عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وهفتم ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_سی_وهشتم ]
قدم تند کرد و جلویم پیچید. عصبانی بود. با خشم توی چشمم زل زده بود که ناگاه نگاهش را پایین انداخت. نفسی عمیق کشید و گفت:
_ من نمیدونم قصد و غرضتون از نزدیک شدن به پدر من چیه! اما اگه از طرف آقای نیایش اومدید، بدونید که کارتون اشتباهه. نه من نه مادرم نه پدرم یه سر سوزن از کاری که آقای نیایش با یادگارای جبهه انجام میده، راضی نیستیم. اینو به گوششون برسونید.
مات و مبهوت به او خیره شده بودم که به سمت ماشینش رفت و مرا تنها گذاشت. من که از حرف هایش چیزی نفهمیدم اما ادامه ی بحث اشتباه بود. به اتاق حاج رسول رفتم و حاج خانوم را راهی کردم که به حوریا ملحق شود. می دانستم تحمل بیمارستان را نداشتم و شب سختی پیش رویم بود. گرسنه بودم. دو لقمه ی بچگانه ی حوریا هیچ کاری با معده ی خالی ام نکرد. اصلا نمی دانم کجای معده ام گم شده بود؟ از طرفی هم نمی توانستم حاجی را تنها بگذارم و جایی خارج از بیمارستان غذا بخورم. حاج رسول با اشاره به یخچال گفت:
_ حداقل شیرینی و آبمیوه ای که خودت آوردی رو بیار بخور. انقدر دل چرکین نباش. شاید بیمارستان محیطش بوی مواد ضدعفونی کننده بده اما بازم از خیلی جاهایی که توش غذا میخوریم تمیز تره.
_ حاجی داد و بیداد خانوم و دخترتون رو به سرم هوار نکن. این دهنی رو کمتر بیار پایین. چشم. من یه کاریش می کنم.
آدم وسواسی نبودم. اما هیچوقت تحمل محیط بیمارستان را نداشتم. خاطره ای از همراه شدنم با پدر مرحومم ته ذهنم مانده که اصلا از محیط کار پدرم خوشم نمی آمد. بخصوص وقتیکه پدر را با دستکش و کلاه و گان، به سمت اتاق عمل می دیدم حسی منزجر کننده تمام روح کودکانه ام را فرا گرفت. با هزار بدبختی دستانم را توی روشویی اتاق حاج رسول که مشترک با بیماری دیگر بود، شستم و به سمت اسپری وصل شده به دیوار رفتم و الکل را به دستم پاشیدم و منتظر ماندم جذب شود. به سراغ یخچال رفتم و پاکت شیرینی و آبمیوه زردآلو را درآوردم و مشغول خوردن شدم. به خودم که آمدم، نصف پاکت دو کیلویی شیرینی بلغاری تمام شده بود و پاکت آبمیوه ی بزرگ، خالی خالی بود. حاجی می خندید. از ته دل... هم تخت حاجی حال بهتری داشت. اوهم از صدای خس خس خنده ی خفه شده ی حاجی صدای خنده اش به هوا رفت.
_ ماشالله... چه شاهپسری هستی تو...
حاجی به هم تختش گفت:
_ ولش کن جوانه... می تونه بخوره. نوش جونش... اما خدا رحم کرد خودت اینا رو آورده بودی.
با خجالت به حاجی و هم تختش تعارف کردم و پاکت شیرینی را توی یخچال گذاشتم. تا نزدیک غروب با حاجی حرف نزدم. انگار نفسش بهتر شده بود. دو ساعتی هم راحت و بی صدا خوابید. حاج رسول خواب بود، حوصله ام سر رفته بود. گاهی توی فکر می رفتم که چقدر با حسام هفته ی پیش فرق کرده ام. مرا چه به این فداکاری ها... اصلا حریمم آنقدر محکم بود که به کسی اجازه ی ورود نمی دادم جز افشین که همیشه مورد بی مهری ام بود. حالا خودم داوطلبانه این حریم راشکسته بودم و پایم وسط زندگی غریبه ها بود. نمی دانم از تنهایی ام متشکر باشم یا نه؟! اصلا نمی دانم حاج رسول چگونه سر راهم قرار گرفت؟
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وهفتم حسام به خرید رفته بود. یخچال و فریزر خانه اش خا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سی_وهشتم
( حسام می گوید )
به خاطر اینکه حوریا غریبی نکند توی آپارتمان تنهایش نگذاشتم و به مغازه نرفتم. من اتاق خودم بودم و حوریا اتاق بقلی، مشغول درس خواندن. چرتی که زدم سعی کردم سکوت خانه را به هم نزنم. کمی آجیل و میوه و دو لیوان نسکافه آماده کردم و با خود به اتاق بقلی بردم. حوریا دراز کشیده بود که با دیدن من در جای خودش نشست و لبخندی زد. موهای بهم ریخته اش را جمع کرد و با چهره ای خسته نگاهش به سینی خوراکی دستم، کشیده شد. خوب میفهمیدم انرژی اش تمام شده. نزدیکش نشستم و تعارفش کردم. به تشکری ساده و سکوت و سر کشیدن لیوان نسکافه بسنده کرد.
_ خیلی سخته؟
_ چی؟
_ امتحانت...
_ آهان... آره... مفاهیمش سنگینه، سه واحدی هم هست.
_ تو که درست خوبه. بقیه رو هم خوب گذروندی پس نگران نباش.
لبخند بی جانی زد و گفت:
_ ممنون از دلگرمیت. اینم تموم بشه خیالم راحت میشه...
زیر لب گفتم:
_ نمی خوام تموم بشه...
صدایم را شنیده بود. سرش را چرخاند و به چشمم خیره شد. نفسی بیرون دادم و گفتم:
_ خب... امتحانت که تموم بشه باید ببرمت شیراز. از اونطرف ان شاءالله با مامان و بابات بر می گردیم و تو باهاشون میری خونه ی خودتون. اون وقت من می مونم و تنهایی آپارتمانم.
نگاهش رنگ دلجویی گرفته بود و ابروهایش هلال شد.
_ این دوری زیاد طول نمیکشه. بابا حالش بهتر بشه میگم قرار عقد رو بذاره. اونوقت دیگه... لازم نیست که... تنها بمونی.
صدایش با کلمات آخر محو شد و مثل همیشه صورتش گل انداخت. دلم برایش غنج رفت که خودش هم بی تاب بود و دوست داشت زودتر عقد کنیم. شاید زیاد احساسش را بروز نمی داد اما انگار با بند بند وجودم کوچکترین اشعه های عشقش را دریافت می کردم و ذره ذره سیرابم می کرد و چه از این زیباتر که می فهمیدم حوریا را عاشق کرده ام.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal