عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وپنجاه_ونه - خب، چه عجب برگشتی خونه. کدوم گوری بودی تا حالا؟ با ت
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وشصت
شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت:
- می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه
بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت:
- در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟
شروین آرام جواب داد.
- بله
وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت:
- بابا؟ تو یه کمکی بکن
پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت:
- اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی
شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشمهایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشمهایش را بازکرد و رو به آسمان گفت:
- قبلاً از این کارا نمی کردی
از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد.
*
یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود.
- بفرمائید.
- منزل آقای مهدوی؟
-بله
مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد.
- این مال شماست
- چیه؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒