عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_ویکم ] روی آخرین صندلی از ردیف آقایان ن
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_ودوم ]
خسته از مغازه بازگشتم. ته دلم سبک بود و کمی حال دلم بهتر. خوشم نمی آمد حتی برای خودم هم شعار بدهم اما حس می کردم حال و هوای مسجد با آن برنامه ساده و دور همی عجیبش و از دست دادن پنجاه میلیون از اندوخته ام بی دلیل در این شعف ریز و سبک بالی ام نبود. ماشین خانی از جایش تکان نخورده بود. سپر افتاده سر جایش نبود اما ماشین هم همانجا پارک بود که من هولش داده بودم. وارد پارکینگ که شدم، متعجب از صحنه ای که وسط پارکینگ می دیدم راه آسانسور را پیش گرفتم. خانی با چهره ای متفاوت از بی تفاوتی حقیرانه اش، تماماً سرخ شده و عبوس بود. پره های بینی اش را باد می کرد و دندان می سایید. دو افسر پلیس هم کنارش ایستاده بودند. آرام و بی تفاوت از کنارشان گذشتم.
_ ببخشید آقا...
با صدای پلیس ایستادم و
_ بفرمایید.
_ این آقا از شما شکایت کردند. آقای حسام قیاسی؟
_ بله خودم هستم.
_ ایشون مدعی شدند شما با ماشینتون خودروی ایشون رو هول دادید به سمت بیرون و بهشون خسارت زدید. باید همراه ما به اداره آگاهی بیاید.
با پوزخندی به خانی و رو به افسر پلیس جواب دادم:
_ مشکلی نیست. فقط بی زحمت به ایشون بگید قولنامه منزلی که اجاره کردند با خودشون بیارن.
رنگ از صورت خانی پرید. بلافاصله با معاملات ملکی که این واحد را برایم قولنامه کرده بود تماس گرفتم و شماره ی صاحبخانه ی خانی را که مالک طبقه ی سوم بود گرفتم و در طول مسیر پاسگاه ماجرا را برایش توضیح دادم و از او خواهش کردم به اداره آگاهی بیاید. توی اتاق مسئول، تمام ماجرا را بی کم و کاست تعریف کردم و هر لحظه چهره ی خانی غضبناک تر می شد. پیرمردی وارد اتاق شد و خود را مالک طبقه سوم معرفی کرد. خانی از جایش برخواست و صندلی را برای صاحبخانه خالی کرد.
_ حاج آقا منت گذاشتید اومدید. من میخوام یه کلام بگید که خونه رو با حق پارکینگ به این آقا اجاره دادید؟
پیرمرد با تأسف سری تکان داد و گفت:
_ نه آقا... اینم قولنامه. ما از اول هم ذکر کردیم حق پارکینگ ندارن.
_ جناب سرهنگ من دیگه حرفی ندارم.
سرهنگ گره ای به پیشانی اش داد و گفت:
_ حرف شما درست آقا... ولی دلیل نمیشه سر خود خسارت بزنید که. پس قانون برای چیه؟
_ جناب سرهنگ من حاضرم خسارت ایشونو بدم اما همین که این آقا درس عبرتش شد می ارزه یه ماشین نو هم براش بخرم خسارت بدم.
_ پولتونو بذارید توی جیبتون بمونه. قرار نیست هر کی پول داره بزنه داغون کنه و پولشو بده. بیاید این برگه رو امضا کنید. افسر میفرستم خسارت رو برآورد کنه.
(عجب روزی بود. اما خودمونیم... خانی حساااابی ادب شد)
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ودوم
(حسام می گوید)
با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم.
_ یادم رفت بپرسم نون دارید؟
نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت:
_ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید.
با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید.
با لبخند گفتم:
_ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟
سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
_ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم.
او هم صدایش را بلند کرد و گفت:
_ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم.
لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم.
_ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟
حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت:
_ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا...
و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد.
_ به مامانت اینا زنگ زدی؟
_ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن.
_ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن.
شرمگین روی صندلی نشست و گفت:
_ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم.
از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal