eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان... _ حسام جان بیا اینجا بشین. و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند. _ کارگر اون مغازه هستید؟ محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم. _ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین. چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ودوم وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شنا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . پایین کلاس ایستادم و گفتم: _ خیلی خب... حالا که به مبحث حجاب و محرم٫نامحرم و پوشش علاقه دارید، موضوع کلاسمونو فلسفه ی حجاب میذاریم. یکی دیگر از آنها رو ترش کرد و گفت: _ خدا وکیلی حجاب هم فلسفه داره؟! ولمون کن حضرت عباسی... با حرف او بقیه هم شیر شدند و هر کس نظرش را ابراز می کرد و اعتراض بود پشت اعتراض... و من همین را می خواستم که کلاس را به چالش بکشم. خانم عزتی چند بار روی میز زد، نظم را برگرداند که با اشاره ی من مواجه شد و دوباره سکوت کرد. رو به آنها گفتم: _ اینجوری که نمیشه. با این همهمه هیچکس حرف اونیکی رو نمی فهمه. بیاید نوبتی حرف بزنیم و نظراتمونو بگیم. شاید شما منو متقاعد کردید. شایدم من شما رو... _ حاج خانوم... شما عین کلاغ سیاه میای و میری... دلت نمیخواد کفتر باشی؟ همه خندیدند. من هم... _ حوری جون... حوری ها که چادر ندارن، سیاه نیستن. سفیدن با دو تا بال قشنگ... و چند بار دست هایش را باز کرد و ادای بال زدن در آورد. _ میمنت جون... بسیار مشعوف و میمون می شدیم اگه چهار تار موهاتو گلابتونی می نداختی بیرون و یه رنگ شاد میپوشیدی. بابا دلمون پوسید. و از ته کلاس یکی گفت: _ میمون خودتی نفله... از خودت مایه بذار. و جواب شنید: _ باشه پیشی ملوسه. ما میمون تو گربه، بی صفت خانوم. دستم را بالا گرفتم و گفتم: _ توی کلاسمون توهین قدغنه. اگه بشنوم تنبیه میکنم. همان دختر که روی صندلی ولو شده بود گفت: _ مثلا چیکار می کنی؟ یه لنگه پا نگهمون میداری؟ و دوباره کلاس روی هوا رفت. یک تای ابرویم را بالا بردم و با حالتی مصنوعی گفتم: _ خیر... برنامه ی دیگه ای دارم. پس از این به بعد توهین ممنوع. و خودم هم نمی دانستم برنامه ی تنبیهی ام چه خواهد بود و از خدا می خواستم این بحث را کش ندهند. _ شما زیر چادر، سیستم خنک کننده هم داری؟ بالاخره تابستونه، پنکه ای، کولری... همه خندیدند. با خنده گفتم: _ فکر می کردم فقط پسرا از این متلکا بندازن... شما دیگه چرا... بی انصاف منم که دخترم مثل خودتون. و دوباره خندیدم. یکی گفت: _ دیگه چی میشنوی؟ ارتباط برقرار شده بود. باد به غبغب انداختم و گفتم: _ خیلی چیزا... خانوم... همه شهرنشین شدن شما چرا چادرنشینی؟ خانوم... شما سوالات شرعی هم جواب میدین؟ دبیرستانی که بودم یه آقا پسری گفت بمیرم برات، همه موهاشونو فشن می کنن تو ناچارا ابروهاتو فشن کردی... خب من اونموقع همسن شما بودم و هنوز ابروهامو مرتب نکرده بودم و اینجاهاش سیخ سیخی بود و اشاره ای به ابتدای ابرویم کردم. همه از خنده دل درد گرفته بودند که دختر ولو شده روی صندلی گفت: _ میگم... شما کچلی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم: _ اگه یه آقا پسر بودی میذاشتم تو کف این سوال و متلک بمونی چون اسلام دست و پامو بسته بود. و رو به خانم عزتی گفتم: _ بی زحمت پرده رو می کشید؟ خانم عزتی متعجب پرده را کشید و من شال را آرام از سرم برداشتم و گیره را از موهایم باز کردم و سرم را تکان دادم و گفتم: _ نه... نیستم. خیلی هم خوشگلی و سلامت موهام برام مهمه. کلاس به سکوت کشیده شده بود و همه مثل ندیده ها به من خیره شده بودند. انگار انتظار چنین حرکتی را از من نداشتند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal