!•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
قبول نیست😊👌
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ــــــــــ ـ ــــــ از زبان z برای معشوقهاش A😍♥
سلام عزیزتر از جانم خوبی؟ چندی است که نمیبینمت و دلتنگت شده ام. کاش میشد بر زبان بیاورم دوست داشتنم را اما حجب حیا اجازه نمیدهد فقط میتوانم از دور دوستت بدارم. میدانی چیست آن روزها که در بدترین شرایط روحی بودم و ضربه ای سخت خوردم بعد از خادمی حرم از امام رضا عشقی پاک را طلب کردم بعد هم متوسل شدم به رفیق شهیدم گفتم کسی را سر راهم بگذار که یا هم اسمت باشد یا همشکلت یا هم جنس تو باشد. یهو اصلا نمیدانم چه شد ولی آن شبی که فهمیدم دوستت دارم را کامل به یاد دارم وقتی داشتم از پله ها بالا میرفتم و تو را از پنجره دیدم که لباس های چریکی ات را مرتب میکردی و پوتین هایت را میپوشیدی در آنی دلم ریخت. میدانم کمی خجالتی هستی و روت نمیشود پا پیش بگذاری اما رفتارهایت برای فهمیدن دوست داشتنت کفایت میکرد. هر بار که آمدم از عشقت دست بکشم نشانه ای گرفتم که نشد😔 که نتوانستم بگویم اشتباه میکنم😞. منی که تنها با دوستانم حرم هم نمیرفتم قسمتم شد تنها رفتم راهیان نور (این یکیش بود)😢❤️.اما دوریت سخت است خیلی سخت کاش فاصله ها کم میشد.مخاطب تک تک شعر هایم بدان اگر روزی هم برای من نبودی تا آخر عمر دوستت دارم❤️🖤
- از طرف #Z😍
- #بفرست_براش_zجان😉
- #ارسالے_شما☺️💌✋
- #عاشقا_بسمالله☺️👇🏼
@daricheh_khadem
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
-
منبع پروفای عاشقونھ🫀🌝𓏲 ּ ֶָ
# بیو_های_دلبرانه
https://eitaa.com/joinchat/4207739070C4c9f4cf121
سیوش کن 𝟲𝟯𝟯 یعنی: )🤍..
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
دربارۀ معاشرت با دیگران
میفرمودند:
💕 با دوستان فروتنی کنید
🌙 با دشمنان با احتیاط رفتار کنید
🌿 با عموم مردم هم با گشادهرویی برخورد کنید
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستوچهارم ولی چندین سال بعد تکذیب شد گفتن یه پزشک شیطنت
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_بیستوپنجم
توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی بلند کرده بود و با نگاه بحث رو دنبال میکرد...
کتایون دوباره پرسید: خواهر چی؟
_خواهر که... دارم ولی نه از همین پدر و مادر.
_یعنی چی؟
_دخترعموم رضوان، خواهر رضاعی(شیری) منه
ژانت چشمهاش گرد شد. فوری توضیح دادم: منظورم اینه که.. خب چطور بگم در اسلام یه حکمی هست که اگر بچه ای از شیر مادر بچه ی دیگه ای تغذیه کنه خواهر و برادر میشن و محرم! رضوان با من و رضا که دوقلو هستیم و هم شیر، خواهره. رضاعی!
ژانت زیر لب گفت:چه جالب
و دیگه چیزی نگفت. اینبار من سوال کردم. از کتایون: تو چی خواهری برادری؟
سرتکون داد: نه...
همین. من هم دیگه چیزی نپرسیدم و بلند شدم: فکر کنم این چای دم اومد بریزم بیارم...
با سینی چای و پیش دستی پولکی برگشتم و تعارف کردم: بفرمایید چای لاهیجان که این تی بگ ها هاضمه رو قتل عام کردن!
با ذوق چای رو بو کشید و پولکی رو توی دهنش گذاشت: چقدر حس خوبی دارن اینا! من عاشق سوغاتی ایرانی ام...
_ تاحالا مسافرت نرفتی ایران؟ اصلا شناسنامه ایرانی داری؟
ژانت هم چای و پولکی برداشت و مشغول شد. به نظر خوشش اومده بود
کتایون جوابم رو داد: آره بابا شناسنامه که دارم ولی تابحال نه نرفتم!
_چرا با اینهمه علاقه؟ ممنوع الورودی؟
_من نه ولی بابام آره احتمالا...دوست نداره که منم برم
_چطور مگه پرونده ای داره توی ایران؟
_نمیدونم دقیق من از کاراش خبر ندارم ولی فکر کنم مربوط به کارشه به هر حال اون یه تاجره من زیاد از مراوداتش سر در نمیارم...
سوال دیگه ای نپرسیدم و کمی از چای خوردم که دوباره کتایون سوال بعدی رو پرسید:
راستی میگم به نظرت تا هفته ی دیگه این کارت باهامون تموم میشه یا نه؟!
فنجون رو از لبم فاصله دادم:_کار من نیست کار خودته! چطور مگه عجله داری؟
خندید: نه ولی اگر تموم بشه این وقت سال خونه از کجا میخوای پیدا کنی!
لبخندی زدم:_جا پیدا میشه نگران نباش خدا بزرگه...
سری تکون داد: امیدوارم. البته بخاطر ژانت میگم من که نه سر پیازم نه ته پیاز!
ژانت بلند شد و بی هیچ حرفی رفت سمت سرویس. همین که در رو بست کتایون یکم خودش رو روی مبل جا به جا کرد و بعد با حالت یکم جدی و یکم متاسف و بیشتر مجبور گفت:
_میدونی هیچ وقت فکر نمیکردم یه روزی مجبور بشم از آدمی مثل تو عذرخواهی کنم اما هر چی فکر کردم دیدم رفتار اون روزم خیلی هیجانی و تند بود. تحت تاثیر حال بد ژانت کلا کنترلم رو از دست دادم و رفتار خیلی بدی باهات کردم.
درسته که من با تفکر تو عمیقا مشکل دارم اما خب نمیشه همه اتفاقات بد رو گردن یک نفر انداخت تو مقصر نیستی شاید نمیدونی از چی داری دفاع میکنی رفتارت که اینو میگه...
البته من آدم زودباوری نیستم ولی تو هم به نظر نمیاد آدم بدی باشی... به همین خاطر... باید بگم بابت رفتار اون روز متاسفم...
لبخند دردناکی روی لبم نشست:
_خواهش میکنم! درباره تفکراتمون بزودی هر دو به نتیجه میرسیم اما میخوام یه چیزی رو از ته قلب باور کنید؛
والله، قسم به تمام مقدساتی که از همه ی دنیا برام عزیز ترن. هدف من از این بحث نه اذیت کردن شما نه حتی مسلمون کردن شما نیست من فقط میخوام وکیل باور مظلومم باشم و رفع اتهام کنم این حق منه که حمله ای که بهم میشه رو جواب بدم...
من فقط میخوام ما رو هر اونچه که هستیم و فکر میکنیم همه بشناسن فقط میخوام خودمو معرفی کنم اصلا اصراری ندارم شما چیزی رو بپذیرید فقط میخوام تعریف درستی ازش داشته باشید از ماهیتش...
این صبحونه آماده کردنا و چای دم کردنا و قرمه سبزی درست کردنا هم نه رشوه ست نه قراره شما رو نمک گیر کنه اینا فقط محبته... بخاطر اینکه بدونید یک مسلمان همه ی وجودش محبت به آدمهاست نه اون چیزی که به شما معرفی شده...
من فقط حقیقت درونی اعتقادی م رو آشکار میکنم من واقعا از اینکه برای دو تا آدم چای دم کنم و خستگی شون رفع بشه لذت میبرم این تربیت دینی منه هیچ ریا و هیچ توقعی پشتش نیست شما مختارید باور کنید یا نه...
این بحث خیلی زود تموم میشه و من از اینجا میرم و رابطه ی ما هم به پایان میرسه اما اون چیزی که من بهش اصرار دارم تصویر ذهنی صحیح شما نسبت به یک مسلمانه اون چیزی که واقعا هست نه کمتر و نه بیشتر نه اینکه شما مسلمان بشید به هیچ وجه...
ما فقط میخوایم خودمون رو معرفی کنیم که اونطوری که هستیم ما رو بشناسن... این حق ماست...
سرش پایین بود و گوش میداد. پرسیدم: حالا میتونی به من بگی مشکل ژانت با ما چیه؟
نفس عمیقی کشید و دستهاش رو توی هم گره کرد: خب... اون بدترین ضربه ممکن رو از مسلمون ها خورده. پدر و مادر ژانت هر دو توی یکی از شرکت های برج تجارت جهانی کار میکردن...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستوپنجم توجه ژانت هم جلب شده بود و سرش رو از روی گوشی ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_بیستوششم
آیه را خواندم... آهی کشیدم و کتایون ادامه داد: آره... توی حادثه ۱۱ سپتامبر کشته شدن... هر دو با هم...
اونم وقتی ژانت فقط ده سالش بود... 15 ساله که تنها زندگی میکنه از همون سن کم باید خرج خودش رو درمی آورده خیلی سختی کشیده
نفس عمیقی کشیدم و دستهام رو پشت سرم قلاب کردم:پس که اینطور...
تمام رفتارهای عجیب و غریب ژانت یکی یکی از جلوی چشمهام عبور میکردن و دیگه کاملا قابل درک بودن...
کتایون باز ادامه داد: و اینجا همون خونه ایه که با پدر و مادرش زندگی میکردن و هیچ وقت حاضر نشد اینجا رو با یه خونه کوچیکتر عوض کنه با اینکه اجاره اینجا براش خیلی سنگین بود...
برای همین نمیخواست همخونه بپذیره و بدتر از اون یه همخونه ی مسلمون چون مدام اون حادثه رو براش تداعی میکرد...
ژانت از سرویس بیرون اومد و مکالمه ی ما همونجا تموم شد...
حالم واقعا بد شده بود... از همون اول ژانت به نظرم دوست داشتنی اومد ولی حالا حس خاص تری بهش داشتم.
علاقه توام با دلسوزی و احترام. چقدر تنها زندگی کردن و پول درآوردن توی این جنگل بزرگ سخته مخصوصا وقتی یه دختر کم سن و سال باشی!
شاید باید بابت رفتارش بهش حق بدم. اونقدر دلم از سختی هایی که کشیده به درد اومده بود که حتی دوست داشتم خیلی بیشتر از این بد خلقی هاش رو تحمل کنم.
همین که ژانت خیلی ساکت نشست سر جاش سوالی به ذهنم رسید و پرسیدم: راستی شما چند وقته که دوستید؟ چطوری با هم آشنا شدید؟
کتایون لبخند محوی زد: از سه سال پیش که به عنوان عکاس شرکتشون اومد و عکس های بیلبورد ما رو کار کرد!
شاید کمی دور از باور بود که رئیس یک تشکیلات با یک عکاس تبلیغاتی تا این حد صمیمی رفاقت کنه و عجیبتر اینکه با غرور کتایون اصلا سازگار نبود اما صدای زنگ در واحد مجال هر گونه کنجکاوی دیگه ای رو گرفت...
از جام بلند شدم و از روی چوب لباسی جلوی در بارونی و شالم رو برداشتم و تن کردم و کیف پولم رو هم برداشتم اما تا خواستم در رو باز کنم کتایون صدا زد:
ضحی؟
اولین بار بود که کسی توی این خونه اسمم رو صدا میزد. دلم برای آهنگ تلفظ اسمم تنگ شده بود! برگشتم طرفش:بله
کیف پولش رو گرفت طرفم: ممنون که حساب میکنی!
کیف پول رو ازش گرفتم و بالاخره در رو باز کردم
جعبه پیتزاها رو گرفتم و پولش رو حساب کردم. البته از کیف خودم. پذیرایی وظیفه ی میزبانه نه مهمان. بالاخره فعلا اینجا خونه ی من هم هست!
برگشتم سر جام و پیتزاها رو گذاشتم روی میز. کیف پول کتایون رو هم بهش برگردوندم. اونم همینطوری گذاشت توی کیفش
شام در سکوت خورده شد و من هم نهایت لذت رو از پیتزای سبزیجاتم بردم!
غذا که تموم شد جعبه ها رو جمع کردم و خواستم بلند شم که ژانت گفت: چرا همه آشغالا رو میبری خودمون میبریم دیگه...
سر تکون دادم: خب من که دارم میرم اینارم میبرم دیگه چه اشکالی داره...
جعبه ها رو توی سطل زباله انداختم و برگشتم سر جام...
خواستم سوال کنم ادامه بدیم یا نه که ژانت حرفم رو قطع کرد:
_من...
سرش رو بلند کرد و به من چشم دوخت:
_به هر حال من هم یک خداباورم... برای همین هر چی فکر میکنم نمیتونم ازت تشکر نکنم... بابت این توضیحاتی که دادی...
توی این سالها همیشه هر وقت با کسی خصوصا با کتایون سر این موضوع حرف میزدیم من اطمینان کامل داشتم ولی هیچ وقت نتونستم دلیل بیارم و اثبات کنم چون متاسفانه احساسات و ادراکات قلبی قابل انتقال نیستن...
خیلی خوشحالم که اینهمه دلیل منطقی برای اثبات وجود خدا هست ولی به هر حال برای من چندان فرقی نمیکنه چون من خدا رو دیدم. حس کردم. با همون نشانه هاش که گفتی
پس چطور میتونم انکارش کنم ؟ من سالها تنها زندگی کردم و هیچ حامی و کمکی نداشتم اونم توی محیط خطرناکی مثل نیویورک ولی هیچ وقت آسیبی بهم نرسید و این توی شرایط من شبیه معجزه است
چون همیشه ازش خواستم کمکم کنه...
و اون هم اینکار رو کرد. بارها و بارها دور شدن خطر رو حس کردم درحالی که خودم هیچ وقت نمیتونستم اون خطرها رو از خودم دفع کنم...
من مطمئنم که هست اما هیچ وقت نتونستم توضیحش بدم...
تو کاری که من نتونستم انجام بدم رو انجام دادی! ممنونم...
حالم منقلب شده بود از اینهمه ایمانی که توی وجود این دختر جمع شده بود. اونقدر عاشق خدا بود که فقط چند تا دلیل در اثبات حضورش به حدی شادش کرده بود که به زعم خودش آدمی رو که شاید خیال میکرد هم مسلک قاتلین پدر و مادرشه ببخشه و ازش تشکر کنه...
پس دلیل آرامشش این بود...
لبخند گرمی زدم:
_چه ایمان محکم و زیبایی داری ژانت بهت غبطه میخورم!
تو درست فکر میکنی محاله کسی صادقانه از خدا کمک بخواد و خدا کمکش نکنه برای خدا فرقی نمیکنه چه شرایطی داری چون قدرت مطلقه و نشد براش وجود نداره پس جای تعجب نیست...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
#تُ فقط باید جای من باشی
تا بفهمی چقدر #تُ رو میخوامت...
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 دلم خوش است😌
مے آیے تو هم به دیدارم🌹
﮼𖡼 مگر سفارشِ اسلام✨
رفت و آمد نیست!؟😉
#نفیسه_سادات_موسوی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1792»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
صبـــاح الخیر
و کأن وُجودك وسیــلة
لحُـــبّ الحَیاة صبـــاح الخیــر.🥰🍃
صبــح بخیر
و حضور تو وسیله است
به عشــق زندگی، صبــح بخــیر . . .💕(:
•سلاااااااااااام
صبحتون قشنگ و پرتقالی و پر از حال خوب و عشق به زندگی😍🍊🧡
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈| #پابوس |≈
.
.
🪴 امام حسن عسکری علیه السلام:
✨ لا يَشغَلْكَ رِزقٌ مَضمونٌ عن عَمَلٍ مَفروضٍ
مبادا [ سرگرم شدن به ] روزى ضمانت شده ، تو را از كار واجبى باز دارد!💡
✍🏻 ميزان الحكمه - جلد ۴ ، صفحهٔ ۴۳۰ 📚
.
.
≈|💓|≈ جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
در نمازمـ بیـن سجـده °📿°
لحظـہ اے عطـرت رسیـد °🌸°
آنقـدر در سجـده مانـدم °⏳°
تا قضـا شـد آن نمـاز °🕊°
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
👆من ارزش زن در اسلام را اینگونه شناختم❤️
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین منو تو فاصله هاست(:♥
#فاضل_نظری🌱
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
◗ 🧩 #هیس_طوری (History) ◖
.
🎯 بزرگترین پرندهیِ روی زمین!
🦅 نام این پرنده " Argentavis" است
که هزاران سال قبل بر روی سیاره زمین
میزیسته است. پهنای بالهای این پرنده
بیش از ۷.۵ متر بود و بزرگترین پرنده ای
است که تا به حال بر روی زمین زیسته.
.
چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬
◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
|• #خانواده_درمانے🍃•|
زن و شوهرهای آزاده و بصير و فهيم و موفق آنانی هستند كه🤔⁉️
در پيوندها و ارتباطات خانوادگی👨👩👧👦 بيش از هر چيز⬇️
به آرامش روانی، آسودگی خاطر و احساس امنيت همديگر میانديشند.🌺😍
#خانواده_خوشبخت
#سبک_زندگی_درست
#هر_دو_بدانیم
.
.
.
در سـاحل آرامش خانوادھ ☺️
🍃💛•• Eitaa.com/Heiyat_Majazi
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 روز عقد خواهرشوهرم بود توی محضر
همه ایستاده و گوش میدان که عاقد خطبه
بخونه و شروع کرد به سوال کردن از عروس
که آیا وکیلم❓
اون یکی خواهر شوهر با صدای بلند گفت:
عروس رفته گلاب بچینه😂🧐
یهو همه زدن زیر خنده😄
عاقد گفت باید با خودش دبه میبرد😌
کلی همه خندیدن😃
عاقد نمی تونست جلوی خودش را بگیره🙈
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 626 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
6b9df15b-617d-484d-a500-b349c011126e.mp3
10M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#حنیف_طاهری🎙
.
.
سلام یا قمرالعشیره ذکر تو بی نظیره
با اسم تو قلب زینب آروم میگیره...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
به همه ثابت کن تو میتونی💪🏼
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
تا آسمانها میبَرد دل را حریمت☁️
با هر زیارتنامه حس کردم خدا را☺️
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
سلااام
من و داداشام و خواهرام هممون فداییِ دین و کشور و مردم و صاحب اصلیمونیم 😎🇮🇷✌️🏻
آبجی داداشی بیارید برا بچه هاتون مامان باباهای مهربون😁😍
نه تبلت نه گوشی
فقط #آبجی #داداشییی
🏷● #نےنے_لغت↓
نداریم که😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
هرچه تعداد بچهها بیشتر، بچهها اجتماعیتر و در آیندهشون موفقتر👌🏻✨
نه تبلت نه گوشی
فقط #آبجی #داداشی
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
.
در دلِ ویرانی
آخرین دل خوشی ام
چشمِ ویرانگرِ توست...
خسته از جنگیدن
آخرین فرصتِ صلح
عشقِ عصیانگرِ توست...
کاش غیر از من و تو،
هیچکس با خبر از ما نشود
نوبتِ بازیِ ما باشد و دیگر هرگز
نوبتِ بازیِ دنیا نشود♥️🥺
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 گر به همه عمر خویش⏳
با تو بر آرم دمی🌱
﮼𖡼 حاصل عمر آن دم است👌
باقی ایام رفت…😉
#سعدی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1793»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
در آهنـ🎼ـگـ صبـ🌤ـح
شعـ📖ـرے باید گفت
پُر از طلـوعـ⚡️
قصہاے باید گفتـ👌🏻
پُر از هیجانـ😍
ترانہ باید خواند 🎶
پُر از پـ🕊ـرواز
#سلام_صبحتونپرازاحساس😊💚
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈| #پابوس |≈
.
.
💚 جلوهٔ گل عندلیبان را غزلخوان مےکند
نام مہدے صد هزاران درد درمان مےکند
مدعے گوید کہ با یک گل نمےآید بهار
من گلے دارم کہ دنیا را گلستان مےکند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲🏻
#امام_زمان 🌤
.
.
≈|💓|≈ جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
محمد حسین پسرعموی من بود.
ما هفتم مهر سال ۹۰ عقد کردیم
و یک سال بعد هم به خانه خودمان رفتیم ..💞..
برای انتخاب نام محمد یاسا کلی تحقیق کردیم؛ یاسا به معنی پاک و دور از گناه است ..👼🏻..
همسرم به ندرت عصبانی میشد و اگر هم به آن نقطه میرسید پس از ناراحتی و عصبانیت برای اینکه از دلم در بیاورد هرکاری از دستش بر میآمد انجام میداد و جبران میکرد ..😊..
اما وقتی عصبانی و ناراحت میشد، کمی طول میکشید تا دلش را به دست بیاوری ..❤️🩹..
همیشه در تنگناهای مالی خیالم از بابت محمدحسین راحت بود با رفتارهای مردانهاش خیلی امیدوارم میکرد.
به او ایمان داشتم که مشکل را حل میکند و تا جایی که ممکن بود نمیگذاشت شرایط سخت شود ..😇..
🌷شـهـیـد مدافع حرم #سید_محمدحسین_میردوستی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal