eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ نرجس لبخند میزند.میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش. _تو تاحالا تو عمرت خود خواهے کردے؟ آیه فکر میکند...خود خواهے؟دیگر خواهے خیلے کرده بود ولے خود خواهے؟تکانے خورد سنگ سرد انگشتر به پوستش برخود کرد.یادش آمد:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم!بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد! _یه بار؟ جالب شد! خیلے جالب شد و اون یه بار؟ آیه سکوت میکند...و آن یکبار؟دوست ندارد به آن فکر کند.تلخندے میزند و میگوید: ...! نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد.چیزے این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلے زیاد. بهتر دید ادامه ندهد. چیزے یادش آمد:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بے زحمت ! آیه در کشوے میزے که وسایل نرجس جان روے آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد. نرگس نگاهے به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد! هدیه از نرجس جان شیرینے خاصے داشت! تعارف بےجا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:واے من اصلا راضے به زحمت نبودم خیلے خیلے ممنون و بعد بسته را باز میکند یک چادر مشکے خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادرے نیستے ولے شما مثه خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزے لازم ندارے؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانے نرجس جان را بوسید. و بعد گفت:یکے از بزرگترین آرزوهام اینه که چادرے بشم نرجس جان خنده اے کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 شروین که از این توجه بی سابقه خوشحال شده بود گفت: - ای، میگذره پدرش دوباره خمیازه کشید و گفت: -مشکلت که اون شب گفتی حل شد؟ -نه. می خوای بخوابی؟ -نه، یه کم کار دارم. تو نمی خوای لباست رو عوض کنی؟ -چرا، الان عوض می کنم میام. فکر کنم امشب بتونیم یه کم حرف بزنیم پدرش درحالی که خمیازه سوم را می کشید سر تکان داد. شروین چایی را روی میز گذاشت، پله ها را دوتا یکی بالا رفت. وقتی برگشت پدرش نبود. -حتماً تو اتاقشه... در زد - بیا تو پشت میز بود. - فکر کردم خوابیدی - گفتم که یه کم کار دارم شروین که خوشحال به نظر می رسید گفت: -فکر کنم تا کسی نیست بتونیم یه کم حرف بزنیم -چه حرفی؟ -راجع به خودمون -باشه، ولی الان نه لبخند از روی لبان شروین محو شد. -ولی الان وقت خوبیه -من فعلاً کار دارم. باشه برای فردا شب شروین آهی کشید و گفت: - می دونستم بی فایده است پدرش همانطور که مشغول بود گفت: -چی بی فایده است؟ - هیچی، مهم نیست بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒