🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_شصت_وچهار
♡﷽♡
حاج رضا علے آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهاے حیاط را آب میداد: سرت سر چے شلوغ بود!؟
یه زن گرفتن که این همه کولے بازے نداره!
ابوذر خندید و گفت: حاجے شما چه میدونید من چه اضطرابے رو این چند وقته تحمل کردم!
_اضطراب؟ اضطراب براے چے؟
_سر اینکه نکنه نشه؟
که خب خداروشکر ایشون شخصا راضین ...
حاج رضا علے چوبی برداشت و شاخه اے از شمعدانے ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردے؟
ابوذر جا خورد!
سوال سختے بود!
و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟
_مجنون میشے و بیابان گردے میکنے؟
یا فرهاد میشے و به جون کوه ها میوفتے؟
کدوم یکے؟
ابوذر لبخندے زد و به فکر فرو رفت...
مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام!
_هیچ کدوم حاج رضا علے... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتے ناراحت باشم!
_بعدش چے؟
_بعدے نداره! زندگی میکنم!
_یک هفته از کار و زندگے و حوزه زدے براے اضطرابے که نتیجه اش شده این..
جمله بعدے نداره!؟
زندگے میکنم!
ایناهم شد جواب؟
مواخذه هاے این پیر مرد هم دوست داشتنے بود!
_حق با شماست حاجے!
آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روے تخت چوبے داخل حیاط کرد...
سکوتے بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلے...میدونید...من الان تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصورے در مورد زندگے بعد از مجردے ندارم!
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_شصت_وچهار
-هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه
شروین که خسته به نظر می رسید گفت:
-من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟
سعید سوئیچ را گرفت.
- ولی انصافاً خوب بود
- ای، بد نبود
-سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی
-شاید!
سوار شد و گفت:
- بدشانسی آوردم وگرنه می بردم
-اینکه چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 20 تومن عزا گرفتی؟
-پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم
خمیازه ای کشید و ادامه داد:
-می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به نظرم ساختگی بود.
-از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم
شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت:
-تو چطوری شبها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم
-یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 2 نصفه شب می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم...
سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ...
-شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم
شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید.
-رسیدیم؟
پیاده شد.
-کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒