eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وشش ♡﷽♡ _واسه خاطر کارم میدونے که نمیشه تو محیط کارے خودم چادر بپوشم
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ پیاپی بالاخره آیه گوشے را برداشت : صداے خواب آلودش حسابے ابوذر را شرمنده خود کرد:جانم اخوے؟ کله سحر زنگ زدے چے شده باز؟ لبخندے روے لبهاے ابوذر نقش میبندد:سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بد موقع مزاحم شدم خمیازه اے میکشد و میگوید:حالا که شدے حرفتو بگو سعے میکند لحن بےتفاوتے به خود بگیرد:خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت 8 کلاس دارن اگه...اگه ...وقت داشتے و تونستے بیاے خبر کن آیه خنده اش میگیرد: واگه نتونستم؟ ابوذر موضع خود را حفظ میکند:حالا خیلے هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه! آیه بلند میخندد:ابوذر میدونستے اصلا بازیگر خوبے نیستے؟ منکه میدونم دو روزه دارے خفه میشے! باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنے _باشه چشم...حالا نمیومدے هم مشکلے نبودا!!! _آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوے آدم گیر کنه!!! وبعد گوشے را قطع میکند.ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علے الخصوص اتفاقات ساعت 8 به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجوید هاے عربے اش را زمزمه میکند. آیه اما صلواتے نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت برهم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود نگاهے به کمد لباسهایش مےاندازد.باید چیز خوبے از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهر شوهر شود! مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق مے آید میپرسد: کجا ان شاءالله؟ آیه بے حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنے دارم میرم عروسمونو ببینم! مامان عمه هیجان زده میگوید:همون زهرا ؟ _بله همون زهرا بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_وشش وقتی در را باز کرد. پدرش گفت: -من یه کم کار دارم. بعدش با هم حرف
🍃🍒 💚 -و خودتون کجا بودید؟ جوابی نداد. -آفتاب از کدوم طرف دراومده شما لباس عوض کردید؟ - دیشب خیس شد -خب شبا نباید زیاد آب و چایی بخوری -مشکل از من نبود. آسمون سوراخ شده بود. -پس دیشب خیابون گردی داشتید... سعید از پله ها بالا رفت تا به کلاس برسد و شروین به طرف دفتر آموزش رفت. جلوی در که رسید دستش را کرد توی جیبش و سرجایش ایستاد. - اَه. لعنتی توی پله ها نشست و سرش را میان دستش گرفت. چند دقیقه ای به همان حال ماند. بی رمق بلند شد. وقتی آقای نعمتی بار دوم برگه انصراف می داد نگاهی کنجکاوانه به شروین انداخت. او هم سریع برگه را گرفت و بیرون آمد. وارد کلاس که شد کلاس تقریباً پر شده بود. پشت میز استاد ایستاد. نگاهی به گوشه کلاس کرد. همان جایی که خودش می نشست. چیزی پیدا نبود. ابرویی بالا برد. سر جایش نشست و مثل همیشه سرش را روی دستش گذاشت. استاد وارد کلاس شد. سلام کرد و بدون حرف دیگری مشغول تدریس شد. وقتی درس تمام شد پشت میز نشست و گفت: -قرار بود مسئله ها رو حل کنید تا رفع اشکال کنیم. کسی اشکال نداره؟ -چرا استاد. بعضی هاش واقعاً سخت بود -مثلاً؟ هر کس شماره ای می گفت. -پس همه مشکل دارن. البته به غیر دوستمون کنار دستی شروین یواشکی صدایش کرد. - پاشو، دیدت شروین راست شد. استاد به شروین خیره شد و گفت: -شما مسئله ها رو حل کردید؟ من و من کنان جواب داد. - من؟ بله ... یعنی یه چیزائیش رو -اینطور که معلومه برای شما زیاد سخت نبوده و قبل از اینکه شروین جوابی بدهد استاد ادامه داد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒