eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🧸 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . حل‌شدن در دل معشوقه که ایرادی نیست چای هم آب کند در دل ِخود قندش را😌🤍 😍 . 𓂃دیگه‌وقتشه‌به‌گوشیت‌رنگ‌و‌رو‌بدی𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧸 ⏝
🧃 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ♥️👈🏻 برای مردی که گرسنه از کار برگشته محبت یعنی؛ میز غذای خوش عطر و بو ... ♥️ 👈🏻برای مردی که میخواهد فکر کند محبت یعنی؛ به حریم تنهایی‌اش وارد نشوی ...❤️ ♥️👈🏻 برای مردی که خسته است محبت یعنی؛ هدیه کردن آرامش ... ✔️ دانستن و عمل کردن به این قواعد کار را سخت میکند؛ وگرنه چشم و ابرو رفتن و صدا را کش دادن و با ادا و اصول حرف زدن و راه رفتن را هر کسی میتواند یک روزه یاد بگیرد ....😉 . 𓂃ویتامین‌عشقت‌اینجاست𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧃 ⏝
☀️ ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ دوست داشتن شما رنج واقعیت را کم میکند✨️ . 𓂃جایےبراےخلوت‌باامام‌رئـوف𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . ☀️ ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وپنجاه‌وهشت :_آریا هستم... منم خوشبختم... مرد میگو
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . میدانم خجالت میکشد که بپرسد کدام اتاق برای اوست. در اتاق اول را باز میکنم و میگویم که وارد شود. این اتاق،حمام مستقل دارد و من از اول این را برای نیکی در نظر گرفته بودم. یک تخت یک نفره،کمد ،کتابخانه و یک میزتحریر...تنها اثاث این اتاق است... دوری میزند و سرش را تکان میدهد. میگویم :_هر کدوم از اتاقا رو که میخوای،مال تو اتاق دوم،که اتاق من است و اتاق سوم که تخت خواب دونفره و میزتوالت را داخلش گذاشته اند،به ظاهر اتاق مشترک است! اتاق دوم و سوم را میبیند و دوباره جلوی در اتاق اول میایستد. +:اینجا...چند تا سرویس داره؟ بیتفاوت،انگار که بیخبرم،میگویم :_دو تا... چطور؟ سرش را پایین میاندازد و آرام میگوید +:میشه این اتاق مال من باشه؟ خنده ام را به سختی کنترل میکنم. جدی میگویم :_البته این اتاق رو واسه خودم در نظر گرفته بودم، ولی عیب نداره... مال تو سر کار گذاشتنش،چقدر خوب است! خجالت میکشد و گونه هایش رنگ میگیرند. +:شرمنده.. اسباب دردسر شدم... واقعا خجالت کشیده! این دختر چقدر عجیب است... برای هر چیزی سرخ و سفید میشود... :_خواهش میکنم همسایه... سرش را بالا میآورد و سریع،پایین میاندازد و لبخند میزند. شبیه دختربچه هاست،بامزه! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . انگار لفظ همسایه (به دلش نشسته..) خودم هم،بدم نیامده.. :_ کلید همه ی اتاق ها،روی قفلشونه ،اتاق بغلیم مال منه... اتاق مشترک هم که نیازی بهش نیست. سرش را تکان میدهد و به طرف آشپزخانه میرود. به طرف سالن میروم. وسایلم بهم ریخته،گوشه ی سالن روی هم تلنبار شده،ولی برای امروز خیلی خسته ام... گره کراواتم را کمی شل میکنم و کتم را درمیآورم. از کوه لباس ها،پیراهن و شلوار گرمکن درمیآورم و به طرف اتاقم میروم. در اتاق مشترک باز است،میایستم و داخل را نگاه میکنم. نیکی،لباس هایش را از کمد در میآورد. یک لحظه برمیگردد و نگاهم میکند:ببخشید،مامان من لباسام رو گذاشته اینجا... شانه بالا میاندازم:خواهش میکنم. *نیکی* بالاخره کمد لباس ها مرتب شد... لباس های سفیدم را،با یک شلوار راحتی گشاد مشکی و یک تونیک بلند و گشاد صورتی عوض کرده ام،شال مشکی ام را هم دور سرم پیچیده ام. به نظر میرسد مامان و زنعمو دکوراسیون این اتاق را به عنوان اتاق مطالعه چیده اند. هرچه هست به نفع من است. باید جعبه ی کتاب هایم را هم بیاورم. چادر رنگی ام را از کمد برمیدارم و با ذوق دستی روی گل های ریزش میکشم. صورتی روشن است و گل های ریز رنگی دارد.. بالاخره من هم،صاحب چادر رنگی شدم. چقدر برای داشتنش حسرت می خوردم. این چادر ارزش همه ی مشکلاتی که با آمدن مسیح روی سرم هوار شده اند،را دارد. چادر را سر میکنم و نگاهی به آینه قدی دیوار اتاق میاندازم. چقدر،زیبا چهره ام را قاب کرده است. در را باز میکنم و وارد هال میشوم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مسیح را در سالن میبینم،روی مبل نشسته،پاهایش را روی هم انداخته و با کنترل،کانال های تلویزیون را جابه جا میکند. بدون هیچ حرفی به طرف جعبه ها ی بزرگ کتاب هایم میروم. بزرگ است و دست تنها،جابه‌جا کردنشان.. غیرممکن. چاره چیست ؟ چادرم را زیر گلویم جمع میکنم،گردنم را خم میکنم و چادر سفت نگه داشته میشود. خم میشوم و به سختی،گوشه اش را بلند میکنم. دست زیرش میبرم و با جان کندن در آغوش میگیرمش.. از شدت فشار چشم هایم را میبندم و یک قدم به طرف اتاقم برمیدارم. ناگهان حس میکنم جعبه سبک شد و دیگر در دستانم نیست. چشمانم را باز میکنم. مسیح به سبکی پرکاه بلندش کرده و نگاهم میکند. :_کجا بزارمش؟ +:آخه سنگینه... :_اتاق؟ سرم را با خجالت تکان میدهم،به طرف اتاق میرود و من هم به دنبالش. وارد اتاق میشود و جعبه را دقیقا جلوی کتابخانه میگذارد. سرم را پایین میاندازم. بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون میرود. میخواهم چسب های روی جعبه را بکنم که با جعبه ی دوم،وارد ـمیشود. با خجالت نگاهم را میدزدم. چند دقیقه نمیگذرد که جعبه های سوم و چهارم را میآورد. میخواهد از اتاق بیرون برود که صدایش میزنم +:پسرعمو؟ برمیگردد،انتظار نداشت اینطور صدایش کنم. چیزی نمیگوید،باز هم در برابر چشمانش دست و پایم را گم میکنم . +:ممنون..یعنی بابت جعبه ها.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . سرش را تکان میدهد و میرود.چقدر سرد است حرکاتش... فکرش را از سرم بیرون میکنم و مشغول کتاب ها میشوم. صدای باز و بسته شدن در میآید و مکالمه.. چند لحظه بعد صدای پا میآید و بعد،صدای مسیح،درست پشت در اتاقم. :_مانی،شام آورده... احساس ضعف میکنم،اما پای رفتن،ندارم. بین رفتن و نرفتن،مرددم که صدای در میآید. بعدهم صدای مانی:زنداداش،مسیح گفت که مقیدی اگه میخوای بیارم تو اتاق بخور..ولی تنهایی اصلا نمیچسبه،نه به ما..نه به شما دوست ندارم مسیح فکر کند از او میترسم. دوست ندارم بفهمد احساس ضعفم را.. دوست دارم قوی و محکم دیده شوم... بلند میشوم،مانی راست میگفت،چیز دندان گیری از شام نخوردیم.. شالم را مرتب میکنم،چادر رنگی ام را از روی دسته ی صندلی برمیدارم و سر میکنم. نگاهی به آینه میاندازم،قفل در را باز میکنم و از اتاق بیرون میروم. وارد سالن میشوم. اینجا،به بزرگی خانه ی مامان و بابا نیست ولی نقلی و کوچک هم نیست. مسیح و مانی روی مبل سه نفره نشسته اند و هر دو گرمکن پوشیده اند. آرام سبام میدهم و روی اولین مبل مینشینم. مانی لبخند میزند:خوب شد اومدی زنداداش.. میخوایم فیلم ببینیم... سر تکان میدهم،مانی مانند زنعمو خونگرم و مهربان است. مانی خودش را به مسیح میچسباند و برایم جا باز میکند:بیا اینجا جلو تلویزیون دیگه مسیح با بیتفاوتی نگاه میکند. بلند میشوم و با فاصله از مانی، کنارش مینشینم. جعبه ی پیتزا را به دستم میدهد:شرمنده هیچ جا باز نبود.. همین رو هم به زور پیدا کردم.. لبخند میزنم،به سختی:ممنون واقعا من اینجا چه میکنم... دلم برای خانه ی خودمان تنگ شده... احساس غربت صورتم را چنگ میزند،بغضم را فرو میخورم.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . √ واکنش رهبر معظم انقلاب بعد از نمایش مضحک اسرائیلی ها🤣 . ⊰🇮🇷 ⊰❤️ ⊰#⃣ | ⊰📲 بازنشر: ⊰🔖 𓈒 1529 𓈒 . 𓂃شب‌نشینےبامقام‌معظم‌دلبرے𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🌙 ⏝
🍳 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . ‏ اگر عـمرے گنہ ڪردے مـشو نوميد از رحمت ... 😇 تو نـام توبہ را بنويس ،‌ امضا ڪـردنش با من :)🧡 ژولـیده نیشـابورے🌱 . 𓂃صبح‌رو‌عاشقانه‌بخیرکن𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🍳 ⏝
🧣 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . گفتی که جوشِ روی گونه‌ام مرا زشت کرده است🥴 گیـ🍒ــلاس روی بـ❄️ـرف خدایی قشنگ نیست؟!🤔 . 𓂃محفل‌مجردهاےایـتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 🧣 ⏝
💍 ⏝ ֢ ֢ ֢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ .تنها صداست که می ‌ماند🍃 و امان از صدای او که ابدی شد در گوش من😌 فروغ فرخزاد . 𓂃بساط‌عاشقےبرپاس،بفرما𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💍 ⏝