عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وسوم ] عروسی افشین در نوع خودش به بهتری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_بیست_وچهارم ]
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. سرم داشت از درد منفجر میشد. دستم به موبایل خورد و از لبه پاتختی روی پارکت کف اتاق افتاد و خاموش شد. اعصابم به هم ریخته بود. به شدت خوابم می آمد و حالا با این یکه ای که خورده بودم، نبض زدن سردرد تنشی بدی که گوشه ی گیجگاهم را گرفته بود و ول نمی کرد غیر قابل تحمل شده بود. موبایل را برداشتم و آنرا روشن کردم. طولی نکشید که دوباره زنگ خورد. نمی دانم چه کسی پشت خط بود. فقط صدای پسری آمد که گرم احوالپرسی کرد و تند و بی وقفه از دعوت به پارتی اش گفت و تماس را قطع کرد. بلافاصله با همان شماره آدرس مکان پارتی راهم پیامک کرد. « این کی بود دیگه؟ خودشو که معرفی نکرد شماره هم ناآشنا بود... بد به دلت نیار چقدر ترسو شدی... لابد یکی از بچه ها بوده. شماره شو عوض کرده فکر کرده شماره شو داری خودشو معرفی نکرده. وگرنه چه کسی تو گند اخلاق رو میشناسه که اینقدر صمیمی حرف بزنه و مثل آشناها حسام هم خطابت کنه. حالا چیکار می کنی؟ یه پارتی افتادی ها... تو که لیاقت جمع خانوادگی رو نداری... دیشب رو که یادته. لا اقل اینو از دست نده» بی توجه به افکار وسوسه آمیزم به یخچال سری کشیدم. سرم عجیب درد می کرد.
یکبار دیگر پیام و آدرس محل پارتی را نگاه کردم جایی خارج از شهر و کاملا ناشناس. عزمم را جزم کردم که سری بکشم. مدتها بود که پارتی نرفته بودم. آخرین پارتی که پارتی خودم بود و خودم هم بخاطر ساناز... اه اه ااااه آن عفریطه... بخاطر او خرابش کردم. دوست نداشتم فکرم را خراب کنم و خودم را آزار بدهم. تدارک ناهار دیدم و منتظر تماس باربری شدم. قرار بود برای مغازه جنس بفرستند. نزدیک غروب بود که تماس گرفتند. عصبی از این همه تأخیر لباس پوشیدم و به سمت مغازه حرکت کردم. اجناس را که تحویل گرفتم و وسط مغازه رهایشان کردم و مغازه را مهر و موم تعطیل کردم، شب شده بود. از همانجا به سمت مکان پارتی دعوت شده حرکت کردم. خیلی از شهر دور شده بودم که فرعی را پیدا کردم و به آن پیچیدم. انتهای فرعی، نوری پیدا بود که بی شک مکان پارتی را نشان میداد. با تماس افشین به دنیای درون ماشینم بازگشتم
_ سلام خوبی؟ چه خبرا؟
_ خبرا پیش شماست شادوماد. خوش میگذره؟
_ اون که بله... خواستم بگم ویلاییم. جات خالی و بازم دستت درد نکنه. اما... یادم دادی عروسیت بعد شام فرار کنم.
خندیدم و گفتم:
_ من قصد ندارم شام بدم حالا تکلیف چیه؟
_ خودم یه فکری میکنم. کجایی مغازه نیستی؟
_ نه... جنس اومد حوصله نداشتم بچینم. بستم اومدم دور دور.
_ پشت فرمونی مزاحمت نشم. امیدوارم فقط دور دور باشه
حرفی نداشتم برای پاسخ به افشین.
_ برو به عسل خوردنات برس. کاری نداری؟
_ نه... ولی بدون فهمیدم پیچوندی. خداحافظ
و تماس را قطع کرد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وچهارم
(حوریا می گوید)
صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد.
_ صبح شده؟
لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم:
_ نه هنوز نیمه شبه.
نیم خیز شد و گفت:
_ اتفاقی افتاده؟
_ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم.
_ آهان. دستت درد نکنه.
بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد.
_ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟
خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم.
_ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام.
_ بابت چی عزیزم؟
_ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و...
نگذاشت حرفم را کامل کنم.
_ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی.
به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal