! "" [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یاد اولین بحثمان افتادم ،سر اینکه برویم دریا یا دشت ،بحثمان شد آن هم میان کوچه های خاکی بیش مله یک بحث شدیدا بچگانه ! جلو تر از او راه افتادم بروم که صدایم کرد : خانم نواب ؟ شنیدن نامم با پسوند فامیلی او جان دوباره بود برگشتم و خندیدم ،آخرش هم حرف خودم را به کرسی نشاندم و به دریا رفتیم. امروز را قرار بود با همراهی خودش پیتزا درست کنم بعد خریدی که از آمل کردیم ،در آشپزخانه بودیم با شیطنت پیش بند آشپزی را برایش بستم: حالا میریم که داشته باشیم آقای معلم سر آشپز رو! بعد هم کفگیر را جلوی دهانش به جای میکروفون گرفتم : جناب نواب چه شد که از شغل شریف معلمی به سر آشپزی روی آوردید ؟! نگاهی به چشمانم و وسایل روی اپن کرد : راستش گیر یک عدد بلای جان افتادم ! حرصی کفگیر را روی اپن گذاشتم : امیر علیییییییی! قارچ ها را به طرفم گرفت : جان امیر علی ! چپ چپی نگاهش کردم: یه دادگاه باید تشکیل بدم برات خندید : به چه جرمی؟! _ به جرم بد حرف زدن با خانومت ! فلفل دلمه ای ها را شست و روی صندلی نشست : حکمش چیه خانم قاضی ؟ چاقو را در ظرف گذاشتم و به طرفش برگشتم : مهریه خانومت او هم دست از کار کشید : من بیشتر از چهارده شاخه گل بهت دادما بدجنسانه نگاهش کردم : یه چیز دیگه هم بود میونش ایستاد و فلفل دلمه ای های خورد شده را کنار بقیه مواد آماده قرار داد: کربلا؟! الان ؟! اخم کردم : الان مگه چشه؟! انگار حواست نیست آقا که هفته بعد اول محرمه فر را روشن کرد تا گرم شود: اصلا یادم نبود ،باشه بزار بیینم چی میشه کودکانه بالا پریدم: جدی امیر علی؟! آردی که برای خمیر در آورده بودم روی میز بود دستش را به آن زد و دست آردی اش را روی بینی من : اره قشنگم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [] یک ساعتی طول کشید که با کلی شلوغ بازی پیتزا را آماده کردیم ،آشپزی با او می چسبید ،اصلا او که باشد، همه چیز می چسبد. پیتزا را برداشتیم و بعد آماده شدن راهی ساحل شدیم ،اکثرا شام را کنار دریایی که در یک قدمی امان بود می خوردیم. حصیر کوچکی پهن کردیم و بعد سفره دو نفره ی رنگی ،چند تا از خاطره های خنده دار کودکی را گفتم و او می خندید ،چال گونه اش را که دیدم دوباره از خود بیخود شدم. نگاهم خیره اش شد و انگشتم برای لمسش جلو تر رفت ،دلم می خواست دفن شوم ،میان چال گونه به شدت دوست داشتنی و بامزه اش! او هم بلاتکلیف ماند : تو هنوز هم بعد یه سال نگات گیر این چال بی صاحب منه ؟! چپ چپ نگاهش کردم : درباره عشق من درست حرف بزن جناب ! بی صاحب یعنی چی؟! خم شد و گونه ام را بوسید این یعنی شدید دلبری کردم از او! _ امیر علی تازگی ها اسمم رو چی سیو کردی ؟! گوشی اش را نشانم داد ،زیاد حساسیت نشان می دادم بابت این اسم ذخیره شده ،بلای جان را که دیدم حرصم گرفت : خیلی ..خیلی .. خندید : خیلی چی ؟! _ حیف که آقامون گفته فحش دادن زشته گوشی اش را کنار لیوان قرار داد : آقاتون درست گفته حالا شما چی سیو کردی این آقاتون رو ؟! ناز و شیطنتم یک جا طغیان کرد : آقامون دو تا شماره داره یکیش رو گاهی میدم رایحه حضور گاهی هم تغییر میدم میکنمش سفیر مهربانی ولی شماره اصلیت از همون اول سیو شده آرامِ جان ! قاچی از پیتزا برداشت : چه قدر عالی و دلبر ! شناسنامه و پاسپورت رو بزار رو اپن صبح با خودم ببرم ببینم چیکار میتونم بکنم ملتسمانه نجوا کردم : جورش کن فقط با مهر نگاهم کرد : پاس و ویزا و گذر بازی بین المللی ست کربلایی شدنم دست شماست آقاجان ! _ چرا هر چی میگم شعر تحویلم میدی؟! بامزه خندید : شوهر با مدرک فوق لیسانس ادبیات داشتن همچین مزایایی هم داره [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] من حرم لازمم دلم تنگ است روزگارم ببین بهم خورده تو عراقی و من هم ایرانم سرنوشت اینچنین رقم خورده به نجف که رسیدیم ،دلم بیشتر لرزید در صحن و سرای امامی بودم که عاشق ترم کرده بود ،که عدالت و مهربانی اش باعث شده بود تغییر کنم. گره کور دارم اما باز با یک نگاه تو بهترم آقا بعد اقامت کوتاهمان در نجف دوباره به شوق دیدن ارباب به راه افتادیم ،میان راه هم امیر علی با حوصله به تمام سوال هایم پاسخگو بود تشنه دانستن بودم که این حسین کیست که همه عالم دیوانه اوست؟! لیوان آب را از خانمی که کنار جاده بود گرفتم و یک نفس سر کشیدم و از ته دل آخیش گفتم امیر علی لیوان یکبار مصرف را از دستم گرفت و درون کیسه ای که در دستش بود قرار داد و بعد گفت : خانم گلم بیا به یه روایت مهمونت کنم و من با ذوق گوش و دلم را به او سپردم. _یه شخصی .. مهمون امام صادق(ع) بود نصفه شب تشنگی باعث میشه از خواب بیدار بشههمین که میره آب بخوره ... میبینه امام صادق با یه حالِ خوشی در حال نافله شب خوندن هستن... و میبینن حضرت سر به سجده گذاشتن زار زار گریه میکنن! این شخص، یه غبطه ای میخوره و یه لیوان آب میخوره... و سلام میده به ابی عبدالله و یادِ لب عطشان امام حسین میکنه! فردا میشه و به امام صادق عرض میکنه دیشب خیلی حالِ خوشی داشتید من به حالتون غبطه خوردم! امام صادق میفرماید... حاضرم دیشبم رو با دیشبِ تو عوض کنم! یه لحظه مات می مونه میگه آقا آخه... من که کاری نکردم! شما نافله شب خوندید... اونم با حالِ خوش و ناله و گریه... امام صادق میفرمایند اگر حاضری ثواب دیشب من برای تو... ثواب دیشب تو برای من! چرا که هر کس تشنه اش بشه آب بخوره یاد لب عطشانِ کربلا کنه خدا صدهزار گناه از نامه اعمالش محو میکنه...! صدهزار حسنه به نامه اعمالش اضافه میکنه! و ثوابِ آزاد کردنِ صدهزار بنده در راه خدا رو بهش میده! امام صادق (علیه‌السلام) میفرمایند: «هر کس آبی بیاشامد و جدم حسین (علیه‌السلام) را یاد کند و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید، 🌸خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد، و او را در جایگاه‌های بلند جای دهد و مانند این است که صد هزار بنده را آزاد کرده باشد.پس او در‌ روز‌ قیامت با دلی شاد و چهره‌ای خندان محشور می‌شود...! [منتهی الامال، صفحه ۳۴۳،کانال تاج بندگی] [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] اینو گفتم که بگم عزیز دلم میانبر بزن میون ساده ترین کار هات برای خدا خدا این میانبر های زیرکانه رو دوست داره ،به جای آخیش بگو یا حسین دستش را فشاری دادم : قربون خدا برم که تو رو نصیبم کرد با لبخند نگاهم کرد. _ تا من باز محو چالت نشدم زودتر راه بیفت آقا بعد طی مسیر چند روزه به کربلا رسیدیم همین که نگاهم به حرم افتاد امیر علی زیر گوشم گفت : دعا کن ، اولین باره میایی اینجا اولین نگاهته به حرم و من چه دعایی می کردم وقتی یکی از بهترین بنده های خدا همسرم بود و حالا کنارم ،آرزوی خوشبختی و سلامتی برای همه خوب بود به گمانم ! رسیدیم به کرب و بلا خیره شو به گنبد به گلدسته ها خیره شو اگه قطره اشکی چکید از چشات به بارون این قطره ها خیره شو ببین از شب بی قراری چی یادت میاد ببین از غم و گریه زاری چی یادت میاد بهترین دو راهی دنیا مقابلمان بود دو راهی میان حسین و علمدار سپاهش به پیشنهاد امیر علی اول به پابوس سقای حرم رفتیم تا اذن بگیریم برای دیدار برادر! ای حرم میبینی جلوی تو زانو زدم ای حرم خبر داری که چند دفعه رو زدم ای حرم چقدر پای تو دست به پهلو زدم چند سال اخیر مرور شد مقابلم دختری که تردید داشت گیر کرده بود میان انتخاب اشتباهش ،به صورت اتفاقی با معلمی آشنا شده بود که رایحه حضور آن بالاسری بود و بعد خیلی چیز ها در افکارش تغییر کرد ،اگر محبت و سایه لطف خدا نبود و من همراه سعید می ماندم چه بلایی سرم می آمد ؟! و حالا همراه همسفرم ، مهمان ارباب بودیم ! مهمان سر ترین آقایی که بی سر بود ! خدا عجیب بلد بود خدایی کند فقط کافی بود دل به دل حکمت و رحمت و نعمتش می شدی! آیه ای که همیشه در ذهنم بود دوباره تداعی شد و خدا کافی است برای بنده اش ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal