eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جلوی تلویزیون نشسته بودم و فوتبال نگاه می کردم. یاد افشین بخیر. دل نمی کند از این ظرف عسل و قصد پایان دادن به مسافرتش را نداشت. اکثر فوتبال های مهم و هیجانی را باهم نگاه می کردیم و الان من چقدر دلتنگ کل کل مان بودم که سر هم آوار می کردیم بابت تیم های مورد علاقه مان. گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم. هر چه منتظر ماندم جوابم همان بوق های منقطع انتظار بود. دیگر حتی حوصله ی دیدن فوتبال را هم نداشتم. دوست داشتم قدم بزنم اما تمام بدنم خسته و کوفته بود. امروز تمام اجناسی را که چند روز بود رهایشان کرده بودم، سر و سامان دادم و چیدم و قیمت گذاری شان کردم و از طرفی موج مشتری های ثابتم که خبر داشتند از چیدمان جنس جدید، بیشتر خسته و درمانده ام کرده بود. حرفهای حاج رسول هم حسابی ذهنم را مشغول کرده بود. درب کابینت را باز کردم که کمی تنقلات برای خودم بیاورم... شیشه ی ... باز نشده که معلوم نبود از کی توی این کابینت مانده بود به روح عصیانگرم چشمک زد. تمام لحظاتی که سپری می کردم دو شخصیت منفی و مثبتم روی گلوی هم چنگ انداخته و به هم سیلی می زدند که یکی مرا مانع شود از پر کردن لیوان... و دیگری لذت چشیدنش را به رخم بکشد و مرا مغلوب کند. در یک لحظه و تنها بایک حرف که توی مغزم می پیچید «لایعقل» بطری را باز کردم و توی سینک خالی کردم و شیر ظرفشویی را باز کردم. سرم را زیر آب گرفتم و شیشه را برای همیشه توی سطل زباله انداختم. انگار تصمیم جدیدی گرفته بودم. توی اتاق خوابم، حوله را روی سرم انداخته بودم و دستی قوی مرا به سمت بالکن هول می داد. هنوز ساعت نماز دختر نشده بود... حوریا... اما انگار دوست داشتم تمام ساعات شب را بنشینم و حیاط و ایوان خانه ی حاج رسول را دید بزنم. چرا؟ خودم هم نمی دانم. «سلام...» صدای هول و دستپاچه ی حوریا از ذهنم گذشت. چشمم را که بستم چیزی شبیه به آینه توی چشمم برق زد. یاد نگاه براق و کهربایی او افتادم... (لعنت به تو حسام. تو که این همه بی جنبه نبودی. دختره توی تموم ساعاتی که اونجا بودی فقط یه سلام هول هولکی بهت داده. تمام حرفایی که زد و شنیدی، مخاطبش باباش بود. این همه دختر رنگارنگ توی پارتی ها آویزونتن یه تف کف دستشون نمیندازی. اون ساناز بدبخت...) صدایم را برای خودم بالا برم و بلند گفتم «اسم اونو نیار» دیوونه شدی حسام. تنهایی مخت رو تاب داده بیچاره... با صدای آمبولانسی که جیغ زنان نورهای قرمز و آبی اش را به سر و ته کوچه پرتاب می کرد، نگاهم از بالا به کوچه پشتی سقوط کرد که درست جلوی منزل حاج رسول توقف کرد و حوریا سراسیمه درب را به رویشان باز کرد و دو پزشک و همیار با تجهیزات پزشکی وارد منزل شدند. انگار شوکه شده بودم... یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ تا وسط اتاق شیرجه زدم و به لباسهایم چنگ کوبیدم که بپوشم و به آنجا بروم اما همانجا روی تخت افتادم. «بچه ی این محل نیستی؟؟؟؟» «کاش از اول دروغ نمی گفتم. الان با خودشون نمیگن تو از کجا فهمیدی این وقت شب عین مرد عنکبوتی خودتو رسوندی؟» با صدای همهمه ی کوچکی که از پایین میشنیدم باز خودم را به بالکن انداختم و دورادور دیدم که حاج رسول را با آمبولانس بردند و حوریا و مادرش با ماشینی که حوریا از حیاط بیرون زد و من آن را امروز توی حیاط ندیدم، پشت سر آمبولانس حرکت کردند. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منتظر نتیجه بودند. فقط یکی از امتحانات حوریا باقی مانده بود که سه روز دیگر برگزار می شد. حسام به حوریا قول داده بود بعد از امتحانش او را به شیراز ببرد که خودشان را به حاج رسول و زنش برسانند. این سه روز باقیمانده برای حسام به سرعت نور می رفت و برای حوریا کشنده و جانفرسا. حسام دلش می گرفت از تنهایی و آپارتمانش. این چند روز گرچه با حوریا مثل نامزد که نه اما مثل یک هم خانه ی عزیز و نور چشمی زندگی کرده بود، دیگر بعد از این طاقت تنهایی و سکوت آپارتمانش را قطعا نخواهد داشت. همسایه ی دیوار به دیوار حاج رسول در حال تعمیرات بود و دو روز بود صدای ضربات ابزارها آرامش و سکوتی که حوریا برای درس خواندن محتاج آن بود را سلب می کرد. از همه بدتر میان تعمیراتشان دیوار را زیادی کنده بودند و لوله ی آب حمام منزل حاج رسول با ضرباتشان شکسته و دردسری جدی برایشان درست کرده بود که توی این وضعیت فعلا باید فلکه ی اصلی انشعاب آب ساختمان را می بستند و قطع می کردند که حسام بتواند تعمیرکار منظور را برای رفع این گندکاری بیاورد و اوضاع را درست کند. حوریا علنا گریه اش می آمد. امتحان سخت و غولِ اَبَر امتحانش از یک طرف، سر و صدا و نداشتن تمرکز از یک طرف دیگر و مشکل اصلی، ساختمانِ بدون آب و لوله ی ترکیده به واقع، روال عادی زندگی را مختل کرده بود. مگر می شد بدون آب زندگی کرد. حسام با تعمیرکار وارد خانه شد و بعد از بررسی به این نتیجه رسید که اقلا دو روز کار دارد و از فردا برای تعمیر می آید و این یعنی سه روز پیش رو را در قحطی آب به سر می بردند. حوریا کلافه روی تختش نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود. حسام تعمیرکار را راهی کرد و به اتاق حوریا رفت. حال حوریا را که دید کنارش روی تخت نشست و دستش را دور شانه اش انداخت و او را به سمت خودش کشید. _ اینهمه ناراحتی برای چیه؟ حوریا نیم نگاهی به حسام انداخت و به سکوتش ادامه داد. حسام دست حوریا را گرفت و او را بلند کرد. _ وسایلتو جمع کن بریم آپارتمان من. حوریا متعجب لب زد: _ اونجا چرا؟ _ با این وضعیت و بی آبی مگه میشه اینجا سر کرد؟ چه فرقی داره؟ بریم اونجا تا تعمیرکار اوضاع رو درست می کنه. اینجوری از دست سر و صدای همسایه هم خلاص میشی درستو میخونی. پیشنهاد حسام منطقی و عاقلانه بود اما از رفتن به آپارتمانش حس جالبی نداشت. کمی هم در دل به حسش خندید. با حسام که تنها باشد چهاردیواری که فرق نمی کند کجا باشد. تا حسام دوباره جای پارک ماشین خودش را با ماشین حاج رسول عوض کرد، حوریا هم آماده شده بود و وسایلش را برداشته بود. حسام نگران شلختگی آپارتمانش بود و دوست داشت در موقعیت بهتری او را به آنجا ببرد اما چه می شود کرد؟ شرایط اینطور ایجاب می کرد. وسایل حوریا را از او گرفت و باهم راهی شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal