عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_پنجاه_وهشت ♡﷽♡ آیه ظرف چیدمان شده را به حورا میسپارد و خود بلند
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_پنجاه_ونه
♡﷽♡
دکتر والا نگاهی به آیین انداخت و گفت:بلند شو برسونش
آه از نهاد آیه بر آمد.... این را دیگر کجای دلش بگذارد... آیین از خدا خواسته بلند شد که آیه
گفت:نه تو رو خدا آقا آیین بشینید من خودم میرم.
حورا گفت:وا تعارف میکنی؟ وظیفه اشه اصلا!
آیین متعجب و خندان به حورا نگاه کرد و برای تمام شدن ماجرا گفت:میرسونمت آیه....خانم!
کفر آیه را در می آوردند اینها کمی جدی گفت:تعارف نمیکنم آقا آیین جایی کار دارم که قبل از
خونه باید زود انجامش بدم!
حالا باید جایی کاری برای خود میتراشید تا این دروغ حناق نشده راست شود!
آیین گفت:من مشکلی ندارم میتونم تو رو سر همون کارتم برسونم!
آیه دیگر داشت عصبی میشد.جدی گفت:من تعارف نمیکنم آقا آیین خودم برم راحت ترم...
وبعد با حورا روبوسی کرد و با کوله باری از مواظب خودت باش و رسیدی زنگ بزن و این قبیل
نگرانی های مادرانه راهی شد. آیین هم از پشت پنجره رفتنش را نظاره میکرد.خب هرچه
میگذشت به احساسش مطمئن تر میشد و هرچه میگذشت بیشتر میل به این دختر پیدا
میکرد!روزی فکر میکرد عشق به نجابت و وقار یک دختر تنها مخصوص جهان سومی ها و
خصوصا مردان ایرانی است! به هرحال زنها مثل همند با کمی تفاوت اما حالا میبیند نه.... زیبا
هستند این نجابت ها و وقارها....زیبا هستند این لیلی بازی ها و ادهای شیرین گونه! اصلا انگار
اینجا همه سرجای خود قرار دارند! لبخندی میزند به حیاطی که دیگر آیه در آن نیست.... فلسفه
نبافته بود که به لطف آیه آن را هم بافت!
آیه اما دلش میخواست اندکی زود پیاده شود راه خانه را در پیش بگیرد و کاری را که نداشت برای
خود بتراشد.بعد از کلی فکر دم میدان نزدیک خانه شان پیاده شد و زیر درختان راسته آهنگر ها
روی برگ های پاییزی شروع به راه رفتن کرد. خب اینکه میخواست راه برود برای گوش سپردن
به خش خش برگ های پاییزی ! این هم یک کار بود دیگر!
خندان چشم بست و روی برگها راه رفت. یاد شعر معروف دوران دبیرستان افتاد:
خزید و خز آرید که هنگام خزان است
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃