eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سی_وسه ♡﷽♡ لبخندش پر رنگ تر میشود میگوید:بالاخره بیمارے مینا رو تشخیص د
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ نسرین آرام میخندد و میگوید: راستے یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟ مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکے نیستن!!بین خودمون باشه ها نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار هاے آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟واے مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره! واقعا مثل پروانه دور آیه میچرخه! پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟ مریم سرے به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چے با عمه اش زندگے میکنه ولے دلیلش اینے که میگے نیست والا اونچیز که من از بچگے دیدم پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه اے پشتشه! نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است.آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد! هیچ وقت! آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانے که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود. دختر نرجس جان روے صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن میخواند.لبخندے میزند عجیب یاد مادربزرگش مےافتد وقتے نرجس جان را میبیند آرام سلامے میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند وهم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند.نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه اے اش نگاهے به آیه مے اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد آیه کتاب را بالا مے آورد و بعد بے صدا میگوید:آدم بد قولے نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد. نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست. نگاهش را به گلهاے گلدان می دوزد رزهاے سفید صورتے دوست داشتنے را از نظر گذراند بے حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را براے نرجس جانش بیاورد!فکر خوبے بود صداے آرام نرجس جان به خود مے آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابے میکنے؟ آیه خنده اش میگیرد! نرجس جان چه جدے شده...یاد برنامه هاے نقد بے مخاطب شبکه چهار مے افتد.خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود! هرچے بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهے دیدم و بس! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_سی_وسه -که چی؟ مرد سرش را برگرداند و به چهره شروین خیره شد. فقط چشم هایش
🍃🍒 💚 -سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. -اِ آقا؟ چرا لباستون خیسه؟ پدر نگاهی به شروین کرد. -مگه بارون میاد؟ - می اومد پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت: -می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود. -بقیه خوابن؟ -رفتن جشن تولد لیوان چایی را از هانیه گرفت. -با من کاری ندارید آقا؟ - نه برو - شب بخیر پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید: - خب، چه خبر؟ شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت: - هیچی، خبر خاصی نیست -همه چیز رو به راهه؟ - تقریباً -درس ها چطور، می خونی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒