eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ حاج رضا علے آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهاے حیاط را آب میداد: سرت سر چے شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولے بازے نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجے شما چه میدونید من چه اضطرابے رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب براے چے؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خداروشکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علے چوبی برداشت و شاخه اے از شمعدانے ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردے؟ ابوذر جا خورد! سوال سختے بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشے و بیابان گردے میکنے؟ یا فرهاد میشے و به جون کوه ها میوفتے؟ کدوم یکے؟ ابوذر لبخندے زد و به فکر فرو رفت... مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علے... حالا که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتے ناراحت باشم! _بعدش چے؟ _بعدے نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگے و حوزه زدے براے اضطرابے که نتیجه اش شده این.. جمله بعدے نداره!؟ زندگے میکنم! ایناهم شد جواب؟ مواخذه هاے این پیر مرد هم دوست داشتنے بود! _حق با شماست حاجے! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روے تخت چوبے داخل حیاط کرد... سکوتے بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلے...میدونید...من الان تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصورے در مورد زندگے بعد از مجردے ندارم! بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
🍃🍒 💚 -هیچی، راجع به آرش بود. گفتم حواسش بهش باشه شر درست نکنه شروین که خسته به نظر می رسید گفت: -من خیلی خسته ام. تو رانندگی می کنی؟ سعید سوئیچ را گرفت. - ولی انصافاً خوب بود - ای، بد نبود -سوار شو، سوار شو که تو اگه کیف دنیا رو هم بکنی باز ناراضی هستی -شاید! سوار شد و گفت: - بدشانسی آوردم وگرنه می بردم -اینکه چیزی نیست. می گن بابک با رفیق هاش سر ماشین شرط می بندن اونوقت تو برای 20 تومن عزا گرفتی؟ -پولش برام مهم نیست. خودت هم میدونی. نمی خوام کم بیارم خمیازه ای کشید و ادامه داد: -می دونی؟ اولش خیلی شل تر بازی می کرد بعدش جدی شد. فکر کنم کلک زد. حتی دعواشون هم به نظرم ساختگی بود. -از این آرش هرچی بگی برمیاد. من که بهت گفتم. ولی بابک نه، گمون نکنم شروین سرش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت و گفت: -تو چطوری شبها بیرون می مونی؟ من دارم از خستگی می میرم -یکی ندونه فکر می کنه من دارم خرابت می کنم. پاتوق های خودت یادت رفته؟ من بودم 2 نصفه شب می رفتم پارک گیتار زدن؟ حالا کلاس میذاری، حوصلم... سرش را برگرداند ولی شروین خواب بود. برای همین ساکت شد ... -شروین ... شروین .... پاشو، رسیدیم شروین بیدار شد، دستی به صورت و چشم هایش کشید. -رسیدیم؟ پیاده شد. -کجا می ری؟ ماشین رو چکار کنم؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒