•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوپنجاهویکم
هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد
صحنه ی جالب و عجیبی بود
انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود
وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه
رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن
من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید
احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته
دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید
دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد
ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم
...
شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد:
اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
خداروشکر مثل ما نیستن
ما تا بخوایم یه دختر شوهر بدیم یکی دوسال طول میکشه!
اینا تو یه سال بچه اولشونم میارن!
خوبه دیگه
خنده ریزی کردم و آهسته به خودم اشاره کردم:
خدا همه موانع ازدواج جوانان رو از روی زمین برداره
الهی آمین
کتایون از خنده به سرفه افتاد و رضوان تا بناگوش سرخ شد
حنانه دلجویانه گفت: نه فدات شم باور کن منظور من چیز دیگه ای بود!
چشمکی زدم: میدونم
کلا گفتم خدا ریشه بهونه بعضیا رو بخشکونه که دیگه نتونن مردم آزاری کنن
رضوان دلخور لب زد: این چرت و پرتا چیه میگی؟
گفتم: چیه حرف حق تلخه؟
_من بهت احترام میذارم به فکر آینده تم اونوقت این جای تشکرته؟
_قبول داری مثل خاله خرسه محبت میکنی؟
سر درد دلش باز شد:
بابا من که حرف غیر منطقی نمیزنم شرایط رو میبینم که یه چیزی میگم
مثلا همین داداش آرزو که اون سری گفتم...
پشت کردم و لب زدم: باشه بعدا
الان خسته ام از پس زبونت برنمیام
شب بخیر
به کتایون که مسواک به دست از اتاق بیرون میرفت گفتم: میشه چراغ رو خاموش کنی؟
***
کش و قوسی به تنم دادم و خجالت زده از مهمان نوازی صاحب خانه رو به حنانه گفتم:
یه پیام بده از حاج آقاتون بپرس این پسرا رسیدن یا نه!
کی میخوایم راه بیفتیم ۱۲ ساعته اینجا اتراق کردیم تو این شلوغی
حنانه گفت: والا قبل ناهار حاجی رو دیدم تو حیاط گفت ما چهار حرکت میکنیم حالا بچه ها هروقت و هرجا بهمون رسیدن رسیدن
کتایون متعجب گفت:
یعنی بعد اینهمه پیاده روی بی استراحت همینحوری بیان با ما تا شب؟
صورتم از دلتنگی جمع شد: نه بمونیم یکم بخوابن
اینجوری از پا می افتن
رضوان گفت: مخصوصا احسان که پشت میز نشینه
باز رضا به ورجه وورجه عادت داره
حنانه لبخندی زد: داداش مام که هیچی؟
رضوان سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد
رو به حنانه چشمکی زدم و پرسیدم: راستی حنانه داداشت چکاره بود؟!
_چاپ خونه چی!
رضوان تصحیحش کرد: انشارات دارن
چشمک دوم رو به حنانه زدم: چشمت روشن حنانه خانوم
انگار بعضیا بهتر از شما میشناسن آقا داداشتونو
حنانه هم با خنده پی کنایه م رو گرفت: چه فایده وقتی از این همه شناخت گوشه چشمی حاصل نمیشه ضحی جون
داداش طفلی من چند ماهه خونش تو شیشه ست و بعضیا شب سر راحت به زمین میذارن
میبینی؟
رضوان کلافه از جاش بلند شد:
من میرم یه کمکی به این بنده خداها بکنم خونه پر مهمون شده
تا بیرون بره با خنده بدرقه ش کردیم و بعد به حنانه گفتم:
خیالت راحت تا آخر همین سفر عروس خودتونه فقط بسپرش به من لِم این تحفه دست منه
حنانه با خواهش و خنده گفت:
خدا خیرت بده ضحی جون خیر از جوونیت ببینی مردم بس که پیغام پسغام بردم آوردم این حسین دیگه کشته منو
لبخندی زدم: خیره ان شاالله
حل میشه
...
پنج دقیقه مونده به ساعت چهار، آماده و کوله به دوش، از صاحبخانه خداحافظی و تشکر کرده، زیر نخل حاشیه ورودی باغ منتظر سبحان ایستاده بودیم که کتایون دستی به تنه ی درخت کشید:
این نخلم خیلی درخت قشنگیه ها
یه تنه بیابون رو سرسبز میکنه
سری تکون دادم: آره واقعا
هم قشنگ و هم مفید
از دور سبحان رو همراه باقی پسرها دیدیم کتایون گفت: إ مثل اینه داداشت اینا هم رسیدن
جلو رفتم و بعد از حال و احوال رو به رضا پرسیدم: کی رسیدید؟
_دوساعتی میشه چطور؟
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•