•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
امید غریبان تنها
کجایی؟!😭💔
#الهمعجللولیکالفرج
#فلسطین
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
امروز اما برای غم ِغزه ؛
سن ملاک نبود!
لبیک گفتن به شعارِ
"مسلمان نیست
هر کس ندای کمک خواهی مسلمانی را بشنود و به داد آن پاسخ نگوید" بود که ملاک شد .
- همانطور که حضورشان از آغاز انقلاب باعث دلگرمی بود و هست و خواهد بود .
#حریفت_منم
#فلسطین
#غزه
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
16055366503802779547538.mp3
8.16M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
جُندَنَا لَهُمُ ٱلغلِبُونَ.
و سپاه ما بر كافران پيروزند
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۲۴۲۵
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نهم چشمم در آینه بر تصویرم خیره مانده بود. چ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دهم
نجمه با ذوق نگاهم می کرد و مدام می گفت خاله چه قدر قشنگ شدی و به لباسم دست می کشید.
ریحانه او را از من جدا کرد و به سمت حیاط هدایتش کرد و گفت:
حالا بدو برو با بچه ها بازی کن.
نجمه را بیرون فرستاد. در را بست و آمد کنارم نشست.
حمیده هم آن طرف اتاق روی طاقچه کنار پنجره نشست.
ریحانه گفت:
شرمنده آبجی حرفایی رو که الان میخوام بهت بزنم رو باید مادر یا خانباجی بهت می زدن ولی چون کار داشتن منو فرستادن
ریحانه شروع به صحبت کرد.
حرف هایش طولانی بود و من که تا به حال از این همه ریزکاری ازدواج خبر نداشتم هراسی در دلم نشست.
یعنی واقعا می توانستم از پس این مسئولیت بر بیایم؟
سرم سنگین شد و ترس تمام وجودم را فراگرفت.
تمام بدنم گر گرفته بود.
ریحانه که حال مرا دید با خنده گفت:
چته دختر؟ نترس چیزی نیست که ...
زندگی همینه پر از مسئولیت
پر از مشکلات
تو باید قوی باشی
مطیع همسرت و به دلش باشی مشکلی پیش نمیاد
خدا بعد ازدواج گفته باید تمکین کنی
یعنی روی حرف همسرت روی خواسته های حلالش نه نیاری
یک کتاب هست بعدا برات میارم بخونی تا بفهمی چقدر از پیامبر و ائمه در مورد زندگی مشترک و این که وظیفه ات چیه و چه باید بکنی حدیث هست.
زن برادرم هم با خنده گفت:
نترس هم چی ازدواج چیز وحشتناک و ترسناکی هم نیست. ما همه تجربه اش کردیم.
ریحانه به حرف حمیده خندید.
بعد رو به من گفت:
یه جورایی حمیده راست میگه.
شاید اولش بترسی، اذیت بشی، از خودت بدت بیاد ولی کم کم شرایط و وظایف زندگی مشترک رو می پذیری
اگه میخوای زندگیت شاد باشه، همسرت ازت راضی باشه و زندگیت پر از صفا و صمیمیت و عشق باشه بهترین راهش اینه که وظایفت در قبال شوهرت رو به بهترین شکل همون طور که تو حدیث ها اومده انجام بدی .
هرگز خودت رو از همسرت دریغ نکن.
پیش اون خجالت رو باید کنار بذاری
رو ترش نکنی و کاری نکنی که از ارتباط با تو سرد بشه
هر اتفاقی هم که تو خلوت تون بیفته فقط مربوط به تو و همسرته و نباید برای کسی نقل کنی
صدای یا الله از بیرون شنیده شد و پشت سرش صدای آقاجان که از دم در می گفت:
عاقد آمد.
دقیقه نگذشته بود که مادر و خانباجی سریع وارد اتاق شدند.
خانباجی از ریحانه پرسید:
گفتی بهش؟
حمیده هم گفت:
از رنگ و روی پریده عروس خانم معلومه که بهش گفته و عروس توجیه شده
حمیده ریز خندید و خانباجی لب گزید.
مادر جلو آمدو مرا بغل کرد و چادر سفیدی را روی سرم انداخت
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_یازدهم
چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی را نمی دیدم.
مادر دستم را گرفت و تا دم در اتاق آورد.
ریحانه بیرون از اتاق کفش های سفید عروس را به پایم کرد.
در حیاط مادر در حالی که مرا به سمت مهمانخانه می برد آهسته در گوشم می گفت:
آروم باش دخترم، عاقد که شروع به خوندن خطبه کرد دفعه سوم که پرسید وکیلم میگی با اجازه آقا جانم بله.
بله تنها نگی پشتت حرف بیفته بگن دختره هول بود.
تو مهمونخونه سعی کن نخندی یه لبخند بزنی کافیه
بخندی میگن عروس خیلی خوشحال و شاده که عروس شده
سنگین باش.
گریه هم نکنی که هم آرایشت خراب میشه هم مردم میگن عروس بچه اس.
با کمک مادر از پله های مهمانخانه بالا رفتم.
دود اسپند به مشام می رسید.
به محضی که وارد اتاق شدم صدای دف و کف و کل فضا را پر کرد.
چادر روی سرم بود که مرا روی صندلی کنار سفره عقد نشاندند.
مهمان ها ساکت شدند که کسی گفت:
ای بابا اون چادره رو از سرش بردارِین ببینیمش
دیگری گفت:
می ترسن عروس رو چشم کنی
مادر احمد آقا جواب داد:
نه خانما این حرفا چیه.
خدا رو شکر تو جمع حسود و چشم شور نداریم.
الان عاقد میاد دوباره حجاب کردن برای عروسم سخته.
جوابش به نظرم خیلی عاقلانه آمد.
صدای یا الله گفتن پدرم، برادرم و چند مرد دیگر به گوش رسید.
همه خانم ها انگار حجاب کرده بودند.
مرد ها وارد اتاق شدند.
قلبم به شدت می تپید.
احساس می کردم الان از سینه ام بیرون می زند یا این که از کار می ایستد.
صدای مادر احمد به گوشم رسید که آهسته گفت:
بیا پسرم این جا بشین
وجود مردانه اش را برای اولین بار در کنارم احساس کردم که با کمی فاصله روی صندلی کناری ام نشست.
مادرش باز آهسته پرسید:
جات خوبه مادر؟ راحتی؟ چیزی لازم نداری؟
با صدای مردانه ای که در گوشم پیچید گفت:
نه مادر جان ممنون.
صدایش نه خیلی بم بود و نه خیلی زیر.
صدایی میانه نه خیلی کلفت و نه خیلی نازک.
عاقد اسم ما را پرسید و بعد گفت:
قرآن رو باز کنید سوره نور رو بخونید.
راضیه که بالای سرم ایستاده بود تا قند بسابد گفت:
حاج آقا قبل اومدن شما عروس خانم سوره رو خوندن
عاقد گفت:
دوباره بخونن. موقع عقد ثواب داره سوره نور رو بخونن.
بعد به داماد گفت:
آقای داماد، قرآن رو بردار بین خودتون بگیر با هم بخونید.
خم شد و قرآن را برداشت.
مادر آمد کمی مرا به سمت چپ و به سمت او چرخاند و چادرم را کمی عقب کشید و مرتب کرد تا بتوانم قرآن بخوانم.
او -احمد- قرآن را جلوی خودش و من گرفته بود.
کتی مشکی بر تن داشت که آستین لباس سفیدش از زیرش بیرون زده بود.
تا این زمان فقط صدایش را شنیده بودم و دستش را که قرآن را بین مان گرفته بود دیده بودم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۳۴۲۵
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
بی پناه و خسته و پر داغ و غرق ماتمیم
دست ما را هم بگیر ای مهربانآقای ما...
#غزه💔
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
زیبا ترین جلوه ی هستی
نقش بستن نگاه #تُ ست
در چشمان بی قرار من...
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌊 طوفان
خروش و خشم ما در راه است👊
سوگند به آه، عمرتان کـوتـاه است⏳
⃟ ⃟•🇵🇸 مـــــا
ســـــورۀ فتحیـــم که برمیگردیم🚩
این تازه فقط اول بسـمالله است✌️🏻
میلاد عرفانپور ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1959»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۸۱۷۲
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• تعداد ذکر ختم شده ۸۱۷۲ شما هم در ختم شریک باشید🌿 @Daricheh_Khadem . .
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۸۲۸۶
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• تعداد ذکر ختم شده ۸۲۸۶ شما هم در ختم شریک باشید🌿 @Daricheh_Khadem . .
🖤یه یاعلی بگید تا آخر شباین ختم تکمیل بشه
تعداد اذکار باقیمونده👈
۱۷۱۴
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
•𓆩🇵🇸𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
تعداد ذکر ختم شده ۹۰۰۰
تعداد باقی مانده ۱۰۰۰
شما هم در ختم شریک باشید🌿
@Daricheh_Khadem
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🇵🇸𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩🇵🇸𓆪• . . •• #خادمانه •• سلام این روزها دلهای همه آزادگان دنیا پرخون و پر از درد شده😔 حسی داریم ک
ممنونم از همدلی تون با مردم مظلوم غزه 🥀
الحمدلله ختم تکمیل شد✅
انشاءالله بزودی خبر فتح قدس و ظهور مولامون رو میشنویم💚
به امید اون روز🥲
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
🇵🇸
وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ
قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
و صابران را بشارت ده، همان کسانی
که چون به حادثه سخت و ناگواری
دچار شوند گویند : ما از آن خدا
هستيم و به سوى او باز مىگرديم.❤️🩹🌱
◾سوره بقره : آیه ۱۵۵ ،۱۵۶
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
اگر یکدل شویم، صبح ظهور نزدیک است انشاءالله!🌼
🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج...
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
أنت جميل كوطن محرر
و أنا متعب كوطن محتل !
زیبایی! چونان وطنی آزاد شده
و خستهام! چونان وطنی اشغال شده!
سيده مارال بابائى
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⛵️𓆪•
•𓆩✨𓆪•
•• #همسفرانه ••
.
.
[💕]من به خاطر ندارم که حتی یک شب، نماز شب ایشان قضا شده باشد.
[💫]دوستان ایشان که در منطقه کردستان با یکدیگر بودند، میگفتند که احمدآقا در قبرهای خالی در قبرستان نماز میخواندند و گریه میکردند.
#همسر_شهید_احمد_سلیمانی
.
.
𓆩توخورشیدےوبـےشڪدیدنتازدورآساناست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩✨𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🚨 پاسخ به شبهه رایج؛
گیر دادین به حجاب🤬
📌 خیلی خوب بود جوابش
️.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 سال ۱۹۶۲ بیروت؛
زمانی که بهش میگفتن پاریس خاورمیانه
سال ۲۰۲۱ بیروت؛ همون مکان!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
1686270704421534952454.mp3
2.31M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مارا بخر به خاطر این چند قطره اشک
کاری به غیر ِگریه بلد نیستیم حسین : ))
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_یازدهم چادر سفید ضخیمی بود که از زیرش چیزی
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دوازدهم
شروع به خواندن سوره نور کردم.
عاقد هم شروع به خواندن خطبه و وکالت گرفتن شد:
دوشیزه مکرمه سرکار خانم رقیه معصومی آیا وکیلم شما را با مهریه معلومه، یک جلد قرآن کریم، یک جفت شمعدان و آیینه و 14 مثقال طلای ساخته شده شما را به عقد دائمی آقای احمد صفری در بیاورم؟
کسی گفت:
عروس رفته گل بچینه
برای بار دوم وکالت گرفت و ولوله ای در دلم افتاد.
صدای عاقد در گوشم پیچید:
برای بار سوم می پرسم
سرکار خانم رقیه معصومی ... آیا وکیلم؟
سکوت محض اتاق را فراگرفته بود و فقط صدای ساییده شدن قند روی سرم به گوشم می رسید.
در دل بسم الله الرحمن الرحیم گفتم و بعد با صدایی که به زور از حنجره ام بیرون می آمد گفتم:
با اجازه آقاجانم ... مادرم ... بله
صدای کل در فضای اتاق پیچید.
عاقد بلند گفت:
لطفا ساکت.
بعد گفت:
آقا داماد، آقای احمد صفری وکیلم؟
با صدای مردانه اش که گوش هایم برای شنیدنش تیز شده بود گفت:
با توکل به خدا، بله
دوباره همه کل کشیدند.
عاقد گفت:
لطفا ساکت!
یکی از مواقع استجابت دعا موقع خواندن خطبه عقده.
هر کس هر حاجتی داره از خدا بخواد.
عروس و داماد هم برای خودشان، خوشبختی شان، حاضرین در مجلس، ملتمسین دعا و تعجیل در فرج امام زمان دعا بفرمایند.
و بعد مشغول خواندن خطبه عقد شد.
همه چیز انگار دور سرم می چرخید.
در دل فقط دعا می کردم.
وقتی عاقد بلند گفت صلوات فهمیدم تمام شد.
من و او، من و احمد به هم محرم شدیم.
من شدم زن او، مال او و او شد همسرم، شوهرم و به تعبیری همه کسم.
عاقد رفت و همه شروع به کل کشیدن و دست زدن کردند.
اقدس خانم هم دف می زد.
مادر دستم را گرفت و از جا بلندم کرد.
آقاجانم که جلو آمده بود چادرم را از سرم بردتشت.
از خجالت سرخ شدم.
تبریک گفت، مرا بوسید و دستم را در دست او گذاشت.
دست های یخ کرده ام میان دست های گرم او جای گرفت.
انگار از دستش حس آرامش و صمیمیت به تمام وجودم منتقل می شد.
آقاجان با او هم روبوسی کرد.
بعد از آقاجان پدرش-پدر احمد- آمد با من روبوسی کرد و برای مان آرزوی خوش بختی کرد.
بعد هم مادر و مادرش، خواهرانم و کلی افراد دیگر جلو آمدند، تبریک گفتند و روی مان را بوسیدند.
هر کی با ما روبوسی می کرد عکس هم می گرفت.
در تمام مدت هم دست من در میان دست او بود
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیزدهم
انگار نمی خواست دستم را رها کند.
من هم تمام مدت از خجالت سرخ و سفید می شدم.
دوباره هدیه دادن ها شروع شد و دست و گردنم پر از طلا شد.
تقریبا همه با ما عکس گرفتند و رفتند.
خانباجی نیامده بود.
از مادر خواستم خانباجی را صدا کند که او هم بیاید و با ما عکس بگیرد.
خانباجی که گوشه ای ایستاده بود با شادی کنارم آمد مرا بوسید چادرش را مرتب کرد و عکس گرفتیم.
صدای دف اقدس خانم در گوشم بود.
به خانباجی گفتم که بگوید اقدس خانم هم بیاید.
خانباجی رفت و صدای اقدس خانم از ته مهمانخانه به گوش رسید که با تعجب بلند پرسید:
چی؟ رقیه میخواد منم باهاش عکس بگیرم؟!
بعد با شادی سریع خودش را به من رساند.
محکم مرا بوسید کنارم ایستاد و عکاس عکس گرفت.
اقدس خانم یکی از همسایه های مان بود که از جوانی همسرش را از دست داده بود.
چند فرزند داشت که در خانه ای کوچک در انتهای کوچه مان زندگی می کرد و با کارگری در زمین های کشاورزی، در خانه های مردم و گاهی دف زنی در مجالی خرج زندگی شان را در می آورد.
زن خوب و خوش اخلاقی بود با این که کمتر از 40 سال داشت ولی چهره اش بسیار پیر و شکسته شده بود.
مادر با وجود این که اهل دف و مطربی نبودیم برای این که به او کمکی کرده باشد از او برای دف زنی دعوت کرده بود.
همه عکس گرفتند و رفتند اما من هنوز صورت او را ندیده بودم.
نمی دانستم دستم در دست چه کسی است.
مادر احمد جلو آمد.
دست راست مرا گرفت و مرا به سمت او چرخاند و دست دیگرمان را هم در دست هم گذاشت.
برای اولین بار با هم رخ به رخدشدیم.
نیم نگاهی به او کردم و سرم را پایین انداختم ولی انگار او به من خیره شده بود.
همان نیم نگاه برایم کافی بود.
با نگاهی که سرشار از آرامش بود به من نگاه می کرد.
ابروهایی کشیده و پر، چشمانی نه خیلی درشت و نه خیلی ریز، بینی عقابی، با لب و دهانی معمولی که لبخند ملایمی بر آن نقش بسته بود.
ته ریش و پوستی گندمی داشت.
همه اجزای صورتش معمولی بود نه خیلی بزرگ نه خیلی کوچک.
انگار خدا در خلقت او همه چیز را میانه آفریده بود.
چهره اش در همان نگاه اول به دلم نشست.
کت و شلوار سیاه، پیراهنی سفید با کراواتی مشکی با خال های زرد رنگ پوشیده بود.
عکاس صدا زد:
عروس خانم و آقا داماد میخوام عکس بگیرم چند لحظه به صورت هم نگاه کنید.
با هزار شرم و خجالت دوباره سرم را بالا آوردم.
نگاه مهربانش همراه با لبخند ملایمی که روی لبانش نقش بسته بود بر روی صورتم خیره مانده بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
گریزانم من از حال و هوای خود، ولی آقا
نشستن در هوای این حرم را دوست دارم
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•