°🌙| #آقامونه |🌙°
{ تسلیم در برابـر وظیفـه }
یڪے دو ماه پس از انتخاب حضرت آیتالله خامنهاے به عنوان ولے امـر مسلمیـن، بنده به دیدارشـآن رفته، عرض ڪردم:
چطور شـد ڪه حضرتعالے به عنوان رهبـر انقلاب انتخاب شدید؟!
مقام معظـم رهبرے فرمودند:
روزی ڪه مجلـس خبرگـان درباره جانشینــ حضرت امام رحمه الله بحث مےڪرد، اصلا فڪر نمےڪردم ڪه خبرگان چنینــ تصمیمے بگیرنـد. از نیمه اول اجلاس {صبح تا ظهر} این طور متوجه شدم ڪه ممڪن است نام بنده مطرح شود، لذا ظهـر ڪه به منزل آمدم، دو رڪعت نماز خوانده، با حالت استغاثه و نالـه و زارے، از خداوند درخواست ڪردم ڪه این مسئولیت را روی دوش من قرار ندهد. من ڪمتر یاد دارم براے یڪ تقاضا، چنین استغاثه و تضرع به درگـاه خداوند ڪرده باشم.
با تمـام وجود از خدا خواستم ڪه این مسئولیت برعُهده من قرار نگیـرد.
عصـر آن روز، مجلس خبرگانــ به خواست من اصلا توجه نڪرد و ڪار با آن ڪیفیـت انجام شد. گرچه از صمیم قلب داوطلب این ڪار نبودم، ولے وقتے این مسئولیـت به لحـاظ شرعے و قانونے بر دوش من قرار گرفت، تصمیـم گرفتـم با تمام وجود به این وظیفه عمل ڪنم.
دکتر حداد عادل:
(نماینده مردم تهران در مجلس شورای اسلامے)
ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇🏻
🌹:🍃 @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وچهار °•○●﷽●○•° نشستم کنارش و با عصبانیت گفتم :پس من اینجا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وپنج
°•○●﷽●○•°
از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بلند کردم. اینا همه رفتار های محمد بود که روی من تاثیر گذاشته بود و ناخودآگاه تکرارشون میکردم.
برنج گذاشتم و مشغول درست کردن قورمه سبزی شدم. بعد گذشت اینهمه مدت هنوزهم مثل اولین روزای زندگیمون واسه غذا درست کردن برای محمد ذوق و هیجان داشتم.
کارم که تموم شد رفتم سراغ جزوه ها و کتابامکه تا وقتی غذا آماده شه و محمد بیاد خونه یکم درس بخونم.
نمیدونم چیشد که زمان از دستم رفت.
با صدای در یهو به خودم اومدم و فهمیدم که خونه رو بوی برنج سوخته گرفته.
یدونه زدم رو صورتم و دوییدم به آشپزخونه. شعله گاز و خاموش کردم و در قابلمه رو برداشتم.قابلمه برنج رو روی سینک گذاشتم. بوی سوختگیش توذوقم زده بود. حس کردم خستگی تمام زحماتم از صبح دوبرابر شده.
انقدر که از سوختن غذام ناراحت بودم محمد و که پشت در منتظر ایستاده بود و یادم رفته بود.
پنجره های خونه رو باز کردم که هوا عوض شه.
همونجا تو آشپزخونه کنار گاز نشستم. اعصابم خیلی خورد شده بود.
محمد با کلید در و باز کرد و اومد داخل. چند بار صدام زد که آروم گفتماینجام.
مثل بچه هایی شده بودم که زدن یچیزی و خراب کردن و از ترس مامان باباشون یه گوشه قایم شدن .
محمد اومد با تعجب بهم نگاه کرد
+سلام چرا اینجا نشستی؟ در رو چرا باز...
سرمو اوردم و بالا و چهره ی ماتم زده ام وکه دید به حرفش ادامه نداد و گفت :
+میرم لباسم وعوض کنم
چند دقیقه بعد چندتا شاخه گل نرگس تو گلدون گذاشت و اومد تو آشپزخونه و گفت :
+به به. بوی قرمه سبزی گرفته ساختمون و...
فکر کردم مسخره ام میکنه ولی
خیلی جدی بود. رفت و در قابلمه قرمه سبزی و برداشت و گفت:
+وای وای وای
بو وقیافه اش که عالیه
نشست کنارم وگفت :
_چیشده؟
چرا قنبرک زدی؟
با زار گفتم:
_محمد چرا مسخره ام میکنی؟ خونه رو بوی برنج سوخته برداشته...
اولش چیزی نگفت و بعد ادامه داد: +یعنی میخوای بگی تو واسه اینکه غذا سوخت اینجا نشستی و گریه میکنی؟
_آره دیگه پس چی؟
چیزی نگفت. خیلی جدی بود. رفت سر قابلمه و گفت:
+راست میگی،خیلی سوخت.میدونی فاطمه ،تو از اولم آشپزیت خیلی بد بود این و الان دارم اعتراف میکنم. از اونجایی که مهمترین ویژگی یه خانوم کدبانو آشپزیشه و تو این ویژگی و نداری،مجبورم که....
ایستادم و با ترس گفتم :
_مجبوری که؟
خیلی جدی گفت :
+مجبورم برم یه زن دیگه بگیرم.
بهت زده نگاش میکردم که گفت:
+چرا اونجوری نگاه میکنی؟خب پس بخاطر تو دوتا زن دیگه میگیرم
چیزی نگفتم
+خب باشه بابا سه تا خوبه ؟
....
خندش گرفت و گفت:
+عه فاطمه چهارتا دیگه خیلی زیاد میشه،حقوقم نمیرسه خرجش و بدم
وقتی فهمیدم داره شوخی میکنه رفتم کنارش و گفتم:
_چشمم روشن،همین و کم داشتم
رفتم و دوباره برنج گذاشتم.
خندید و خودش رفت ظرف ها و روی میز کوچیکمون گذاشت.
میز و چید وگفت:
+دیگه واسه این چیزا غصه نخور. تاحالا اینهمه غذای خوشمزه درست کردی ،یه بار حواست نبود وسوخت،این ناراحتی داره؟
_آخه با ذوق درست کرده بودم که از سرکار اومدی میز رو بچینم نهار بخوریم. بعد ضدحال خوردم.
خندیدو گفت :
+اشکالی نداره
مهم اینه قورمه سبزیت مثل همیشه عالی شده. اصلا از بوی خوبش سیر شدم. بعدشم من دلمنمیخواد انقدر زحمت بکشی. تو درس میخونی،کار های خونه رو بزار وقتی من اومدم باهم انجام بدیم.
اون روز انقدر از دست پختم تعریف کرد و از ویژگی های خوبم گفت و انقدر من و خندوند که ناراحتیم و به کل فراموش کردم.
__
محمد
مثل هر صبح .رفتم و یه دوش ده دقیقه ای گرفتم تا سرحال شمو خواب کامل از سرم بپره.
دوباره برگشتم به اتاق و موهام و خشک کردم. خواستم شونه ام و از روی میز بردارم که کنار شونه ی خودم و فاطمه یه شونه ی نوزاد دیدم. با تعجب شونه رو برداشتم و نگاش کردم. یه شونه ی کوچیک آبی بود که وقتی تکونش میدادی تیله های کوچیک توش تکون میخورد و صدا میداد.
با خودم گفتم بعد از فاطمه میپرسم که قضیه اش چیه.
در کمد لباسا رو باز کردم.خواستم از شاخه لباس فرمم رو بردارم که دیدم لباسم مث همیشه اتو شده سرجاش نیست،به جاش یه لباس کوچیک نوزادی که روش عکس پستونک بود روی شاخه ی لباسم آویزون شده بود. لباس و برداشتم و رو دستم گذاشتم. طولش انقدر کوچیک بود که به آرنجم هم نمی رسید. ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم :
_ای جونم
یخورده نگاهم و تو اتاق چرخوندم و لباسم و دیدمکه به دستگیره ی در آویزون شده بود.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدوهشتاد_وپنج °•○●﷽●○•° از موبایلم دعای فرج رو پخش کردم و صداش رو بل
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوهشتاد_وشش
°•○●﷽●○•°
کارای فاطمه برام عجیب بود.
لباس و پوشیدم و بعد از شونه زدن موهام و عطر زدن به دست ها و لباسم با شونه و لباس بچه از اتاق رفتم بیرون.
_فاطمه؟؟
جوابی نشنیدم.
میز صبحانه رو به بهترین شکل چیده بود. هرچی که باعث میشد اشتهام باز شه روی میز پیدا میشد. صبحانه ی اون روزم عجیب بود. نگاهم با تعجب روی خوراکی های میز میچرخید که چشمم به شیشه پستونکی افتاد که کنار لیوان های شیر ما گذاشته شده بود.
فاطمه رو که تو خونه پیدا نکردم دفترچه ی روی اپن و برداشتم. یادداشت نوشته بود:
"صبحت بخیر حموم بودی نشد بهت بگم. من چیزی لازم داشتم رفتم که بخرم. تو صبحانه ات رو بخور!مراقب خودت هم باش.در ضمن حواست به دور و برت باشه!"
جمله آخرش و درک نمیکردم.انقدر سوال تو ذهنم بود که نتونستم بیشتر از یک لقمه بردارم.
چند دقیقه گذشت و فاطمه نیومد.
پوتینم تو جا کفشی نبود. حدس زدم که کار فاطمه است و دوباره تمیزش کرده و دم در گذاشته.در و باز کردم که دیدم درست حدس زدم.لبخندی که از ذوق زده بودم با دیدن چیزی که کنار پوتینم بود جمع شد. روی زانوم خم شدم و کتونی زرد رنگ و کوچولویی که کنار پوتینم بود و برداشتم و روی کف دستم گذاشتم. حس عجیبی داشتمکه نمیدونستم اسمش چیه.
دلم واسه کتونی های کوچولویی که تو دستمبود غنج میرفت.
دوتا انگشتم و تو کفش ها گذاشتم و رو زمین کشیدمش که چراغ های زیرش روشن شد و صداش در اومد. داشتم با ذوق بهشون نگاه میکردم که با صدای فاطمه با سرعت برگشتم عقب.
...........
فاطمه
انتطار نداشت منو پشت سرش ببینه.
از هیجان به زور روی پام ایستاده بودم. با تمام وجود منتظر واکنش محمد بودم.
دستام و پشت سرم گرفته بودم و منتظر شدم که چیزی بگه.
در و بست و به کفش های تو دستش نگاه کرد و گفت: فاطمه این کفشا چی میگه؟
با ذوق گفتم :
_داره میگه بابای خوشگلم من شیش ماهه دیگه میام تو بغلت. میخوامبا قدم های کوچولوم به زندگیت برکت بدم.
تغییر حالت چهره اش به وضوح مشخص بود. گفت: +فاطمه میدونی اگه،بفهمم همه ی اینا یه شوخیه چقدرمحالم بد میشه؟اگه داری شوخی میکنی همین الان بگو،چونمن دارم سکته میکنم.
برگه آزمایش و که پشت سرم گرفته بودم آوردم جلو و گفتم :از جدی هم جدی تره!
+وای نهههه
وای خدایااا....
از شدت ذوق و خوشحالی رنگ از چهره اش پرید. اومد و از روی اپن لباس بچه رو برداشت و به صورتش چسبوند.
از خوشحالیش خوشحال تر شده بودم.
چند بار بوسیدش و جواب آزمایش رو ازم گرفت و با لبخند نگاش کرد.
+خدایا شکرت!
گفت :
+توخوبی؟
_من خوبم دکترم گفت بچه هم خوبه
میخواستم یه همچین موقعیتی پیش بیادتا بهت بگم
+از این به بعد بیشتر از قبل باید مراقب باشی.
یهو به ساعت نگاه کرد و گفت:
+ای وای
باید میرفت سر کار. میترسید اگه الان بره دیر برسه.
زنگ زد و دو ساعت مرخصی گرفت.
رفت تو اتاق. اینبار نپرسیدم چه نمازی میخونه، میدونستم که چقدر بابت هدیه ای که خدا بهش داده خوشحاله.اینجور وقت ها نماز شکر میخوند و از شوق گریه میکرد
منممزاحم خلوتش نمیشدم.
نیم ساعت بعد اومد و نشست. چند دقیقه گذشت
یهو گفت :
+به نظرت دختره یا پسر؟
_دختر دوست داری یا پسر؟
+اینش مهم نیست،مهم اینه که دارم بابا میشم.فاطمه حتی تصورشم خیلی قشنگه.
اون روز کلی سوال میپرسید وبه نصف سوال هاش خودش جواب میداد.
هی میرفت اتاق کوچیکه و میومد.
بعداز کلی سفارش رفت سرکار و دو ساعت مرخصیش روهم جبران کرد.
__
هرشب وقتی نماز شب میخوند و فکر میکرد من خوابیدم،میرفتم و یواشکی نگاش میکردم و با اشک هاش اشک میریختم.میترسیدم از حالت خاصی که داشت. از اینکارای پنهونیش میترسیدم.
میفهمیدم با ادمای اطرافم چقدر تفاوت داره و این تفاوتش من رو میترسوند.
توجه اش روم خیلی بیشتر شده بود
ولی هر چقدر که میگذشت من بی حوصله و بی قرار تر میشدم. هر روز یه جوری بودم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| آمـــادهـ ے رزمـ محڪمـ -(😌)-
/° و تـــنـ بـــه تنیــمـ -{💪}-
°\ با غیـــرتـ و پاســـدارِ -(👇)-
/° حـــقـ وطنـیـــمـ -{😎}-
°\ شیــطــانـ بــــزرگـ -(👹)-
/° بـــاز ڪـارے نڪـنـے -{❌}-
°\ بــرجـــامـ و تــــو را -(📜)-
°| روے همـ آتــشـ بزنیـمـ -{🔥}-
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(143)📸
#ڪپے⛔️🙏
🌹| @Asheghaneh_Halal
🗞🍃🗞
🍃
#خادمانه
ســــــــلام علیڪم جمیعا😍🗞
رو بہ رشدین؟😃🗞
رو بہ راهین؟😉🗞
چرا اینجورے نگا میڪنید
بده واستون خبر آوردم؟😁🗞
این روزنامہ ها یہ خبرایے توشہ ڪہ
بیا و ببــــــــــین..😆
.
.
بگم خبرو یا زوده؟😎
نظرسنجے میڪنیم:
آره بگو ادمین جان😍(۹۶٪)
نہ بابا نگو😐(۴٪)
چشمم روشن😕
اون چهار درصد دستاشون بالا
خودتون اعلام آتش بس ڪنید😏🏳
(شما قطعا از زیان ڪارانید😐✌️)
•• #نہ_بہ_چهاردرصدےها ••
دلتون میاد خبر بہ این جذابے رو نشنویــــــد؟
خــــب خــــــب خــــــب😁
ازونجایے ڪہ همہ میدونن ما خیــــــلے باحالیم😌
.
.
.
همچنان باحالیم🤓
.
.
.
بازهم باحالیم😁
.
.
.
براتون یہ ⇦📖⇨آوردیم
بــــــلہ درست حدس زدید
یہ رمــــــان😍😁🙈
نام این زیباے خواندنے
🌸🍃•|قدیس میباشد|•🌸🍃
موضوعشو عمرا بگم😆😆
یڪمشو ڪہ بخونید قطعا جذبش میشید😯👌
از امشب منتظر ما باشید🏃
باشد ڪہ رستگار شوید😁
پ.ن:
لازم بذڪره ڪہ این رمان در ڪانال دوم ما یعنے #هیئت_مجازے بارگذارے میشہ
جانمونید😉✋
🆔: @heiyat_majazi
#التماس_انواع_دعاهاے_خیر
#یاعلے😍💚
🍃 @asheghaneh_halal
🗞🍃🗞
|⚫️|
#پابوس
#کاملا_بی_بهانه..
#آخه_محرم_نزدیکه...
🍃| پيرمـردے داشت رو زمين با انگشت چيزے مےنوشت. رفتم جلـو ديدم چندين متر صدها بار نوشتـه:✏️]
"حسين" ،♥
طوريڪه انگشتش زخم شده!
ازش پرسيدم:
حاجے چڪار ميڪنے؟!!
گفت:
چون مُيَسّرْ نيست، من را کام او...
عشق بازے ميڪنم با نام او...
▪️|صـدآے زنـگ ڪاروان محرم
به گوشـ میرسه...
@ASHEGHANEH_HALAL
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••| در زندگے مشترڪ
براے احساس خوشبختے
بیـــش از هرچیز بہ یڪ هم
صحبت خوب نیاز دارید،پس اگر
میخواهید حاڪم قلب و روح همسرتان باشید،
با تمام وجود بہ حرف هایش گوش دهید |••
#یڪم_حرف_بزنیدتوروخدا😩
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
🍃°°این آخونـ👳ـد با لبـاس رزم
براے دفاعـ👊 از مظلومین
رفت تلویزیونـ📺 ....
✨°°این آخوند یڪ ڪلیه خودش
رو رایگان به یڪ ڪودڪ
اهــ😌ـدا ڪرد ڪه هیچ...😏
ماشینشم فروختـ😳 براے
خرجـ💰 عمل همون ڪودڪ...
💢 اخونــدا خیلـے مفت خورنـ😒...
⁉️ چرا یاد گرفتیم همه ے آدمـا رو
به یه چشـ👁ـم قضاوت میکنیم؟!!😓
@asheghaneh_halal
#ریحانه
#حجاب_یعنی👇🏻
🌷#حجاب یعنی من #حیا دارم ....
هر لباسی نمیپوشم ....❌
جلوی #نامحرم مراقب رفتارم هستم....✅
.
.
حجاب یعنی
خواهر عزیزم #همسرت اومد بیرون نگران نباش 😉
زندگی تو برای من اهمیت داره😌من با حجابم، من مراقب رفتارم هستم نگران همسرت نباش❗️
.
.
#حجاب یعنی من به بالا رفتن آمار طلاق کمک نمیکنم ⚠️
من به دلسرد شدن یک مرد از خانمش کمک نمیکنم❗️
.
.
حجاب یعنی #برادر با خیال راحت تو خیابون قدم بزن 👞
با خیال راحت کار کن👨🏻🔧
با خیال راحت درس بخون👨🏻🎓
من به هیچ وجه آرامش روانی تو رو بهم نمیریزم ...💯
.
.
حجاب یعنی همسر عزیزم من فقط و فقط #متعلق به تو هستم نه هیچکس دیگری❗️
یعنی من به تو و این زندگی #وفادار هستم❤️
یعنی زیبایی من فقط برای یک نفر❗️
.
.
حجاب یعنی ای #شهید من #پاسدار خونت هستم ..❕
.
.
حجاب یعنی مادر جان ،یازهرا،من وارث چادر خاکی تو هستم ...❗️
.
حجاب یعنی ای چشمان #ناپاک من میدان را برای هرزگی شما باز نمیگذارم ....😏
.
حجاب یعنی لبخند رضایت☺️ #امام_زمان....
.
#اللهم_صلی_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
#اللهم_عجل_لولیک_االفرج
@Asheghaneh_halal 🍃🌸
😜•| #خندیشه|•😜
#ڪےبود_ڪےبود_مـا_نبـودیـم✍
✅ جَروزالم پست👇
روزنامـه اے انگلیسے زبـان👇
در اســـرائیـــل🇳🇮
در تحلیل حمــله موشڪے ایــران
علــیه تروریست ها نوشت👇
✅ این حمله قدرت نمایے ایران
در مواجهه با تحریمها 💪
و بیان این است که هرچه
را بخواهد، انجام مےدهد.👊
✅ این روزنامه با استفاده
از عبارات «حملات دقیق
و بےسابقه» در توصیف
حمله موشکے ایران نوشت👇
حمله موشکے سپاه پاسداران🇮🇷 به تروریستها پیامے به واشنگتن 😅
و تلآویو👊 و نمایش توانایے
عملیاتے سپاه در مرزها💪
و منطقه است.👊
•|| خندیـــــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||•
رســـانه شــون اینقــد تـــرسیـده😂
دیــگه فڪــر ڪن نتانیاهــو الان
در چه حـــاله😅😅
تـــرامــپ و ڪه نگـــو😅😂
تـــا الان شـــبا ڪابـــوس مےدیــد👊
الـــان روز توے بیـــدارے هم😜
ڪـــابـــوس مبینــه😂
ایـــن حمــله در روز انجــام شــده💪
در ضمــــن مــوشڪمــونم نقطــه زن
بــــوده💪💪👊
یعنے درســت خـــورده وسط
جلســـه ســـران ڪُـرد💪
فڪــر ڪن نشستــه باشے
یــهو موشڪ بخـــوره وسط میـــز😂😅
اگـــه از اصابــت موشڪ چیزیت
نشــه قطعـــا😂😅
ڪه اونــــم خـــیلے خیلے ڪمــه
قطـــعا از تـــرسش سڪتــه
رو مےزنــے💪👊😂
نتانیـــاهوو عــارض مےشود🎤
من و مـــا به شخصه
تهدید نڪــردیم😅
ڪے بود ڪے بود مــا نبـــودیــم😂😂
پےنوشتـ✍ بصـــیرت👇
بــراے اولیـــن از ایــن
موشڪ نقطه زن استـــفاده ڪردیم💪
ایـــن یعنے قـــدرت نظامے💪
دقیقـــا وقتے حمـله ڪــردیم👊
ڪه ســـران تـروریســت ها
جــلسه داشتنـــد💪
ایـــن یعنے قـــدرت اطلاعاتے👊
#هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇
#ڪپے_بدون_قید_لینڪ⛔️
ڪلیڪ نڪنے موشڪے میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
🕯🍂
🍂
|• #خادمانه •|
به اذن #مادرش
به #محرم رسیده ایم
او گفته است تڪ تڪ مارا #صدا ڪنند
👈زمان هر سال در محرم تجدید ميشود
👈و حیات انسان در گریه براے سیدالشهدا
⚫️ تحویل سال به وقت محــرم است
⚫حول قلوبنــا به بڪاء علے الحسین
عزاداران حسینے سلام علیڪم✋
براےبهره مندےو سهیم شدن دلهاتون
در مجلس خودمانےهیئت هاےمجازے
دهه اول ماه محرم الحرام سال ۱۴۳۹
لطفا حوالے ساعت ۰۰:۰۰ بامداد به مدت
ده شب همراهیمان ڪنید
باشد ڪه از عاملان نهضت حسین
علیه السلام و عزادار واقعےحضرت
واقع گردیم
#هرجانام_حسین_بود_تورا_یادم_هست
#هرجا_اشک_حسین_بود_مرا_یاد_آور
🍂 @heiyat_majazi
🕯🍂
4_5809987906965603545.mp3
7.67M
°🌙| #آقامونه |🌙°
بیانات محوری امامخامنهای
در دیدار با اعضای مجلس خبرگان
#جنگ_رسانه_ای
#بارهـا گوش بدید✋🏻
ولایتیا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇🏻
🌹:🍃 @Asheghaneh_Halal