عاشقانه های حلال C᭄
❤️📚 📚 #عشقینه #ناحلہ #قسمت_شصت_و_شش من هم دنبالش رفتم. فروشندش یه خانمی بود.. روکرد سمت فروشنده
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_شصت_و_هفت
°•○●﷽●○•°
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه
از حرفش خندم گرف
چقدر محمد سخت گیر بود
نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه
ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود
ریحانه ادامه داد
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت
_نه اصلا امکان نداره
این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه
+نه دیگه فک کردی زرنگی!
الان اینجا نزدیک خونه ی ماس
باید بیای
وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم
_خدایی نمیام خونتون
نزاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده
ولی روم نمیشد
دیگه در مقابلش مقاومت نکردم
اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون
فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم
تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم
خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون
با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم
با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه
این دفعه محمد نبود اصلا نبود
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه
داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس
میخام قرصاشو بدم
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم
دوباره با همون صحنه مواجه شدم
لنگه ی شلوار خالی باباش
دلم میخاست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_شصت_و_شش در تمام مدت صحبت محسن حتی یک بار هم به صورت فاطمه نگاه نمی
💐••
#عشقینه
#سجاده_صبر💚
#قسمت_شصت_و_هفت
بعد هم خیلی شیرین خندید و خداحافظی کرد.
با قطع شدن تلفن فاطمه چراغ هم سبز شد، سهیل با خودش فکر کرد، فاطمه کجا و شیدا کجا، با یاد آوری فاطمه دلش یک جوری شد، حسی به اسم عذاب وجدان. چیزی که مطمئن بود این بود که از شیدا متنفره، چراشم میدونست، دختری که حاضر بود به خاطر به دست آوردن یک مرد حتی آبروی خودش رو بر باد بده چه جذابیتی می تونه داشته باشه، ذات یک زن خواستن نیست، خواسته شدنه و زنی که به زور بخواد خواسته بشه، هیچ جذابیتی برای سهیل نداشت. اما الان موقعیتی نیست که بخواد با احساسش تصمیم بگیره، قرار نبود عاشق شیدا باشه، قرار بود فقط...
با خودش فکر کرد فقط چی؟ سهیل قراره چی باشه؟ یک غلام حلقه به گوش برای فرمایشات شیدا؟ قرار بود توی زندگی شیدا چی باشه؟ همسرش؟!!! .... نه، قطعا اینو نمی خواست، اون فقط همسر یک نفر بود... زمانی شیدا رو به خاطر یک هوس در آغوش گرفته بود، اما حالا هیچ دلیلی وجود نداشت، نه اون هوس، نه عشق ... اما منفعتش چی؟ به خاطر منفعتش می تونست همچین کاری کنه؟ یک بار به خاطر هوسش این کار رو کرد، حالا چرا به خاطر
منفعتش نکنه؟ ... اما اگر شیدا بخواد تا آخر عمر وبال گردنش بمونه چی؟ مطمئنا اون نمیخواست یکی دو روز سهیل رو داشته باشه، والا این همه تقلا نمیکرد، اما برای همه عمر با شیدا بودن ممکن بود؟!!! ... کاش توی این دو راهی قرار نمیگرفت، از دست دادن تمام موقعیتهایی که تا به الان با روز و شب جون کندن به دستش آورده بود، یا ازدواج با دختر ترسناکی به اسم شیدا، اون هم برای همه عمر ...
سهیل محکم روی فرمون کوبید و درحالی که داد میزد گفت: لعنت به تو سهیل، لعنت به هوست که اینجوری تو هچلت انداخت ... لعنت...
-سلام خاله سیما
-سلام خانم شاه حسینی، دیر کردید؟
-ببخشید، باید بچه ها رو میرسوندم مهدکودک.
خاله سیما در حالی که عینکش رو روی بینیش جا به جا میکرد نفس عمیقی کشید و گفت: الان عیبی نداره، اما از شروع کلاسها لطفا دیر نیاید، چون ما اینجا به نظم اهمیت زیادی میدیم
-چشم
-در ضمن، طرحتون عوض شد
#ڪپےبدونذڪرناممنبع
#شرعــاحراماست☺️👌
•• @asheghaneh_halal ••
💐••