عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_یازدهم
حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت:
_ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم.
و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد.
(حوریا می گوید )
از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت:
_ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟
انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم:
_ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره.
حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت:
_ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت.
آرام لب زدم:
_ اون... سفره خونه که...
بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_یازدهم حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دوازدهم
(حسام می گوید )
رو به رویم نشسته بود. مثل یک رؤیای شیرین. هنوز باور نداشتم این وصال را. ناخودآگاه چشمم را بستم و بعد از چند ثانیه چشم باز کردم و دیدم رو به رویم نشسته و به من نگاه می کند. هنوز نشسته بود. داشتمش. واقعی بود. خنده اش گرفت. دستش را با ظرافت جلوی دهانش گرفت و صدای خنده اش را کنترل کرد. با لبخند و چشمانی که او را تماما تمنا می کرد خودم را به کنارش کشیدم و شانه به شانه اش نشستم. انگار خودش را جمع کرد. بی توجه به حرکت خجولش، دستم را روی پشتی پشت سرش انداختم و سرم را به پشتی پشت سر خودم تکیه دادم و تا آمدن پیشخدمت، چشمم را بستم. با آمدن پیشخدمت و دیدن لیست غذاها و انتخاب غذا، خودم را جمع کردم و کمی متمایل به حوریا نشستم و گفتم:
_ خب... بگو ببینم. چند روز در هفته کلاس داری؟
کمی راحتتر شده بود و لحن شرمگینش را کنار زد و با نگاهی کوتاه به چشمم گفت:
_ پنج روز. ولی ساعتاشون فرق داره. بعضیا صبح تا ظهر یکی دوتاشونم عصر.
_ دانشگاهت دوره. با چی میری؟
_ بعضی وقتا با سرویس دانشگاه بعضی وقتا هم ماشین بابا رو میبرم.
_ از این به بعد خودم میام دنبالت.
لبخندی زد و گفت:
_ نمی خواد. زحمت نمیدم
نگاهی آمرانه به او انداختم و گفتم:
_ هیچ مسأله ای که مربوط به تو باشه برا من زحمت نیست.
_ آخه دوتاشون هشت صبحه باید هفت و نیم از خونه بیرون بزنم و این یعنی باید هفت به بعد بیدار باشید.
با آوردن غذا و چیدن سینی غذای سنتی روی سفره، گفتم:
_ خوبه دیگه. دو روز در هفته رو بعد از نماز صبح نمی خوابم و سحرخیز میشم.
و با این حرفم لبخند زد و سکوت کرد. غذا که خورده شد بلند شدیم و به قصد خانه به راه افتادیم. ماشین را جلوی خانه ی حاج رسول نگه داشتم. حوریا پا به پا کرد و گفت:
_ امروز خیلی خوش گذشت. ممنونم.
دستش را گرفتم. کمی جمع شد و سرش را پایین انداخت. دستم را زیر چانه اش زدم و سرش را بلند کردم. نگاهش را دزدید. صدایش زدم.
_ زندگیم... نگاهتو ازم ندزد. من و تو الان محرمیم. خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته. روز و ساعت کلاساتو برام بفرست که وقتمو تنظیم کنم بیام دنبالت.
هول و دستپاچه خداحافظی کرد و من با فکر حوریا ماشین را به حرکت درآوردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلااام بشه هااا
املوز تَبَـلُد امام سَـژاد ژان بود😍
ماعَم عونَمون مولودی اونی داشتیم👏🏻
این ژوراب اوشِـلارو مامانـی پوشـوندَن بِعِـم😍
🏷● #نےنے_لغت↓
سَـژاد: سـجاد
اوشِـلارو: خوشـگلارو
بِعِم: بهم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
یه اصل مهمو فراموش نکنیم!
پدر و مادر قرار نيست بینقص باشند، انسان بینقص وجود نداره.
مسئوليت مانند ليوان كاغذی در دست انسانه.
اگر اونو شل نگه داريم رها میشه و اگر سفت نگه داريم ليوان له میشه.
مثل درجه دمای بدن انسان كه بالاتر و پايينتر از حد برای انسان كشنده ست.
پس تعليم و تربيت كودکو تبديل به وسواس نكنيم كه فرزندمون از پا در میآد..!
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
⌠ جـٰان خۅد❣
در ره اۅلـٰاد علۍ🍃
مۍبـٰازیم😌
همچۅ مـٰالڪ😎
بہعدُۅـان علۍ🤨
مۍتـٰازیم👊 ⌡
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1727»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
صبـ☀ـحماخیراستاےیارا
زپیغامشما
جـ💕ـانما مستاستدائم
ازمےجامشما
ڪامما هر صبح شیرین
گردد ازپیغامتان😍
چونعسل شیرینڪند🍯🌿
یزدان ما،ڪامشما
#اقبال_لاهوری
#صبحتونبخیر
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
•سـر در خانـهام اے ڪاش چنـین حڪ مےشد•
•اهل ایـن خانـه ز خدام حریـم حسـناند.🌺•
#دوشنبه_های_امام_حسنی 💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌹/° خواستگارها آمده و نیامده ،
پـرس و جــو میڪردم ڪه اهل
نمــاز و روزه هستند یا نه ؛
باقی مسائل برایم مهــم نبود .
🌿/° حمیــد هم مثل بقیه ؛
اصلا برایم مهم نبود ڪه
خــانه دارد یا نه ؛
وضع زندگیش چطور است ؛
اینها معیــار اصلیم نبود .
🌺/° شڪر خدا حمید از نظر
دیــن و ایمــان ڪم نداشت و
این خصــوصیتش مرا
به ازدواج با او دلگــرم میڪرد .
🌼/° حمیــد هم به گفته خودش
حجــاب و عفت من را دیده بود
و به اعتقــادم درباره امــام و
ولایت فقیــه و انقــلاب
اطمینان پیدا ڪرده بود ،
در تصمیمش برای ازدواج
مصمــمتر شده بود .🌱
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #حمید_ایرانمنش
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
↓
حجاب 3چيزاست:
1⃣ پوشاندن زيبايى ها
2⃣ حذف جلب توجه
3⃣ افزايش حيا
وامروزحجابی عرضه شده ڪه:
۳-خودش زينت است
۲-جلب توجه ميڪند
۳-حياراازحجاب حذف ميڪند
#الگو_باش 💟
↑
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
🎀 یک توصیه مهم برای انتخاب درست همسر آیندهتان👌
⭕️دانستنیهاۍ قبل از ازدواج🙂
🔰باید بدانید که دو جا آدمها هر چقدر هم در نقابزدن و نقش بازی کردن ماهر باشند، ماهیت واقعی خود را رو میکنند؛ یکی در زمان استرس😧
و یکی در زمانی که منافع مشترک مطرح است.😐
اگر این 2 نکته را بدانیم، در دوران آشنایی، نامزدی و عقد احتمال آسیب، بسیار کمتر میشود.🤕
برای روشن شدن این مساله مثالی میزنم؛⬇️
گاهی میگوییم فردی قوی است و اعتمادبهنفس زیادی دارد ولی در زمان امتحانی مثل رانندگی، میبینیم آنچنان خود را میبازد و ضعف نشان میدهد که غیرقابل باور است.😕
🔰در این صورت میتوانیم بفهمیم واقعا آنچه وانمود میکند، نیست.😶
یا گاهی میبینیم آقایی خود را بسیار عاشقپیشه نشان میدهد و مدام ابراز احساسات میکند اما وقتی صحبت سر تعیین مهریه معقول یا واگذاری حق طلاق و... میشود، رابطه را دچار تنش یا کاملا قطع میکند!🤭
🔰پس یادتان باشد اگر بتوانید از این 2 تکنیک (استرس و طرح منافع مشترک) استفاده کنید، خیلی راحت میتوانید تا حد زیادی پشت نقاب طرف مقابلتان را ببینید.🤗
♻️خیلیها بعد از ازدواج میگویند همسرمان خیلی فرق کرده، در صورتی که واقعیت این است که او فرق نکرده، بلکه حالا نقابها کنار رفته و آنها نتوانستهاند قبل از ازدواج همدیگر را خوب بشناسند.😬❌
منبع: تبیان
#ازدواج_موفق
#انتخاب_همسر
#قبل_از_ازدواج
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|