eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌙🍃 🌙🍃 🍃 ‌ : [دعاے ابوحمزه ثمالے] : وَتَوَفَّنى فى سَبیلِکَ وَعَلى مِلَّهَ رَسوُلِکَ صَلَّى اللّهُ عَلَیْهِ وَ الِهِ اَللّهُمَّ و در راه خود و بر کیش پیامبرت صلى الله علیه وآله بمیرانم خدایا 🍃🌙 اِنّى اَعوُذُ بِکَ مِنَ الْکَسَلِ وَالْفَشَلِ وَالْهَمِّ وَالْجُبْنِ وَالْبُخْلِ وَالْغَفْلَهِ به تو پناه مى برم از کسالت و سستى و اندوه و ترس و بِخالَت و بى خبرى 🍃✨ وَالْقَسْوَهِ وَالْمَسْکَنَهِ وَالْفَقْرِ وَالْفاقَهِ وَکُلِّ بَلِیَّهٍ وَالْفَواحِشِ ما ظَهَرَ و سنگدلى و بیچارگى و فقر و ندارى و از هر بلا و هرزگى هر چه آشکار باشد 🍃🌙 مِنْها وَما بَطَنَ وَاَعوُذُ بِکَ مِنْ نَفْسٍ لا تَقْنَعْ وَبَطْنٍ لا یَشْبَعُ وَقَلْبٍ لا از آنها و هر چه پنهان و پناه مى برم به تو از نفسى که قانع نباشد و شکمى که سیر نشود و دلى که 🍃✨ یَخْشَعُ وَدُعاءٍ لا یُسْمَعُ وَعَمَلٍ لا یَنْفَعُ وَاَعوُذُ بِکَ یا رَبِّ عَلى نهراسد و دعایى که پذیرفته نشود و کارى که سود ندهد و پناه مى برم اى پروردگارم در مورد 🍃🌙 نَفْسى وَدینى وَمالى وَعَلى جَمیعِ ما رَزَقْتَنى مِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ خویشتن و دین و مال و همه آنچه به من روزى کرده اى از شیطان رانده درگاهت 🍃✨ اِنَّکَ اَنْتَ السَّمیعُ الْعَلیمُ اَللّهُمَّ اِنَّهُ لا یُجیرُنى مِنْکَ اَحَدٌ وَلا اَجِدُ که براستى تو شنواى دانایى خدایا کسى نیست که مرا از تو درپناه خود گیرد و جز تو پناهگاهى 🍃🌙 مِنْ دوُنِکَ مُلْتَحَداً فَلا تَجْعَلْ نَفْسى فى شَىْءٍ مِنْ عَذابِکَ وَلا نیابم پس مرا در چیزى از عذاب خود قرارم مده و مرا به هلاکت و عذاب دردناک 🍃✨ تَرُدَّنى بِهَلَکَهٍ وَلا تَرُدَّنى بِعَذابٍ اَلیمٍ اَللّهُمَّ تَقَبَّلْ مِنّى وَاَعْلِ بازمگردان خدایا عملم را بپذیر و نامم را بلند کن و 🍃🌙 ذِکْرى وَارْفَعْ دَرَجَتى وَحُطَّ وِزْرى وَلا تَذْکُرْنى بِخَطیئَتى وَاجْعَلْ درجه ام را بالا بر و گناهم را بریز و به خطایم مرا یاد مکن و 🍃✨ ثَوابَ مَجْلِسى وَثَوابَ مَنْطِقى وَثَوابَ دُعآئى رِضاکَ وَالْجَنَّهَ پاداش این مجلس مرا و پاداش گفتارم را و پاداش دعایم را خوشنودى خودت و بهشت قرار ده 🍃🌙 وَاَعْطِنى یا رَبِّ جَمیعَ ما سَاَلْتُکَ وَزِدْنى مِنْ فَضْلِکَ اِنّى اِلَیْکَ و بده به من اى پروردگار من تمام آنچه را از تو خواستم و از فضل خویش بر من بیفزا که من براستى بسویت {•🌼•} @asheghaneh_halal 🍃 🌙🍃 🍃🌙🍃
🌈🍃 🍃 ✍بسم الله یڪے از رفتارهاے نامناسب در روابط زناشویے خودخواهے است بسیارند عروس و دامادهایے ڪہ فقط خود را میبینند و بہ راحتے و آسایــش خود مے اندیشند و همیشہ جملاتے نظیر این جملہ را مے گویند🗣 ‼️من این خوراڪے را دوست ندارم! ‼️من نمیتوانم فلان ڪار را انجام بدهم! ‼️من از رفتار پدر و مادر تو خوشم نمے آید! و.... در حالیڪہ صفــ😍ـاے زندگے زناشویے بہ این است ڪہ انسان بہ راحتے و آسایش همسر خود فڪر ڪند فراموش نڪنیم با پیوند ازدواج (من) تبدیل بہ (ما) شدہ است 📚 1⃣2⃣ {💍} @asheghaneh_halal 🍃 🌈🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_بـیـسـتـم احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب و جلسات قرآن داخل مسجد م
🍃🎀 💚 اما آن قدر اصرار کردم کہ مجبور شد حرف بزند : (( در قنوت نماز بودم کہ گویی از فضای مسجد خارج شدم. نمی دانی چه خبر بود! آنݘہ کہ از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفتہ شده همہ ڔا دیدم! انبیاء را دیدم کہ در کنار هم بودند و... )) سوار یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشستہ بودیݥ و خودرو با سرعت حرکت می کرد. این ماشین هیـݘ حفاظی در اطراف خود نداشت. در سر هـر پیچ یکی دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند! جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت. سر پیچ بعدی آن قدر با سرعت رفت کہ دست من هم جدا شد و... نزدیک بود از ماشین پرت شوم. اما در آن لحظہ‌ی آخر فریاد زدم: یاصاحب الزمان(عج). در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سݪامت توانستݥ آن گردنہ ها را رد کنم. در همین لحظہ از خواب پریدم. فهمیدم کہ در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان (عج) بر نداریم. وگرنہ تندباد حوادث همہ‌ی ما را نابود خواهد کرد. این ماجــــرا را احمـدآقا در جمع بچہ های مسجد تعریف کرد. معراج :سال اول دهہ‌ی شصت بود. شرایط کشور بہ دلیل جنگ و دشمنان داخـلی وخارجی انقلاب بسیار پیچیده بود. من با احمـد آقا در محل دوست بودم. خانہ‌ی ما در ڪوچہ ی جنوبی مسجـد امین الدولہ و خانہ‌ی‌ احــمـد آقا در ڪوچہ‌ی شمالی مسجد قرار داشت. من چہار سـال از ایشـان کوچک تر بودم. اما شخصیت ایشـان بسـیار در من تاثیر گذاشـتہ بود. احــمـد آقا بســیار بہ نماز اول وقــت اهمیـت می داد. بہ صورتی کـہ موقع نماز همـہ‌ی کار ها را ترک می‌کرد. آن روز ها را فرامـوش نمے کنم. احـمـد آقا هنگام نماز گویی هیچ کس را جز خداوند نمے دید. از همہ‌ی دنیا فارغ بود و عاشقانہ مشغول مناجات با پروردگـار مـے شد. این اخلاق او در تمــام نوجوان هایی کہ اطراف او بودند تاثـیر گذاشتہ بود. بچہ ها هم بہ نماز اول وقت مقید شده بودنـد. البتہ این ها همہ از تاثیرات استادی مانند حاج آقا حق شناس بود. ایشـان برای ما داستان ها و روایت های بسـیاری در فضیلت نماز اول وقت و باحضور قلـب مے گفت. ما در محلہ‌ی چہارراه مولوی وسید اسماعـیل تہران بودیم. شرایط محل بسیار..... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_بیستم ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابید
🍃📝 💚 _الــسلام علیڪ ایها النبے و رحمتہ و برکاتہ...السلام علیـنا و علے عباد اللہ صالحین...الــــــسلام علیـکم و رحمتہ و البرکاتہ...! نمازم کہ تمام میشـود سجده شڪر میروم و بعد از آن نماز خانہ ے قطار را ترڪ میکنم وقتے وارد اتاقمان میشوم چــادر را عوض میکنم و دوباره چـادر مشڪی ام را سرم میگذارم نمــاز تو هم ڪہ تمام مـیشود در اتاق را باز میـکنے و وارد ڪوپہ میشوے با لبخند میگویم : قبول باشہ _قبول حـق _براے من دعا ڪردے؟! _آره عزیزم من همیشہ برات دعا میکنم آستینت رو پایین میکشے و ڪنارم مینشینے بعد بہ صورتم نگاه میکنے و میپرسے : نخـوابیدے؟! هـل میشوم و دستے بہ صورتم میکشم و میگویم : چطور؟ _چشمات قرمز شده _نہ… _نہ‌؟!!! _نہ...چرا...چرا...یعنے خوابیدم...ولے وسط حرفم میپرے و با تحکم میگویی : نخوابیدے...معلومہ _نہ...خوابم نبرد _مـیشہ بپرسم چــرا؟؟؟؟؟ _چـون...خب...خوابہ دیگہ یوقت میاد یوقت نمےآد! بعد با خنده اے مصنوعے میخواستم بحث را عوض کنم کہ دوباره بین کلامم میپرے و با جدیت میگویی : اینجورے فقط خودتو اذیت میکنے چیزے از آینده ے من عوض نمیشہ... ناراحـت میشوم و بغض میکنم بعد از سکوت بلندے میگویم :شاید دوتا دونہ صلوات بیشتر ، سرنوشت آدما رو عوض کنہ...اصلا اگہ اینم نباشہ حداقل...حداقل... حداقل خاطره هاے بیـشترے ازت توے ذهنم میمونہ! سکوت میکنے و چیزے نمیگویے نفس عمیقے میکشے کمے نزدیڪ تر میشوے و سرم را روے شانہ ات میگذارے و میگویی : بخواب عزیزم! دلم میگیرد...بہ سختے بغضم را فرو میدهم و آرام چشمم را میبندم...اما اینقدر خـستہ بودم ڪہ بعد از چند ثانیہ خوابم برد! 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_بیستم ممنون -بچه ها چطورن؟ دلم براشون یه ذره شده -خوبن، تو
💐•• 💚 فاطمه من، زندگی من، بیا، برگرد، بهت قول میدم تمام تلاشمو برای تلافی گذشته بکنم . فاطمه نمی تونست جلوی هق هقش رو بگیره، صدای گریش که از تلفن رد شد، سهیل رو کلافه کرد، نمی دونست الان چی باید بگه، توی دلش به خودش بد و بیراه میگفت، که این قدر بده که نمی تونه حتی قول بده که دست از کاراش برداره، از ضعف خودش منزجر شد، فقط گفت: فاطمه من به کمکت نیاز دارم. امشب شام منتظرتونم. خدافظ صدای بوق قطعی تلفن که اومد فاطمه فهمید باید امشب بره پیش سهیل، باید امتحان میکرد، باید تلاش میکرد برای زندگیش، برای عشقش، برای علی و ریحانش، برای سهیلش، سهیلی که روزی دوست داشتنی ترین فرد زندگیش بود، درسته که عشقش رنگ باخته بود، اما هنوز محو نشده بود، همون جا روی زمین افتاد و سر بر سجده گذاشت: -سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله، سبحان ربی الاعلی و بحمده.... زنگ در خونه، سهیل رو از جاش بلند کرد، توی آیینه نگاهی به سر و وضعش انداخت و تیشرت سرمه ای رنگی که فاطمه براش خریده بود رو پوشیده بود، احساس میکرد خیلی بهش میاد، لبخندی زد و با خوشحالی در رو باز کرد: -جانم؟.... اما حرفش تو دهنش خشک شد -سلام آقای نادی، حال شما خوبه؟ فاطمه خانم نیست؟ صدای زن فضول همساده روی اعصاب سهیل بود، دلش میخواست در رو بکوبه توی دهنش: -سلام، نه خیر نیستند. -منتظر کسی بودید؟ -امرتونو بفرمایید -آخه یک هفته ای هست که فاطمه خانم نیست، نگران شدم که نکنه خدای نکرده اتفاقی افتاده باشه. -نخیر، اتفاقی نیفتاده. امر دیگه ای نیست؟ - راستش آقای نادی می خواستم بگم،... یعنی میدونید مام توی این ساختمون زندگی میکنیم.... به هر حال دختر ،پسر مجرد داریم... میدونید که پدر مادر چقدر نگران بچه هاشونن ... -خب؟ ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_بیستم🤩🍃 یک ماه و نیم طول کشید تا اومد دنبالم … در ظاهر کلی به
[• 💍 •] 🤩🍃 اسمش رو گذاشت آرتا ... وقتی فهمیدم آرتا، یه اسم زرتشتیه خیلی ناراحت شدم ... - چطور تونستی روی پسر مسلمان من، یه اسم زرتشتی بزاری؟ ... یعنی اینقدر بی هویت شدی که برای ابراز وجود، دنبال یه هویت باستانی می گردی؟ ... یا اینکه تا این حد از اسلام و خدا جدا شدی که به جای خدا ... که به جای افتخار به چیزهایی که داری ... یه مشت سنگ باستانی، هویت تو شده؟ ... دلم می خواست تک تک این حرف ها رو بهش بزنم و اعتراض کنم اما فایده ای داشت؟ ... عشقی که در قلبم نسبت بهش داشتم، به خشم و نفرت تبدیل می شد ... و فقط آرتا بود که من رو توی زندگی نگه می داشت ... غریب و تنها ... در کشوری که هیچ آشنا و مونسی نداشتم ... هر روز، تنها توی خونه ... همدم من، کتاب هام و یه بچه یه ساله بود ... کم کم داشتم با همه چیز غریبه می شدم... و حسی که بهم می گفت ... ایران دیگه کشور من نیست ... و انتخابات 88، تیر خلاص رو توی زندگی ما زد ... اون به شدت از موسوی حمایت می کرد ... رویاهایی رو در سر داشت که به چشم من کابوس بود ... اوایل سعی می کردم سکوت کنم ... تحمل می کردم اما فایده نداشت ... آخر، یه روز بهش گفتم ... - متین تو واقعا متوجه نمیشی یا این چیزهایی که میگی انتخاب توئه؟ • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_بیستم🦋🌱 لحظه ای سکوت شد و بعد دوباره صدای جیغ مه لقا بود که پیچ
[• 💍 •] 🦋🌱 کاش تنها نبود،ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد،گر گرفت. _فکر نمی کردم جرات اومدن داشته باشی!توقع خوش آمد که نداری؟ چه باید می گفت؟انگار لال شده بود!مه لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد: _بعید می دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی!اینجا عروسیه نه عزا...اتاق پرو ته سالنه ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد.موقع آمدن نمی دانست عروسی مختلط است و خانوم ها با چنین وضعی جولان می دهند.از دست بی فکری ارشیا حسابی کفری بود،با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد.مجبور شد برای رهایی از دست مه لقا راهش را به اتاق پرو کج کند. مردد بود،چادر مشکی اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده ی سفیدش را از کیف درآورد،حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی خواست در چنین مجلسی حضور پیدا کند چه برسد که بدون چادر و _یعنی انقد پاستوریزه ای؟! سر که بلند کرد دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه لقا و با پیروزی برابرش قد علم کرده بود. _می بینی نیکا جان؟پسرم این بار چشم بازارو کور کرده _هه،چی بگم عمه جون!چشمام داره از تعجب میزنه بیرون.شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی اصالت خونه نشین اما فکر نمی کردم طرف در این حد شوت باشه انقدر جملات دختر و مه لقا با سرعت رد و بدل می شد که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود! _می بینی دختر جون‌؟حتی عارم میشه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده!ببینم تو که لچک می کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه ت،خدا و پیغمبرم سرت میشه؟نه؟وجدانت درد نمی گیره از اینکه ارشیا رو از همه ی سهم و خوشی هاش محروم کردی؟حق پسر من همچین عروسی ای بود و همچین عروسی نه تو که هیچ وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی.البته اعتراف می کنم که خوب زرنگ بودی!خیلیا قبل از تو سعی کردند و نشد ... ولی خب همه که از جنس شما نیستند تا قاپ زنی بلد باشن! حس می کرد یکی از رگ های پشت سرش را می کشند،از شنیدن توهین های بی پروایش در حال مردن بود! _کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می شدم از نیکا سرتری! ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال ... شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم گیر باشه،خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می کرد غذاهای خوشمزه می خورد!ولی اشکالی نداره،آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دلزده نشه قدر خوشی رو نمی دونه!بهرحال خیلی دچار شادی نشو عزیزم!به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی.از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن. صدای تق تق پاشنه های کفش نیکا هرچه نزدیک تر می شد،ضربان قلبش شدت می گرفت. تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته ی صورتی را از این فاصله ی نزدیک ندیده بود.چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی... _منو بکن آینه ی عبرتت!من دختر داییش بودم اما راه افتادو آبرومو برد،هم خون بودیمو روم دست بلند کرد،استخون همو نباید دور می ریختیمو پسم زد!من که همه چی تموم بودم شدم این،تو دقیقا به چیت می نازی؟هوم؟ پس نیکا او بود!زن ارشیا.... • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃 @asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼